صاحبدلان
14.3K subscribers
32K photos
2.8K videos
56 files
2.37K links
Download Telegram
... هروقت چشم براه مهمانم آن حال و هوای آماده کردن  "خانه" ،  آن حس خانه تکاندن ، چراغها را روشن کردن، قندانها را قندتازه کردن، شستن و رُفتن آلودگی و غبار ...
حس های قشنگ دوست داشتن ...
ما به اعتبار ارادت مان به میهمان ، آماده می شویم برای آمدنش!
و حسین ...
حسین ، همان آمدنی ست که تمام نمی شود اما آمدنش باز هم مهیاشدن دارد، تازگی دارد، سوز و شور و شعف دارد...
و باز شورشی ست که در جان خلق عالَ
م است ...
من یک دست به سینه ایستادن حاج اقا توکلیان را دم درب چایخانه ی حسینیه ، به یاد دارم. اوج میزبانیِ جانانه ی یک صاحب عزایی که خود مهمان بود.
جار روضه ساباط در گوشم می پیچد.
صبحی ست ، حاج بی بی واله و حاجاقا دم در تکیه شان خوش‌امد می کنند، حاج آقا شفاعی و حاجیه خانم مثل فرشته ها که در بهشت، میزبان مهربان عزای حسین انند‌..
من "یا علی" گفتن نخل چیان و سلامِ علم ها را ، زیباترین حماسه های ثبت نشده ی تاریخ میدانم ...
صاحب محفل حسین است و ما میزبان دلهامان ؛

#محرم_نامه
#بجستان
#م_احمدی

@Ssahebdeelan
🔸همین قدر لطیف

عزیزی می گفت :
قدیم ترها ماه محرم وماه رمضان که
می آمد ، از طرف خانواده داماد ، برای عروس خانم عقدکرده شون ، بسته به وضع مالی خانواده ، رخت و کفش مشکی و مخصوصا چادر می بردند.
ماه رمضان ، اضافه برچادرو.....اجیل وتنقلات می بردند که عروس خانم توی روضه ضعف نکنند.

صحبت از رسم و رسوم است و قصد رجوع و بدعت نیست. میان اینهمه بده بستون های تجملاتی امروز ، بنظرم مقبول آمد که چقدر آیینهای مذهبی در نگاه مردمان دیارمان، پررنگ و مهربان بوده اند.
یقینا قصد کوبیدن قضیه "هدیه" دادن و هدیه گرفتن را هم ندارم ! میخواهم بگویم که روح داشته باشد هرآنچه انجام می دهیم.
به نظرم آمد در هدیه دادن هایمان کمی "روح" کمرنگ شده. جان ندارد. فقط "نما" دارد بعضی وقتها و لبریز از نمایش ؛

حساب کنید به عروس خانم تنقلات می دادند برود روضه میل کند. لطیف بود . لباس مشکی میدادند تا به تن کند و حسینی شود.

#م_احمدی
#از_قبلتر_نوشته_ها
در معاشرت با سحر
گنجشکها از انحنای لبخندت
آواز بر می‌چینند
و به پیشواز روز می آیند
پیچک آویخته بر دیوار
به طعم بوسه های تو
می‌رقصد
دستهایت نوازش خورشید
بر تردید پنجره را تداعی می‌کنند
بیا و نور بپاش
بر اضطراب شمعدانی ها

ببین !
بر دوپای باد ایستاده ام
دستهایم را به ارتفاع بلندترین
شاخه ها گشوده ام
و تو را نفس میکشم

من تکرار نام تو
در حنجره ی هزار ساله ی آفتاب
را به خاطر می آورم
طلوع کن بر بلندای صبحم
که تشنه ی روشنایی ام


#م_شیرانی_طلوع

🌷🍃🌸
در معاشرت با سحر
گنجشکها از انحنای لبخندت
آواز بر می‌چینند
و به پیشواز روز می آیند
پیچک آویخته بر دیوار
به طعم بوسه های تو
می‌رقصد
دستهایت نوازش خورشید
بر تردید پنجره را تداعی می‌کنند
بیا و نور بپاش
بر اضطراب شمعدانی ها

ببین !
بر دوپای باد ایستاده ام
دستهایم را به ارتفاع بلندترین
شاخه ها گشوده ام
و تو را نفس میکشم

من تکرار نام تو
در حنجره ی هزار ساله ی آفتاب
را به خاطر می آورم
طلوع کن بر بلندای صبح
ای همه روشنایی


#م_شیرانی_طلوع
صبح که می آید
آسمان به نور می‌اندیشد
غنچه به بوسه های نسیم
جویبار به نوازش ِ زمین
و گنجشکها به ترانه های امروزشان!

اما من
به خورشید ِ چشمهای تو
بوسه ی لبخند و صدایت
و به ترانه ی امروز دستهای مهربانت
می اندیشم
«صبحت بخیر زیباترین اندیشه ها..»

#م_شیروانی
در معاشرت با سحر
گنجشکها از انحنای لبخندت
آواز بر می‌چینند
و به پیشواز روز می آیند
پیچک آویخته بر دیوار
به طعم بوسه های تو
می‌رقصد
دستهایت نوازش خورشید
بر تردید پنجره را تداعی می‌کنند
بیا و نور بپاش
بر اضطراب شمعدانی ها

ببین !
بر دوپای باد ایستاده ام
دستهایم را به ارتفاع بلندترین
شاخه ها گشوده ام
و تو را نفس میکشم

من تکرار نام تو
در حنجره ی هزار ساله ی آفتاب
را به خاطر می آورم
طلوع کن بر بلندای صبح
ای همه روشنایی


#م_شیرانی_طلوع
صبح که می آید
آسمان به نور می‌اندیشد
غنچه به بوسه های نسیم
جویبار به نوازش ِ زمین
و گنجشکها به ترانه های امروزشان!

اما من
به خورشید ِ چشمهای تو
بوسه ی لبخند و صدایت
و به ترانه ی امروز دستهای مهربانت
می اندیشم
«صبحت بخیر زیباترین اندیشه ها..»

#م_شیروانی
هميشه فكر مي كردم از چهلسالگی كه بگذرم
همين كه سپیدی روى همه ی موهای جواني را بپوشاند ؛ديگر نميخندم
به مهمانی و گردش و كوه و جنگل و بازی و.... راغب نيستم !

اما اين تصوري بیهوده بود
تنوع در لباس و كيف و كفش و مد را بیشتر دوست دارم
تمام جواني ام به مشكي و خاكستري گذشت .

چهل به بعد دنياي شادي و تفريح و رنگ و خوشى هاي كوتاه و طولانی مدت ست.

احساس اينكه در نيمه ي دوم زندگي هستي، به تلاش بيشترى مي پردازي تا آرزوهای انجام نشده ي جواني را بدست آوري .

ميدانى زماني براي جبران هيچ چيزي نيست .پس مي كوشي هر كارى را به نحو احسنت انجام دهي .

هرچه پارچه در صندوق ذخیره كردي .با مد امروز ميدوزي تا قديمي بودنش را از چشمها دور كني

روز مبادا همين امروزست.
با سوار شدن تله كابين و انواع بازيهاي هيجان آور توانایی خودت را مي سنجي سعي ميكني امروزت را خوب و خوش باشي.

چهل به بعد دنياي متفاوت از جواني ست
حتى حوصله قهر و غر زدن نداري .
ميدانى يك لبخند درمان همه ي مشكلات هست .

چهل سالگی به بعديعني چل چلي .
قهقهه و شادي و تفريح .چهل سالگی يعني درايت در وقت و هزینه

سنجيده گفتن و بموقع سكوت كردن .
فكر به گذشته ها و ناكامي ها و تفريح ها و عشق هاي ريز و درشت و دور و نزديك

چهل به بعد يعني درك بهتر خدا.نيايش.
سر به آسمان بلند كردن.
تمايل به آموزش تجربه ها، به كساني كه حتى فقط يك سال از تو كوچكترن .

خواندن و گوش كردن .
نه به ياد گذشته و آه و افسوس.برعکس، به فكر تجربه هاي جديد هستي .اینهمه موقعیت كه بايد تجربه كني .

نيمه ي دوم زندگي كه نيمه ي واقعي نيست .

شايد يك سوم باشد .
يا يك چهارم .پس از چهل سالگی لذت ببر .
بلندتر بخند .بیشتر بازي كن.سفر كن .بنويس .شعر بگو .عاشق شو.
وچهل بار در روز خودت را در ايينه ببین.


#م_حسنبندی
به ابرها می مانی
پر از بغضهای نباریده
آرام آرام از انحنای غمگینِ آسمان
در امتدادِ رخوتِ زمین
تا گریزگاهِ کوه
بالا میروی
آسمان از سر انگشتانت آویزان است
و  رودخانه
مسافری تنها و دلشکسته
که هر شب 
آوازِ ماه را
در گوشِ ماهیان عاشق می خواند
از نسلِ توست

اما من
به کویر میمانم
به شنزارهای سکوت
بادهای گریزانِ نافرجام
به لبهای خشکِ انتظار
به کودکی که از خواب‌هایش
صدای شلیک می آید
و هر صبح به دنبالِ جنازه ی عروسکها
ودستهای مادرش می گردد
و چشمهایم که
به خون رسیده اند
از تکرارِ پایان ناپذیرِ جنگ

غریبگی نکن
گاهی ببار
ما همه با یک گلوله خواهیم مرد


#م_شیرانی_طلوع

نه به جنگ
…!😌
در معاشرت با سحر
گنجشکها از انحنای لبخندت
آواز بر می‌چینند
و به پیشواز روز می آیند
پیچک آویخته بر دیوار
به طعم بوسه های تو
می‌رقصد
دستهایت نوازش خورشید
بر تردید پنجره را تداعی می‌کنند
بیا و نور بپاش
بر اضطراب شمعدانی ها

ببین !
بر دوپای باد ایستاده ام
دستهایم را به ارتفاع بلندترین
شاخه ها گشوده ام
و تو را نفس میکشم

من تکرار نام تو
در حنجره ی هزار ساله ی آفتاب
را به خاطر می آورم
طلوع کن بر بلندای صبح
ای همه روشنایی


#م_شیرانی_طلوع
🍃
شب ، ماه را بر دامانِ آسمان آویخته
و با لهجه ی ستارگان
می سرایید تنهایی اش را 
باغهای زیتونِ چشمهایت
ابتدای آفرینش
و سیبِ گونه هایت
تکرارِ هبوط
سالهاست  بوسه‌ های من
در فاصله ها سرگردانند
از سمتی که تو می آیی
بهار می آید و نمی رود
از سمتی که تو می آیی
جوانه ها بر تنم خواهند رویید
مرا به خاطر بیاور
آن‌زمان  که در عطرِ آغوشت
راه را گم خواهم کرد


#م_شیرانی_طلوع
مهربانم
امروزت ،
بهترین هاست.
برخواستن،
دوباره را فریاد بزن جانان …
بالهایت را بگشا
و به بلندای نگاهم،
پرواز کن…
تو محشری دوست پر قدرتم…
تو آتشفشانی از جنس عشق .
امروزت را زندگی کن
بخاطر تمام آنانی که در کنارت هستند…
امروزت را عاشقانه پرواز کن در آسمان قلبت…
تو تولدی دوباره یافتی در صبح
امروز
لبخند بزن که،
زیبایی لبخندت
معجزه ایست از جنس آرامش ...

#م_رستگار
.

گل ِخورشید دمیده ست
و خیالت جاریست

دیدنت ناب ترین حادثه
در بیداریست

چشم بگشا
و جهان را چو خودت زیبا کن

خیر هر صبحِ منی ،
خواستنت اجباریست .


#م_شیرانی_طلوع


دوستان جان
پگاهتان نیک و فرخنده🍃🌺
دو ماه بیشتر دنیا را نفس نکشیده؛ روی پاهای لرزان مادرش که گهواره وار می‌رقصد خوابیده!
مردی که یک کیف زنانه و یک نایلون لباس بچه در دست دارد عصبی طول راهرو را مدام قدم می‌زند و گاه و بیگاه گوشی‌اش را با شتاب بررسی می‌کند. زن می‌پرسد: جور نشد؟!
مرد سرش را پایین  می‌اندازد و تکیه می‌دهد به دیوار؛  برای بستن سوراخ قلب کودکشان از راهی دور آمده اند. اینجا بخش قلب نوزادان است.  گویا مقداری از هزینه را برای پدر نوزاد حواله کردند. زن، نوزاد را از روی پایش برمی‌دارد و تنگ در آغوش می‌کشد...
اینجا بخش قلب نوزادان بیمارستان است.


#قلب
#گاه‌نویسی
#م_احمدی
عاشقانه ترین رویای من!
تنت به بهار آمیخته و
پوستت از باغِ سیب گذشته ...
نگاهت انارها را دانه دانه
به رقص می آورد

وقتی سماع گیسوانت
در دستهای باد تکرار می شود..
از سینه ام  می جوشند چشمهایت
فریاد می کشد
نامت از گلوگاهم ...!

ای تمامِ من
همه ی عمر
در دستهای انتظار خواهم ماند
تا وقتی که
سایه ام در آفتابت محو شود!



#م_شیرانی_طلوع
قدیم‌ترها، در هشتی دم در خانه‌ها، یک سکو، صندلی مانند گلی یا دوتا در دو طرف ورودی وجود داشت که جای استراحت رهگذران برای تازه کردن نفس و گریز از آفتاب، یا نشستگاه خانم‌ها و بچه‌ها برای اطراق و اختلاط یا مهمانی که مراجع خانه بود و پشت در بسته مانده بود، بود. آن سکو را، «پیرنشین» می‌گفتند!
پیرنشین! خانه‌های قدیمی‌تر ، «شاه‌نشین» هم داشتند.
خانه بودند خانه‌های قدیم. خانه!

#م_احمدی

🌱🌷
.
در باغ ِ دو چشمت
گل ِخورشید چه زیباست
عطر ِ نفست  بر لب ِ هر  غنچه  هویداست

روی  لب ِ تو 
خنده ی خورشید  دمیده
تو صبحِ بهاری، دلم از شوقِ تو شیداست





#م_شیرانی_طلوع

صبحتون بمهر
دوستان بی ریا ....
🌱🌷
یک پارچه ی ضخیم خیلی خیلی بزرگ داشتیم میگفتیم "شال توت" ! از همونها که وقت توت ، چهارنفر چهار طرفش رو می گرفتند و یکی میرفت بالای درخت. اصطلاحا استفاده ای نداشت الا برای "توت گرفتن" از سالی  به سال دیگر ! ...
بعدترها که بابا رفت ، باغ را سرما زد ، ماها کوچ کردیم ، شال توت ، به تناسب نیاز ، هزار و پونصد تیکه شد !
یعنی هر وقت برای هر کاری پارچه لازم بود ، یک تکه اش را بریدیم ! برای اسباب کشی رختخواب بند لازم بود ، برای زیرانداز ،  ... برای هرچه !
دیروز تکه ای از آن پارچه دستم آمد و آخیش بزرگی از دلم برآمد ! راستش یادم آمد به اصالت و ابهت آن شال توت دوست داشتنی و این استفاده های ما !
و بعد البته ، آهی از نهادم برآمد سوزناک تر !!!
راستش یادم آمد که ما ، چقدر با بعضی از اصالتها همین کاری را کرده ایم که ما با شال توت مان !
از دین و اعتقادت بگیر تا فرهنگ و تمدن و سنت و چه و چه و چه ! طفلکی دین ! طفلکی خدا ، چقدر هر کدام به هر طریق دل‌مان خواسته ، تکه اش کرده ایم .
طفلکی اسلام ؛ طفلکی وطن ! طفلکی ما ...

#م_احمدی
🌱🌷
اون سالها، عیدهای قربان، تا قبل ظهر صدو بیست نفر دستوک در را می‌زدند و صدایشان در دالان خانه می‌پیچید که: حجاقای احمدی، از خانه حجاقای فلانی سلام رسوندن و قربانی تبرکی فرستادند براتون.
به حج رفته های پارسال حتما امسال و تا چند سال دیگر قربانی می کردند.
قسمت خوب ماجرا، غیر از تقویت صله رحم، دوستی، محبت، این بود که معمولاً نصف گوشت سهم خانواده های بی‌بضاعت بود. آن روزها بی‌بضاعت ها بیشتر مورد توجه بودند و صدالبته آبرومند!
امروز داشتم فکر میکردم  آن سالها باید اسم همه کوچه‌ها، کوچه آرامش می‌بود.
جالب بود که اگر دیر دم در می آمدیم، قاصد گوشت قربانی را روی دستوک در می‌گذاشت و می‌رفت. همین قدر امن، همین‌طور عمیق؛
(و منظورم از دستوک همان دق‌الباب است که روی در خانه بابا_خدابیامرز_ شکل دست بود).

#م_احمدی
تو را هر صبح من
در خنده های روشن ِخورشید می بینم
و در رقصیدن ِگل‌های شاد
از نغمه های باد...

تو همراه چکاوکهای عاشق
روی پرچین‌های پشت ِباغ می خوانی!
و بوی گیسوانت می تراود، نرم
از جنگل‌های باران خورده ی گیلان
و هر روز از خیالم
می شوی مهمان ِآغوشم!
برایم شعر می‌خوانی
و من را می بری تا بیکران ِ لذت ِ پرواز...

از این شوق و
از این موسیقی ِجاری شده
از چشم ِتو تا عمق ِجانم
غرق رویایم...

تو عشق ناب و دلخواهی
تو خورشیدی که
جایت در حصارِ سینه محفوظ است ...!

.شیرانی(طلوع)