🖋 تاملات ملامت بار
صور چهارم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
صور چهارم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تاملات ملالتبار - صور چهارم
ماه هاست که چهرهاش نگرانیهای وسواسگونهام را افروخته است. پلکهایش نزدیکتر شدهاند و چشمانش روزبهروز بیشتر به درون پناهگاههایشان میخزند. چروکهای پیشانیاش چونان گردنبندی طلسم وجودم گشتهاند؛ به تَرَک های دیوار خانه میمانند، هر روز میبینیشان و میپنداری با کمی رنگ و بازسازی تعمیر میشوند، اما هرگز تعمیرشان نمیکنی. آری او از آن مشکلات است که هر روز میبینیاش و هر روز افسوس میخوری. همهاش افسوس است؛ خندیدن هایش هم قلبم را به درد میآورد، آخر تو چگونه به آنها میخندی؟ من که میدانم هیچکدامشان روانت را نمیلرزانند، میدانم هیچکدامشان آن چشمهارا از خانههایشان بیرون نمیآورند... بگو! میخواهی مرا مجاب کنی که تو را زنده بدانم؟.. "بس است! آخر بگذار بخندد این حرفها چیست؟" نگران نباش، صداهای درون سرم بلندتر از فریادهایت مرا برحذر میدارند. چه شده؟ دیگر پایندگیات را در من نمیبینی؟ اگر اینگونه است زودتر فندکت را روشن کن و این انبار ناگفتههارا منفجر کن. همواره گفته بودم خودخواه باش، ترست از چیست؟ از من؟ که اینگونه حرفهای سخیف را نثارت میکنم؟ هماره سخنهایت گوشم را چنان پرکرده بود که تپش قلبم هم نمیشنیدم، حالا تو تیزشان کن:« کسی که میگوید "خودخواه باش" بزرگترین ایثار را در حقت کرده و او که دم از ایثار میزند خودخواه ترین است. آری، حرفها در همانهایی نهفتهاست که "سخیف"شان میپنداری، گفتههارا بشنو اما آنقدر که ناگفتهها و کلمههای مسکوت مانده را بیابی». هرگز به این موعظهها افتخاری نکردهام. آنها همان ترکیبهای لغوی هستند که زندگیام را به این کثافت کشاندهاند. همان لغات کذایی که نخستین بار کنارهم قرار گرفتند؛ مثل "دوست" و "بد". نه، قرار دادنت کنار هیچ کلمهای هرگز آسان نبود. دیروز که دیدم خوراکی در دستت گرفتهای و برایم میآوری، چشمانت را دیدم، هنوز از پشت پلکهایت نفس میکشیدند... دیدم که چه معصومانه نگران بودند که مبادا بگوید نمیخواهمش، مبادا برایش کافی نباشد... تمام آن حرفهارا دیدم مادر؛ و دوباره گمان کردم همان کودک پنج سالهام، همان که از عاشق بودن نمیترسید. نور به زردی میزد، نفسها عمیق تر میشد، درست مثل قدیم. نمیدانمت! تو هرگز میانبری برایم قرار ندادی، تفکر در تو برایم به پیچیدگی تفکر در زندگی است. اما من شکست خوردهام مادر؛ من تسلیم شدهام و مدتیاست از آنچه گمان نمیکنی هم ضعیفتر شدهام؛ ملامتم نکن، هردویمان شدهایم. زندگی خرابههایش را برایمان نمایان میکند و من و تو دیگر نمیتوانیم بههم وانمود کنیم که وقاحتش را نمیبینیم. نمیتوانیم بیحدوحصر بخندیم و همهچیز را مانند گذشته تلقی کنیم. حداقل فرصتش را داریم که شریک تاملات ملالتبار یکدیگر باشیم.
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
ماه هاست که چهرهاش نگرانیهای وسواسگونهام را افروخته است. پلکهایش نزدیکتر شدهاند و چشمانش روزبهروز بیشتر به درون پناهگاههایشان میخزند. چروکهای پیشانیاش چونان گردنبندی طلسم وجودم گشتهاند؛ به تَرَک های دیوار خانه میمانند، هر روز میبینیشان و میپنداری با کمی رنگ و بازسازی تعمیر میشوند، اما هرگز تعمیرشان نمیکنی. آری او از آن مشکلات است که هر روز میبینیاش و هر روز افسوس میخوری. همهاش افسوس است؛ خندیدن هایش هم قلبم را به درد میآورد، آخر تو چگونه به آنها میخندی؟ من که میدانم هیچکدامشان روانت را نمیلرزانند، میدانم هیچکدامشان آن چشمهارا از خانههایشان بیرون نمیآورند... بگو! میخواهی مرا مجاب کنی که تو را زنده بدانم؟.. "بس است! آخر بگذار بخندد این حرفها چیست؟" نگران نباش، صداهای درون سرم بلندتر از فریادهایت مرا برحذر میدارند. چه شده؟ دیگر پایندگیات را در من نمیبینی؟ اگر اینگونه است زودتر فندکت را روشن کن و این انبار ناگفتههارا منفجر کن. همواره گفته بودم خودخواه باش، ترست از چیست؟ از من؟ که اینگونه حرفهای سخیف را نثارت میکنم؟ هماره سخنهایت گوشم را چنان پرکرده بود که تپش قلبم هم نمیشنیدم، حالا تو تیزشان کن:« کسی که میگوید "خودخواه باش" بزرگترین ایثار را در حقت کرده و او که دم از ایثار میزند خودخواه ترین است. آری، حرفها در همانهایی نهفتهاست که "سخیف"شان میپنداری، گفتههارا بشنو اما آنقدر که ناگفتهها و کلمههای مسکوت مانده را بیابی». هرگز به این موعظهها افتخاری نکردهام. آنها همان ترکیبهای لغوی هستند که زندگیام را به این کثافت کشاندهاند. همان لغات کذایی که نخستین بار کنارهم قرار گرفتند؛ مثل "دوست" و "بد". نه، قرار دادنت کنار هیچ کلمهای هرگز آسان نبود. دیروز که دیدم خوراکی در دستت گرفتهای و برایم میآوری، چشمانت را دیدم، هنوز از پشت پلکهایت نفس میکشیدند... دیدم که چه معصومانه نگران بودند که مبادا بگوید نمیخواهمش، مبادا برایش کافی نباشد... تمام آن حرفهارا دیدم مادر؛ و دوباره گمان کردم همان کودک پنج سالهام، همان که از عاشق بودن نمیترسید. نور به زردی میزد، نفسها عمیق تر میشد، درست مثل قدیم. نمیدانمت! تو هرگز میانبری برایم قرار ندادی، تفکر در تو برایم به پیچیدگی تفکر در زندگی است. اما من شکست خوردهام مادر؛ من تسلیم شدهام و مدتیاست از آنچه گمان نمیکنی هم ضعیفتر شدهام؛ ملامتم نکن، هردویمان شدهایم. زندگی خرابههایش را برایمان نمایان میکند و من و تو دیگر نمیتوانیم بههم وانمود کنیم که وقاحتش را نمیبینیم. نمیتوانیم بیحدوحصر بخندیم و همهچیز را مانند گذشته تلقی کنیم. حداقل فرصتش را داریم که شریک تاملات ملالتبار یکدیگر باشیم.
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱