پیامبر صحابهای داشت بهنامِ «ابو دردا».
ابو دردا هروقت، در هر جایی که میدید بچهها از سر شیطنت گنجشکها را با تیروکمان شکار میکنند، بدون معطلی بهسراغشان میرفت. به بچهها پول میداد، گنجشکها را از آنها میخرید و بعد، آزادشان میکرد.
ترجمهٔ قدیمی فارسی این حکایت در متون کهن چنین است:
«از ابودردا حکایت کنند که او از پسِ کودکان رفتی و از ایشان گنجشک خریدی و رها کردی و گفتی: برو و بِزی.»
گاهی ما هم گنجشکهای طفلکی بیپناهی هستیم که باید یکی ما را از خودمان نجات بدهد و بگوید: برو و بِزی!
#فاطمه_بهروز_فخر
🌷🍃🌸
ابو دردا هروقت، در هر جایی که میدید بچهها از سر شیطنت گنجشکها را با تیروکمان شکار میکنند، بدون معطلی بهسراغشان میرفت. به بچهها پول میداد، گنجشکها را از آنها میخرید و بعد، آزادشان میکرد.
ترجمهٔ قدیمی فارسی این حکایت در متون کهن چنین است:
«از ابودردا حکایت کنند که او از پسِ کودکان رفتی و از ایشان گنجشک خریدی و رها کردی و گفتی: برو و بِزی.»
گاهی ما هم گنجشکهای طفلکی بیپناهی هستیم که باید یکی ما را از خودمان نجات بدهد و بگوید: برو و بِزی!
#فاطمه_بهروز_فخر
🌷🍃🌸
خلاصه ی اتفاقی که قبل و بعد از حس چهلسالگی تجربه میکنیم !
نمایشگاه کتاب تمام شد. بعد ده روز بسختی برگشتم خانه. خانهای که هیچ کم از بازار شام ندارد. گوشه گوشهاش هوار میکشد که صاحبخانه شبها دیر برگشته و جز خوردن یک چای و نمازخواندن کار دیگری نکرده.
میروم سَرْوقتِ خانه؛ برای نجاتدادنش از این حجم آشفتگی. خانه که سامان میگیرد، یادم میافتد که فردا باید برگردم به کار.
هجدهساله بودم. دانشجوی ادبیات داستانیِ دانشگاه خوارزمی. خیال میکردم دنیا زنِ نجاتدهندهای میخواهد که منم. و راه نجات دنیا چیزی جز نوشتن و ادبیات نیست: همینقدر معصوم و غیرواقعبینانه.
حالا اما سیسالهام. چای ریختهام تا بعد از نماز مغرب، آنقدری خنک شده باشد که به آدم بچسبد و دارم به این فکر میکنم شاید بد نباشد دنیا زنی را بخواهد که خانهاش را از آشفتگی نجات میدهد، روزگارش را از ملال و تجربه به او ثابت کرده که چای بین دونماز مغرب و عشا آنقدری خنک است که با خیال راحت بنوشد!
#فاطمه_بهروز_فخر
🌱🌷
نمایشگاه کتاب تمام شد. بعد ده روز بسختی برگشتم خانه. خانهای که هیچ کم از بازار شام ندارد. گوشه گوشهاش هوار میکشد که صاحبخانه شبها دیر برگشته و جز خوردن یک چای و نمازخواندن کار دیگری نکرده.
میروم سَرْوقتِ خانه؛ برای نجاتدادنش از این حجم آشفتگی. خانه که سامان میگیرد، یادم میافتد که فردا باید برگردم به کار.
هجدهساله بودم. دانشجوی ادبیات داستانیِ دانشگاه خوارزمی. خیال میکردم دنیا زنِ نجاتدهندهای میخواهد که منم. و راه نجات دنیا چیزی جز نوشتن و ادبیات نیست: همینقدر معصوم و غیرواقعبینانه.
حالا اما سیسالهام. چای ریختهام تا بعد از نماز مغرب، آنقدری خنک شده باشد که به آدم بچسبد و دارم به این فکر میکنم شاید بد نباشد دنیا زنی را بخواهد که خانهاش را از آشفتگی نجات میدهد، روزگارش را از ملال و تجربه به او ثابت کرده که چای بین دونماز مغرب و عشا آنقدری خنک است که با خیال راحت بنوشد!
#فاطمه_بهروز_فخر
🌱🌷
خلاصه ی اتفاقی که قبل و بعد از حس چهلسالگی تجربه میکنیم !
نمایشگاه کتاب تمام شد. بعد ده روز بسختی برگشتم خانه. خانهای که هیچ کم از بازار شام ندارد. گوشه گوشهاش هوار میکشد که صاحبخانه شبها دیر برگشته و جز خوردن یک چای و نمازخواندن کار دیگری نکرده.
میروم سَرْوقتِ خانه؛ برای نجاتدادنش از این حجم آشفتگی. خانه که سامان میگیرد، یادم میافتد که فردا باید برگردم به کار.
هجدهساله بودم. دانشجوی ادبیات داستانیِ دانشگاه خوارزمی. خیال میکردم دنیا زنِ نجاتدهندهای میخواهد که منم. و راه نجات دنیا چیزی جز نوشتن و ادبیات نیست: همینقدر معصوم و غیرواقعبینانه.
حالا اما سیسالهام. چای ریختهام تا بعد از نماز مغرب، آنقدری خنک شده باشد که به آدم بچسبد و دارم به این فکر میکنم شاید بد نباشد دنیا زنی را بخواهد که خانهاش را از آشفتگی نجات میدهد، روزگارش را از ملال و تجربه به او ثابت کرده که چای بین دونماز مغرب و عشا آنقدری خنک است که با خیال راحت بنوشد!
#فاطمه_بهروز_فخر
نمایشگاه کتاب تمام شد. بعد ده روز بسختی برگشتم خانه. خانهای که هیچ کم از بازار شام ندارد. گوشه گوشهاش هوار میکشد که صاحبخانه شبها دیر برگشته و جز خوردن یک چای و نمازخواندن کار دیگری نکرده.
میروم سَرْوقتِ خانه؛ برای نجاتدادنش از این حجم آشفتگی. خانه که سامان میگیرد، یادم میافتد که فردا باید برگردم به کار.
هجدهساله بودم. دانشجوی ادبیات داستانیِ دانشگاه خوارزمی. خیال میکردم دنیا زنِ نجاتدهندهای میخواهد که منم. و راه نجات دنیا چیزی جز نوشتن و ادبیات نیست: همینقدر معصوم و غیرواقعبینانه.
حالا اما سیسالهام. چای ریختهام تا بعد از نماز مغرب، آنقدری خنک شده باشد که به آدم بچسبد و دارم به این فکر میکنم شاید بد نباشد دنیا زنی را بخواهد که خانهاش را از آشفتگی نجات میدهد، روزگارش را از ملال و تجربه به او ثابت کرده که چای بین دونماز مغرب و عشا آنقدری خنک است که با خیال راحت بنوشد!
#فاطمه_بهروز_فخر