Phobia
1.51K subscribers
10.9K photos
478 videos
182 files
93 links
فوبیا :
ترس شدید یا بیمارگونه که در روانشناسی به هراس‌زدگی یا فوبیا شهرت دارد عبارت است از نوعی بیمارگونه و پایدار از ترس در فرد که باعث اختلال در زندگی روزمره وی می‌شود.

باشد که رستگار شویم
ارتباط با ما:
@phobia_manager
Download Telegram
Phobia
داستان پستچی نویسنده: #چیستا_یثربی #قسمت_بیست_و_ششم_داستان_پستچی مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و…
داستان پستچی
نویسنده: #چیستا_یثربی
#قسمت_بیست_و_هفتم_داستان_پستچی


ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمیبینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان میکند؛ گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: هیچ معلومه تو کجایی؟ سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت.. گفت: این عقد پیشنهاد تو بود! گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا. علی گفت: برای چی؟ میگه محلش نمیذاری. علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه! ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز میشنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که میدیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود. گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها. گفتم: همه ش یه هفته ست! گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت میکردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری میخوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی میدونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!- چرا نمیرید دکتر؟- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم. گفتم نکنه بره پیش پدرم؟ گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. باهم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون. گفتم اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست. گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر میدونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟ به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم. زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟... چیو؟...
میلرزید. باد میوزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک...

ادامه دارد
#آوان 🍃
@sickpeople
Phobia
داستان پستچی نویسنده: #چیستا_یثربی #قسمت_بیست_و_هفتم_داستان_پستچی ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه.…
داستان پستچی
نویسنده: #چیستا_یثربی
#قسمت_بیست_و_هشتم_داستان_پستچی


چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود.یک هفته دل دل میکردم که چطور حالت را بپرسم...بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم بایدمدتی تنهایت میگذاشتم.اما هر لحظه، دلم با تو بود.هر لحظه تجسمت میکردم.مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمیتوانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی.مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت ، آهسته جلویت میمرد و نمیتوانستی با من حرفی از امیدواری بزنی...پس درسکوت دنبالم میکردی...حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم....چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.....بی خبر از آینده....فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم ! تو با زنی مریض که ادعا میکند باردار است...و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد...باید قیل یا بعد از کمیته فرار میکردیم.حالا دیگر دیر بود.گفتی:به خانه ی ما برویم.دکتر بیاید ریحانه را ببیند.چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی...چقدر ساده بودیم که رفتیم علی.خانه تان به هم ریخته بود.انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند.ریحانه نبود.گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه ی
ریحانه نیست! نگرانش بودی.نمیتوانستی نفس بکشی.یک زن بیمار در این شهر بی نشانی.روی صندلی نشاندمت...گفتم:نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم...دستم را گرفت:پدرت الان تو رو به من میده؟ گفتم :شما الان زن دارید کاپیتان...گفت:بیا بخون...نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت..دست خط کودکانه ای بود.
الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم.تو هیچوقت مرا دوست نداشتی.فقط میخواستی مادرت را راضی نگه داری....این خانه مال من است.وکالتش را از مادرت گرفته ام...من باردار نیستم.باردار نفرت توام...آقای قهرمان ! دارم بامردی ازدواج میکنم که من هم برای او چیستا هستم...همانقدر دوستم دارد. به جهنم که شما دو نفر چه میشوید.خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود..همه ی این سالها میدانستی که همکلاسی ات را دوست دارم.خودش طلاقم را از تو میگیرد.اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم ؛ به خاطر خانه بود.این سهم من بود...سهم دختر خاله بدبخت مادری که مثل کنیز در خانه شما کار کرده بود..به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟ به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پس محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد.گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز ساده نبودی.گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده ، چهار دست و پا اجرا مبکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد این بیچاره را عقد کنی و بعد بروی ؟ کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی تا وسط دشمن رفتی و اگر حاجی به موقع نرسیده بودی ، الان حتی تکه هایت پیدا نمیشد که در یک قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد.خانه بزرگی که فروختید؛ بیشترش ارث پدری من بود...این خانه مال من است.از این به بعد با سیاوش؛ همسرم طرف هستی..دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود.....و چیستا خانم...چون شما هم این نامه را میخوانی، به پدرت گفتی که کاپیتان جنگ ما جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما ندارد؟ چون میترسد جلوی مدر و فامیل تو کم بیاورد..خواهرانه پیشنهاد میکنم روز خواستگاری بگو کلتش را از جیبش در آورد.سر مهریه یک وقت عصبی نشود ؛ پدرت را بکشد.کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم میزند....بچه هایت را هم میزند....من فرار کردم...وگرنه مرا هم میکشت....مراقب خودت باش خواهر! عاشق قهرمان دیوانه ای شدی...ریحانه.

سکوتی در اتاق برقرار شد...علی گفت:فردا میام خواستگاری.به خانواده ت بگو...بعدم میرم دنبال طلاق اون...دیگه بدون تو یه لحظه ام نمیتونم باشم! بلند شد و به سمت من آمد .ترسیدم.به طرف در رفتم.جلوی پایم سجده کرد و گفت:امشب پیشم بمون...وگرنه می میرم.....

ادامه دارد
#آوان 🍃

@sickpeople
داستان پستچی
نویسنده: #چیستا_یثربی
#قسمت_بیست_و_نهم_داستان_پستچی


بخش اول از قسمت بیست و نهم

...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...

بخش اول از قسمت بیست و نهم
#آوان 🍃
ادامه دارد
@sickpeople
Phobia
داستان پستچی نویسنده: #چیستا_یثربی #قسمت_بیست_و_نهم_داستان_پستچی بخش اول از قسمت بیست و نهم ...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که…
داستان پستچی
نویسنده: #چیستا_یثربی
#قسمت_بیست_و_نهم_داستان_پستچی


بخش دوم از قسمت بیست و نهم


من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...

پایان
#آوان 🍃
▶️ @sickpeople
دلم برای تو تنگ است
و این را نمی‌ توانم بگویم!
مثل باد که از پشتِ پنجره‌ات می‌گذرد
و یا درخت‌ها که خاموش‌اند،
سرنوشتِ عشق، گاهی سکوت است ..

#چیستا_یثربی
#بادیز🍁
@sickpeople
خیلی وقتا آدم نمی دونه چه مرگشه ؛
آدم دلش می خواد
درباره ش با یکی حرف بزنه ،
ولی نمی دونه با کی
اگرم یکی پیدا بشه ،
آدم نمی دونه
از کجا شروع کنه ...


#چیستا_یثربی
#سایکو 🔥
@sickpeople
🍁
یک زن مگر چقدر قدرت دارد
در بزند و کسی در را برایش باز نکند؟
یک در مگر چقدر قدرت دارد بسته بماند،
وقتی زنی عاشق در می‌زند؟!


#چیستا_یثربی
#بادیز
@sickpeople
اگر یک تکّه نخ و سوزن داشتم ،
خودم را به تو میدوختم ..
مثل دکمه‌ ی پیراهنت ،
باوقار ؛ سر برسینه‌ ات ..
خوشبخت ترین دکمه‌ ی دنیا بودم ،
درست روی قلبت ..

[#چیستا_یثربی]

#سایکو 🔥
@sickpeople
دلم برای تو تنگ است
و این را نمی‌توانم بگویم
نمی‌توانم بگویم
مثل باد که نمی‌تواند حرف بزند
یا درخت‌ها که خاموشند
یا شکوفه‌های سیب...
با این همه
گلها می‌شکفند
و درخت‌ها سبز می‌شوند
و من هم به زندگی ادامه می‌دهم...

👤#چیستا_یثربی
#سایکو 🔥
@Sickpeople
اگر از جنگِ دنیا برنگشتم تو جایِ هردوتامون زندگی کن 


تمامِ لحظه هامون منطقی بود تو جایِ هردومون دیوونگی کن 


دلم تنگِ واسه روزای بارون که چترِ تو فقط پناهِ من بود


اگه دستاتو بی موقع گرفتم همون زیباترین گناهِ من بود

 
دلم باید کدوم شهرُ بگرده ؟ باید پایِ کدوم جاده بشینه 


رو گندمزارِ موهایِ تو مُردن واسم مومن ترین مرگ زمینه 


کی حالِ منو میدونه به جز تو ؟ کسی نشونی مو خبر نداره


واست یه جمله ی تازه نوشتم ولی کی واسه من نامه بیاره ؟


چقـد تو کوچه رو نگاه کردم چه پله هایی که پرواز کردم


چقد سایه تو اشتباه دیدم مثه دیوونه ها در باز کردم


تمامِ جمله هایِ تو قشنگه فقط تو اسممُ غلط نگفتی


شده خودم بیفتم پایِ دنیا نمیزارم که تو از پا بیفتی


باید دردمو تو دلم بریزم مثه حرفی که تو نمیشنوی شم


باید به خاطرت با کی بجنگم تا مثل شونه های تو قوی شم


کسی که قهرمان قصه هامه چطور میتونه از دلم جدا شه


یه ماهی ام که دریاشُ گرفتن دلش میگیره تویِ برکه باشه


چقـد تو کوچه رو نگاه کردم چه پله هایی که پرواز کردم


چقد سایه تو اشتباه دیدم مثه دیوونه ها در باز کردم...

#چیستا_یثربی
#افسونگر 🧜🏻‍♀️
@sickpeople