Phobia
1.51K subscribers
10.9K photos
479 videos
182 files
94 links
فوبیا :
ترس شدید یا بیمارگونه که در روانشناسی به هراس‌زدگی یا فوبیا شهرت دارد عبارت است از نوعی بیمارگونه و پایدار از ترس در فرد که باعث اختلال در زندگی روزمره وی می‌شود.

باشد که رستگار شویم
ارتباط با ما:
@phobia_manager
Download Telegram
سن و سال کمی که داشتم،یه روز پسر همسایمون توپ فوتبالش رو که میدونست من خیلی دوسش دارم رو داد به من و گفت که واسه تو.یعنی گفت واسه خوده خوده تو.اون روز به قدری خوشحال شدم که بدو بدو رفتم خونه و به مادرم گفتم که فلانی توپش رو داد بمن و بعدشم حسابی توپرو تمیز کردم و گذاشتم تو کمد تا یموقع گمش نکنم.چند ساعتی نگذشته بود که زنگ خونمون رو زدن،دیدم همون پسر همسایمونه،گفت توپش رو میخواد.بهش گفتم آخه خودت گفتی واسه تو،
گفت اون واسه اونموقع بود...!
اما الان توپمو میخوام.توپشو بهش دادم و با چشمای گریون برگشتم تو خونه.پدرم وقتی ناراحتیم رو دید،گفت چیشده؟چرا گریه میکنی پسرم؟گفتم فلانی اومد توپش رو گرفت!خودش داده بود بهم،اما الان اومد گرفت.
پدرم آرومم کرد و گفت عیبی نداره پسرم خودم برات یه دونه قشنگ ترش رو میخرم
اما اینو بدون که آدما عوض میشن...
امروز به کسی که یه زمانی بهم میگفت تو تموم زندگیمی پیام دادم و گفتم یادته یه روزی محکم بغلم کردی و گفتی که اگه یه روز تو زندگیت نباشم،میمیری
امروز شد شش ماه
شش ماه که تو زندگی هم نیستیم
جوابش چقدر شبیه جواب پسر همسایه بود
گفت:اون واسه اونموقع بود...!
پدرم راست میگفت
آدما عوض میشن
فرقی نمیکنه که کی باشن
پسر همسایه،یا کسی که دوسش داری...

#مهران_قدیری
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
امتحان ادبیات آخرین ترم دوران کاردانی ام بود.
مراقب شروع به پخش برگه های سوال کرد.سوال ها را یک به یک خواندم و گذشتم.انگار تا به حال هیچوقت چنین درسی را نخوانده بودم.استاد ادبیاتمان آقای محمدی با آن چهره معمولی که عادت داشت سر کلاس هرچند دقیقه یکبار دستی بر روی بینی اش بکشد،سوال آخر را خارج از درس داده بود و نوشته بود عشق را تفسیر کنید،مقابلش هم یک عدد ده به نشانه ده نمره داشتن گذاشته بود.
من نه میدانستم عشق چیست و نه تفسیرش را بلد بودم،از طرفی هم تنها راه نمره گرفتنم همین یک سوال بود.
شروع کردم به نوشتن:
نمیدانم عشق است یا یک دوست داشتن ساده،اما هر بار که به چشمان سیاه ویران کننده سولماز نگاه میکنم،دنیایم قشنگ تر میشود.
تا قبل از آشناییمان نمیدانستم که آدم ها میتوانند در چشمان کسی هم غرق شوند،اما این روز ها غرق آرامش چشمان سولماز میشوم.
هر بار که دستان تو پر و گندمی رنگش که همیشه ی خدا بوی گل یاس میدهد را در دستم میگیرم،هوش از سرم میپرد و جهانم مملو از بودن میشود.
استاد نمیدانم این ها را که نوشتم نمره دارد یا نه؟اما به هنگام صدا زدنم، میم مالکیت را که به انتهای نامم اضافه میکند،درونم انقلابی رخ میدهد...
سر سفره که مینشینم،مادرم میگوید غذایت را بخور پسرم،بعد من در فکر غذا خوردن یا نخوردن سولماز،هزاران بار گل های سرخ دور بشقاب را میشمارم.
پدرم میگوید حواست کجاست پسرم؟پدرم نمیداند که حواس پسرش جا مانده در کوچه پس کوچه های میرداماد،درست کنار دختری با گیسو های پریشان و پیراهن بلند که گل های بهاری بر روی آن نقش بسته است.
استاد من هر روز محتاج تر از دیروزم،
محتاج دختری که این روز ها کتانی به پا میکند و با خنده ای شیرین که خدانگهدارش باشد،تمام ولیعصر را با من همقدم میشود.
میدانم این ها را که نوشتم تفسیر عشق نیست،اما هرچه که هست،دلیلی شده بر حال خوب این روز های من...
چند سالی از آن امتحان ادبیات گذشت،
همین دیروز بود که اتفاقی استاد محمدی را در یکی از محافل ادبی دیدم.
دوباره طبق عادت همان سال ها دستی به بینی اش کشید و سپس سر خم کرد و آرام در گوشم گفت:
از تفسیر عشقت چه خبر؟
خنده ای بر روی لبم نقش بست و گفتم:
تفسیر عشقم به همراه دخترمان در خانه منتظرم هستند.

#مهران_قدیری
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
"گاهی" خیال میکنم که دوستم داشت...
و این "گاهی ها"
تمام سهم من از اوست

#افسونگر🐟
#مهران_قدیری
@sickpeople
به عادت هر روز پیش از چشم باز کردن خورشید و خوابیدن مهتاب،چشم هایم را به رویت باز میکنم.قبل از بیدار شدنت موهای سپیدم را مرتب میکنم،چای را با عطر مورد علاقه ات دم میکنم و صبح را با نوازش گل های توی گلدان بخیر میکنم.
برایت سفره ای با مربای بهار نارنجی که دوست داری پهن میکنم و غنچه های گل محمدی را کنار استکان کمر باریک چایی ات میگذارم.پرده های حریر اتاق را کنار میزنم و پنجره را باز میکنم تا گنجشک های محله را به صرف صبحانه به خانه مهرمان دعوت کنم.
چشم باز میکنی و یاس ها گل میکنند، خورشید بیدار میشود.
چشم مرا دور میبینی و چایت را با عسل شیرین میکنی.اخم هایم را که گره میکنم میخندی،بلند،ممتد،دلبرانه...
خوب میدانی خندیدنت آب روی آتش نگرانی های من برای قندِ بالایت است.کت و شلوار طوسی رنگت را که سال ها قبل باهم از باب همایون خریده بودیم را میپوشی و قدم زنان برای خرید روزنامه از خانه بیرون میزنی.صدای برخورد عصایت با موزاییک های حیاط،گوش نواز ترین موسیقی روز های من است.در انتظار بازگشتت بر روی صندلی چوبی تاب میخورم،با گل ها اختلاط میکنم و برای هفته ای که پیش رو داریم،تفالی به حافظ میزنم.
کمی بعد غذا را بار میگذارم و دوباره انتظار آمدنت را میکشم.
هر چند دقیقه یکبار از پنجره حیاط را نگاه میکنم تا با آمدنت جان دوباره ای بر قلب سالخورده ام بخشی.با سجاده ای که برایم از کربلا آورده ای،شروع به نماز خواندن میکنم،اما از خدا که پنهان نیست،از تو چه پنهان،در طول نماز بجای عبادت،تنها به تو فکر میکنم.چشمم به مهر نماز است و گوشم به زنگ خانه.صدای افتادن کلید به مغزی در،خنده را بر روی لبم می نشاند.در حال بلند شدن از زمین،حتی درد کمر و زانو هایم هم نمیتواند ثانیه ای دوباره دیدنت را به تاخیر بیندازد.
با دیدن دخترمان و بچه هایش،خنده بر روی لبم خشک میشود
سراسیمه و بدون سلام و احوال پرسی،سراغ تو را از او میگیرم.
اما چهره بهت زده دخترمان و جمله ی تکراری اش نقطه پایانی میشود بر عشق بازی من با خیال بودنت:
بابا سال هاست که دیگه بین ما نیست
#مهران_قدیری
📚#من_آدم_دیر_رسیدن_بودم
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
چشم باز میکنم و تو در کنارم نیستی...
با چشمان خواب آلود و نیمه بازم،پاهای کوچک و سپیدت که لاک قرمز جگری بر روی انگشتانت زده ای را میبینم که بر روی قالیچه ی کف آشپزخانه،مقابل سینک ظرفشویی ایستاده ای. انتهای پیراهن صورتی رنگ بلندت که از زیر زانو شروع شده را با چشمانم دنبال میکنم و به دستان ظریفت میرسم که در میان انبوهی از کف احاطه شده و در حال شستن بشقاب های چینی گل سرخ هستی.
بخار سماوری که روی کابینت، کنار ظرفشویی ست بلند میشود و برای چند ثانیه فاصله ای بین من و آن موهای پریشانت ایجاد میکند.
قوری سفیدی که گل های آبی کم رنگ بر روی آن نقش بسته را برمیداری و یک قاشق کوچک چای داخل آن میریزی.
چند دقیقه بعد عطر چای هل دار میپیچد به کل خانه و بوسه ای میشود بر روی گونه ام.
ماکروویو صدایش بلند میشود و تو با سلیقه تکه های نان داغ شده را روی میز چوبیه وسط آشپزخانه میگذاری...
به روی پنجه ی پایت بلند میشوی،درست مانند وقتی که میخواهی مرا در آغوش بگیری،
و از قسمت بالایی یخچال،کره و مربای گل محمدی که مادرم درست کرده را برمیداری و روی میز کنار دسته ی کوچک گل های نرگس میگذاری...
دیدن روی ماهت در این حالت،
مرا به مرز جنون میرساند.
دو استکان کمر باریکی که بر روی آن ها عکس مردیست قاجاری با سیبیل های بزرگ را لبریز میکنی از چای خوش عطر و بویت.به رسم همیشه یکی را پر رنگ تر میریزی برای من و دیگری کم رنگ برای خودت.سر برمیگردانی به سمت من تا بگویی بلندشو آقای تنبل...
و همین میشود پایان خیال بافی هر روز من،
با تویی که دیگر نیستی...
#مهران_قدیری
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
شالم را از روی سرم برمیدارم و خودم را پرت میکنم‌روی صندلی آرایشگاه. پاهایم را دراز میکنم و از توی آینه،تَرَک پاشنه ی پاهام مشخص است.کرم جِی را از کیفم برمیدارم و کمی میمالم روی تَرَک ها.باد کولر آبی گوشه ی سالن،مینشیند روی صورتم و قطره های عرق لابه لای موهایم را خشک میکند.چند دقیقه بعد دختر جوانی که قبلا ندیده بودمش،شروع میکند به سوهان کشیدن ناخن های دستم.موبایلم زنگ میخورد،خم میشوم و از روی میز کنار آینه برمیدارمش.در حالی که به شماره ناشناس نگاه میکنم،فوت میکنم روی صفحه موبایل و چند تار مو از آن میفتد روی سرامیک های چرک مرد شده‌.
+((بله بفرمایید))
_ ((سلام سوسن خانم،جواد هستم،رفیق اصغر مکانیک.میخواستم اگه امروز هستید بیام فریز))
+ ((نه جونم امروز نیستم،فردا طرفای ظهر بیا))
گوشی را قطع میکنم و به دخترکی که در حال سوهان کشیدن ناخن دست چپم است میگویم:
+((اسمت چیه دختر جون))
_((سپیده هستم سوسن خانم))
+((چه اسم قشنگی،اسمتم مثل خودت قشنگه))
زری در حالی که صورت زن مین سالی را بند میندازد،گوش هایش را تیز کرده و زیر چشمی بمن نگاه میکند.شاید میترسد این یکی راهم مثل شاگرد قبلی اش بُر بزنم.از توی آینه،روی دیوار پشت سرم،قفسی را میبینم که قناری کوچکی را درون خود جا داده.کنار قفس هم عکس گوگوش را با پونز زده اند به دیوار،حتما زری با خودش فکر کرده که اگر گوگوش باشد،قناری حواسش را جمع میکند و بهتر میخواند.

حیاط خانه مان پر بود از قفس های بزرگ و کوچک با قناری های رنگارنگ.بعد از فوت مامان،قفس ها یک به یک خالی می شدند،بابا یک روز یکی از قناری های زرد را میفروخت،روز بعد یکی از قناری های طوسی را...میگفت هر قناری دو گرم است.بعد ها فهمیدم که منظورش از دو گرم چیست.آن روز ظهر که از مدرسه به خانه برگشتم،حیاط پر از سکوت بود و قفس آخرین قناری که صبح ظرف آبش را پر کرده بودم هم خالی شده بود. صدای ناله های بابا میامد.کنج اتاق کنار پیک‌ نیک خاموش دراز کشیده بود و من را صدا میزد.
((سوسن دخترم،قناریه بابا))
تمام تنش میلرزید،و چشمانش نیمه باز بود.
پول میخواست،اما یادش نبود آخرین باری که بمن پول داده،تمام قفس ها پر بود از پرنده‌.
رفتم توی اتاق تا درس هایم را بنویسم و در را نیمه باز گذاشتم که ببینمش،همانطور که روی فرش دراز کشیده بود، با موبایل حرف میزد.کمی بعد سیروس آمد،ساغیه موادش.
بابا التماسش میکرد و سیروس میگفت یا پول یا قناری،به غیر از این،خبری از مواد نیست.
بابا با انگشت قفس های خالی را نشان میداد و میگفت قناری هایش تمام شده،آخری را صبح بهش داده.سیروس در حالی که به سمت اتاق من‌نگاه میکرد،به بابا گفت :((یه قناری خوشکل تو اون اتاقت داری که چهار گرم میرزه ))
بابا بی هیچ تاملی بسته مواد را گرفت و پیک نیک را روشن‌کرد.
بعد در اتاقم باز شد و سیروس آمد توی اتاق...
دست انداخت به دامن قرمز رنگم
((سوسن جون ماشالا چه قرمز بهت میاد))
با صدای زری به خودم میایم،به ناخن هایم نگاه میکنم که
زری آن ها را لاک سرخ رنگ زده.درد عجیبی از شکمم شروع میشود و از نوک انگشتان پاهام بیرون میزند.چند قطره اشک از چشمانم سرازیر میشود و بدنم سرد میشود.
شالم‌ را برمیدارم و بی هیچ حرفی از آرایشگاه بیرون میروم...
#مهران_قدیری
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
بلند شو رفیق
میدانم دل شکسته اي
میدانم کوله بار غم در اوج جوانی
بر روي شانه هايت نشسته و شانه های کم توانت
تحمل این همه سختی را ندارد
اما بلند شو کشور قلبت را شاد کن
بلند شو و در این اندک روزهای باقی مانده از جوانی
بهار زندگي را بر قلبت بنشان
و سرمای زمستان را از احساست پاک کن،
میدانم كه باختیم
اما بیا و مانند تيم فوتبال بازنده كه چيزي براي
از دست دادن ندارد و با جان دل حمله مي‌كند
كمي بي پروا باشيم و حمله كنيم به زندگي و به اندازه ي
جوانيمان زندگي كنيم
بلند شو رفیق
که چیزی به تمام شدن روزهای بی بازگشت
جوانیمان نمانده

#مهران_قدیری
📚#من_آدم_دیر_رسیدن_بودم
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
اسمش مجید بود.تو محل همه بهش می گفتن مجید سه تاری.همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد میشد،بوی ادکلن کاپیتان بلکش پر میشد توی کوچه.هرشب می نشست تو حیاط خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود و شروع میکرد به سه تار زدن.
منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم می گفتم کاش وقتی بزرگ شدم،مثل مجید سه تاری بشم. خوشتیپ،مهربون.دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن.خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه،به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه.اما مجید تو حال و هوای خوش بود.انگار چشم هاش کسی رو نمیدید.
بعد از یه مدت،تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون. اسمش ریحان بود.من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش.
مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود.اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده.چند ماه بعد،تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد.درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر می خوند:
(عالم سنه حیران ریحان،جانیم سنه قربان ریحان).از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمی دیدیم،نه من،نه هیچکس دیگه ای.فقط شب ها با صدای سوزناکش،غم عجیبی پر می کرد تو دل آدم های محل‌.تو این سال ها،چند بار اونم آخر شب ها دیدمش.موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن،بوی سیگار از تنش بلند میشد.انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت.درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه.
هر بارم که سلام میکردم،یه جوری نگاهم میکرد که فکر می کردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد.
امروز وقتی میومدم خونه،دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن.صدای گریه میومد.همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه.فهمیدم که اتفاق بدی افتاده‌.پاهام میلرزید.رفتم جلو،دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ،دورش نقش بسته
نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم:
عالم سنه حیران ریحان...

#مهران_قدیری
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
نه در بهار پر از عشق آمدی
و نه در تابستان پر التهاب...
پاییز را مطمئن بودم که میایی
میایی تا دست در دست هم
کوچه و خیابان های شهر را
زیر باران های گاه و بی گاهش
بر روی برگ های بر باد رفته قدمی بزنیم
اما نیامدی...
تا تنها امیدم به زمستان پر از درد باشد
زمستانی که همیشه فصل
رفتن بود،تا آمدن...


#مهران_قدیری
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
@sickpeople
چقد #مهران_قدیری حق میگه اینجا:

آن که به من وفا نکرد
مرهمِ تو نمیشود


#بادیز 🤌🏻🙂