صبح و شعر
623 subscribers
2.11K photos
263 videos
324 files
3.14K links
ادبیات هست چون جهان برای جان‌های عاصی کافی نیست.🥰😍 🎼🎧📖📚
ارتباط با ادمین @anahitagirl
Download Telegram
━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•━

ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب!
ما مردم، صبح که سر از بالین برمی‌داریم تا شب که کـپه مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گـَزیم!بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیاندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.

اگر دیگری یک لقمه نان داشته ‌باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جوَد! تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل! بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سر گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

✍🏻 #محمود_دولت‌آبادی
📚: #کلیدر

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

بشقاب املت و ژامبون را جلو هرولد گذاشت و شیشه مربای افرای روی کیک را از توی گنجه بیرون آورد. سپس روبه روی هرولد
پشت میز نشست .

گفت: «هرولد دلم می‌خواهد یک دقیقه آن روزنامه را کنار بگذاری .»
کریز روزنامه را برداشت و تا کرد.

مادرش عینکش را برداشت و گفت: «برای آینده‌ات تصمیمی گرفته‌ای؟ »

کریز گفت : « نه . »

فکر نمی کنی وقتش رسیده باشد؟» مادرش منظور بدی نداشت . چیزی که بود نگران بود.

کریز گفت: «فکر نکرده‌ام . »

مادرش گفت : «خداوند برای تک تک بندگانش کار دارد. روی زمینش دستی را نمی‌بینی که بیکار باشد.»

کریز گفت: «من یکی توی زمین او نیستم .»

ما همه توی زمین خدا هستیم.»

کربز مثل همیشه مضطرب و دمغ بود.
مادرش ادامه داد: «هرولد ، من خیلی دلواپس توام.
می دانم چه وسوسه هایی سر راه آدم کمین می‌کنند می‌دانم که آدم چقدر ضعیف است.
یادم هست ، پدر بزرگ عزیزت که عمرش را به تو داده، پدر خودم چه چیزها که از جنگ داخلی تعریف نمی کرد و من برای تو دعا می‌کردم . الآن هم صبح تا شب برایت دعا میکنم ، هر ولد . »

✍🏻 #ارنست_همینگوی
📚: خانه سرباز

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

هوم... هیچ‌کس نمی‌دونه فردا چه اتفاقی براش می‌افته.
مثلاً داریم راه می‌ریم، یه‌دفعه پامون به سنگ می‌خوره یا می‌افتیم تو جوی آب و همین باعث می‌شه که از یه حادثه‌ی بزرگ جون سالم به‌در ببریم.
صبح از خونه بیرون میاییم که بریم دنبال کاری، یه‌هو دوستی سر راه‌مون سبز می‌شه و بعد از احوال‌پرسی ما رو به جایی می‌بره که اون‌جا عاشق یه دختر خوشگل می‌شیم و بعد باهاش ازدواج می‌کنیم. به‌عقیده‌ی شما به این چیزها چی می‌شه گفت؟ هان؟؟
اگر پامون به سنگ نمی‌خورد یا توی جوی آب نمی‌افتادیم یا اون دوست رو نمی‌دیدیم، زندگی ما یه شکل دیگه می‌شد. داستان من هم مث یکی از همین حوادثه، به‌خاطر خوردن چند تا کتلت مسیر زندگیم عوض شد.

✍🏻 : #عزیز_نسین
📚: پخمه
مترجم: صالح سجادی

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

با خود فکر می‌کردم:
آدم با انسان متفاوت است.
آدمی در این جهان هیچ چیزی را نیافریده .بلکه ابداع کرده است. و چیزها را در همه ابعاد و تنوع بسط داده است همین.
او تیر وکمان را به بمب هسته‌ای. بال‌های کاغذی را به انواع جت و هواپیما/ غار نوشته‌ها را به کتابخانه‌های عظیم، غارنشینی را به برج نشینی و.....تبدیل کرده است.
بنابر این آدمی نه در درون آفرینش که در درون جهان بسط داده شده‌ی رویاها و وقایع زندگی میکند و مهم ترین فضیلتش هم این است که تولد را به مرگ و آغاز را به پایان بسط می‌دهد. و وقتی به قدرت می‌رسد «از آزادی استبداد می‌سازد»*.
و بشریت چه رنجی را متحمل شده است. چه رنج بی پایانی.
...اگر این گناه بر گردن نظام سرمایه سالاری و برده داری است ، بر گردن خود آدمی نیز هست. آدمی که فراموش کرده است :
"آدم " با "انسان " متفاوت است. ما آدم به دنیا می‌آییم و به سوی انسان شدن پیش میرویم. ومتاسفانه چه اندکند آدمیانی که به انسان تبدیل شده‌اند.

*نیما یوشیج

✍🏻 #هیوا_مسیح
📚: تعمدات....
سی سال شب نویسی کوتاه. "

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

پرسش این‌جاست که چطور می‌شود گم شد. اگر هیچ گاه گم نشده‌ای، هیچ گاه زندگی نکرده‌ای. اگر ندانی چطور گم شوی، تباه خواهی شد. زندگی کاشفانه جایی در میانهٔ سرزمین‌های ناشناخته قرار دارد.
عشقِ خوش‌فرجام داستانی واحد است،
اما عشقِ نافرجام دو یا چند روایت معارض و مغایر و عشق بی‌سرانجام مثل آینه‌ای‌ست که زیر پایت هزار تکه شده، اما باز هر تکه قصهٔ متفاوتی می‌گوید از این‌که آن عشق استثنایی بود، مصیبت بود، اگر این‌طور می‌شد، اگر آن‌طور نمی‌شد. این تکه‌قصه‌ها دوباره با هم چفت نمی‌شوند و این پایان قصه‌هاست.


✍🏻 : #ربکا_سولنیت
📚: نقشه‌هایی برای گم شدن

❤️لحظه‌هاتان عاشقانه

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

#برشی_از_یک_کتاب 📚

تو را به‌شدت دوست داشتم؛ البته همهٔ این‌ها تمام شده.
می‌دانم. می‌دانم که دیگر هیچ‌وقت به چیزی یا کسی برنمی‌خورم که سودایی در من برانگیزد.
می‌دانی، دل بستن به دیگری کار بزرگی است.
حتی، درست در اول کار، لحظه‌ای می‌رسد که باید از روی پرتگاهی پرید.
اگر بهش فکر کنی، نمی‌پری. می‌دانم که من دیگر هیچ‌وقت نخواهم پرید.

✍🏻 : #ژان_پل_سارتر
📚: تهوع

خانهٔ دلتان از عشق لبریز 🥰

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

ثریا سرش را بلند نمی‌کند. غمناک است و حرفی نمی‌زند. یادم می‌آید، قبل از انقلاب در زمان نخست‌وزیری شریف‌امامب و اعتصابات خونین علیه شاه، وقتی شوهر جوان ثریا خسرو ایمان، در قتل‌عام ۱۷ شهریور کشته شده بود، ما ثری را برای استراحت روحی و دوری از اغتشاش و ادامه تحصیلات رشته دکترا به دانشگاه سوربن پاریس بازگردانده بودیم، ولی پس از وقوع انقلاب و اوضاع در آغاز کمی متشنج، ثریا به دلیل تنهایی مادرش به تهران برگشته بود، گرچه هنوز پاسپورت و ویزای پنج‌ساله‌اش را برای گرفتن درجه دکترا داشت.
می‌گویم: ثری جان بهتره برگردی فرانسه…
هم برای خودت بهتره هم برای فرنگیس جان که حالش خوب است و هم خیالش در این روزها راحت‌تر می‌شود.
فرنگیس می‌گوید: چه عالی…
ولی ثریا هنوز سرش پایین است.
می‌گویم: برو عزیزم، خواهش می‌کنم. شما که ویزا داری.
سرش را کمی رو به پایین تکان می‌دهد.
می‌گویم: ما قبل از انقلاب و زمان شاه، کنسولگری انگلیس و کنسولگری آمریکا را پهلوی هم توی خرمشهر، توی خیابون لب رودخونه داشتیم. هر وقت می‌خواستیم برویم انگلیس یا آمریکا، پاسپورتمان را می‌دادیم اداره نقلیه شرکت، و یک کارمندش آن را از آبادان می‌برد اون دست آب و بعدازظهر پاسپورت را با مهر ویزا می‌آورد می‌گذاشت روی میزمون. و ما می‌رفتیم برای کار و تفریح. و حالا من برای گرفتن ویزای اداری باید تشریف ببرم سفارت انگلیس در فرانسه. خرمشهر کجا پاریس کجا…»

✍🏻 #اسماعیل_فصیح فراخور گرامی زادروزش 💐 مانا یاد و نامش🙏🏻☘️
📚: تلخ‌کام
سبک ساده و بی‌تکلف‌اش باعث می‌شد آثارش جذاب، خواندنی و پر مخاطب شوند. او طبقه‌ی متوسط شهری و مناسبات‌شان را وارد رمان فارسی کرد. فصیح که در جذب مخاطب عام و خاص موفق بود از تجربیات زندگی‌اش در نوشتن و خلق شخصیت‌ها بهره می‌گرفت.

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

در این دنیا بیشتر از ستارگان آسمان، استاد و شیخ دروغین وجود دارد! مرشد واقعی تو را به نگاه کردن در درونت و کشف زیبایی‌های آن رهنمون می‌کند،
نه اینکه تمام سعی‌اش در این باشد که تو را مرید و شیفته‌ی خود کند!

✍🏻: #الیف_شافاک
📚: ملت عشق

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

درختان کاج چون صفی از تیغه‌های خنجر زمزمه می‌کردند:
به روی ما سقوط کن!
و سیلاب در سیاهی افزون شونده شب می‌غرید, زوزه می‌کشید و برآشفته از یأسی پایدار,خود را به دیواره‌های ناهموار زندانش می‌کوفت.
آرتور لرزان به پا خاست.از لبه پرتگاه کنار کشید و گفت:
پدر! مانند دوزخ است.

مونتانلی به آرامی پاسخ داد:
نه پسرم,فقط به روح انسان می‌ماند.
- به ارواح کسانی که در ظلمت و سایه مرگ می‌نشینند؟
- به ارواح کسانی که هر روز در خیابان از کنارت می‌گذرند.
………
فرزندم اگر نور جدیدی را می‌بینی اگر سودای کار بزرگی را که به خاطر هم‌نوعانت باید انجام گیرد در سر داری،
امیدی که سبک کنندهٔ بار درماندگی و ستمدیدگی خواهد شد در توجهات خود نسبت به گران‌بهاترین نعمات خداوند دقت نما همه چیزهای خوب از دهش اوست و از دهش اوست که جانی تازه پدید می‌آید اگر راه جانبازی، راهی را که به صلح منتهی می‌شود یافته‌ای و اگر الحاق تو به رفقای موردعلاقه‌ات که در نهان می‌نالند به خاطر آن است که راه رستگاری را به ایشان بنمایی پس مراقب باش تا جانت از بند رشک وخشم آزاد باشد.
قلبت به سان محرابی باشد که آتش مقدس تا ابدیت در آن می سوزد.
به یاد داشته باش که این چیز والا ومقدس است و قلبی که آن را می‌پذیرد باید از هرگونه اندیشه خودخواهانه پاک باشد.(ص۳۴)


✍🏻 #اتل_لیلیان_وینیچ
📚: خرمگس

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
ممنوعیت آتش 🔥شب نوروز
(چهارشنبه سوری) 🔥
توسط خلفای بنی عباس

آیین نوروز چنان بود که در شامگاه آخرین روز سال آتش نوروز به پا می‌کردند و بامدادان روز بعد با آب‌پاشی به پیشواز نوروز می رفتند:
شاعر عرب گوید:

ولمّا أتَى النَوروزُ يا غايةَ المُنى
وأنت على الإعراض والهَجر والصَدِّ

بعثتُ بنار الشوقِ ليلاً إلى الحَشَى
فنورزتُ صُبحاً بالدمُوعِ علىِ الخَدِّ

ای نهایت آرزوهای من! آنگاه که نوروز درآمد
تو بر شیوۀ روگردانی و هجرت و منع بودی.

آتش شوق را شبانه در درون برافروختم
بامدادان با اشکِ بر گونه، به نوروز برآمدم.
(مقریزی، الخطط، 2/ 443)

ممنوعیت آتش شب نوروز در بغداد (سال ۲۸۲ -۲۸۴ هجری)
طبری در رخدادهای سال ۲۸۲ هجری می‌نویسد:
"فرمان نوروزی معتضدی: و در این سال [ 282 ق خلیفه المعتضد] مردمان [بغداد] را از کارهایی که در نوروز عجم انجام می‌دادند یعنی آب‌پاشی و افروختن آتش و مانند آن منع کرد".
(تاريخ الطبري - سنه اثنتين وثمانين ومائتين. ج ۱۰ ص ۳۹).
--------
بار دیگر طبری در رویدادهای سال ۲۸۴ قمری زمان معتضد بالله می‌گوید:
"روز چهارشنبه ... در بازارها و کویهای شهر بغداد جار زدند در نهیِ افروختن آتشِ شبِ نوروز و منع آب‌پاشیِ روز نوروز. و روز پنج‌شنبه نیز همین جار را زدند. و روز جمعه بر جانبِ شرقی مدینة السلام، بر درِ سعیدبن یسکین، رئیس پاسبانان، ندا دادند که امیرالمومنین برای مردم افروختن آتش و آب‌پاشی را آزاد کرده‌ است. عامه مردمان آتش بیفروختند و آب‌پاشی کردند چندان‌که بیرون از اندازه شد و آب بر پاسبانان پاشیدند."
(تاریخ طبری، ج ۱۰ ص ۵۳)


ممنوعیت آتش شب نوروز و آب‌پاشی در مصر قرن چهارم

ابن زولاق می‌گوید: در این سال یعنی سال 363 هحری، المعزُّ لدین الله [خلیفۀ مصر] افروختن آتش شبِ نوروز در کوچه‌ها و پاشیدن آب در روز نوروز را ممنوع کرد.

و نیز گفت: «در سال 364 هجری، در روز نوروز آب‌بازی نوروزی و آتش افروزی بسیار گشت و بازاریان چرخ می‌زدند؛ و فیل ساختند و با اسباب بازیهای خود به سوی قاهره بیرون آمدند. سه روز تمام بازی کردند و تزئینات و جواهرات را در بازارها به نمایش گذاشتند، سپس المعز لدین الله دستور داد که آشکارا جار زنند تا مردم آتش نیفروزند و آب نپاشند. گروهی را گرفتند و زندانی کردند؛ گروهی را گرفتند و بر پشتِ شتران [در شهر] گردانند.
(المقريزي، کتاب المواعظ والاعتبار بذكر الخطط والآثار، ج 2 ص 443).

✍🏻 #محمودفتوحی
📚: کانال کاروندپارسی

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
فلسفه، ترس ، خرافات

“آن‌چه انسان را عقل‌گریز می‌کند، هراس است. ترس آن ریشه‌ای است که خرافات از آن بر می‌رویَد، می‌پاید، و تغذیّه می‌شود... مردم تا آن‌جا که مغلوبِ ترس باشند، آماده‌یِ زودباوری‌ و اطاعت‌‌‌اند"
.

برای کنترل و تسلط بر زندگی مردم، کافیست در وجودشان هراس ایجاد کنید. مذهب بزرگترین منبع ایجاد هراس در آدمیان است.
ذهن‌هایی که ترسیده، مضطرب، افسرده و راکد هستند، بهترین ذهن ها برای تقلید کورکورانه و رشد خرافات و باورهایی است که نه تنها زندگی را از آنها می‌دزد، بلکه بهترین زمینه را برای بقای حکومت‌‌‌های دیکتاتور و جبار فراهم می‌کند.

اسپینوزا در ادامه می گوید:
"بعید نیست که در حقیقت برترین رمزِ حکومت‌هایِ خودکامه، و آن‌چه مطلقاً لازمه‌یِ آن‌هاست، نگه‌داشتنِ مردم در وضعیّتِ فریفتگی، و پنهان کردنِ ترسی باشد که مردم را به این سو آن سو می‌کشانَد، زیرِ عنوانِ فریبایِ مذهب. در نتیجه‌یِ این وضعیّت، مردم چنان برای بردگیِ خود می‌جنگند که گویی برایِ رستگاریِ خود می‌جنگند، و ریخته شدنِ خونِ خود را برای سَروریِ شخصِ واحدی، نه‌تنها خفّت‌بار نمی‌دانند بلکه آن را افتخاری عظیم می‌شمارند".

ترس و جهل ، موجب حذف عقلانیت و نهایتا حذف زندگیست! چرا که با فقدان عقلانیت، آزادی که رکن اساسی رشد ، کمال ، ارتقای و تحقق زندگیست نیز از بین می‌رود. انسان تنها از طریق آزادی است که میتواند به استعدادهای نهفته و بالقوه خود پی ببرد و به توانمندی‌‌‌ها و عقلانیت خود فعلیت ببخشد.


✍🏻 #باروخ_اسپینوزا
📚: برگرفته از رسالهٔ اسپینوزا

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

موضوع انشا: بُز!

در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود، ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟

برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می‌زاید؟ اسب بیشتر بار می‌برد یا خر؟ تا برای من کاملاً روشن باشد!

تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جزء لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلم‌فرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب‌فروشی‌ها دیده‌ام. چگونه می‌توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشاء بنویسم؟

وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خنده ی بچه‌ها گوش فلک را پر کرد، ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقاً این جوان، نویسندهٔ بزرگی خواهد شد...

📚بخارای من ایل من
✍🏻 #محمد_بهمن‌بیگی
نویسنده و بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری
گرامی #روز_معلم بر آموزگاران مهر و دانایی خجسته 💐❤️

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

روزی به کریم‌خان زند گفتند: فردی می‌خواهد شما را ببیند و مدام گریه می‌کند.
کریم‌خان گفت: "وقتی گریه‌هایش تمام شد بیاریدش نزد من".

پس از ساعت‌ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر‌زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم.

کریم‌‌خان دستور داد چشم‌های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد!
اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته‌ی پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.

وکیل الرعایا (کریم‌خان) گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه‌ی بید سرخ دزدی می‌کرد ، من نمی‌دانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم.
پس از این‌که به شاهی رسیدم عده‌ای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند.
پدر من چگونه می‌تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می‌کشند ...

✍🏻 #پناهی_سمنانی
📚: کریم‌خان زند

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
صبح و شعر
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━ #يك_برگ_كتاب ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━  درختان کاج چون صفی از تیغه‌های خنجر زمزمه می‌کردند: به روی ما سقوط کن! و سیلاب در سیاهی افزون شونده شب می‌غرید, زوزه می‌کشید و برآشفته از یأسی پایدار,خود را به دیواره‌های ناهموار زندانش…
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

شما مردم نیک سرشت سرشار از شادی بخش‌ترین انتظارات و امیدها هستید. شما همیشه آمادهٔ پذیرفتن این فکرید که اگر برحسب تصادف یک جنتلمن نیک‌اندیش میانسال به مقام پاپی برسد؛ همهٔ کارها به خودی خود درست خواهد شد.
کافی است در زندان‌ها را بگشاید همه مردم گرداگردش را تبرک کند و ما انتظار داشته باشیم که بر دوره سلطنت سه هزار ساله مسیح دست بیابیم.
گمان نمی‌کنم شما هرگز درک کنید که او هر چقدر هم که بخواهد قادر به اصلاح امور نخواهد بود؛
«اصل نادرست است نه مشی این و آن».

✍🏻 : #اتل_لیلیان_وینیچ
📚: #خرمگس
(ص- ۹۴)

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

در میان چهره‌های خصمانه و عبوس زندانیان دیگر، نمی‌شد متوجه چهره‌های مهربان و شاداب نشوم.
آدم بد همه جا هست، و میان بدها آدم‌های خوب هم هستند. این فکری بود که از سر تسلی دادن به خودم می‌کردم، کسی چه می‌داند شاید هم این‌ها بدتر از بقیه، بقیه‌ای که بیرون دیوار‌های زندانند نباشد؟
چنین می‌اندیشیدم، و سر خود را بدین اندیشه خویش می‌جنباندم. اما خدایا!
آه که اگر می‌دانستم چقدر این انديشه به حقیقت محض نزدیک است…

✍🏻 #داستایوفسکی
📚: خاطرات خانه مردگان یا «یادداشت هایی از خانه مردگان» در واقع روایت وفادارانه تجربه‌های نویسنده در زندان است.
ترجمه: جعفر محجوب

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

کتاب‌های من لحظه‌های خاص زندگی من هستند. آن‌ها از عمقی خاموش برمی‌آیند، اما این لحظه‌های خاص مرا به فراسوی همه چیز می برد. نوشته همیشه از بیرون می‌آید و از درون برنمی‌خیزد. این برون است که مانند قطار دیوانه‌وار وارد درونم می‌شود، در این لحظه مانند این است که حجابی پیش چشمانم برداشته می‌شود و شروع به نگاه کردن می‌کنم.

💬 من هرگز به ستایندگانِ داستایفسکی برنخورده‌ام، بلکه کسانی را دیده‌ام که از مطالعه‌ی آثار او سوخته‌اند،
او از روح‌ها همچون هدفِ یک پیکار سخن می‌گوید، در همان حال پروست از من دم میزند، پروست زیبایی پرست است، و داستایفسکی زنده،  " داستایفسکی"  درخششِ نابِ زندگی است، به‌سان اخگری که از آتش می‌جهد، این زندگیِ نابِ آتش، به هیئت اخگری به درون کتاب می‌جهد، آن‌گاه این کتاب چیزی نیست جز وسیله‌ای بس ناب که به خدمت زندگان در می‌آید.

📚: نور جهان
✍🏻: #کریستین_بوبن

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

روزهای عمر در ما می‌گـذرند بی‌آنکه دیده شوند؛ از بس همـزاد همدیگرند، همه تکرار یک نُت و یک تصویر مکرّر که نه شنیدنی است نه دیدنی.
عبـور شبحی بی‌صورت و صوت در مِـه.
و آینده‌ای عکس برگـردان گذشته و زمان حالی خالی!
در این میان روزهای کمی گذرای ماندگاراند زیـرا طرحی و رنگی دارند که در خاطرمان نقش می‌بندد و ما از برکت وجـود آنها از خلال پوسته‌های خاطـره، منزلگاه‌های عمـر را به یاد می‌آوریم، صاحب گذشته می‌شویم و از این راه به زمان حال خـود - خـوب یا بد - معنا می‌دهیـم.

✍🏻 #شاهـرخ_مسکوب
📚: روزها در راه
ص: ۷

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

ناامیدی از هر چیزی بدتر است مثل مرض هاری است.
اگر آدم را نکشد، اوراقش می‌کند، خلش می کند.
آدم را بداخلاق و خشن می‌کند جوری که بقیه را از دم می‌شویی و می‌گذاری کنار. ناامیدی هربار به شکلی ظاهر می‌شد یک بار به شکل تندخویی، یک بار به شکل بیزاری، یک وقت‌هایی هم شکل دلواپسی به خود می‌گرفت.

✍🏻 #جمال_میرصادقی
📚: بادها خبر از تغییر فصل می‌دهند

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

تمامی جهان صحنه‌ای است، و کلماتی که از این صحنه گفته می‌شود، به‌راستی سرشار از خشم و هیاهوست؛ جهان خراب است و بازیگری که فرصت خود را بر صحنه می‌خرامد کلماتی دربه‌در و یتیم شده بر زبان می‌آرد؛ ما پدرمان را گم کرده‌ايم، اما خود را نیافته‌ایم.
کلمات محمل ابهام و شطح می‌شوند.
مارسیلیو فیچنینو می‌گوید: «همه چیز ممکن است» جان دان می‌گوید : «همه چیز مشکوک است» میان این دو جمله که با فاصله‌ی یک قرن بیان شده‌اند، ادبیات جدید همچون حلقه‌ای تیره‌گون آشکار می‌شود

✍🏻 #کارلوس_فوئنتس
📚: خودم با دیگران
برگردان عبداله کوثری

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher