خانه پدر
خانم پیشی دم آقای میو را گرفت و او را برد داخل خانه.
_ اینجا چه خبره؟
+ شگفت انگیز نیست؟ اعضای انجمن از سراسر دنیا اومدن تا فیلمهایی که فرستادن تماشا کنن.
_شگفت انگیز بخوره تو سرت! من با چهار تا بچه چه جوری از اینا پذیرایی کنم؟
+نگران نباش عزیزم. واسه همشون تو مسافرخونه خانم قدقد اتاق گرفتم. چند نفری هم میرن کلبه چوبی آقای قارقار.
_ تو پول داری؟ اگه پول داری چرا از بعدِ به دنیا آمدن میشی یه سفر ما رو نبردی؟
+ پول چیه قربونت برم. خانم قد قد واسهم نصف قیمت حساب کرد.
_ چرا خانم قدقد واسه تو نصف قیمت حساب کرد؟+نمیبینی، این همه مشتری واسهش بردم.
_چرا نبردی مسافرخونه آقای هاپ هاپ؟
آقای میو گفت:(( وای، وای، خانم پیشی من کلی مهمون دارم؛ هنوز ویدیو پروژکتور نصب نکردم. اون وقت تو سیم جین میکنی؟))
و بعد رفت بیرون. در حالی که خانم پیشی فریاد میزد:(( آقای میوووووووو!))
خانم پیشی که دید اینطوری فایده ندارد ساکش را جمع کرد و رفت خانه پدرش.
وقتی آقای میو آخرین مهمان را به مسافرخانه خانم قدقد فرستاد وارد خانه شد:((خانم پیشی، بچهها، دوقلوها، کجایین؟))
میشی دوید سمت آقای میو و گفت:((هیس، پدرم در اومد تا دوقلوها رو خوابوندم.))
_ مامانت کجا بود؟
+ خدا میدونه، ساکشو برداشت رفت!
_ یعنی یه روز ، یه روز نتونست تحمل کنه من این چهارتا مهمونو به سلامت راهی کنم. حالا نینی کجاست؟
+به من کمک کرد، خسته شد، خوابید.
_ باشه، حالا فعلا یه چایی به بابات بده.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
خانم پیشی دم آقای میو را گرفت و او را برد داخل خانه.
_ اینجا چه خبره؟
+ شگفت انگیز نیست؟ اعضای انجمن از سراسر دنیا اومدن تا فیلمهایی که فرستادن تماشا کنن.
_شگفت انگیز بخوره تو سرت! من با چهار تا بچه چه جوری از اینا پذیرایی کنم؟
+نگران نباش عزیزم. واسه همشون تو مسافرخونه خانم قدقد اتاق گرفتم. چند نفری هم میرن کلبه چوبی آقای قارقار.
_ تو پول داری؟ اگه پول داری چرا از بعدِ به دنیا آمدن میشی یه سفر ما رو نبردی؟
+ پول چیه قربونت برم. خانم قد قد واسهم نصف قیمت حساب کرد.
_ چرا خانم قدقد واسه تو نصف قیمت حساب کرد؟+نمیبینی، این همه مشتری واسهش بردم.
_چرا نبردی مسافرخونه آقای هاپ هاپ؟
آقای میو گفت:(( وای، وای، خانم پیشی من کلی مهمون دارم؛ هنوز ویدیو پروژکتور نصب نکردم. اون وقت تو سیم جین میکنی؟))
و بعد رفت بیرون. در حالی که خانم پیشی فریاد میزد:(( آقای میوووووووو!))
خانم پیشی که دید اینطوری فایده ندارد ساکش را جمع کرد و رفت خانه پدرش.
وقتی آقای میو آخرین مهمان را به مسافرخانه خانم قدقد فرستاد وارد خانه شد:((خانم پیشی، بچهها، دوقلوها، کجایین؟))
میشی دوید سمت آقای میو و گفت:((هیس، پدرم در اومد تا دوقلوها رو خوابوندم.))
_ مامانت کجا بود؟
+ خدا میدونه، ساکشو برداشت رفت!
_ یعنی یه روز ، یه روز نتونست تحمل کنه من این چهارتا مهمونو به سلامت راهی کنم. حالا نینی کجاست؟
+به من کمک کرد، خسته شد، خوابید.
_ باشه، حالا فعلا یه چایی به بابات بده.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
مزاحم
+ بله، بفرمایید.
گوشی دوباره قطع شد.
بزرگمیو از اتاق آمد بیرون و رو به دخترش پرسید:(( کی بود؟))
خانم پیشی جواب داد:(( مزاحم! زنگ میزنه،حرف نمیزنه.))
_عجب، تو برو نگاه کن غذا نسوزه، من جواب میدم.
+چشم
خانم پیشی رفت آشپزخانه و بزرگمیو آنقدر منتظر ماند تا دوباره زنگ زدند.
_الو؟
+سلام آقا بزرگ.
_ سلام و زهرمار! باز چیکار کردی دخترم اومده اینجا؟
+ والا هیچ کاری. گیر داده چرا مهموناتو بردی مسافرخونه خانم قدقد.
_ عجبا
+نمیشه یه کاری کنین آشتی کنیم؟
_بعد ظهر بیا درستش میکنم.
+چشم اقا جون . کاری ندارین دیگه؟
_نه خداحافظ .
خانم پیشی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید:((چی شد؟ زنگ زد؟))
_مزاحم نه، ولی آقا آقای میو زنگ زد. التماس کرد که به پیشی بگین برگرده و اینا. منم گفتم بعد ظهر میای خودت ازش عذرخواهی میکنی.
+وای بابا
_ وای نداره که دخترم. بچههات گناه دارن.
+ نه منظورم اینه که وای مرسی.
_ خواهش میکنم عزیزم.
خلاصه که همان روز آقای میو با یک جعبه کنسرو تنماهی رفت خانهی بزرگمیو و از خانم پیشی عذرخواهی کرد. خانم پیشی هم مثل همیشه، به خاطر روی ماه بزرگمیو رو را بخشید.
وقتی آقای میو و خانم پیشی برگشتند خانه ، میشی پس از یک روزونیم بچهداری در رختخواب بچهها بیهوش شد و بچهها دورش ماشین بازی میکردند!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
+ بله، بفرمایید.
گوشی دوباره قطع شد.
بزرگمیو از اتاق آمد بیرون و رو به دخترش پرسید:(( کی بود؟))
خانم پیشی جواب داد:(( مزاحم! زنگ میزنه،حرف نمیزنه.))
_عجب، تو برو نگاه کن غذا نسوزه، من جواب میدم.
+چشم
خانم پیشی رفت آشپزخانه و بزرگمیو آنقدر منتظر ماند تا دوباره زنگ زدند.
_الو؟
+سلام آقا بزرگ.
_ سلام و زهرمار! باز چیکار کردی دخترم اومده اینجا؟
+ والا هیچ کاری. گیر داده چرا مهموناتو بردی مسافرخونه خانم قدقد.
_ عجبا
+نمیشه یه کاری کنین آشتی کنیم؟
_بعد ظهر بیا درستش میکنم.
+چشم اقا جون . کاری ندارین دیگه؟
_نه خداحافظ .
خانم پیشی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید:((چی شد؟ زنگ زد؟))
_مزاحم نه، ولی آقا آقای میو زنگ زد. التماس کرد که به پیشی بگین برگرده و اینا. منم گفتم بعد ظهر میای خودت ازش عذرخواهی میکنی.
+وای بابا
_ وای نداره که دخترم. بچههات گناه دارن.
+ نه منظورم اینه که وای مرسی.
_ خواهش میکنم عزیزم.
خلاصه که همان روز آقای میو با یک جعبه کنسرو تنماهی رفت خانهی بزرگمیو و از خانم پیشی عذرخواهی کرد. خانم پیشی هم مثل همیشه، به خاطر روی ماه بزرگمیو رو را بخشید.
وقتی آقای میو و خانم پیشی برگشتند خانه ، میشی پس از یک روزونیم بچهداری در رختخواب بچهها بیهوش شد و بچهها دورش ماشین بازی میکردند!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
میشو
_ میشی، من و نینی داریم میریم بازار. مواظب بچهها باش.
+ وای مامان!
_ خداحافظ.
+ مامااااان
خانم خانم پیشی در را بست و رفت. بچهها کنار آتش نشسته بودند و با عروسکهایشان بازی میکردند. میشی به نشانه اعتراض آنها را رها کرد و رفت داخل اتاقش.
_ مگه من دخترم که بچه داری کنم؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که میشی صدایی شنید:(( میشو،میشو.))
اول فکر کرد نینیمیو برگشته اما یادش آمد نی نی
همیشه او را داداش صدا میکند.
_ میشو،میشو!
میشی بالاخره بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر شده.
پیش مییو و میش مییو دستهایشان را گرفتند سمتِ میشی:(( میشو، میشو!)) و بعد با انگشت ماشینشان را که داخل آتش بود نشان دادند.
میشی باور نمیکرد، آنها داشتند حرف میزدند. میشی ماشینشان را داد و آنها را بغل کرد. اولین کلمات آنها سرشار از عشقشان به برادرشان بود...
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_ میشی، من و نینی داریم میریم بازار. مواظب بچهها باش.
+ وای مامان!
_ خداحافظ.
+ مامااااان
خانم خانم پیشی در را بست و رفت. بچهها کنار آتش نشسته بودند و با عروسکهایشان بازی میکردند. میشی به نشانه اعتراض آنها را رها کرد و رفت داخل اتاقش.
_ مگه من دخترم که بچه داری کنم؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که میشی صدایی شنید:(( میشو،میشو.))
اول فکر کرد نینیمیو برگشته اما یادش آمد نی نی
همیشه او را داداش صدا میکند.
_ میشو،میشو!
میشی بالاخره بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر شده.
پیش مییو و میش مییو دستهایشان را گرفتند سمتِ میشی:(( میشو، میشو!)) و بعد با انگشت ماشینشان را که داخل آتش بود نشان دادند.
میشی باور نمیکرد، آنها داشتند حرف میزدند. میشی ماشینشان را داد و آنها را بغل کرد. اولین کلمات آنها سرشار از عشقشان به برادرشان بود...
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
کافه
دیشب، ساعت ۴ نصفه شب،آقای میو بیدار شد. منم با صدای پنجه او بیدار شدم. آقای میو از در رفت بیرون. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم. از خیابانها رد شدیم و به یک کافی شاپ رسیدیم. آقای میو رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.
آقای میو وارد اتاق شد و تِی به دست بیرون آمد. پشتش به من بود و کاشی کافه را تی میکشید.
چند لحظه بعد آدمیزادی از همان اتاق بیرون آمد و رو به آقای میو گفت:(( الان صبح میشه، سریعتر. مگه تن ماهی نخوردی؟))
سریع از کافه خارج شدم و دودستی کوبیدم بر سرم:((خاک بر سرت پیشی! چرا فکر کردی میو با خانم قدقد قرار داره؟))
بدوبدو برگشتم خانه. از پرتقال های باغِ آدمیزادهمسایه برای صبحانه آب پرتقال گرفتم. بعد برای آقای میو تخممرغ ابپز گذاشتم. شیرخشک بچهها را دادم.
سفرهای با شمع و رومیزی سوغات مادربزرگم چیدم و در آخر منتظر آقای میو شدم. وقتی آمد ساعت ۶ صبح بود. میخواست خودش را بزند بخواب اما دید من نیستم. از آشپزخانه صدایش زدم. آمد داخل آشپزخانه.
_چه خبره؟
+خسته نباشی.
_چرا؟
+منو ببخش میوجان.
_چرا؟
+من فکر کردم با خانم قد قد قرار داری. تعقیبت کردم.
_عیبی نداره پیشی جان.
+چرا عیب داره. منو ببخش میو جان.
اشکم درآمد. میو بغلم کرد و گفت:(( من به خاطر شما هر کاری میکنم.))
+ میو جان من همیشه بهت شک داشتم. منو ببخش.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
+نه.
_منم تا پارسال که سر درخت بابا بزرگت با پسر عموت دعوا کردی فکر میکردم یه چیزی بینتونه!!
+آقای میوووووووو
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
دیشب، ساعت ۴ نصفه شب،آقای میو بیدار شد. منم با صدای پنجه او بیدار شدم. آقای میو از در رفت بیرون. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم. از خیابانها رد شدیم و به یک کافی شاپ رسیدیم. آقای میو رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.
آقای میو وارد اتاق شد و تِی به دست بیرون آمد. پشتش به من بود و کاشی کافه را تی میکشید.
چند لحظه بعد آدمیزادی از همان اتاق بیرون آمد و رو به آقای میو گفت:(( الان صبح میشه، سریعتر. مگه تن ماهی نخوردی؟))
سریع از کافه خارج شدم و دودستی کوبیدم بر سرم:((خاک بر سرت پیشی! چرا فکر کردی میو با خانم قدقد قرار داره؟))
بدوبدو برگشتم خانه. از پرتقال های باغِ آدمیزادهمسایه برای صبحانه آب پرتقال گرفتم. بعد برای آقای میو تخممرغ ابپز گذاشتم. شیرخشک بچهها را دادم.
سفرهای با شمع و رومیزی سوغات مادربزرگم چیدم و در آخر منتظر آقای میو شدم. وقتی آمد ساعت ۶ صبح بود. میخواست خودش را بزند بخواب اما دید من نیستم. از آشپزخانه صدایش زدم. آمد داخل آشپزخانه.
_چه خبره؟
+خسته نباشی.
_چرا؟
+منو ببخش میوجان.
_چرا؟
+من فکر کردم با خانم قد قد قرار داری. تعقیبت کردم.
_عیبی نداره پیشی جان.
+چرا عیب داره. منو ببخش میو جان.
اشکم درآمد. میو بغلم کرد و گفت:(( من به خاطر شما هر کاری میکنم.))
+ میو جان من همیشه بهت شک داشتم. منو ببخش.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
+نه.
_منم تا پارسال که سر درخت بابا بزرگت با پسر عموت دعوا کردی فکر میکردم یه چیزی بینتونه!!
+آقای میوووووووو
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
توضیح:
#آقایمیو مجموعه یادداشتیه که نمیدونم تا کِی ادامه داره ولی خب احتمالا تا هر وقت که من با رهاراد دوستم چون اون مُشَوق این یادداشتهاست.
https://t.me/shivanotes
#آقایمیو مجموعه یادداشتیه که نمیدونم تا کِی ادامه داره ولی خب احتمالا تا هر وقت که من با رهاراد دوستم چون اون مُشَوق این یادداشتهاست.
https://t.me/shivanotes
میوجان برگشتنت مبارک- بخش اول
هم انجمنیهای عزیز، سلام.
امروز صحنهای را دیدم که قلبم را شکست. یک آدمیزاد آن هم به طور قانونی اسلحه میفروخت. اسلحه و لوازم شکاری برای شکار حیوانات. آیا این منصفانه است؟ آیا این قانونی است؟ آیا این انسانی است؟ با این وضعیت آدمیزادها چطور ادعای فرهنگ و شعور میکنند؟
هم انجمنیهایعزیز بیایید با هم متحد شویم و در سراسر دنیا تمام مغازههای لوازم شکار را نابود کنیم. شما میتوانید باز هم فیلم و عکسهای خود را برایم ایمیل کنید.
دوستدارتان، آقای میو.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
هم انجمنیهای عزیز، سلام.
امروز صحنهای را دیدم که قلبم را شکست. یک آدمیزاد آن هم به طور قانونی اسلحه میفروخت. اسلحه و لوازم شکاری برای شکار حیوانات. آیا این منصفانه است؟ آیا این قانونی است؟ آیا این انسانی است؟ با این وضعیت آدمیزادها چطور ادعای فرهنگ و شعور میکنند؟
هم انجمنیهایعزیز بیایید با هم متحد شویم و در سراسر دنیا تمام مغازههای لوازم شکار را نابود کنیم. شما میتوانید باز هم فیلم و عکسهای خود را برایم ایمیل کنید.
دوستدارتان، آقای میو.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
میوجان برگشتنت مبارک- بخش دوم
_میو، بیا دَمِ دَر کارت دارن.
+اومدم.
آقای میو در رو باز کرد و با آدمیزادی سبز پوش روبهرو شد.
_ بفرمایید؟
+افسر نگهبانی هستم. آقای میو؟
_بله خودمم.
+شما باز داشتید.
_ به چه دلیل؟
+تو پاسگاه بهتون توضیح میدن.
افسر آقای میو را دستبند زد و برد پاسگاه.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_میو، بیا دَمِ دَر کارت دارن.
+اومدم.
آقای میو در رو باز کرد و با آدمیزادی سبز پوش روبهرو شد.
_ بفرمایید؟
+افسر نگهبانی هستم. آقای میو؟
_بله خودمم.
+شما باز داشتید.
_ به چه دلیل؟
+تو پاسگاه بهتون توضیح میدن.
افسر آقای میو را دستبند زد و برد پاسگاه.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
میوجان برگشتنت مبارک- بخش سوم
اتاق بازجویی:
_ گربه محترم هیچ مجوزی برای انجمن شما ثبت نشده و این فراخوان آخرتون هم امنیت جهان را به هم ریخته. هر لحظه ممکن از نهادهای بینالمللی شکایتنامه دریافت کنیم.
+ شما امنیت ما را به هم میزنید اشکال نداره؟ شما برای شکار ما مجوز ندارین عیب نداره؟ ۴ تا دونه مغازه ازتون خراب شده پیدا کرد؟
_ با همه اینها باید در چهارچوب قوانین برخورد کرد نه به شیوه اَراذِلِاوباش.
+ کدوم قوانین؟ تو کدوم قانون اومده شما میتونین با شکار نسلِ یه جونور رو منقرض کنید؟
_آقای میو من همه حرفاتون رو میفهمم ولی قدری ملایمتر باشید لطفاً. این کار میتونه انجمنتونو متوقف کنه.
+ فقط خدا میتونه جلوی منو بگیره.
_ آقای میوووو
+بله؟
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
اتاق بازجویی:
_ گربه محترم هیچ مجوزی برای انجمن شما ثبت نشده و این فراخوان آخرتون هم امنیت جهان را به هم ریخته. هر لحظه ممکن از نهادهای بینالمللی شکایتنامه دریافت کنیم.
+ شما امنیت ما را به هم میزنید اشکال نداره؟ شما برای شکار ما مجوز ندارین عیب نداره؟ ۴ تا دونه مغازه ازتون خراب شده پیدا کرد؟
_ با همه اینها باید در چهارچوب قوانین برخورد کرد نه به شیوه اَراذِلِاوباش.
+ کدوم قوانین؟ تو کدوم قانون اومده شما میتونین با شکار نسلِ یه جونور رو منقرض کنید؟
_آقای میو من همه حرفاتون رو میفهمم ولی قدری ملایمتر باشید لطفاً. این کار میتونه انجمنتونو متوقف کنه.
+ فقط خدا میتونه جلوی منو بگیره.
_ آقای میوووو
+بله؟
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
میوجان برگشتنت مبارک- بخش چهارم
_بزرگ میو جان دستم به پنجهات، یه کاری بکن.
+ چه خبره باز؟
بزرگ میو از پشت خط غرغر زد.
خانم پیشی گفت:((دستم به پنجهتون یه کاری کنین. میو رو پنجه بسته برودن.))
_کجا؟
+ پاسگاه.
_چرا؟
+ خدا میدونه.
_ قطع کن زنگ میزنم.
خانم پیشی گوشی را گذاشت و شیشه شیرهای دوقلوها را داد دستشان.
دل توی دلش نبود. میتوانست صدای قلبش را بشنود. کمی بعد صدایتلفن آمد. گوشی را برداشت.
_میگن واسه انجمنه. کارهای خلاف میکنن.
+ خاک بر سرم. یعنی مواد مخدر جابهجا میکنن؟
_ نه، مثل اینکه گفته برین مغازههای آدمیزادها رو خراب کنین. فعلا سفارشش رو کردم. فردا آزادش میکنن.
_خدا خیرتون بده بابا جون.
+ وظیفه بود دخترم.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_بزرگ میو جان دستم به پنجهات، یه کاری بکن.
+ چه خبره باز؟
بزرگ میو از پشت خط غرغر زد.
خانم پیشی گفت:((دستم به پنجهتون یه کاری کنین. میو رو پنجه بسته برودن.))
_کجا؟
+ پاسگاه.
_چرا؟
+ خدا میدونه.
_ قطع کن زنگ میزنم.
خانم پیشی گوشی را گذاشت و شیشه شیرهای دوقلوها را داد دستشان.
دل توی دلش نبود. میتوانست صدای قلبش را بشنود. کمی بعد صدایتلفن آمد. گوشی را برداشت.
_میگن واسه انجمنه. کارهای خلاف میکنن.
+ خاک بر سرم. یعنی مواد مخدر جابهجا میکنن؟
_ نه، مثل اینکه گفته برین مغازههای آدمیزادها رو خراب کنین. فعلا سفارشش رو کردم. فردا آزادش میکنن.
_خدا خیرتون بده بابا جون.
+ وظیفه بود دخترم.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
میوجان برگشتنت مبارک- بخش پنجم:
آقای میو از پاسگاه بیرون آمد. کمی صبر کرد. فکرکرد شاید خانمپیشی دیر کرده. اما خبری نشد.
کمکم راه افتاد. به سمت خانه رفت.
در را باز کرد و وارد شد.
_ سلام به همگی.
انگار هیچکس خانه نبود.
_ نینی؟ میشی؟ دوقلوها؟ پیشی جان؟
نه، خانه واقعاً خالی بود. هیچکسِهیچکس منتظرش نبود. آقای میو ناامید روی صندلی چوبی نشست و تلویزیون را روشن کرد.
_ در ادامه اخبار
_ خونه مادربزرگه مثل خونه شما کوچولوهای گل
_ای همه خوبی تو را
_همراهان عزیز سلام
و بالاخره میومونگ که سالی دو بار پخش میشد. آقای میو تلویزیون را خاموش کرد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد خوابش برد وقتی بیدار شد همه جا تاریک بود.
آقای میو خمیازهای کشید و نشست. نگاهی به روشنایی روی میز انداخت. شمعها را در بین تاریکی تشخیص داد.
کمکم نور بیشتر شد و فشفشهای به هوا رفت. آقای میو خانوادهاش و کیک روی میز را دید. همگی دست میزدند.
روی کیک نوشته بود: میوجان برگشتنت مبارک.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
آقای میو از پاسگاه بیرون آمد. کمی صبر کرد. فکرکرد شاید خانمپیشی دیر کرده. اما خبری نشد.
کمکم راه افتاد. به سمت خانه رفت.
در را باز کرد و وارد شد.
_ سلام به همگی.
انگار هیچکس خانه نبود.
_ نینی؟ میشی؟ دوقلوها؟ پیشی جان؟
نه، خانه واقعاً خالی بود. هیچکسِهیچکس منتظرش نبود. آقای میو ناامید روی صندلی چوبی نشست و تلویزیون را روشن کرد.
_ در ادامه اخبار
_ خونه مادربزرگه مثل خونه شما کوچولوهای گل
_ای همه خوبی تو را
_همراهان عزیز سلام
و بالاخره میومونگ که سالی دو بار پخش میشد. آقای میو تلویزیون را خاموش کرد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد خوابش برد وقتی بیدار شد همه جا تاریک بود.
آقای میو خمیازهای کشید و نشست. نگاهی به روشنایی روی میز انداخت. شمعها را در بین تاریکی تشخیص داد.
کمکم نور بیشتر شد و فشفشهای به هوا رفت. آقای میو خانوادهاش و کیک روی میز را دید. همگی دست میزدند.
روی کیک نوشته بود: میوجان برگشتنت مبارک.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
یکدقیقه- بخش اول
_ گفتم من از تو بزرگترم.
+ نخیر، من از تو بزرگترم.
بعد همزمان جیغ زدند:((مامان.))
خانم از آشپزخانه فریاد زد:(( زهرمار. زهره ترک شدم.))
پیشمییَو و میشمییَو دویدند داخل آشپزخانه.
_ مامان، کی بزرگتره؟
+ میشی
_ بین ما که بزرگتره؟
+شما دوقلویین.
_کدوممون یه دقیقه زودتر به دنیا اومده؟ وقتی جیکی یه دقیقه از جیکو بزرگتره یکی از ما هم باید بزرگتر باشه.
+ کچلم کردین. ول کنین. من چی میدونم من اون موقع بیهوش بودم.
_ پس کی میدونه؟
+ احتمالاً خانم هویج.
دوقلوها نگاهی به هم کردند و چشمک زدند. یک ساعت بعد هر دو در جاده جنگلی بودند و پیشمییو میپرسید:(( حالا اصلاً میدونی خانم هویج کجا زندگی میکنه؟))
میشمییو جواب داد: معلومه که نه. فقط جایی میرم که ممکنه باشه.))
_ یعنی کجا؟
+ مزرعه هویج.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_ گفتم من از تو بزرگترم.
+ نخیر، من از تو بزرگترم.
بعد همزمان جیغ زدند:((مامان.))
خانم از آشپزخانه فریاد زد:(( زهرمار. زهره ترک شدم.))
پیشمییَو و میشمییَو دویدند داخل آشپزخانه.
_ مامان، کی بزرگتره؟
+ میشی
_ بین ما که بزرگتره؟
+شما دوقلویین.
_کدوممون یه دقیقه زودتر به دنیا اومده؟ وقتی جیکی یه دقیقه از جیکو بزرگتره یکی از ما هم باید بزرگتر باشه.
+ کچلم کردین. ول کنین. من چی میدونم من اون موقع بیهوش بودم.
_ پس کی میدونه؟
+ احتمالاً خانم هویج.
دوقلوها نگاهی به هم کردند و چشمک زدند. یک ساعت بعد هر دو در جاده جنگلی بودند و پیشمییو میپرسید:(( حالا اصلاً میدونی خانم هویج کجا زندگی میکنه؟))
میشمییو جواب داد: معلومه که نه. فقط جایی میرم که ممکنه باشه.))
_ یعنی کجا؟
+ مزرعه هویج.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
یکدقیقه- بخش دوم
آقای میو کنار سفره نشست و پرسید:(( دوقلوها شام خوردن؟))
خانم پیشی گفت:((نمیدونم داشتم غذا رو آماده میکردم چند تا سوال کردن رفتن. بعدش ندیدمشون. فقط شام نینیمیو رو دادم بره بخوابه.))
_ میشی جان، برو نگاه کن ببین کجان.
میشی در حالی که زیر لب غرغر میکرد رفت و دنبال دوقلوها گشت. در آخر با لب و لوچهای آویزان به آشپزخانه برگشت.
_نبودن.
آقایمیو گفت:(( یعنی چی؟ مگه موی گربهن که گم بشن. پاشو، پاشو خانوم، پنجههای خودتو میبوسه.))
خانم پیشی رفت و برگشت.
_نبودن.
آقای میو نگاهی به همسر و فرزندش انداخت و در حالی که چشم غره میرفت بلند شد. بعد از یک دور گشتن در حالی که وسط خانه ایستاده بود فریاد زد:(( نیستن.))
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
آقای میو کنار سفره نشست و پرسید:(( دوقلوها شام خوردن؟))
خانم پیشی گفت:((نمیدونم داشتم غذا رو آماده میکردم چند تا سوال کردن رفتن. بعدش ندیدمشون. فقط شام نینیمیو رو دادم بره بخوابه.))
_ میشی جان، برو نگاه کن ببین کجان.
میشی در حالی که زیر لب غرغر میکرد رفت و دنبال دوقلوها گشت. در آخر با لب و لوچهای آویزان به آشپزخانه برگشت.
_نبودن.
آقایمیو گفت:(( یعنی چی؟ مگه موی گربهن که گم بشن. پاشو، پاشو خانوم، پنجههای خودتو میبوسه.))
خانم پیشی رفت و برگشت.
_نبودن.
آقای میو نگاهی به همسر و فرزندش انداخت و در حالی که چشم غره میرفت بلند شد. بعد از یک دور گشتن در حالی که وسط خانه ایستاده بود فریاد زد:(( نیستن.))
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
یکدقیقه- بخش سوم
خانم هویج میخواست شامش را شروع کند که صدای در آمد.
بلند شد و در را باز کرد. دو بچه گربه نگاهش کردند و یک صدا پرسیدند:((خانم هویج؟))
خانم هویج گفت:((شما؟))
دوقلوها پرسیدند:(( بیایم تو بگیم؟بیرون سرده.))
خانم هویج راه را برایشان باز کرد و دوقلوها وارد شدند.
_ راستش ما میخوایم بدونیم کدوممون زودتر به دنیا اومده.مامان پیشی گفت شما میدونید.
+چرا باید بدونم؟
_چون شما ما رو به دنیا آوردی.
+ آهان آره. بچههای خانم پیشی، بزارین ببینم. اول پیشمییو بود احتمالا.
پیشمییو به هوا پرید و گفت:(( دیدی گفتم؟))
میشمییو و سرش را انداخت پایین و گفت:(( باشه حالا. یه توپ ناقابل بود دیگه. تازه چرا همه چیزای خوب باید مال شما بزرگا باشه؟))
خانم هویج گفت:(( حالا دعوا نکنید. من یه توپ قدیمی دارم که میدم به میشمییو جان. خوب شد؟))
_ آخ جووون.
+ حالا تعریف کنین مامانتون خوبه؟ میشی کجاست؟ راستی چرا مامانتون همراهتون نیست؟
_ میشمییو قرار بود به مامان بگه داریم میایم اینجا.
+ نه پیشمییو قرار بود بگه.
_نه من نگفتم.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
خانم هویج میخواست شامش را شروع کند که صدای در آمد.
بلند شد و در را باز کرد. دو بچه گربه نگاهش کردند و یک صدا پرسیدند:((خانم هویج؟))
خانم هویج گفت:((شما؟))
دوقلوها پرسیدند:(( بیایم تو بگیم؟بیرون سرده.))
خانم هویج راه را برایشان باز کرد و دوقلوها وارد شدند.
_ راستش ما میخوایم بدونیم کدوممون زودتر به دنیا اومده.مامان پیشی گفت شما میدونید.
+چرا باید بدونم؟
_چون شما ما رو به دنیا آوردی.
+ آهان آره. بچههای خانم پیشی، بزارین ببینم. اول پیشمییو بود احتمالا.
پیشمییو به هوا پرید و گفت:(( دیدی گفتم؟))
میشمییو و سرش را انداخت پایین و گفت:(( باشه حالا. یه توپ ناقابل بود دیگه. تازه چرا همه چیزای خوب باید مال شما بزرگا باشه؟))
خانم هویج گفت:(( حالا دعوا نکنید. من یه توپ قدیمی دارم که میدم به میشمییو جان. خوب شد؟))
_ آخ جووون.
+ حالا تعریف کنین مامانتون خوبه؟ میشی کجاست؟ راستی چرا مامانتون همراهتون نیست؟
_ میشمییو قرار بود به مامان بگه داریم میایم اینجا.
+ نه پیشمییو قرار بود بگه.
_نه من نگفتم.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
یکدقیقه- بخش چهارم
صورت خانم پیشی خیس بود.
آقایمیو داشت به تمام فامیل زنگ میزد.
میشی داشت مسواک میزد که بخوابد.
نینینیمیو هم احتمالاً داشت پادشاه هفتادم را خواب میدید.
ناگهان صدای در آمد.
آقای میو به تلفن گفت: چند لحظه و در را باز کرد.
خانمهویج در حالی که یک دستش در دست پیشمییو و دست دیگرش در دست میشمییو بود گفت:(( بیام داخل.))
و در جلوی چشمان درشت شده آقای میو وارد شد.
خانم پیش چشمش را مالید و بعد که از وجود دوقلوها مطمئن شد هر دویشان را در آغوش گرفت.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
صورت خانم پیشی خیس بود.
آقایمیو داشت به تمام فامیل زنگ میزد.
میشی داشت مسواک میزد که بخوابد.
نینینیمیو هم احتمالاً داشت پادشاه هفتادم را خواب میدید.
ناگهان صدای در آمد.
آقای میو به تلفن گفت: چند لحظه و در را باز کرد.
خانمهویج در حالی که یک دستش در دست پیشمییو و دست دیگرش در دست میشمییو بود گفت:(( بیام داخل.))
و در جلوی چشمان درشت شده آقای میو وارد شد.
خانم پیش چشمش را مالید و بعد که از وجود دوقلوها مطمئن شد هر دویشان را در آغوش گرفت.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
فرانسه
به محض اینکه خانمپیشی بیرون رفت آقایمیو سوت زد و همه بچهها جمع شدند.
آقای میو گفت:(( به دو گروه تقسیم میشین.
تو جمع کردن ساکها به هم کمک میکنین. منم میرم ساکِ خودم و مامانِ تون رو جمع میکنم. حواستون باشه چیزی جا نمونه.
پیشمییو و نینی یه گروه، میشمییو و میشی هم یه گروه.))
آقایمیو و بچهها به سمت اتاقهای دویدند و نیم ساعت بعد با ساکهای آماده روی مبل نشسته بودند.
آقایمیو گفت:(( خب، حالا بریم سراغ مرحله بعد. من میرم کیک رو از شیرینی فروشی میگیرم شما هم بدون خرابکاری میز رو ببچینین. ))
هر چهار بچه گربه با چَشمی بلند آقای میو را بدرقه کردند.
بعد میشی گفت:(( دوقلوها کادوها رو میارن. نینی رومیزی و شمع میاره. منم اینجا رو تزیین میکنم. قبوله؟))
_ قبوله
همه چیز بعد از یک ساعت حاضر بود. حتی آقایمیو هم برگشته بود و همگی منتظر خانمپیشی بودند.
چند دقیقه بعد خانم پیشی آمد و همگی فریاد زدند:(( تولدت مبارک.))
خانم پیشی خندید و بچهها را بغل کرد بعد شمعها را فوت کرد و کادوها را باز.
یک کیف صورتی از آقایمیو،
یک نقاشی از دوقلوها،
یک نامه از نی نی و
یک عطر از میشی.
خانم پیشی پرسید:(( توی ساکها چیه؟ بازم هدیهست؟))
آقای میو گفت:(( یه جور هدیهست، سفر.))
_سفر؟
+ اگه قسمت بشه امشب راه میافتیم به سمت فرانسه.
_ میدونی تا اونجا چقدر راهه؟
+ همه رو پیاده نمیریم. جدول حرکت تمام قطار و اتوبوس و کشتیهای مسیر رو دیدم. هرجا خسته شدیم سوار میشیم.
_مگه ما رو راه میدن؟
+حساب کردم اگه سریع ورود و خروج کنیم و قایم شیم اصلاً ما رو نمیبینن.
_ چقدر طول میکشه؟
+ از اونجا که سفرمون زمینیه دو سه ماهی طول میکشه.
_خونه رو به کی بسپاریم؟
+ چقدر سوال میکنی پیشیجان. مگه تو همیشه برجایفل دوست نداشتی؟
_برجایفل تو فرانسهست؟
+نمیدونستی؟
_ چرا میخواستم تو رو امتحان کنم. گفتی کِی راه میافتیم؟
+ امشب
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
به محض اینکه خانمپیشی بیرون رفت آقایمیو سوت زد و همه بچهها جمع شدند.
آقای میو گفت:(( به دو گروه تقسیم میشین.
تو جمع کردن ساکها به هم کمک میکنین. منم میرم ساکِ خودم و مامانِ تون رو جمع میکنم. حواستون باشه چیزی جا نمونه.
پیشمییو و نینی یه گروه، میشمییو و میشی هم یه گروه.))
آقایمیو و بچهها به سمت اتاقهای دویدند و نیم ساعت بعد با ساکهای آماده روی مبل نشسته بودند.
آقایمیو گفت:(( خب، حالا بریم سراغ مرحله بعد. من میرم کیک رو از شیرینی فروشی میگیرم شما هم بدون خرابکاری میز رو ببچینین. ))
هر چهار بچه گربه با چَشمی بلند آقای میو را بدرقه کردند.
بعد میشی گفت:(( دوقلوها کادوها رو میارن. نینی رومیزی و شمع میاره. منم اینجا رو تزیین میکنم. قبوله؟))
_ قبوله
همه چیز بعد از یک ساعت حاضر بود. حتی آقایمیو هم برگشته بود و همگی منتظر خانمپیشی بودند.
چند دقیقه بعد خانم پیشی آمد و همگی فریاد زدند:(( تولدت مبارک.))
خانم پیشی خندید و بچهها را بغل کرد بعد شمعها را فوت کرد و کادوها را باز.
یک کیف صورتی از آقایمیو،
یک نقاشی از دوقلوها،
یک نامه از نی نی و
یک عطر از میشی.
خانم پیشی پرسید:(( توی ساکها چیه؟ بازم هدیهست؟))
آقای میو گفت:(( یه جور هدیهست، سفر.))
_سفر؟
+ اگه قسمت بشه امشب راه میافتیم به سمت فرانسه.
_ میدونی تا اونجا چقدر راهه؟
+ همه رو پیاده نمیریم. جدول حرکت تمام قطار و اتوبوس و کشتیهای مسیر رو دیدم. هرجا خسته شدیم سوار میشیم.
_مگه ما رو راه میدن؟
+حساب کردم اگه سریع ورود و خروج کنیم و قایم شیم اصلاً ما رو نمیبینن.
_ چقدر طول میکشه؟
+ از اونجا که سفرمون زمینیه دو سه ماهی طول میکشه.
_خونه رو به کی بسپاریم؟
+ چقدر سوال میکنی پیشیجان. مگه تو همیشه برجایفل دوست نداشتی؟
_برجایفل تو فرانسهست؟
+نمیدونستی؟
_ چرا میخواستم تو رو امتحان کنم. گفتی کِی راه میافتیم؟
+ امشب
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
یادداشت های یک مجنونِ خواندن و نوشتن| شیواکاظمی
فرانسه به محض اینکه خانمپیشی بیرون رفت آقایمیو سوت زد و همه بچهها جمع شدند. آقای میو گفت:(( به دو گروه تقسیم میشین. تو جمع کردن ساکها به هم کمک میکنین. منم میرم ساکِ خودم و مامانِ تون رو جمع میکنم. حواستون باشه چیزی جا نمونه. پیشمییو و نینی…
نخواب ببینم
_مامان من گشنمه.
+ مامان من تشنمه.
خانم پیشی گفت:《 نگاه کنید اون درخت خودمونه.》
دوقلوها فریاد زدند:《 آخ جون!》
آقایمیو در را باز کرد و مستقیم به سمت مبل رفت. روی مبل ولو شد و گفت:《 آخیش، هیچ جا خونه خود گربه نمیشه.》
خانم پیشی چمدانها را داخل آورد. به سمت آشپزخانه رفت و گفت:《 یخچال خونه گربه هم خالی نمیشه. پاشو برو خرید که بچهها گشنن.》
_میذاشتی دو دقیقه از رسیدنمون بگذره.
+دو دقیقه که بگذره خوابت میبره.
_ زنگ بزن رستوران خانومقدقد غذا سفارش بده. بعدظهر میرم واسه شام خرید میکنم.
آقای میو این را گفت و چشمانش را بست. در حالی که خانم پیشی داد میزد:《 وایسا ببینم. چرا خوابیدی؟ چرا گفتی رستوران خانومقدقد؟ چرا نگفتی رستوران آقایهاپهاپ؟ نخواب ببینم.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_مامان من گشنمه.
+ مامان من تشنمه.
خانم پیشی گفت:《 نگاه کنید اون درخت خودمونه.》
دوقلوها فریاد زدند:《 آخ جون!》
آقایمیو در را باز کرد و مستقیم به سمت مبل رفت. روی مبل ولو شد و گفت:《 آخیش، هیچ جا خونه خود گربه نمیشه.》
خانم پیشی چمدانها را داخل آورد. به سمت آشپزخانه رفت و گفت:《 یخچال خونه گربه هم خالی نمیشه. پاشو برو خرید که بچهها گشنن.》
_میذاشتی دو دقیقه از رسیدنمون بگذره.
+دو دقیقه که بگذره خوابت میبره.
_ زنگ بزن رستوران خانومقدقد غذا سفارش بده. بعدظهر میرم واسه شام خرید میکنم.
آقای میو این را گفت و چشمانش را بست. در حالی که خانم پیشی داد میزد:《 وایسا ببینم. چرا خوابیدی؟ چرا گفتی رستوران خانومقدقد؟ چرا نگفتی رستوران آقایهاپهاپ؟ نخواب ببینم.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سنجاب_ بخشاول*
پیشمییَو: من میگم قایم باشک بازی کنیم.
جیکی: نه. گرگم به هوا بهتره.
میشمییَو: فوتبال بازی کنیم؟
جیکو: هیچ کدومتون بازی بلد نیستین. باید هفت سنگ کنیم.
بچهها روی چمن نشسته بودند و بحث میکردند. ناگهان خانم قد قد گفت: بازیِ بهحرف مامانتون گوش کنین چی؟
جیکی گفت:《 مامان؟》
خانمقدقد گفت:《 چیه؟ فکر کردین سر من میشه کلاه گذاشت؟ مگه من نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیاین؟》
_آخه...
+آخه چی؟
_آخه پیشمییَو و میشمییَو خونهشون اینجاست.
در همین حین آقای میو که تازه پلاستیک به دست از خرید برگشته بود گفت:《 سلام. من نمیخوام دخالت کنم. ولی چیکار دارین با بچهها؟ بذارین بازی کنن. من همیشه مواظب بچههای خودم هستم. حواسم به دوقلوهای شما هم هست. اونا هم عین بچههای خودم.》
_ راضی به زحمت شما نیستم.
+زحمتی نیست.
_ خب پس با اجازتون من برگردم.
+بفرمایید داخل.
_ نه، مزاحم نمیشم. خونه کلی کار دارم. خداحافظ.
+خداحافظ.
*این سنجاب، با اون یادداشتِ یه قسمتی فرق داره.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
پیشمییَو: من میگم قایم باشک بازی کنیم.
جیکی: نه. گرگم به هوا بهتره.
میشمییَو: فوتبال بازی کنیم؟
جیکو: هیچ کدومتون بازی بلد نیستین. باید هفت سنگ کنیم.
بچهها روی چمن نشسته بودند و بحث میکردند. ناگهان خانم قد قد گفت: بازیِ بهحرف مامانتون گوش کنین چی؟
جیکی گفت:《 مامان؟》
خانمقدقد گفت:《 چیه؟ فکر کردین سر من میشه کلاه گذاشت؟ مگه من نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیاین؟》
_آخه...
+آخه چی؟
_آخه پیشمییَو و میشمییَو خونهشون اینجاست.
در همین حین آقای میو که تازه پلاستیک به دست از خرید برگشته بود گفت:《 سلام. من نمیخوام دخالت کنم. ولی چیکار دارین با بچهها؟ بذارین بازی کنن. من همیشه مواظب بچههای خودم هستم. حواسم به دوقلوهای شما هم هست. اونا هم عین بچههای خودم.》
_ راضی به زحمت شما نیستم.
+زحمتی نیست.
_ خب پس با اجازتون من برگردم.
+بفرمایید داخل.
_ نه، مزاحم نمیشم. خونه کلی کار دارم. خداحافظ.
+خداحافظ.
*این سنجاب، با اون یادداشتِ یه قسمتی فرق داره.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سنجاب_بخشدوم
آقایمیو وارد خانه شد و گفت:《پیشیجان یه شربت خنک به ما میدی گرمای هوا رو بشوره ببره؟》
خانم پیشی گفت:《 نهخیر.》
و پلاستیکها را از آقایمیو گرفت. آقایمیو روی مبل نشست و پرسید چرا.
_ چون یکی دیگه انگار شربتش شیرینتره.
+کی؟
_قدقد
+ پیشیجان، دوباره شروع نکن.
_ تو هم اونجوری با خانومقدقد خوشوبش نکن.
+نمیتونم به فحش بگیرمش که باید با آدما حرف زد.
_از کِی تا حالا مردم موقع حرفزدن به هم میگن بچههای شما هم بچههای منن؟
+گفتم مثل بچههایمنن.
_چه فرقی داره؟
+فرقش اینهکه مثل بچههایمنن یعنی شبیهاَن، بچههایمنن یعنی من تو به دنیا آوردنشون نقش داشتم.
_پس تو، نقش داشتی؟ خاک بر سرت پیشی که این همه سال نفهمیدی.
+پیشیجان دوباره نه.
خانمپیشی گفت:《 آره، راست میگی. دوباره نه. دوباره خر نمیشم.》 و بعد ساکش را که هنوز باز نکرده بود، برداشت و رفت.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
آقایمیو وارد خانه شد و گفت:《پیشیجان یه شربت خنک به ما میدی گرمای هوا رو بشوره ببره؟》
خانم پیشی گفت:《 نهخیر.》
و پلاستیکها را از آقایمیو گرفت. آقایمیو روی مبل نشست و پرسید چرا.
_ چون یکی دیگه انگار شربتش شیرینتره.
+کی؟
_قدقد
+ پیشیجان، دوباره شروع نکن.
_ تو هم اونجوری با خانومقدقد خوشوبش نکن.
+نمیتونم به فحش بگیرمش که باید با آدما حرف زد.
_از کِی تا حالا مردم موقع حرفزدن به هم میگن بچههای شما هم بچههای منن؟
+گفتم مثل بچههایمنن.
_چه فرقی داره؟
+فرقش اینهکه مثل بچههایمنن یعنی شبیهاَن، بچههایمنن یعنی من تو به دنیا آوردنشون نقش داشتم.
_پس تو، نقش داشتی؟ خاک بر سرت پیشی که این همه سال نفهمیدی.
+پیشیجان دوباره نه.
خانمپیشی گفت:《 آره، راست میگی. دوباره نه. دوباره خر نمیشم.》 و بعد ساکش را که هنوز باز نکرده بود، برداشت و رفت.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سنجاب_بخش سوم:
_سلام بزرگمیوجان.
+سلامو... باز چیشده؟
_پیشی اونجاست؟
+نهخیر.
_شوخی میکنین؟
+آخرین باری که من با تو شوخی کردم کِی بود؟_هیچوقت.
+پس چرت نگو. عین گربه بگو ببینم چی شده.
_پیشی از بعدظهر رفته. هنوزم نیومده.
+از اول میدونستم تو لایقت دختر منو نداری.
_الو؟ بزرگمیو؟ قطع کردین؟
میشی گفت:《 یعنی مامان کجا رفته؟》
_ اگه فهمیدی به منم بگو.
اما میشی حرف پدرش را نشنید. چون رفت تا در را بازکند.
_مامان، تویی؟
+ هیس.
_ بچهها هنوز نخوابیدن.
+ سنجاب خوابه.
_ سنجاب کیه؟
خانم پیشی به سنجاب توی بغلش اشاره کرد و رفت داخل. سنجاب را برد اتاق و خواباند.
_ اون عروسک بود؟
+ نه دوقلوهای نازم. فردا صبح باهاش آشنا میشین. الان وقت خوابه. بدوین تو اتاقتون مامان ببینه.
دوقلوها شببخیر گفتند ودویدند سمت اتاقشان. خانم پیشی رو کرد به آقایمیو، میشی و نینیمیو:《چیه؟ توقع دارین براتون قصه بگم، بعد بخوابین؟ بیخود! نخود نخود هرکه رود اتاق خوابِ خود.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_سلام بزرگمیوجان.
+سلامو... باز چیشده؟
_پیشی اونجاست؟
+نهخیر.
_شوخی میکنین؟
+آخرین باری که من با تو شوخی کردم کِی بود؟_هیچوقت.
+پس چرت نگو. عین گربه بگو ببینم چی شده.
_پیشی از بعدظهر رفته. هنوزم نیومده.
+از اول میدونستم تو لایقت دختر منو نداری.
_الو؟ بزرگمیو؟ قطع کردین؟
میشی گفت:《 یعنی مامان کجا رفته؟》
_ اگه فهمیدی به منم بگو.
اما میشی حرف پدرش را نشنید. چون رفت تا در را بازکند.
_مامان، تویی؟
+ هیس.
_ بچهها هنوز نخوابیدن.
+ سنجاب خوابه.
_ سنجاب کیه؟
خانم پیشی به سنجاب توی بغلش اشاره کرد و رفت داخل. سنجاب را برد اتاق و خواباند.
_ اون عروسک بود؟
+ نه دوقلوهای نازم. فردا صبح باهاش آشنا میشین. الان وقت خوابه. بدوین تو اتاقتون مامان ببینه.
دوقلوها شببخیر گفتند ودویدند سمت اتاقشان. خانم پیشی رو کرد به آقایمیو، میشی و نینیمیو:《چیه؟ توقع دارین براتون قصه بگم، بعد بخوابین؟ بیخود! نخود نخود هرکه رود اتاق خوابِ خود.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سنجاب بخش_چهارم:
《 هم انجمنیهای عزیز سلام؛
همسرم دیروز در راه خانه پدرش سنجابی زخمی پیدا کرد و سنجاب را به درمانگاه برد. خیلی دردناک است که آدمها تا این حد بیرحم هستند.
آنها پدر و مادر این سنجاب را به قتل رسانده و او را زخمی کردند. سنجاب به لطف فداکاری مادرش موفق به فرار شده.
خوشبختانه او امروز صبح به هوش آمد و الان رو به من و خانوادهام نشسته.
از شما دعوت میکنم روز یکشنبه برای بدرقه او به محل زندگیاش، جنگل، حضور به هم برسانید بلکه اعتراضی باشد به انسانها.
دوستدار شما آقای میو.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
《 هم انجمنیهای عزیز سلام؛
همسرم دیروز در راه خانه پدرش سنجابی زخمی پیدا کرد و سنجاب را به درمانگاه برد. خیلی دردناک است که آدمها تا این حد بیرحم هستند.
آنها پدر و مادر این سنجاب را به قتل رسانده و او را زخمی کردند. سنجاب به لطف فداکاری مادرش موفق به فرار شده.
خوشبختانه او امروز صبح به هوش آمد و الان رو به من و خانوادهام نشسته.
از شما دعوت میکنم روز یکشنبه برای بدرقه او به محل زندگیاش، جنگل، حضور به هم برسانید بلکه اعتراضی باشد به انسانها.
دوستدار شما آقای میو.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی