تناقض‌های دل
1.26K subscribers
155 photos
13 videos
5 files
318 links
نوشتن برای من همواره در حکم راه و التیام است. در حین نوشتن احساس می‌‌کنم در حال احیای چیزی هستم.
کریستیان بوبن

ارتباط با ادمین:
@eslaminasab
Download Telegram
دو روز گذشته به رابطه میان «قدرت» و «جاودانگی» فکر کرده‌ام. به اینکه هرکس پای در مناسبات قدرت می‌گذارد، تن به خطر «جاودانگی» می‌دهد: نامی از او می‌ماند و خاطره‌ای.
و از همین روست که جاودانگی ِ «قدرتمند حقیر» یا همان «برده در لباس ارباب»، کسی که حتی در شرارت‌ورزیدن هم از خود فاعلیتی ندارد، پست‌ترین نوع جاودانگی است.

به تعبیر شاهرخ مسکوب، برای فهمیدن شاهنامه، و برای فهمیدن «ایران» باید بدانیم که رستم چرا این‌همه بر «حفظ نام» و «پرهیز از ننگ» پا می‌فشارد.
باید بدانیم که چرا غایت انسان آرمانی حماسه این سرزمین، پاسداشت «نام» است، نامی که در نسبت با قدرت، جاودانه می‌شود و از این رو نگهبان «فردیت» و «آزادی» است.

و نه فقط رستم، هرآنکه در مسیر فردیت پای می‌نهد، با تنش ‌ِمیان میراث جبری زندگی (سرنوشت) و محقق ساختن اراده آزاد( سرگذشت) روبه‌روست. این گذر از سرگذشت به سرنوشت، جز با به‌رسمیت شناختن اهمیت «اراده آزاد» ممکن نمی‌شود.

اگر پهلوان کسی باشد که گام در راه فردیت می‌گذارد، آن‌گاه «نام»، یعنی ترکیب اراده آزاد و اخلاق.

بازهم به قول شاهرخ مسکوب، «نام یعنی سرنوشت را به سرگذشت تبدیل کردن و حالا معلوم می‌شود که رستم چرا آن همه کشاکش را به‌جان می‌خرد، اما همواره پاسدار «نام خویش» می‌ماند؛نام در نگاه رستم، یعنی «من هستم»، نام یعنی «آزادی» و انسان آرمانی شاهنامه، رستم، در پاسداری از «آزادی» ، در پاسداری از «خویشتن حقیقی» ، مرگ را به‌جان می‌خرد.»زیرا مهم است که چگونه و با چه نامی جاودانه می‌شود.


در آن سوی دیگر میدان، ضد‌پهلوان، کسی است که اراده‌اش را در خدمت تباهی جهان به کار می‌گیرد و از آن رو که «اراده جهان» را در کنار اراده خود به‌رسمیت نمی‌شناسد و درکی از سرنوشت ندارد، به بدنامی جاودانه می‌شود.

اما، در این میان، «قدرتمند حقیر» نه درکی از اراده جهان دارد و نه درکی از اراده خود و نه درکی از اراده دیگری. او شرارت می‌ورزد، بی‌آنکه حتی اراده‌ای داشته‌باشد. این «قدرتمند حقیر» توان درک رابطه «قدرت» و «جاودانگی» را هم ندارد. می‌میرد و نامش به «شر» جاودانه می‌شود؛ اما به «شری حقیر».

پای‌گذاشتن در میدان قدرت، تن دادن به خطر جاودانگی است. معیار قضاوت اخلاقی در رابطه با قدرت، به‌هیچ‌وجه با معیار قضاوت اخلاقی در رابطه با مناسبات عادی انسان‌های عادی همسان نیست. در بازتاباندن چارچوب‌های اخلاقی روزمره به قدرتمندان، از یاد می‌بریم که بازیگران میدان قدرت، جاودانه‌اند؛ و هر قضاوتی درباره آنان ناظر به وسعت ابعاد تاثیرگذاری‌شان است.
سال‌ها پیش، بعد از یک جلسه رسیدگی سنگین، همکارم پرسید: «چه‌چیزی خستگی این روز پرتنش را از تنت در می‌آورد؟»
من بلافاصله پاسخ دادم: «برگشتن به خانه و شستن دستشویی!»
همکارم خندید و توضیح خواست.

توضیحی نداشتم. حالا اما می‌فهمم دستشویی ایرانی به لحاظ امکان استفاده از شلنگ آب در شستشو، عالی است. در واقع امکان شستن توالت با شلنگ از دلخوشی‌های کوچکی است که معمولا قدر دانسته‌نمی‌شود!

حالا چه شد که یاد این گفتگوی قدیمی افتادم؟
هیچ! امروز بعد از مدت‌ها پیاده‌روی را به نفع تماشای فیلم کنار گذاشتم و perfect days را دیدم و لذت بردم.

بزرگ‌ترین آدم‌های دنیا کسانی هستند که به جای بی‌ارزش کردن اینجا و اکنون و آن‌گاه وعده‌ خوشی و تعالی در جای دیگری دادن، کمک می‌کنند آدم‌ها به زندگی-همین‌گونه که هست- رضایت دهند.

کوندرای بزرگ را به دلایلی دوست می‌دارم، از جمله اینکه خواننده‌اش را دعوت می‌کند «بی‌معنایی جهان را جشن بگیرد» و همین حالا که از نظافت توالت فارغ شدم، ‌ویم وندرس را دوست می‌‌دارم، چراکه نظافت توالت را در ذهنم به اثری هنری مبدل ساخت.

این نوشته‌ هم در کمال خودش نیست، چراکه آخرین جمله‌ای که پیش از شستشوی توالت شنیدم، این بود: «هر کمالی یا دروغ است یا مرگ»
بنابراین همین‌جا و‌ ناویراسته رهایش می‌کنم و می‌روم سروقت درسگفتارهای «تکامل» از هادی صمدی که قرار است نیروبخش باشد برای نظافت باقی خانه!
Audio
یکم:
خواب می‌بینم که دلش درد می‌کند. من دست به دلش می‌کشم انگار که معاینه‌اش می‌کنم، درحالی که نه او بیمار است و نه من پزشک!

می‌دانم! تحلیل رویایم این است که دلتنگ لمس تن اویم و این را خودم خوب می‌دانم. صدایش را می‌شنوم، چهره‌اش را، فضای خانه‌اش را در تماس تصویری می‌بینم، با این حال از اهمیت تماس تنانه غافل نیستم. پس خواب می‌بینم که دستم به بدن او می‌رسد…در خواب می‌بینم که گرمای تن او را لمس می‌کنم و گرمای نفسش بر صورتم می‌نشیند!

هجرت، مینو را در تو استوار می‌سازد؛ می‌آموزی که صورت مینوی عزیزان و وطن را در دل خود نگاه داری همچون آتشی مقدس. یاد می‌گیری که با ذخیره درونی خود، فضای تهی را پر کنی و البته در این پناه بردن به صورت‌های مینوی، به ارزش «گیتی» نیز پی می‌بری. اهمیت «تن» عزیز را درمی‌یابی،اعتبار لمس کردن را نیز درمی‌یابی…

چنین است دلتنگی!



#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from اتچ بات
دوم:


در دوسال گذشته، دوبار با تمام وجود گریسته‌ام.
بار اول آن شب پاییزی در منزل استاد که از او نصیحتی خواستم.
دست در موهای سپیدش کشید و گفت: هرکجا که می‌روی ، هرچه می‌خوانی و هرچه می‌کنی، نیم‌نگاهی به ایران داشته‌باش. می‌بینم روزی که ایران آغوشش را به روی شما باز می‌کند!

این جملات چنان قلبم را فشرد که انگار آن هق‌هق شبانگاه مهرماه هرگز بنا نبود به سرانجامی برسد.
همان توصیه استاد چون دینی بر گردنم ماند.
انگار باورم شده من تازه از راه‌رسیده، رسالتی دارم در برابر هر کودک ایرانی‌تبار آواره، تا نیم‌نگاهش را به سوی ایران برگردانم. انگار باورم شده گوسانی کولی‌ام که زیر سقف آسمان باید روایت «یکی‌بود، یکی نبود» خانه‌ای دیگر را در گوش بچه‌های دورافتاده و دربه‌در روایت کنم!

بار دوم، وقتی بود که در اجرای زنده داریوش با بندبند وجودم فریاد کشیدم :«نه از دور و نه از نزدیک، تو از خواب آمدی ای عشق…»

چنان گریستنی اما دور از انتظار نبود. مناسکی بود که باید پیش از مرگ به انجامش می‌رساندم، چرا که دریغ می‌خوردم اگر زائر ضیافت‌های عاشق نشده، سر بر بالین خاک می‌گذاشتم!

دیشب ‌داریوش داشت می‌خواند «آسمونش هم بگیری، این پرنده مردنی نیست» که پیام دومین لیلا را دیدم درباب مسابقه «ایران‌ویج»؛ کشف دوباره ایران! زدم به زیر سقف آسمان و باران سیل‌آسایش…به دلتنگی امان دادم بر گونه‌ام بنشیند تا شکر بگذارم به درگاه هستی بر موهبت «کشف دوباره ایران»… بوبن چقدر درست گفته بود:« برای اینکه چیزی را ببینیم، باید سوگوارش شویم!»
باید ده هزارکیلومتر از ایران دور می‌شدم، تا دوباره ایران بازمی‌شناختم؛ صدایش را، بوی بارانش را، سلیقه مردمانش را که به هر خانه‌ای تن نمی‌دهند و به هر غذایی رضا نمی‌دهند و هر لباسی بر تن نمی‌پوشند…باید ده‌هزارکیلومتر دور می‌شدم تا دریابم پس ِ داستان سرفرود نیاوردن در برابر واقعیت و برساختن آرمان بهشت…چه غنایی نهفته است!
باید ساعت‌ها با صدای شاهرخ مسکوب در جنگل راه می‌رفتم تا معنای حرف سهراب را درمی‌یافتم، آن‌جا که از فرهنگ قرینگی در معماری ایران دفاع می‌کرد و به استادش می‌گفت:«در قرینگی هر ندایی را صدا باز آمده‌است. بی‌کم و کاست. قالی ایرانی هم جولانگاه سازگار قرینه‌نگاری است…»
باید هزار بار می‌شنیدم :«از تو می‌پرسم ای اهورا..» تا دریابم خلاصه ایده بهشت و امر قدسی و قالی و باغ ایرانی و قرینگی…یعنی گفتگو؛ و سخن هم‌چنان که مسکوب می‌گفت تنها سلاح آدمی است که گسست میان وضعیت موجود و وضعیت مطلوب را درمی‌یابد. سر به سوی آسمان می‌گیرد و سر به سوی زمین، سر به سوی دیگری و سر به سوی خود، و چیزی زمزمه می‌کند چراکه به تعبیر سهراب:«صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد.»

همان اولین روزهای حضور در این شهر ، سری به قبرستان زدم. و سراغ گرفتن از قبرستان هر شهر، سنتی قدیمی است که بدان پایبندم. یادم هست که در محاصره زیبایی قبرستان، بر خود لرزیدم که اگر در این شهر بمیرم چه؟ بعد بلافاصله یاد وصیت باباجان افتادم که سپرده‌بود هرجا که تمام کرد، همان‌جا به خاکش بسپارند؛ حتی در میان جاده، و کسی به‌خاطر جابه‌جایی پیکرش به زحمت نیفتد.
چند قدم آن سوتر، آن‌قدر سنگ قبر فارسی‌نوشت دیدم که هراسم ریخت از آرام‌گرفتن در این خاک…حالا اما می‌دانم که تنم، بندبند وجودم، از همیشه ایرانی‌تر است؛ حالا باکم نیست که در این شهر به خاکم بسپارند؛ زیرا جانم سرشار است از کشف دوباره ایران….حالا می‌فهمم وقتی داریوش می‌خواند: «آسمونش هم بگیری این پرنده مردنی نیست»، یعنی چه!
باید ده‌هزار کیلومتر دور می‌شدم تا تنم به تمامی وطن شود و تنی که وطن است، در هرکجای این جهان آسوده به‌خاک می‌رود!
آری!
چنین است دلتنگی، در میانه ماهی که نام از امشاسپند «خرداد» برده‌است؛امشاسپند رسایی و کمال…و تو خوب می‌دانی «امکان کمال و تمامیت» هم‌نشین دلتنگی است…

چنین است دلتنگی!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

https://t.me/tanagh
Forwarded from اتچ بات
سوم:

این پناه بردن به موسیقی در دلتنگی‌ را هم از تو دارم. این دادوستد درد با صدا، این رهاشدن در صدای دیگری و پذیرفتن نوا در جان را هم از تو دارم. این تو بودی که در پاسخ به ایراد من که «چرا چنین موسیقی دلگیری در چنین زمانه دلگشایی؟» می‌گفتی«در روزگار گشودگی هم باید گاه‌به‌گاه تسلیم دلتنگی شویم. تا در کنار همیم، باید هرازگاه سر بر شانه یکدیگر بگذاریم و سوگواری کنیم تا در زمانه سوگواری حقیقی، خاطره‌ و ذخیره‌ای داشته‌باشیم!»

این کنارآمدن با دلتنگی و تکیه زدن بر باند بلند ضبط خانه را از تو دارم. یادم هست که در اولین ملاقات در درکه، گفتی ضروری‌ترین وسیله خانه، ضبطی است که صدایش خیلی بلند شود؛گاه برای رقصیدن و گاه برای گریستن…در شب‌های بلند تابستان و شب‌های کوتاه پاییز…برای آن لحظات معراج، برای وانهادن هرچه نقاب و صورتک و لباس…برای تمرین نگریستن خویشتن خویش در تاریکی چشمان دیگری…همان دیگری که پناه می‌شود، که امن می‌شود، که آینه می‌شود، آغوش می‌شود،هراس‌ها را در خود می‌بلعد، همان دیگری که می‌شود در تنش غسل تعمید کرد، همان دیگری که فرصت «تجربه فراق در وصال» را می‌دهد تا ذخیره‌ای باشد برای «تجربه وصال در فراق»…

همان دیگری که فرصت آشتی با تن می‌بخشد؛
و آشتی با تن،
تمرین مرگ است:

«از آفتاب و نفس چنان بریده خواهم شد که لب از بوسه ناسیراب…

برهنه، بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدان‌گونه که عشق را نماز می‌بریم
که بی‌شایبه حجابی با خاک
عاشقانه درآمیختن می‌خواهم!»

چنین است دلتنگی!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده


https://t.me/tanagh
Forwarded from اتچ بات
چهارم:

حرف تازه‌ای نیست؛
وصال استثنایی است بر فراق.
قاعده کائنات، نیستی است و هستی آذرخشی گذراست در بیکرانگی وجودی که ما «عدم» درمی‌یابیمش!

دلتنگی نتیجه به‌رسمیت شناختن «بنای وجود بر تنهایی، فاصله و عدم» است؛ اما همین «عدم» که ستون محکم وجود است، اگر به درستی دریافته‌شود، آن‌چنان هم حزن‌آور نیست.

دلتنگی تنها وقتی به حزنی ژرف پیوند می‌خورد که ما در توهم وصال خیمه بزنیم. به خود دروغ بگوییم که زندگی را ابدی می‌خواهیم و دیگری را همیشگی؛ حال آنکه در نهان ایمان داریم آنچه دیگری، جهان و بودن را شگفت‌انگیز و شایسته ستایش می‌سازد، موقتی بودن آن‌هاست.
«مهر در بستری از تنهایی که ذاتی و سرشتی است، لحظات درخشانی از بودن با دیگری را رقم می‌زند و این بودن با دلدار فرصت آفرینش است. بنابراین از فراق نهراسید.» که هراس از فراق، روزگار وصال را تباه می‌سازد.
«نه! وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله‌ای هست»
با این همه «دچار باید بود، وگرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد!»

انگار می‌شود دلتنگی را به رسمیت شناخت و در آغوش کشید، اما همزمان با ذات این جهان عدمی، در صلح بود.

بازتعریف دلتنگی در بستری غیر از حزنی سنگین، تنها چاره ماست برای رسیدن به مقام شکر و رضا!

بگو در آخرین لحظات، نغمه‌‌ای ترکیبی از دلتنگی و خرسندی در گوشم زمزمه کنند؛
دلتنگی برای تجربه بودن
و خرسندی برای موقتی بودن ِ بودن!


چنین است دلتنگی!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده


https://t.me/tanagh
تردیدی ندارم که مولانا این ابیات را با دغدغه‌های اجتماعی نسروده‌است، با این حال نمی‌دانم چرا در حال‌وهوای این روزها، ورد زبانم شده‌است؛
شاید به این خاطر که نسل ما سرشار از تجربه باز کردن با دست و دندان گره کیسه‌ای است که یا چنان کور بود که باز نشد،
و یا وقتی باز شد، با «خالی» درون کیسه مواجه شدیم.

این تعبیر «عقده سخت است بر کیسه تهی» را من و ما خوب لمس کرده‌ایم:


عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده سخت است بر کیسه تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم دمی

عمر در محمول و در موضوع رفت
بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر
باطل آمد در نتیجه خود نگر….

#مثنوی
#دفتر_پنجم
#مولانا
در خواب دیدم که گفت :
به نیشابور برو!
تناقض‌های دل
در خواب دیدم که گفت : به نیشابور برو!
دیشب خواب دیدم در خانه‌ آشنایی گردهم آمده‌ایم با دوستانی همدل. خانه قدیمی بود. خانه باغ داشت. یکی از دیوارهایش با یک بوفه تمام چوبی پر شده‌ و در قفسه‌هایش جام‌های شیشه‌ای سبز و قاب‌های خاتم چیده شده‌بود.

در میان جمع کسی سازش را زمین می‌گذاشت، دیگری کتابی به دست رفیقی می‌داد. من نه صدای ساز را شنیده‌بودم و نه کتاب را می‌شناختم و نه حتی حاضرین را. با این همه امنیتِ آشنایی مرا دربرگرفته‌بود.
صدای خش‌داری مرا به‌نام خواند. سر برگرداندم. استاد بود. شکفته‌شدم، اما پیش از آنکه قربان‌صدقه‌های همیشگی در حق استاد را شروع کنم،دستم را گرفت و کلید ماشینی در دستم گذاشت و فشرد.

انگشت بر لب نهاد که یعنی آرام بگیر و گوش کن:

-بیرون از این در یک ماشین سفید بزرگ است. سوار شو و به نیشابور برو.

دهان گشودم که سوال پشت سوال بیاورم که من حتی نمی‌دانم همین حالا کجای این جهان هستم و هیچ راه نیشابور نمی‌دانم و نه تلفنی دارم که مسیر نیشابور را نشانم دهد و نه حتی نقشه کاغذی و گیرم که به نیشابور رسیدم، در نیشابور کجا باید ساکن شوم و چه چیز را ببینم و چه‌چیز بیابم؟
اما همه پرسش‌ها در برابر نگاه نافذ استاد جان باخت:
_سوار ماشین شو و به نیشابور برو!


کلامش چنان استوار بود که روانه شدم. ندانستم در کجای جهانم، اما بالکن و عطر بهارنارنج،خاطرات کودکی خانه‌های جهرم را زنده می‌کرد.

سوار شدم . ماشین را روشن کردم و در چند ثانیه بعد، من بودم و جاده کویری و ناله‌های مولانا در بیات ترک که عطای فنای‌فی‌الله را به شور خواستن بخشیده‌بود و به درگاه خدایش التماس می‌کرد «قصد این مستان و این بستان مکن!»

می‌راندم بی‌آنکه بدانم برای چه به نیشابور فراخوانده‌شدم؟ برای لذت راندن در کویر و سکوت دلچسب بصری‌اش یا برای خیره‌شدن به آسمانی آبی از زیر پروخالی آرامگاه خیام یا ‌برای نفس کشیدن در باغ آرامگاه عطار یا برای پرسه زدن در بازار فیروزه؟
باغ ایرانی بود که مرا فراخوانده بود یا آبی فیروزه یا خالی کویر یا درد عطار یا غنمیت‌شماری خیام؟
اصلا
چگونه ممکن است آدم بی‌قرار مکان‌هایی بشود که هرگز آن‌جا نبوده‌است؟

داریوش شایگان نوشته‌بود:«در سلوک پروستی،زمان در مکان تجسم می‌یابد و به‌همین سبب، جستجوگر «زمان ازدست‌رفته»،«مکان از‌دست‌رفته» را نیز می‌جوید.»
و شاید از این چشم‌انداز، تمامی ایران،مکان ازدست‌رفته من است و زمان‌ازدست‌رفته من…که به سلوکی در خواب، جستجوگر معناهای متراکمش می‌شوم.
همچون فقیر دفتر ششم، به شهری فراخوانده می‌شوم، به جستجوی حقیقت گنجی مبهم، در شهری که هرگز آنجا نبوده‌ام.
می‌دانم که اگر در نیشابور هم باشم،به جای دیگری فراخوانده می‌شوم تا در شناورشدن در زمان و مکان، افق‌های جدیدی لمس کنم ، می‌دانم که همه شهرها ، همه «مکان‌های ازدست‌رفته»، «همه زمان‌های ازدست رفته»، همه تیرهای دورپرتاب شده، عاقبت جایی درون من شمعی روشن می‌کنند و به امید همان لحظه ناب روشن‌شدن یک شعله، باید مسافر بمانم؛ در بیداری و در رویا…

ای فراخوانده‌شده به کویر و به جنگل و دریا…ای صدازده‌شده‌ در هستی:

همچنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی

آنچ حقست اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها برساخته
صید نزدیک و‌ تو دورانداخته…

با این همه، در خواب و در بیداری تسلیم فریب‌های «بی‌مکان» نخواهم شد. این روزها خواب «مکان» می‌بینم؛ این روزها مدام به زایش معنا از «مکان» فکر می‌کنم!

در خواب دیدم که گفت :به نیشابور برو!
و‌ من در خیال روانه نیشابور شدم!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
نجواها
فرهاد مهراد
راستش خیلی مهم نیست در این بازار مکاره چه‌کار کنیم؛

اما مهم است که آنچه در گوشمان می‌خوانند، باور نکنیم!

مهم است تسلیم «اگر این نه، پس کدام» نشویم.

مهم است حواسمان باشد که آرزوها و دنیایمان به اندازه آنچه می‌کوشند بر ما تحمیل کنند، تنگ نخواهد شد!

مهم است صدای فرهاد را چونان ذکری مقدس همواره بر لب داشته‌باشیم:

رستنی‌ها کم نیست
گفتنی‌ها کم نیست
خواندنی‌ها کم نیست….
Forwarded from اتچ بات
درباره اینکه ایمان چه هست یا چه نیست، بسی بیش از نیاز راستینمان خوانده‌ایم و شنیده‌ایم و چه‌بسا حتی دلزده‌ شده‌ایم.
و به سبب همین دلزدگی بسیار مستعد محرومیت از لذت و ذوق آن احساس نابیم که هزار نام بی‌‌ربط بر آن نهاده‌اند…این غزل از طاهره باشد یا نباشد، هروقت به هر لحن که شنیدمش، چیزی در من تازه شد؛ ترکیبی از یکپارچگی وجود و طلب روایت… گر به تو افتدم نظر…..فقط روایت خواهم کرد!
در همین لحظات غروب که بوی خاک دارد و یاد افطار…دلم می‌لرزد به پای این دریافت که ایمان چیزی نبود مگر باور ما به اینکه


می‌توان با هستی به گفتگو نشست…هزار بار…هزار بار از شاهرخ مسکوب شنیدم که «اهورامزدا خودش را می‌اندیشد و این می‌شود جهان!
و آدمی بی‌پناهی خودش را درمی‌یابد و آن‌گاه زبان به سخن می‌گشاید و ایمان متولد می‌شود!»
در همین غروب …زیباترین جمله در کتاب‌های مقدس برایم این فراز است:

«ای اهورا! از تو می‌پرسم…»

همین!
همین مخاطب قرار دادن دیگری عظیم، آدمی را برای استواری دل بس است؛

گر به تو افتدم نظر…شرح دهم…!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
#نیایش
در این روزگار سرگیجه‌آور

یا دلمان آرام و مطمئن است و می‌دانیم چه کار باید بکنیم

یا مرددیم و در تقلای نگه‌داشتن شعله لرزان زندگی در ایران ، از نفس‌افتاده هروله می‌کنیم…

من هردو طرف ماجرا را «می‌فهمم» و می‌توانم با هر دو همدلی کنم.

اما این چندخط را نوشتم تا چیز دیگری بگویم،
شاید معلوم باشد چه‌کار «باید» بکنیم،
شاید معلوم نباشد چه‌کار باید بکنیم،

راستش را بخواهید اصلا این همه در موضع «تصمیم‌‌گیری خطیر و‌ کلان قرارگرفتن»حق ما نبود.
از حقوق بشر یکی هم این است که این‌همه در موضع استیصال و مسوولیت اجتماعی و نجات‌بخشی قرار نگیرد…که خوب این یکی هم ذیل مجموعه کلان حقوق بشر ،«حق زندگی» و به تعبیر شروین، «یه زندگی معمولی» از ما دریغ شد.

بیهوده به درازا می‌برم نوشتن را؛
من فقط آمدم که بنویسم یک چیز را قطعا می‌دانم ؛
و آن یک «نباید» عظیم است؛

هرکاری که می‌کنیم،
نباید آن دیگری ، آن هم‌زخم و هم‌دردی را که کنشی دیگر برمی‌گزیند، ملامت کنیم.

اگر در چندسال اخیر یک درس درباره «ایرانیان» یاد گرفته‌باشم، این است که
بادرنظر گرفتن همه آنچه بر آنان رفته و می‌رود؛
قابل سرزنش و ملامت نیستند!
نمی‌دانم این تجربه را فقط من از سر می‌گذرانم یا دیگر افراد دورازخانه هم چنین احوالی دارند.

من در این یک سال کمتر از آنچه انتظار داشتم دلتنگی‌ و بی‌قراری تجربه کردم و البته که یک بار‌هم به ایران سفر کردم؛ با این حال، آن حال خرابی که منتظرش بودم هنوز به سراغم نیامده.

اما هرازگاهی چیزی به سرعت برق می‌آید و به همان سرعت می‌رود؛ من در کسری از ثانیه خودم را در مکانی آشنا در ایران احساس می‌کنم و همین!

مثلا ناگهان احساس می‌کنم که ماشینم را روبروی بیمارستان آتیه پارک کرده‌ام و دارم از خیابان رد می‌شوم تا از قنادی اصل تواضع شیرینی بخرم.

یا اینکه سر چهارراه پارک‌وی پشت چراغم و گلفروش‌ التماس می‌کند گل بخرم،
ناگهان خودم را روی پله‌های ورودی مرکز خریدی در خیابان علامه می‌بینم که برای ورود به رستوران رفتاری نام می‌نویسند و‌ نوبت می‌دهند،
ناگهان خودم را در حال پیاده‌شدن از ماشین در جاده‌ای کویری می‌بینم در مقابل یک استراحتگاه بین شهری…

این لحظات بی‌مقدمه و بی‌زمینه و به‌ناگهان رخ می‌دهند، یعنی چنین نیست که چیزی مرا یاد این مکان‌ها بیندازد.
تداعی خاصی در کار نیست؛ احساس حضور در مکانی دیگر، مثل برق است، یکباره، حقیقی و زودگذر…
وقتی این لحظات‌برق‌آسا می‌گذرند، یاد تبیین‌های متفاوت از مکاشفات عرفا می‌افتم.

این حس کردن خود به صورت واقعی در مکانی دیگر…این سلوک در مکان، حسی عظیم از «معنا» در بردارد. در لحظه‌ احساس می‌کنم «من این مکان را زیسته‌ام و تا ابد در خود حمل می‌کنم.»
بدین‌معنا انگار که آدمی به این جهان می‌آید تا «مکان»‌ها را بزید!
جالب اینجاست که به درک خودم، من تسلطی بر این بارقه‌های مکاشفه‌وار ندارم، یعنی خیالپردازی من این لحظات را طراحی نمی‌کند.
و باز هم جالب است که این هجوم ملایم «مکان» بر من، خالی از هر فرد دیگری است. درست است که در مقابل قنادی مردم در رفت‌وآمدند و یا در جاده‌ ماشین‌های دیگری هم هستند، اما حضور مردم خنثاست و آنچه مرا جذب می‌کند، خود «مکان» است و نه «دیگری».

انگار که در سلوک، به‌ویژه آن‌جا که «فردی»است، نوعی مواجهه با مکان است که ما را با هستی منسجم پیوند می‌زند. این روزها بیش از پیش به مساله «معناداری مکان» فکر می‌کنم. دیروز به خودم آمدم و دیدم که برای دوستی که با من به پیاده‌روی آمده‌بود، با هیجان توضیح می‌دادم که هر پل و هر رودخانه و هر پیچ جاده جنگلی برای من چه معنایی دارد و در برابر هرکدام چه مناسکی برپا می‌کنم. «مثلا روی پل حتما می‌ایستم، به ارتفاع زیر پا نگاه می‌کنم و چشم‌درچشم جریان تند آب، نیایش می‌کنم یا وقتی به ردیف سنگ‌های بزرگ کنار جاده می‌رسم، هرچه ذکر از سهراب در وصف «سنگ» بلدم، چونان مانترایی به‌وقت مراقبه بر زبانم جاری می‌شود…»
از خطوط چهره رفیق دریافتم که در تبیین رابطه‌ام با مکان، توفیقی نداشته‌ام.

اما حالا که دارم در باب «مکاشفات مکانی» می‌نویسم، بیش از هرچیز حس می‌کنم معناداری مکان از آن‌جا می‌آید که به مافرصت «درک یا قرار در زمان» را می‌دهد. بدین معنا، میزان پیوندی که ما با هستی برقرار می‌کنیم، یا همان احساس معنا، تابعی است از رابطه‌ای که ما با مکان می‌سازیم و برحسب دریافت، معنویت یعنی درک انسجام در هستی و یا درک هستی به گونه‌ای منسجم و نه پاره‌پاره…از همین روست که رابطه ما با مکان، بر میزان معنویت ما، بر میزان انسجامی که در هستی درک می‌کنیم اثر می‌گذارد.


داریوش شایگان در «فانوس جادویی زمان»،ماجرا را از آن سو روایت می‌کند:
«در روش پروست زمان در مکان متجسم می‌شود و به همین سبب جستجوگر زمان از دست رفته، مکان ازدست‌رفته را نیز می‌جوید.»
در تجربه این روزهایم، سلوک یعنی شناور شدن در مکان، کشف معنا در مکان و آن‌گاه پیوند زمان معنا در زمان به‌نحوی که در لحظاتی کوتاه، بی‌این و‌ آن،وجود ناب را تجربه کردن و ان‌گاه دوباره به تکرار روزمره باز …گشتن…

بازهم به روایت شایگان:«نتیجه سیر و سلوک، چه از دیدگاه سنتی عرفان و چه از منظر انسان‌ مدرن، وصول به بی‌زمانی مطلق است.»
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
دیشب خواب تو را دیدم.
خواب دیدم صدایت در گوشم می‌پیچد که پیوسته می‌خوانی :
«طاعت از دست نیاد گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد»

می‌خواندی و می‌خواندی؛ همین تک‌بیت را! با نوایی آرام، با نوایی رسا، با زمزمه، با آواز…بعد ساز هم در دست ،نواختن گرفتی که طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد…

خواب من شد بهشت نور و سرور؛ آن‌جا که آدم‌ها در پناه موسیقی به هم می‌پیوندند تا آفرینش ، اعتبار برباد رفته‌اش را بازجوید.

حالا از خواب که برخاسته‌ام و این بیت از دهانم نمی‌افتد. انگار که پیامبری باشم که به گوش او وحی خوانده‌باشند…انگار «در پتو پیچیده‌ای» را در گرمای جاودانه امرداد رسالت بخشیده‌باشند به «گناه»!

هیچ نمی‌دانم به کدام گناه فرمانم داده‌اند؛ اما می‌دانم دلی برای دلی تنگ شده که وقت توسل به هرحیله رسیده‌است….هر حیله‌ای که راهی به دلی بگشاید…

دیشب خوابت را دیدم…خواب دیدم همه مرادم از بودن، کشف این نکته است که «طاعت از دست نیاید» ولی تسلیم این نتوانستن نباید شد؛

آن‌جا که بضاعت طاعت درکار نیست، باید شتاب کرد بر گناه!
خواب دیدم که مامورم کرده‌ای به «بودن» ، به «شدن»

و گوشزدم می‌کنی که بودن و شدن جز با «گناه» میسر نمی‌شود!

دیشب خواب تو را دیدم…
طاعت از دست نیاید
گنهی باید کرد!


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
در کنار مامان‌ و بابا راه می‌روم. ناخودآگاه زمزمه می‌کنم «ای خدا این وصل را هجران مکن. سرخوشان عشق را نالان مکن….نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر…هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن…»
دوستی دارم که به وقت ابراز محبت می‌گوید «خدا نکشدت» و دوست دیگری که به شوخی جواب می‌دهد:«برای خدا تعیین تکلیف نکن!»

بدیهی است که مولانا چه در موضع دستور و تعیین تکلیف برای خدا و چه در موضع زاری و التماس و دعا نالید‌ه‌باشد «ای خدا این وصل را هجران مکن»…خوب می‌دانسته که آرزوی او به راهی می‌رود و هستی به راه خود.

خوب می‌دانسته جهان بزرگ‌تر از آن است که اسیر خواسته‌های ما طفلکی‌ها شود! الله‌اکبر! هستی بزرگ‌تر است! بزرگ‌تر از چه؟ بزرگ‌تر از هرچه در خیال آید!
این‌ها را مولانا خوب می‌دانسته، با این حال تسلیم بیکرانگی جهان نشده! این جایی است که مولانا را به چشم من عزیزتر از روشن‌بینان شیفته فنای فی‌الله می‌کند. این آن‌جایی است که مولانا تپش‌های دل خویش را به رسمیت می‌شناسد و از موجودیت خویش به عنوان «سوژه» در برابر حل‌شدن در جهان و خاموش شدن تمنا دفاع می‌کند!

وقتی می‌سراید «شاخ مشکن، مرغ را پران مکن…دشمنان را کور کن ،شادان مکن…کعبه امید را ویران مکن…»، خوب می‌داند پرانی و ویرانی عظیمی در پیش است؛ با این همه می‌طلبد و به قول دوستی برای خدا تعیین تکلیف می‌کند، تا مرزهای خود را با هستی نگاه دارد.

این روزها دارم فکر می‌کنم «دعا» و «آرزو» ریسمانی است که ما را نگاه می‌دارد و از موجودیت ما پاسداری می‌کند. دعا و آرزو به یادمان می‌آورد که صرف‌نظر از راهی که هستی که می‌رود ، صرف‌نظر از همه قوانین مطلق جهان که «فراق» مهم‌ترینشان است؛ صرف‌نظر از همه این‌ها؛ ما هستیم، مهر می‌ورزیم، و دعا می‌کنیم «این‌وصل را هجران مکن»! در این دعا، ما به استجابت امید نداریم؛ همه امیدمان به نگاه‌داشتن «میل و تمنا»ی خویش است؛

به‌ویژه آن‌جا که میل ما به عشق پیوند می‌خورد؛ این همان جایی است که باید در برابر هستی ایستاد و جرات آرزو داشت !
همان‌جا که «وظیفه تو دعا گفتن است و بس….در بند آن مباش که نشنید یا شنید»!


این «جرات آرزو» است که مولانا را در دل من ورای آن «قوم دیگر از اولیا» می‌نشاند؛ همان‌ها که «دهانشان بسته باشد از دعا»!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
این روزها فرصت تماشای آهسته «کودکی» را دارم. فرصت تماشای کشف گام‌به‌گام جهان. این تماشا چیزهای زیادی به یادم می‌آورد و چیزهای زیادی هم به من می‌آموزد.

اما آن‌سوی تماشای کودکی، بخت تماشای «پدرومادری» هم دارم.
نگاه کردن به زن و مرد جوانی که در ابتدای تجربه والدگری، همه تلاش خود را به‌کار می‌گیرند تا مسیر رشد کودکشان را هموار سازند، نیز در جای خود بسی شیرین و الهام‌بخش است.

گذشته از ماجرای «معطوف شدن به دیگری» که به ندرت در تجربه‌های دیگر، به خلوص موقعیت والدبودن رخ می‌دهد؛ پدر و مادر شدن، بخت ناب خودشناسی و سفر به درون را نیز فراهم می‌کند.

بخشی از این خودشناسی را ذیل پیوند دوباره با غرایز درمی‌یابم. در جهانی که
به دلیل تورم تمدن و رشد شتابناک فنآوری، ما بیش از حد نیاز در «انتزاعیات» غوطه‌وریم، پدر و مادر شدن فرصتی است برای کشف دوباره «خویشتن طبیعی و غریزی»‌خود.

روزنه‌ای است به جهانی که پرشتاب از آن گذشته‌ایم و نمی‌دانیم زندگی دور از آن جهان طبیعی تا چه حد ملال‌آور و دلگیر است.

چه‌بسا از این روست که گاه زنان و مردان فرهیخته، به زادن و پروردن نیازمندند.آدم‌های زیادی را می‌شناسم که اگر بچه‌دار نمی‌شدند، مهم‌ترین غریزه‌شان ،«میل به زندگی» زیر آوار کتاب‌ها و حرف‌ها و فیلم‌ها و فلسفیدن‌ها غبار می‌گرفت.

از اولین «درآغوش کشیدن فرزند» ،پرسش درباره معنای زندگی تا مکان اصلی خود بازپس می‌رود: تا لای کاغذهای کتاب.

در آغوش‌های بعدی، آن حکمت فشرده فرگشت را که هزاربار خواندیم و‌ نوشتیم، زیر نفس‌های تند و کوتاه نوزادمان در می‌یابیم؛

به‌این جهان دعوت شده‌ایم تا زندگی کنیم و زندگی را بپراکنیم؛
با این حقیقت ساده و باشکوه اگر در صلح درآییم، روزهایمان با غنای بیشتری می‌گذرد.

و بچه‌ها…همان نقطه اتصال ما با حقیقت جهانند؛
بدین معنا، زادن و پروردن ما را به صلح با هستی می‌رساند!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
به‌ تجربه یاد گرفته‌ام اگر مدت زیادی دهانم از دعا بسته‌باشد،

خیرخواهی‌‌ام رو به کاهش می‌رود.

دعا، آرزوهای نیک برای خود و‌ دیگری را در من می‌پرورد و این آگاهی نسبت به اینکه «خود و دیگری را چگونه می‌خواهم» همان بخشی از سلوک است که در سکوت و مراقبه یافت می‌نشود.

این نقطه پیوند آرمانی من با جهان همان‌قدر اعتبار دارد که نقطه حقیقی پیوند من با جهان…
مادام که به تفاوت میان «امر موجود» و «امر مطلوب» آگاه باشم!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
آنچه این روزها می‌بینم، در بسیاری موارد، روابط از نفس‌افتاده‌ای است که در آن‌ها رنجش و خستگی و نومیدی و امید و دلسوزی و بی‌اعتنایی رخ می‌دهد، بی‌آنکه واقعا بتوان رد این احساسات متضاد را در رابطه بازشناخت. ما تنگ‌حوصله‌هایی حق‌به‌جانب هستیم، نه از آن‌جهت که می‌توانیم برای همه بالا‌وپایین‌هایمان در دوستی‌ها و عشق‌ورزی‌ها توجیهی بیابیم…بلکه از آن‌رو که چنان در ماراتنی ناجوانمردانه مدام دویده‌ایم و می‌دویم که نفسی برایمان نمانده‌است. به سراغ هرچه می‌رویم، ذخیره‌ای برای مصرف کردن نداریم. حاصل سال‌ها تمامیت‌خواهی سترون بر ما، فقری فراگیر بوده‌است، فقری که در روزهای سختی به غنای رابطه‌هایمان آسیب می‌زند.

این روزها می‌بینم که ما در دوستی‌هایمان به شتاب می‌رنجیم و می‌رنجانیم و ورای همه این‌ها، کم‌نفس و کم‌رمقیم…

مدارا و شکیبایی و‌ خوش‌بینی، این سه گوهری که باید جیب دوستی‌ها را سرشار کند، به تاراج رفته‌است و خستگی ما بر همه روابطمان سایه‌افکنده.

این روزها که می‌گذرد، بیش از آنکه به دنبال سرنخی برای نادلخوشی‌هایمان در روابط میان‌فردی باشیم، باید دل دهیم به مدارا، به شکیبایی و به تلاش برای پاسداری از مهر…
و این کاری است دشوار در زمانه به‌تاراج ‌رفتن ارزش‌ها…


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده