آکادمی وفاق؛ رویکردهای جامعه شناختی؛
1.52K subscribers
773 photos
208 videos
119 files
1.37K links
محمد حسن علایی
دکترای جامعه شناسی نظری فرهنگی
مولف کتاب "گفتمان وفاق؛ ارمغان دو دهه زیست آکادمیک" و "شریعتي و تفکر معنوی در روزگار سیطره‌ی نیست‌انگاری"
ارتباط با مدیر کانال
@Dr_Mh_Alaei

صفحه اینستاگرام:
http://www.instagram.com/dr.alaei.sociology
Download Telegram
Forwarded from نیچه و فلسفه / Amirhossein (مهدی رضاییان)
سنگین¬ترین بار

این را چه می گویی، که شبی، یا روزی، دیوی به خلوتگاهت بیاید و به تو بگوید: "باید این زندگی را، که الآن می گذرانی، باز هم بگذرانی. آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه بینهایت بار! هیچ چیزِ نوئی هم در آن نخواهد بود، بلکه هر درد و هر شادی، هر فکر و هر آه، و هر چیزی که در این زندگی¬ات از خیلی بزرگ تا خیلی کوچک داشته¬ای، فقط همان ها برایت تکرار می شود. همگی هم درست با همین ترتیب و توالی که در این زندگی¬ات داشته¬اند. حتی این عنکبوتی که الان در این خلوتگاهت است، این مهتابی که میان درخت¬هاست، همین طور خودِ این لحظه، خودِ من. همۀ این ها تکرار شود. دنیا مثل ساعتی شنی بشود که یکسر سر و ته می شود، و تو هم، ای ذره¬ای خاک، تو هم یکسر با آن سر و ته شدن ها هی می روی و بر می گردی."

وقتی او این را گفت، آیا تو خود را به زمین نخواهی زد؟ دندان هایت را بر هم نخواهی سایید؟ دیوی را که چنین چیزی گفته است دشنام نخواهی داد؟ یا این که آن لحظه، لحظه¬ای بزرگ برایت خواهد بود، و تو در آن لحظه به او خواهی گفت: "تو خدا هستی. من هیچ گاه چیزی بهتر از این نشنیده¬ام؟"

اگر این بازگشت در توانت نباشد، فکرش تو را دیگرگون خواهد ساخت، و شاید له خواهد کرد. آن سؤالی که راجع به کلِ چیزها و تک تکشان می گوید، "آیا می خواهی این همچنان و بینهایت بار تکرار شود"، بار سنگینی برایت می شود که هر کارِ تو را سنگین خواهد کرد. یا این که نه؟ آنقدر خودت و زندگی¬ات را دوست داری که آرزویی جز تحقق یافتن این بازگشت، و مُهر قطعیت و جاودانی بر آن خوردن، نخواهی داشت؟

📘 ( #فردریش_نیچه ؛ #حکمت_شادان ؛ کتابِ چهارم ؛ قطعه‌ی ۳۴۱)

🔺این قطعه ترجمه‌ی دکتر عباس پژمان است.

#M_Rezaeian
join us : | کانال نیچه و فلسفه
💯 @Friedrich_nietzsche
آیا حکایتِ آن دیوانه را نشنیده‌اید که در روزِ روشن فانوسی افروخت و به بازار دوید در حالي که یکسره فریاد می‌زد: «در پیِ خدا می گردم! در پیِ خدا می‌گردم!» چون در آن میان بسیاري از مردم به خدا ایمان نداشتند، با شنیدنِ فریادهایِ دیوانه سخت خندیدند. یکي پرسید: «خدا گم شده است؟» و دیگري پرسید: «او مانند یک کودک راه‌اش را گم کرده؟ یا که پنهان شده است؟ نکند از ما می‌ترسد؟ آیا او به دریا زده و کوچ کرده است؟» و مردم این‌گونه فریادِ خنده سر دادند.

ناگهان دیوانه به میانِ‌شان جَست و با نگاهِ سنگینِ خود میخکوبِ‌شان کرد، سپس بانگ برآورد: «خدا کجاست؟ من اکنون به شما می‌گویم. ما او را کُشتیم، من و شما! ما همه قاتلانِ خداییم! امّا چه‌گونه این کار از ما برآمد؟ چه‌گونه توانستیم دریا را تا ته سر بکشیم و بخشکانیم؟ چه کس به ما اسفنجي داد که با آن افق را سراسر محو کنیم؟ آنگاه که مدارِ زمین به گِردِ خورشید را گسستیم، آیا دانستیم که چه کردیم؟ اکنون زمین به کجا می‌شتابد؟ و ما به کجا بُرده می‌شویم، دور از تمامیِ خورشیدها؟ آیا ما واپس نمی‌رویم و پیاپی فرو نمی‌افتیم از این سوی و آن سوی، و از همه سوی؟ آیا دیگر فراز و فرودي در میان تواند بود؟ آیا به بیراهه‌یِ یک پوچیِ بی‌پایان کشیده نمی‌شویم؟ آیا نَفَسِ نیستی را که بر ما می‌وزد احساس نمی‌کنیم؟ آیا هوا سردتر نشده است؟ آیا شب هرچه بیش‌تر و بیش‌تر فراگیر نمی‌شود؟ آیا نمی‌باید از سپیده‌دم، فانوس‌ها را برافروزیم؟ آیا هنوز هم صدایِ گورکن‌هایي که خدا را به گور می‌سپارند نمی‌شنویم؟ آیا هنوز بویي از فروپاشیِ جسدِ خدایان به مشامِ‌تان نرسیده است؟ خدایان نیز می‌گندند. خدا مرده است! و خدا مرده می‌مانَد! و ما او را کُشتیم. ما، قاتل‌ترینِ قاتلان، چه‌گونه می‌خواهیم خود را دلداری دهیم؟ خنجرهایِ ما خونِ مُقدّس‌ترین و قدرتمندترین چیزي را که دنیا تاکنون به خود دیده بود، ریخت: چه‌گونه می‌توانیم این خون را از خود بزداییم؟ با کدام آبِ مُقدّس خویشتن را تطهیر توانیم کرد؟ زین پس کدام آیینِ نو را به تاوانِ این براندازی می‌باید برپا سازیم؟ عظمتِ این کار برایِ ما بیش از اندازه سنگین نیست؟ آیا ما نمی‌باید خدایاني شویم تا سزاوارِ انجامِ این کار باشیم؟ هرگز کاري گران‌تر ازین تا به امروز نبوده است و نسل‌هایِ پس از ما، بر پایه‌یِ سرنوشتي که ما رقم زدیم، در دورانِ تاریخیِ والاتري خواهند زیست.

سپس دیوانه دَم در کشید و به شنوندگانِ خود فرو نگریست. مردم نیز خاموش در او خیره ماندند. آنگاه دیوانه فانوس‌اش را چنان بر زمین زد که شکست و خاموش شد؛ سپس گفت: من بسي زود آمده‌ام. زمانِ من هنوز فرا نرسیده است. این رویدادِ بزرگ همچنان در راه است؛ هنوز به گوشِ ما نرسیده است. تندر و آذرخش به زمان نیاز دارد؛ نورِ ستارگان به زمان نیاز دارد؛ این پدیده‌ها پس از رخ دادنِ‌شان نیازمندِ زمان‌اند تا دیده و شنیده شوند. پیامدِ قتلِ خدا هنوز از دورترین ستارگان نیز نسبت به ما دورتر است، گرچه این عمل را انسان‌ها خود رقم زده‌اند.

می‌گویند که این دیوانه در همان روز به چندین کلیسا رفت و در سوگِ خدایِ مرده چنین دست به دعا برداشت: «به خداوند آرامش ببخش». هنگامي که دیوانه به دستِ مردم بیرون رانده و بازخواست می‌شد، تنها این سخن را بازمی‌گفت: «این کلیساها چیستند؟ آيا دیگر چیزي جز گورستانِ خدایانِ مرده‌اند؟»

👤 #فردریش_نیچه
📚 #حکمت_شادان
🗓 قطعه 125 (دیوانه)

join us : | فردریش نیچه
@Friedrich_nietzsche2.
Forwarded from نیچه و فلسفه / Amirhossein (امیرحسین الهی)
🔺«من خوارداشتِ تو را خوار می‌دارم. و تویی که مرا هشدار می‌دهی، چرا خویشتن را هشدار ندهی؟ پرنده‌ی خوارداشت و هشداردهیِ من تنها از درونِ عشق است که پَر می‌کشد، نه از درونِ مرداب!...

چنین گفت زرتشت و به شهرِ بزرگ نگاهی کرد و آهی کشید و دیری خاموش ماند. سرانجام چنین گفت:

نه‌تنها این دیوانه، که این شهرِ بزرگ نیز مرا به تهوّع می‌آورَد. در این و در آن چیزی نیست که بهتر یا بدتر شود. وای بر این شهرِ بزرگ! ای کاش هم‌اکنون می‌دیدم آن تنوره‌ی آتشی را که این شهر در آن خواهد سوخت!... امّا ای دیوانه! برایِ بدرود این آموزه را به تو پیشکش می‌کنم: آن‌جا که دیگر نمی‌توان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت!»

📘 ( #فردریش_نیچه ، #چنین_گفت_زرتشت ؛ درباره‌ی گذار از کنار، ترجمه‌ی #داریوش_آشوری )

💯 @Friedrich_nietzsche

🔺نیچه همواره میانِ کینه‌توزی، یعنی توانِ نه‌گفتن‌ای که در نیروهایِ واکنش‌گر به بیان درمی‌آید [از یک سو] و ستیزه‌جویی، یعنی شیوه‌ی بودنِ کنش‌گرانه‌ی توانِ آری‌گفتن [از سویِ دیگر] تاکید می‌ورزد. از آغاز تا پایان، زرتشت را «بوزینه»، «دلقک»، «کوتوله» و «دیو» تعقیب می‌کند، ادایِ او را در می‌آورد، او را فریب می‌دهد، به او خیانت می‌کند. دیو، هیچ‌انگاری است: زیرا او همه‌چیز را نه می‌گوید و خوار می‌دارد، اما بر این باور است که او نیز نه‌گویی را به بالاترین درجه‌اش رسانده است. حال آن‌که، در مقامِ کسی که از نه‌گویی به منزله‌ی توانی مستقل تغذیه می‌کند و کیفیتِ دیگری جز نه‌گویی ندارد، فقط آفریننده‌ی کینه‌توزی و نفرت و انتقام است. زرتشت به او می‌گوید: «من خوارداشتِ تو را خوار می‌دارم... پرنده‌ی خوارداشت و هشداردهیِ من تنها از درونِ عشق است که پر می‌کشد نه از درونِ مرداب.» این بدان معناست که نه‌گویی فقط در مقامِ توانِ آری‌گویی (عشق) به بالاترین درجه‌ی خود می‌رسد (پرنده‌ی هشداردهنده که پیش و پس از آری‌گویی می‌آید)؛ تا زمانی که نه‌گویی توان و کیفیتی مستقل است، در مرداب است، به واقع خود مردابی است (نیروهایِ واکنشگر). فقط تحتِ فرمان‌رواییِ آری‌گویی است که نه‌گویی در همان زمان که خود را مغلوب می‌کند به بالاترین درجه‌اش می‌رسد: از این پس نه در مقامِ توان و کیفیت، بلکه به منزله‌ی وجهی از بودنِ آن‌که توانمند است باقی خواهد بود. بدین‌سان، فقط بدین‌سان، نه‌گویی ستیزه‌جویی‌ است و کنش‌گرانه می‌شود، و ویران‌گری شادمانه.

📘 ( #ژیل_دلوز ، #نیچه_و_فلسفه ؛ فصل پنجم، آری‌گویی و نه‌گویی، ترجمه‌ی #عادل_مشایخی )

#M_Rezaeian
join us : | کانال نیچه و فلسفه
💯 @Friedrich_nietzsche
پنهان زندگی کن تا بتوانی برای خود زندگی کنی.
نسبت به چیزی که برای زمانۀ تو بسیار با اهمیّت به نظر می‌رسد بی‌خبر باش.
میان خود و زمانِ حال، حداقل سه قرن فاصله ایجاد کن، تا هیاهوی زمانِ حال و جار و جنجالِ جنگ ها و انقلاب‌ها تنها به صورت زمزمه به گوش تو رسد.

تو نیز می‌خواهی کمک کنی، اما فقط به آن هایی که دردشان را کاملا درک می‌کنی کمک کن، زیرا آنها فقط یک غم و یک امیدِ مشترک با تو دارند، یعنی به دوستان خود کمک کن. کمکِ تو به آن‌ها فقط به طریقی است که تو به خود کمک کرده‌ای؛ یعنی آن ها را شجاع‌تر، پر تحمل‌تر، ساده‌تر و شادتر گردان. چیزی به آنها بیاموز که افرادِ اندکی در روزگار ما، خصوصا واعظان همبستگی در ترحم, از آن سر در می‌آورند؛ یعنی همبستگی و شادی را به آن‌ها بیاموز.

👤 #فردریش_نیچه
📚 #حکمت_شادان
🗓 قطعه 338
join us : | فردریش نیچه
@Friedrich_nietzsche2
Forwarded from فلسفه
■ مردِ دانا انسان را چنین می‌نامد: جانوری با گونه‌های سرخ.

دوستانِ من! مردِ دانا چنین می‌گوید: شرمساری! شرمساری! شرمساری! این است تاریخ بشر!

از این رو، مردِ بزرگ وار هرگز کسی را شرمسار نمی‌کند و خود از دیدار دردمندان شرمسار می‌شود.

اگر بنا باشد که اهلِ رحم باشم، نخواهم که آن را بر زبان آورم. و رحم آوردن ام همان به که از دور باشد.

همان به که پیش از آن که بشناسند ام، چهره نهان کنم و بگریزم. دوستانِ من! شما را نیز می‌فرمایم که چنین کنید.

به راستی، بهر دردمندان چه‌ها که نکرده ام. اما از آن زمان که آموخته ام خود را شادتر کنم این کار را همیشه به از آن کار یافته ام.

انسان از آغازِ وجود، خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، «گناه نخستین» همین است و همین!

هر چه بیش تر خود را شاد کنیم، آزردنِ دیگران و در اندیشه یِ آزار بودن را بیشتر از یاد می‌بریم.

هرگاه که دردمندی را هنگام درد کشیدن دیده ام، از شرم اش شرمسار شده ام، زیرا به یاری برخاستن ام غرور اش را پایمال کرده است.

زیرِ بارِ منت های بزرگ بودن کینه توز می‌کند نه سپاس گزار...

«چیزی را آسان نپذیرید! با پذیرفتنِ تان بر بخشنده منت گذارید!» چنین است اندرزِ من به آنانی که چیزی برایِ بخشیدن ندارند.

اما گدایان را یکسره باید از میان برداشت! به راستی، ایشان را چیزی دادن مایه یِ برآشفتگی ست و چیزی ندادن نیز.

یک وجدان ناراحت به انسان آزار کردن می‌آموزد.
به راستی بهتر است انسان عمل شر انجام دهد تا اینکه اندیشه پست و کوچکی را در خاطرش بگذراند. از آنجا که شرارت خودش اقرار می کند (من بیماری هستم!)، اما اندیشه ی پست خود را پنهان می کند تا اینکه سر تا پای آدمی را تسخیر کند

با آدمیان زیستن دشوار است، زیرا خاموش ماندن بسی دشوار است.

بزرگ ترین بیدادِ ما نه به آن کسی ست که از او بیزار ایم. بل با کسی ست که با او هیچ سر و کارِمان نیست.

و چون دوستی با تو بدی کند، با او بگو: «آنچه با من کرده ای بر تو بخشودم. اما آنچه با خود کرده ای را چه گونه توانم بخشود؟»

دل را نگاه دار! دل چو رفت سر نیز چه زود از پیِ دل می‌رود!

وای بر آن عاشقانی که از رحمِ شان برتر، پایگاهی ندارند.

#فردریش_نیچه
📚 #چنین_گفت_زرتشت
■ گفتارهای زرتشت بخش دوم
● درباره‌ی رحیمان
📖 صفحه 102 _ 100
🔃 برگردان #داریوش_آشوری

join us : | کانال فلسفه
@Philosophy3.
Forwarded from فلسفه
■ هنرمندِ نابغه می‌خواهد شادی‌آفرین باشد، اما اگر در سطحِ‌ بسیار والائی گام زند، دیگران به راحتی نمی‌توانند از آن نبوغ بهره‌مند شوند. او نبوغِ‌ خود را عرضه می‌کند اما هیچکس خواهانِ آن نیست. این امر گاهی اوقات او را دچارِ‌ اندوه و احساسِ‌ ترحمِ مضحکی می‌کند؛ زیرا نابغه اساساً‌ حق ندارد مردم را به خوش‌گذراندن وادار نماید. او آهنگِ خود را می‌نوازد اما هیچکس خواهانِ رقصیدن نیست. آیا این امر غم‌انگیز نیست؟

👤 #فردریش_نیچه
📚 #انسانی_زیاده_انسانی
▪️جلد اول، بند 157

. join us | کانال فلسفه
@Philosophy3