صبح و شعر
648 subscribers
2.14K photos
281 videos
331 files
3.24K links
ادبیات هست چون جهان برای جان‌های عاصی کافی نیست.🥰😍 🎼🎧📖📚
Download Telegram
.
჻ᭂ 🍃🌸#نثرفارسی🌸🍃‍჻ᭂ

«پدرم»
جلوی تاكسی نشسته بودم.
راننده كه سن‌اش بالابود مرتب نگاهم می‌كرد. وقتی فهميد متوجه نگاه‌هايش شده‌ام
پرسيد: «خوبی؟» گفتم: «بله» راننده پرسيد: «بابات خوبه؟»، پرسيدم: «بابای من؟»،
راننده گفت: «بله»،
گفتم: «شما بابای منو می‌شناسين؟»
‌راننده لبخند زد و گفت: «من و بابات دوستای صميمی هم بوديم... تو رو پای من بزرگ شدی... برو به بابات بگو احمد عزيزی ببين چی ميگه»، گفتم: «بابای من فوت كردن»، راننده ناباورانه نگاهم كرد و مثل ساختمانی كه زير ستون‌هايش ديناميت منفجر شود در يك لحظه فرو ريخت.
راننده پرسيد: «مرد؟»،
گفتم: «بله» گفت: «كی؟» «الان هفت سال مي شه»،
«هفت سال؟... چش بود؟»،
گفتم: «هيچی... يه دفعه سكته كرد»،
اشك‌های راننده پير مثل باران سرازير شد. قطرات درشت اشك پشت هم و بی‌آن‌كه صدایی از گلوی مرد بيرون بيايد از چشم هايش می ريخت.
من هم گريه‌ام گرفت و چشم‌هايم خيس شد.‌
راننده دستم را گرفت و گفت: «ما خيلی رفيق بوديم... تو رو پای من بزرگ شدی»، بعد گفت: «مهين خانم حالش چطوره؟»
‌گفتم: «مهين خانم كيه؟»
راننده گفت: «مادرت»، گفتم: «اسم مادر من مهين نيست»، راننده نگاهم كرد و پرسيد: «يعنی چی؟»
گفتم: «خوب مهين نيست ديگه»، راننده پرسيد: «مگه تو پسر آقا رضا نيستی؟»
گفتم: «نه»‌
«تو پسر رضا رضوانی نيستی؟»، «نه»، راننده كه هنوز چشم‌هايش خيس بود ترمز كرد و گفت: «پياده شو» ‌
گفتم: «چرا؟»،
راننده گفت: «برای اينكه با احساسات من بازی كردی، برای اينكه عصبانيم... برای اينكه حالم بده»،
گفتم: «آخه به من چه؟»، راننده فرياد زد: «می گم پياده شو»،
از تاكسی پياده شدم...‌
وسط خيابان پرت و خلوتی بودم كه هيچ ماشينی رد نمی شد. ايستادم... نمی‌دانستم بايد چه كار كنم. چند دقيقه بعد ديدم تاكسی دنده عقب به طرفم می‌آيد.
راننده جلوی پايم ترمز كرد و گفت: «بيا بالا»، سوار شدم و ديگر هيچ كدام حرفی نزديم...


✍🏻: #‌سروش_صحت

━··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثرفارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁☀️❁✦•‏​‏··•​​‏━

پدرم هیچ‌وقت از من نپرسید که عاشق شده‌ام یا نه؛ ولی یک بار خودم به او گفتم. یکی از دفعه‌هایی که عاشق شده بودم و عشقم شدیدتر بود و داشتم می‌مُردم، پنج تا تجدیدی آوردم. پدرم گفت چرا تجدید شدی؟ گفتم عاشق شدم.
گفت این عشق‌ها که عشق نیست.. ولش کن، حیف توئه. فقط همین.
برای منِ عاشق که داشتم می‌مُردم، که آنقدر عشقم زیاد بود که درسم را فراموش کرده بودم و پنج تا تجدید آورده بودم و داشتم رفوزه می‌شدم، این برخورد کم بود. دلم می‌خواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد عاشق کی؟ یا بگوید غلط کردی که عاشق شدی؛ ولی همان یک جمله را گفت و من هنوز نمی‌دانم کدام عشق‌ها عشق است و کدام عشق را نباید ول کرد و چرا من حیف بودم.
با پدرم زیاد حرف نمی‌زدم. مادرم هم با پدرم زیاد حرف نمی‌زد. اصولا ارتباطم با مادرم خیلی بهتر بود.
با مادرم همیشه حرف داشتم و با پدرم هیچ‌وقت حرفی نداشتم. نه اینکه بداخلاق باشد، اتفاقا خیلی هم خوش‌اخلاق بود، ولی نمی‌شد با او حرف زد. وقتی با او حرف می‌زدی، احساس می‌کردی داری با دیوار حرف می‌زنی. انگار چیزی در او فرو نمی‌رفت.
اگر می‌گفتی ناراحتم، می‌گفت ناراحت نباش. اگر می‌گفتی خوشحالم، می‌گفت چه خوب. اگر می‌گفتی مشکل دارم، می‌گفت حل میشه. اگر می‌گفتی بی‌پولم، می‌گفت بیشتر تلاش کن.
و اگر می‌گفتی دارم می‌ترکم، می‌گفت نه.. نترک!

✍🏻: #سروش_صحت

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher