🎗آکادمی وفاق؛ رویکردهای جامعه شناختی؛
1.4K subscribers
720 photos
178 videos
115 files
1.29K links
محمد حسن علایی
دکترای جامعه شناسی نظری فرهنگی
مولف کتاب "گفتمان وفاق؛ ارمغان دو دهه زیست آکادمیک" و "شریعتي و تفکر معنوی در روزگار سیطره‌ی نیست‌انگاری"
ارتباط با مدیر کانال
@Dr_Mh_Alaei

صفحه اینستاگرام:
http://www.instagram.com/dr.alaei.sociology
Download Telegram
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۳)!

در زبان سخته و پالوده ی حافظ نکته ها رانده اند، آنچه بیشتر از همه در بوطیقای حافظ تحیر برانگیز است کاربرد برخی تعابیر در اوج هنرمندی از جانب وی در نسبت با زیاده روی ها و از حد گذشتن هاست، چه در نسبت با دراز دستی های کوته آستینان در ابیاتی نظیر "به زير دلق ملمع کمندها دارند/درازدستي اين کوته آستينان بین" یا "صوفي پياله پيما حافظ قرابه پرهيز/اي کوته آستينان تا کي درازدستي"، چه حتی به اعتبار تطاول هایی که از قِبَل زلف سیاه دلدار می بیند، "اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت/وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که دید" یا "سلطان من خدارا زلفت شکست مارا/ تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی".
شاعر البته در چنین مواقعی خوب می داند برای دادخواهی، به کدام درگاه متوسل شود "آن که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت/ هم تواند کَرَمش داد من مسکین داد".
در جهانی که شاعر، پی افکنده و پرده از آن برداشته است، صحنه پیوسته بجاست، شاعر میز بازی را ترک نمی گوید، شاید گاه گاهی به کم زنی و خویشتن داری مجاب شود اما مهر سرشارش و طلح طلبی مثال زدنی اش، وی را راضی به پشت کردن به احدی نمی گرداند و در این سراچه ی بازیچه غیر عشق نمی بازد. چرا که درجهان بودگی اش را نوعی دیده ور شدن به دیدار دوست تلقی و تعبیر می کند "منم که دیده به دیدار دوست کردم باز/چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز" یا "منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن/منم که دیده نیآلوده ام به بد دیدن".
با این همه اگر عقوبتی هم در کار می بیند آن را حاصل همین کارگه کون و مکان قلمداد می کند "کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو/بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش" یا "یارب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید/دود آهیش در آیینه ی ادراک انداز".
شاعر حتی در تلاشی آشتی جویانه می خواهد دو سر طیف تفاوتها را در ترفندی شاعرانه به هم نزدیک جلوه دهد "زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار/که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست" یا "ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست/نان حلال شیخ ز آب حرام ما".
همه این کثرات در پرتو جام و در دعوت شاعر به نشستن در حلقه ی باده خواران به یک باره رنگ می بازند و پَر می کشند، در جهان شاعر حوصله ای برای کین جویی و جایی برای لعن و نفرین افراد باقی نمی ماند "حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست/باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۴)!


بس بعید می نماید که شاعری به پختگی خواجه، به آستانه ی بی طاقتی و کم حوصلگی برسد، و سخن از سر پریشان حالی و بی سامانی براند، چرا که او به قدرت روحی و صفای جان اشتهار دارد، اما هستند ابیاتی که خلاف این ادعاها را ثابت می کنند، شاعر داستان ما هم مثل باقی آدم ها مضطرب و پریشان می شود و زبان به شرح این پریشانی ها می گشاید، و شاید یکی از رموزی که کلام حافظ با همه ی طبقات و با عامه ی مردم ارتباط برقرار می کند، همین حقیقت باشد، اما حافظ نهایتا چشم انداز و زاویه ی دیدش را در مواجهه با چنین نا به سامانی هایی به نحوی هنرمندانه سامان می دهد تا هم چنان جوانب زیبایی شناختی شعر او در آماج پریشانی ها حفظ و تداوم یابد
"حافظ بد است حال پريشان تو ولي/بر بوي زلف يار پريشانيت نکوست".
شاعر در اوج بی تابی، از سقوط آزاد به ورطه ی بیهودگی و بطالت، سر باز می زند و تفسیری شاعرانه برای حوادث ناگوار زندگی و ناکامی هایش دست و پا می کند و جا به جا آهنگ و لحن کلامش را تغییر می دهد تا حتی در مقام لابه و تضرع، فخامت کلامش او را از سایرین متمایز نگاه دارد "هر کسي با شمع رخسارت به وجهي عشق باخت/زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي".
یکی از فراز های پر طنین که در غزلیات حافظ با پژواک بالای تکرار می شود، طلب رحمت از محبوب و دعوت وی به حُسن خلق است به خصوص آن هنگام که اضطراب ها و پریشانی هایش به اوج می رسد "حسن خلقي ز خدا مي طلبم خوي تو را/تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود" یا "جمع کن به احساني حافظ پريشان را/اي شکنج گيسويت مجمع پريشاني".
و در نهایت سر تسلیم حافظ است که در باران بلایا پیش کشیده می شود تا با تمهید نظرگاهی هنری به همه ی این ابتلائات وجه شاعرانه ی کلامش را تقویت کند "اي که بر مه کشي از عنبر سارا چوگان/مضطرب حال مگردان من سرگردان را" یا "روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم/که پريشاني اين سلسله را آخر نيست".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۵)!


در روزگار ما برخی از اهل تفکر، برای دفع خماری و رفع دلتنگی معمولا به کافه می روند، کافه نشینی را شاید بتوان اوج تفریحات یک مرد میان سال تلقی کرد، نگارنده نیز یک خط در میان جفت بدحالان و خوش حالان بوده است اما تنها هممشین باوفایش در طول همه ی این سال ها حضرت حافظ بوده است، و هنوز هم سینه ی او به مثابه مخزن اسرار است "گوهر مخزن اسرار همان است که بود/حقه مهر بدان مُهر و نشان است که بود".
اصولا گذاشتن قرار و در طلب دیدار برآمدن با یک دوست، از بزرگترین سعادت هاست، حافظ با تاکید و تکرار می گوید: "دریغ و درد که تا این زمان ندانستم/که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق" یا "همای اوج سعادت به دام ما افتد/ اگر تو را گذری بر مقام ما افتد".
صد البته مطابقت نعل به نعل روزگار حافظ با زمانه ی نگارنده، می تواند به منزله ی خطایی فاحش تلقی گردد، هر چند نگارنده خود ملتفت به تفاوت افق های معانی روزگار مدرن و عالم شاعر است و قصد افتادن در ورطه ی تبیین های زمان پریشانه را ابداً ندارد، اما اگر سهواً در جوار کافه نشینی روزگار مدرن از میخانه نشینی عالم سنت سخن به میان می آورد تنها می تواند نشات گرفته از بازیگوشی های نگارشی تلقی گردد و بس "قراری بسته ام با می فروشان/که روز غم بجز ساغر نگیرم".
برگردیم سراغ قهرمان قصه، و درصدد برآییم سفری در زمان بکنیم و حادثه ای را در روزگار شاعر بازسازی کنیم، در نقل ها آورده اند گویا هم عصر با شاعر داستان ما امیرمبارزالدین نامی پیدایش شده است و از گرد راه نرسیده، فرمان به بستن میخانه ها و میکده ها داده است، بنگرید شاعر با چه تاسفی از این واقعه یاد می کند"در میخانه ببستند خدایا مپسند/که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند" یا "بود آیا که در میکده ها بگشایند/ گره از کار فرو بسته ی ما بگشایند".
به هر روی آنچه از ابیات شاعر و حکمت عملی وی هویداست، توسل به شادخواری و خوشگواری در بوران حوادث خانمان سوز روزگار است "جام مینایی می سد ره تنگدلیست/منه از دست که سیل غمت از جا ببرد".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۶)!

در اندیشیدن به روزگار شاعر، به پرسش مهمی باید پاسخ بگوییم، اینکه از نظرگاه شاعر آنچه یک زندگی را مبدّل به یک نازندگی نکبت بار می کند به واقع چه چیزی می تواند باشد؟!
یا مولفه های حیاتی یک زندگی توام با دلخوشی و سرزندگی از دیدگاه حافظ چه چیزهایی هستند؟!
قطع و یقین، این موارد شامل مولفه های هستی شناختی و جامعه شناختی خواهد بود، اینکه کسی در قبال دین، تعیین تکلیف کرده باشد، در نگاهش به زندگی نقش اساسی دارد، زاهد یا عارف، همچنین وضع جامعه ای که در آن ریا و سالوس و قشری گری رخنه کرده باشد بی تردید با جامعه ای که حریّت و آزادگی در آن رواج داشته باشد، بسیار متفاوت خواهد بود و همین موارد در کیفیت زندگی مردمان آن سامان موثر خواهد بود "معني آب زندگي و روضه ارم/جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست".
ببینیم دل شاعر ما از چه چیز زندگی گرفته است آنگاه شاید بتوانیم به پاسخ پرسش آغازین نزدیک تر شویم "دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/کجاست دير مغان و شراب ناب کجا" یا "دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم/به آن که بر در ميخانه برکشم علمي".
شاعر در غزلی دیگر، بسیار بیشتر برآشفته به نظر می رسد و چنین می سراید"گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود/تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود" و در ادامه ی همین غزل دعوت و فراخوان خویش را نیز اعلان می کند "رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنر است/حيواني که ننوشد مي و انسان نشود".
اگر معنای بلندی در ابیات ذوبطون این شاعر پرآوازه در بزرگداشت زندگی بنهفته نباشد پس تکلیف مخاطب در قبال چنین ابیاتی چیست "بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان/غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم".
شاعر در نهایت نسخه ی رهایی بخش خویش را تجویز می کند، زیرا می داند زندگی، بدون عزم به زیستنی سرشار زندگی نمی شود "دل به مي دربند تا مردانه وار/گردن سالوس و تقوا بشکني" /"خيز و جهدي کن چو حافظ تا مگر/خويشتن در پاي معشوق افکني".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۷)!

سر کردن در بی خبری از معشوق، و بالاتر از آن روبرو شدن با بی اعتنایی و سردی و سرگرانی وی، چون اخگریست که بر جان عاشق می افتد، شاعر در غزلی بخصوص، این درد جان سوز را تصریح می کند و با تغییر در آهنگ کلامش، نهایت غمزدگی و ملال خود را به تصویر می کشد "ديریست که دلدار پيامي نفرستاد/ننوشت سلامي و کلامي نفرستاد" یا در غزلی دیگر می خوانیم "چرا چون لاله خونين دل نباشم/که با ما نرگس او سرگران کرد".
شاعر که خود را وحشی صفتی عقل رمیده می خواند از چشم انتظاری بی ثمر آهو روش کبک خرامش زبان به شکوه می گشاید و از اینکه ساقی شکر لب سرمستش با اشراف به مخموری شاعر، جام را از او دریغ کرده است، فریاد سر می دهد، وی در ادامه نسبت به لافی که در کرامات و مقامات زده است اظهار ندامت می کند و نهایتا با تبرئه ی معشوق غائله را چنین ختم می کند "حافظ به ادب باش که واخواست نباشد/گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد" یا "اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد/گناه بخت پريشان و دست کوته ماست".
در نحوه ی مواجهه حافظ با سرگرانی از جانب معشوق، نکته ها می توان گفت، در جای جای دیوان شاعر مشاهده می کنیم که شاعر با به کارگیری منطق شاعرانه حُسن تعلیل، گناه عشق را گردن می گیرد و حق را به معشوق می دهد "چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آري/سرگراني صفت نرگس رعنا باشد" یا "گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ/تو در طريق ادب باش و گو گناه من است".
حتی پایان بندی غزل معروف "ما ز یاران چشم یاری داشتیم" نیز خود گواهی دیگر بر این مدعاست "گفت خود دادي به ما دل حافظا/ما محصل بر کسي نگماشتيم".
پیداست ریشه های این نحوه ی مواجهه شاعر را بایستی در خاک دیگری جست، تو گویی شاعر به لحاظ هستی شناختی بدین گونه مواجهه، توجیه و تفهیم شده است "مقام عيش ميسر نمي شود بي رنج/بلي به حکم بلا بسته اند عهد الست".
شاید بتوان مدعی گشت که یکی از بسیاران علومی که شاعر بدان وقوف داشته است علمی اسرار آمیز بوده است به نام "علم هیات عشق" که در خصوص آن شاعر چنین اظهار داشته است "عجب علميست علم هيات عشق/که چرخ هشتمش هفتم زمين است".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۸)!

به جرات می توان گفت یکی از هستی شناختی ترین غزل حافظ، غزلیست با مطلع "دلم رمیده شده و غافلم من درویش/که آن شکاری سرگشته را چه آید پیش"؛ شاعر در این غزل شاهکاری آفریده است که کارستانی از این دست در مخیله ی نگارنده ابداً نظیر ندارد نگاه کنید در ادامه با چه چیره دستی عجیبی به سراغ مقوله ی ایمان می رود "چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم/که دل به دست کمان ابرویست کافرکیش".
در خصوص بیت بعدی، هیچ نمی توان گفت جز دعوت به خوانش چندین و چند باره ی این بیت معرکه "خیال حوصله بحر می پزد هیهات/چه هاست در سر این قطره ی محال اندیش".
ایضاً از لحاظ زیبای شناختی و قدرت ادبی بنگرید به بیت بعدی "بنازم آن مژه ی شوخ عافیت کش را/که موج می زندش آب نوش بر سر نیش".
کسی که با عقلانیت مدرن به سراغ این بیت می رود با نگارنده در میان بگذارد که مقصود شاعر از این بیت در واقع چه بوده است "ز آستین طبیبان هزار خون بچکد/گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش".
در ادامه ی غزل شاعر، دست به نتیجه گیری اجمالی خود می زند، و در بیت آخر نهایتاً از دست در کمر شدن با معشوقه ای سخن به میان می آورد که بهایی گزاف تر از گنج قارون را طلب می کند.
اگر برگردیم به مدعای نخست این بخش باید از خویش بپرسیم چرا باید این غزل را با توصیفاتی که رفت، یک غزل هستی شناختی تلقی کنیم، به گمانم تامل دوباره در بیت زیر ما را به پاسخ نزدیک تر سازد "خیال حوصله ی بحر می پزد هیهات/ چه هاست در سر این قطره ی محال اندیش".
آیا نمی توان رد پای نوعی جهان نگری سنتی را که به نحوی شاعرانه ساخته و پرداخته شده است در قفای این ابیات درخشان تشخیص داد، عالمیت به پایان رسیده ای که از چشم انسان های مدرن لاجرم به محاق رفته است.
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۹)!

سرگردان در کوچه پس کوچه های شهر به خانه ای می رسم که مردی در حیاط آن کنار حوض آب نشسته است و با قلم و کاغذ محقری که دارد، دست به کار به پا ساختن مجلل ترین بناها در عالم سخنوریست، با خود می اندیشم نکند این همان شمس الدین محمد خوش اقبال است، براستی چه اقبالی بلندتر از آن که روزگار از تو حافظ بسازد، تا از پس قرن ها هنوز سخنانت میان اقشار مختلف مردم خریدار داشته باشد آن هم در شرایطی که تقریباً چرخ هیچ چیز بر وفق مرادشان نمی چرخد و اوضاع زندگی و اقتضائاتش بالکل تغییر یافته است. اما آنچه تاسف بر انگیز است قطع ارتباط نسل های جدید با میراث و سنت تاریخی خویش و محرومیت ایشان از چنین چشمه ی فیاض معنوی است که از علائم و نشانه های انحطاط یک ملت است بی آنکه بخواهیم تاثیرات کلان تغییر در نظامات هستی شناختی جهان جدید را بی تاثیر جلوه دهیم.
در چندین غزل شاعر داستان ما، شیطنت زایدالوصفی در بازی با ادوات ذکر و مناجات از جمله "سجاده" و "تسبیح" می کند، که ذکر چند نمونه از آن ها خالی از لطف نخواهد بود، تا مخاطب خود به هوشمندی و ذکاوت این رند بذله گو شهادت دهد، فی المثل به کاربرد تسبیح در ابیات پیش رو توسط شاعر توجه کنید "رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار/دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود" یا "ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود/تسبیح شیخ و خرقه ی رند شراب خوار" و یا "ز رهم میفکن ای شیخ به دانه های تسبیح/ که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی".
یا به کاربرد سجاده در ابیات زیر عنایت داشته باشید "ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند/امام شهر که سجاده می کشید به دوش" یا "نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد/چاره آن است که سجاده به می بفروشیم" و یا "دوش رفتم به در میکده خواب آلوده/خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده".
شاید بشود گفت در انقطاع نسل جوان از سنت تاریخی به واسطه ی تحمیل سنت احیاناشده به ایشان، ای بسا تر نیز به حساب خشک می سوزد، و اگر نه تصاویر بدیع، طرب انگیز و سرشار از سرزندگی و حیات که در دیوان حافظ موج می زند، بالقوه توان آن را دارد که حتی هوش از سر مخاطب امروزی نیز برباید و ایشان را مفتون سِحر کلام خویش سازد.
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۲۰)!


افتتاح روز با طلب قدحی پر شراب از ساقی بر جذابیت های کلام شاعر ما افزوده است "صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن/دور فلک درنگ ندارد شتاب کن" دعوت شاعر به کار صواب را نیز می توان به عنوان برنامه ی روزانه ای که از جانب وی تنظیم می گردد، تلقی کرد که البته از نظر شاعر این کار صواب چیزی جز باده پرستی نیست "کار صواب باده پرستیست حافظا/برخیز و عزم جزم به کار صواب کن".
اصولاً صبوحی، در دیوان حافظ مفهوم نسبتاً پرتکراریست و چون یک نسخه ی شاعرانه برای شروع یک روز، تجویز می شود "صبح است و ژاله مي چکد از ابر بهمني/برگ صبوح ساز و بده جام يک مني".
در بیتی از حافظ می خوانیم "گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست/از مي کنند روزه گشا طالبان يار" که باز ادامه ی طنازی های شاعر با مقولاتی چون سحور و روزه است که بسیار هم ساختار شکنانه و بازیگوشانه طرح شده است.
شاعر در غزلی با مطلع"خیز تا خرقه ی صوفی به خرابات بریم/شطح و طامات به بازار خرافات بریم"، با صراحت تمام دعوت به نوعی بازنگری و باز اندیشی می کند و مشخص است قصد کوتاه آمدن از موضع خویش را به هیج وجه ندارد "فتنه می بارد از این سقف مقرنس برخیز/تا به میخانه پناه از همه آفات بریم".
به راستی در دل سنت تاریخی ما چه خبری بوده است که بزرگانی چون حافظ چنین هنجارگریزانه از قرائت های رسمی گریزان بوده اند، این دیوان بیشترین وجه ی همتش مصروف رهایی بخشی از قید و بندهای قشری اندیشی شده است و این جای بسی تامل دارد"مصلحت دید من آن است که یاران همه کار/بگذارند و سر طره ی یاری گیرند".
غیبت نخبگان در شرایط استیصال جامعه توجیه پذیر نیست!

سکوت تلخ و سنگین مصلحان اجتماعی و اندیشه ورزان دردمند جامعه به هیج وجه نشانه ی خوبی نیست!
در میان انواع اخبار تلخ و اسف باری که شبانه روز در صفحه های مجازی و رسانه های داخلی و خارجی مخابره می شود، از جهش بی منطق قیمت کالا و ارز تا آمار دزدی ها و پرونده های فساد و اخبار فزاینده ی خشونت های خرد و کلان...سکوت اهل نظر دغدغه مند در پروبلماتیزه کردن کلاف سر در گم مسائل ریز و درشت ایران به هیچ وجه به مصلحت این کشور نخواهد بود.
آحاد جامعه از طبقات و اصناف مختلف، با هر درجه از شعور و آگاهی اجتماعی-سیاسی زیر بار انواع فشارهای معیشتی و امنیتی به خصوص در شرایط تلخ تحریم و در گیرودار معضلات عدیده ی ناشی از جولان کرونا، و تحت تاثیر رسانه های مختلف، در یک وضعیت نیمه هوشیار و البته دهشتناک قرار گرفته اند وضعیتی که از آن می توان به کمای جامعوی یا اغمای اجتماعی تعبیر کرد.
در یک چنین وضعیت فلج کننده و قفل شده ای که سلامت پیکره ی اجتماعی ما را به شدت تهدید می کند، اگر متفکرین و روشنفکران، وارد کار زار تدبیر امور نشوند و جامعه را به حال خود رها کنند روز به روز و بلکه ساعت به ساعت اوضاع بدتر و وخیم تر خواهد شد.
سکوت مرگ بار عناصر فکور، و عدم ارائه ی صورت بندی ایشان از مسائل و راه کارها، به خصوص در فقدان تجمعات معمول به جهت ضرورت حفظ فاصله های اجتماعی و افول هژمونی ایدئولوژیک حاکمیت، در کنار کاهش تاب آوری اجتماعی کنشگران، و افت شدید مشارکت های مدنی و نیز افزایش مداخلات رسانه های بیگانه و ... پایان خوشی برای مصالح عمومی و منافع ملی نمی تواند در بر داشته باشد.
بنابر موارد مذکور و در پرتو احساس مسئولیت اجتماعی در قبال سرنوشت جامعه و در راستای کاهش آلام آحاد جامعه، بر اصحاب نظر و دانشگاهیان و اهل تفکر است که به هر طریق ممکن به گفتگو با اقشار مختلف اجتماعی همت گمارده، عرصه را به تمامه به خوش رقصی افریت تفرقه و نفاق واگذار نکنند.
Forwarded from نشر نقد فرهنگ
منتشر شد:
📚نقد فرهنگ توسعه‌نیافتگی (دوره سه جلدی) | نویسنده: رضا داوری اردکانی | نقد فرهنگ | 1399
♦️خرید آنلاین از سایت انتشارات نقد فرهنگ
🛵 ارسال از طریق پست
🛒برای خرید کتاب روی این لینک کلیک کنید🛒

به اینستاگرام نقد فرهنگ بپیوندید:
https://www.instagram.com/p/CFuPelWpdh1/?igshid=1efc7ng685v6n
Forwarded from گروه شریعتی
″… دورۀ انتقال در #جامعه_شناسی بالاخص در جامعه شناسیِ تاریخی، یک دورۀ بسیار حساس و تعیین کننده است. یعنی جامعه از تیبی که دارد به تیپ دیگر منتقل شود (ناخودآگاه و یا از روی ناچاری).
این دوره را دورۂ Transformation (دورۀ تغییر یا دوره انتقال در جامعه) می‌گوئیم. دورۀ انتقال در جامعه عبارت از سرپیچ #تاریخ است، در آن جایی است که جامعه‌ای که مدتی (۱۰۰، ۲۰۰، ۱۰۰۰ سال) در مسیری رفته است، راه خود را عوض می‌کند.
این دوره ممکن است سریع یا کند، انحطاط‌آور یا ارتقاء بخش باشد. باید گفت که در سرگذشت یک جامعه، دورۀ انتقال دارای خصوصیات مشترکی است. با شناختن خصوصیات دوره انتقال می‌توان دوره‌های انتقال را در تاریخ تشخیص داد... ″

📚 معلم علے‌شریعتے
مجموعه آثار ۲۷ / بازگشت به خویشتن / ص۱۴

@Shariati_Group
http://www.asrislam.com/fa/news/18277/
ایران شدن ایران!
دکتر محمد حسن علایی

گفتمانی که نگارنده با عبارت کلی "ایران شدن ایران" سعی در ایضاح مقاصد و اهداف راهبردی آن را دارد، گفتمانیست که مشخصه‌های منحصربفرد آن، از آرای دکتر بیژن عبدالکریمی، قابل استخراج است.
🌐 #روز_جهانی_معلم

از سال ۱۹۹۴ به بعد، پنجم اکتبر (۱۴مهرماه) هر سال از سوی یونسکو «روز جهانی معلم» اعلام شده است. هدف از اعلام چنین روزی بها دادن به معلمان، قدردانی از آنها و بررسی مشکلاتشان در سراسر دنیا است.

🌐تم و شعار روز جهانی معلم در سال 2020:

In 2020, World Teachers’ Day will celebrate teachers with the theme

“Teachers: Leading in crisis, reimagining the future”.

"معلمان: پیشرو در بحران، تجسم دوباره آینده"


🇮🇷
@iranianspa
Forwarded from فرامتنی
🐬@faramatni

🔰 «شمس تبریزی» به روایت استاد «شفیعی کدکنی»


شمس مردی دیرجوش، تنگ‌حوصله و بی‌اعتنا به تمام موازین حاکم بر عرف و عادت‌های زمانه بوده است: خود غریبی در جهان چون شمس کو؟
از آن مردانی که خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دارند و داوری خلق جهان را به پشیزی برنمی‌گیرند. نگاه شمس به مسایل عصر در حوزه دین و اخلاق و تصوف، نگاهی است بی‌رحم و تند و بی‌پروا. بسیاری از بزرگان عصر خود را به هیچ نمی‌گرفته است و گاه مردمانی گمنام را با همه خروجی‌ که از معیارهای اخلاقی و دینیِ عصر خود داشته‌اند می‌ستوده و با ایشان انس می‌گرفته است.

شمس تبریزی از نظرگاه مولانا مظهر کمال انسانیت است و مظهر کمال عشق و از دیدگاه مولانا این دو مفهوم رابطه‌ای اجتناب‌ناپذیر دارند که هرچه انسانیت کاملتر باشد عشق از کمال بیشتری برخوردار است زیرا عشق امانت الاهی است که تنها به انسان سپرده شده است:
چون امانت‌های حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
و در جای دیگر می‌گوید:
شمس تبریز، تو را عشق شناسد نه خرد

معیار شمس برای ارزیابی مردمان عشق بوده است نه علم و نه فضل و نه زهد و عبادت، حتی پدرش را بدین دلیل مورد انتقاد قرار می‌داده است که از عشق بی‌خبر بوده است: "نیک‌مرد بود و کَرَمی داشت... الّا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر!"
ما نمی‌دانیم که در گفت‌وگوهای میان او و مولانا در روزهای نخستین چه سخنانی رد و بدل شده است ولی آنچه مایه جذب این دو بوده است بی‌گمان همان مقوله عشق و جان عاشقانه داشتن بوده است.

آنچه شمس تبریزی و دیدار او برای مولانا به ارمغان آورد، دگرگونیِ احوال فقیهی بود که گاه‌گاه شعری نیز از سر تفنن می‌سرود و بدل کردن او به شاعری شیدا و بی‌اختیار که از فقه نیز آگاهی بسیار دارد. گویا قبل از دیدار شمس، مولانا اهل سماع و رقص نبوده است و این از تصریح فرزندش سلطان‌ولد و نیز گفتار فریدون سپهسالار به روشنی دانسته می‌شود.
آنچه از دیدار شمس برای مولانا حاصل شد، یک نتیجه بنیادی داشت که معیارهای ارزشی مولانا را دگرگون کرد، یعنی ارزش‌هایی که برای یک فقیه یا یک مذکّر و واعظ، در آن روز وجود داشت و گاه چه مایه گرفتاریها برای صاحبانش به حاصل می‌آورد، او را از چنگ آن معیارها رهایی بخشید. مولانا را از زندان عادات و عرف‌ها و از زنجیر معیارهای زمانه آزاد کرد. شاید تا آن روزگار مولانا خود این حقایق را به کمال دریافته بود اما در عمل نمی‌خواست تن بدانها دهد. شمس زنجیره‌ی این معیارها را درید و به او آموخت که در آن سوی عرف‌ و عادت‌ها می‌توان در جهانی دیگر زیست و با مردمانی دیگر.

مقدمه غزلیات شمس تبریز - محمدرضا شفیعی کدکنی

🐬@faramatni
Audio
📍تز یازدهم:📍

سخنرانی مراد فرهادپور در نشست نقد و بررسی کتاب «نامیدن تعلیق؛ برنامه‌ای پژوهشی برای جامعه‌شناسی تاریخی انتقادی در ایران»
دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران
21 آبان ماه 1398

♦️www.thesis11.com♦️
شناخت خداوند و عبادت او
«اَيّهَا النّاسُ! إِنّ اللّهَ جَلّ ذِكْرُهُ مَا خَلَقَ الْعِبَادَ إِلاّ لِيَعْرِفُوهُ، فَإِذَا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ فَإِذَا عَبَدُوهُ اسْتَغْنَوْا بِعِبَادَتِهِ عَنْ عِبَادَةِ مَا سِوَاهُ».

امام حسين (ع) فرمود: «اى مردم! خداوند بندگان را آفريد تا او را بشناسند، آن‏گاه كه او را شناختند، پرستش كنند و آن‏گاه كه او را پرستيدند، از پرستش غير او بى‏ نياز شوند».

(بحار الانوار، ج ۵ ص ۳۱۲ ح۱ )
بی صوت و هجای تو جهان هیچ ندارد
مگذار فلک بی تو مرا وا بگذارد
بعد از تو کدام حنجره باید که بخواند
این سوخته دل گوش به صوت که سپارد
ما اهل زمین هیچ، خدایان به چه شیوه
پیغام سماوات به اهلش بگذارد
ای جان به فدای خم ابروی تو ای دوست
زیباتر از ابروی تو گردون ننگارد
از خنده ی تو درّ و گهر بود که می ریخت
با رفتنت ای گنج روان خنده چه دارد
سرتاسر این ملک به سوگ تو نشسته ست
از دیده چه خون ها که در این ملک ببارد
در سوگ تو ای خسرو آواز نگه کن
غم آمده تا دانه ی اندوه بکارد
دل ریش و خرابند کنون حافظ و سعدی
دیگر ز کجا چرخ فلک همچو تو آرد
ای صوت دل انگیز تو آویخته از گوش
بی صوت و هجای تو جهان هیچ ندارد
کانال رسمی دکتر بیژن عبدالکریمی, [09.10.20 11:41]
تأملی در رابطة سیاست و هنر

به بهانة درگذشت استاد شجریان، یکی از بزرگترین سرمایه های ملی دورة معاصر

بیژن عبدالکریمی

در سال های اخیر بارها فریاد زده ام که یک «ملت» حقیقی و اصیل، صرف یک «جماعت»، یعنی تجمعی از افراد در یک سرزمین نیست. یک ملت برای ملت شدن نیازمند نیروها و مؤلفه هایی است که آحادش جامعه را در عمیق ترین لایه های هستی اش به یکدیگر پیوند می دهد. در این میان شعر، هنر، ادب و موسیقی از مهم ترین عناصری هستند که به یک قوم تاریخی هویت بخشیده، از یک جماعت یک ملت می سازند. یک «جماعت» برای آن که به یک «ملت» تبدیل شود و تا سرحد یک ملت ارتقا یابد نیازمندِ «افتخار و غرور ملی و امید ملی» است و شاعران و هنرمندان و ادیبان و موسیقی دانان حاملان و حافظان افتخار، غرور، امید و آزادگی یک ملت هستند. بدا به حالت سیاستی که این مهم را درنیابد و قدردان شاعران و هنرمندان و ادیبان و موسیقی دانانش نباشد و به واسطة بی توجهی به شاعران، هنرمندان، ادیبان و موسیقی دانان یک کشور، حس افتخار، غرور، امید و آزادگی ملتش را جریحه دار سازد. سیاست ناپخته و خام، که سیاست را صرفاً در حد روزمره و مواضع و جهت گیری های اینجایی و اکنونی، و نه در افق تاریخ و آینده های دورتر و منافع ملی، می فهمد درنمی یابد که غرور مليِ ناکافي و احساسات جریحه دار شدة یک ملت، بحث جدي و اثربخش درباره سياست ملي را، آن هم در روزگاری که یک جامعه زیر سنگین ترین فشارهای نظام سلطة جهانی است، نامحتمل مي سازد. سیاست ناپخته باید دریابد که ما بدون شخصیت‌های فرهنگی، متفکران، شاعران، ادیبان، و هنرمندان مان نمی توانیم به خویشتن به منزلة یک ملت بزرگ تاریخی وحدت و انسجام بخشیم. بی تردید، ادب، هنر، شعر، موسیقی و آواز ایرانی در کنار دیگر مؤلفه های حِکمی، فرهنگ، دینی و معنوی، از مهم ترین مؤلفه ها و پایه های هویت ملی ماست. سیاست خام و ناپخته نباید با صرف تکیه بر برخی مؤلفه های هویت بخش مثل اسلام و تشیع، اجازه دهد دیگر عناصر بنیادین و پایه های هویت ملی ما، مثل حکمت، شعر، ادب و موسیقی ما به واسطة بیگانگان مصادره شده یا به دلیل بی توجهی به آنها سبب شکاف بیشتر ملت با نهاد سیاست، آن هم در شرایط تاریخی بسیار بحرانی کنونی کشورمان گردد. سیاست خام و ناپخته باید به این مسئلة واقعی و انضمامی روزگار ما بیندیشد که مؤلفه های بنیادین هویت ایرانی چیست و شعر، موسیقی و ادب فارسی در این میان چه نقشی دارد و چگونه می تواند این مؤلفه ها را عاملی برای افزایش وحدت، انسجام و سرمایة ملی سازد.
سیاست خام و ناپخته چگونه می تواند مدعی مبارزه با غرب و غربزدگی و سکولاریسم و نیهیلیسم جهان کنونی باشد اما نقش عظیم و اثرگذار حکمت معنوی و شعر و ادب فارسی را که با موسیقی و آواز اصیل ایرانی پیوندی وثیق و نسبتی نازدودنی دارد، در مقاومت در برابر نیهیلیسم و بی معنایی جهان غربزدة کنونی نادیده بگیرد؟
باز هم این جملة همبولت، ادیب و زبان شناس مشهور انگلیسی را یادآور می شوم: «امپراطوری ها محو می شوند، اما یک شعر خوب باقی می ماند». نهاد سیاست باید دریابد که این نه سیاست و امور سیاسی است که معیاری برای قضاوت در خصوص حکمت، شعر، ادبیات، هنر و موسیقی است، بلکه کاملاً برعکس، این حکمت، شعر، ادبیات، هنر و موسیقی و شیوة مواجهة سیاست با اصحاب فرهنگ و هنر و اندیشه و موسیقی است که معیار درستی و نادرستی سیاست هاست.
درک و تفسیر از هنرمندان و ادیبان و موسیقی دانان به عنوان یک موافق یا مخالف سیاسی و نقد سیاسی هنر و موسیقی به معنای نافهمی شأن و جایگاه هنر و تقلیل آن تا سر حد مناقشات مبتذل روزمره است. ای کاش اصحاب سیاست ما، اعم از پوزیسیون و اپوزیسیون، می توانستند از فراز بالاتری به مسائل رابطه هنر و حیات جامعه و نیز رابطة هنر و سیاست بیندیشند.
شجریان، خسرو آواز ایران، یکی از از بزرگترین سرمایه های ملی دورة معاصر، یکی از مظاهر افتخار ملی و یکی از برجسته ترین نمایندگان روح ایرانی است، روحی که در موسیقی و آواز او متجلی می شد. موسیقی و آواز او با عمیق ترین لایه های وجودی ملت ما پیوند خورده است. نادیده انگاری این حقایق بزرگ به معنای سیاست نااندیشی و سیاست نافهمی نهاد سیاست است.
1399/7/18