━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
«کار چشمها، فراتر از تماشاست »
بروک فریاد کشید: «ولشان کن! گوشها و همه چیزهای دیگر را میگویم! همه را ول کن. اصلا به یاد نیاور!»
آمس با تپشهایی گنگ گفت: «چرا؟ مگر یه یاد آوردن چه اشکالی دارد؟»
– «زیرا در زمان آنچه به یادش میآوردی، دنیای بیرون این چنین سرد و بیروح نبود، همه چیزی گرما داشت و جان داشت. زیرا چشمها در من زنده بودند و به مهربانی نگاه میدوختند و لبها در من پرلرزه بودند و داغ میسوختند.»
خطوط نیروی بروک با لرزههایی تند میزد و موج برمیداشت و باز میزد و موج برمیداشت.
آمس با دستپاچگی گفت: «متأسفم! من … متأسفم!»
– «آنچه تو زنده میکنی یاد آورم میشود که من، روزی یک زن بودم و عشق را میشناختم، یه یاد میآورم که کار چشمها چیزی فراتر از تماشا کردن است و اینکه من اکنون چشمی ندارم که برایم چنان کند.»
✍🏻: #ایزاک_آسیموف
فایل pdf از آثار او را در صبح و شعر بخوانید.
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼
درود و ادب، روزتان زیبا🙏🏻💐
🌀
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
«کار چشمها، فراتر از تماشاست »
بروک فریاد کشید: «ولشان کن! گوشها و همه چیزهای دیگر را میگویم! همه را ول کن. اصلا به یاد نیاور!»
آمس با تپشهایی گنگ گفت: «چرا؟ مگر یه یاد آوردن چه اشکالی دارد؟»
– «زیرا در زمان آنچه به یادش میآوردی، دنیای بیرون این چنین سرد و بیروح نبود، همه چیزی گرما داشت و جان داشت. زیرا چشمها در من زنده بودند و به مهربانی نگاه میدوختند و لبها در من پرلرزه بودند و داغ میسوختند.»
خطوط نیروی بروک با لرزههایی تند میزد و موج برمیداشت و باز میزد و موج برمیداشت.
آمس با دستپاچگی گفت: «متأسفم! من … متأسفم!»
– «آنچه تو زنده میکنی یاد آورم میشود که من، روزی یک زن بودم و عشق را میشناختم، یه یاد میآورم که کار چشمها چیزی فراتر از تماشا کردن است و اینکه من اکنون چشمی ندارم که برایم چنان کند.»
✍🏻: #ایزاک_آسیموف
فایل pdf از آثار او را در صبح و شعر بخوانید.
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼
درود و ادب، روزتان زیبا🙏🏻💐
🌀
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher