Audio
این اولین باریه که صدایخودم رو اینجا منتشر میکنم. بهنظرم کار عجیبیه.
صدا مال دومین باریه که دسترسی پیدا کردم و تو نوشتیار یادداشت خوندم. (۱۴۰۳/۵/۱)
دوستدارم اینجا باشه تا یادم بمونه همیشه یه دخترکوچولوی جسور بودم و هستم که دوست داره خودی نشون بده.
#به_ماند_به_یادگار
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
صدا مال دومین باریه که دسترسی پیدا کردم و تو نوشتیار یادداشت خوندم. (۱۴۰۳/۵/۱)
دوستدارم اینجا باشه تا یادم بمونه همیشه یه دخترکوچولوی جسور بودم و هستم که دوست داره خودی نشون بده.
#به_ماند_به_یادگار
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
درِ همیشه باز
ورودی کوچه پدربزرگم، یک خانه وجود دارد که همیشه درش باز است. تقریباً هیچوقت درش را بسته ندیدم. حتی غروبها که همه درها را میبندد تا پَشه نرود داخل.
اول فکر میکردم خالیست. متروکه شده و وقتش است برایش کمی جنوروح بسازیم. ولی یکبار که از بابایم پرسیدم، گفت خواهروبرادری پیر آنجا زندگی میکنند. تنها. و احتمالاً هردو همسرهایشان را از دست دادند.
(یاد ماریلا و متیو افتادم. به نظرم این خواهروبرادر هم آنشرلی خودشان را نیاز دارند.)
خیلی عجیب است، نه؟ فکرکنم باید پیاش را بگیرم و ببینم چرا هیچوقت در را نمیبندند.
_ببخشید، میشه بپرسم چرا هیچوقت در خونهتون رو نمیبندین؟ من یه نويسندهم. شاید ماجرایشما رو سوژه کردم و داستانش رو نوشتم.
لابد انها هم میگویند: بفرما عزیزجان. بیا سفره دلمان را برایت باز کنیم.
شاید هم با لگد بیرونم کنند: به تو چه؟ فضولچه!
من که قرار نیست بروم بپرسم، هست؟
نمیدانم. ولی فعلاً بیایید احتمالات مختلف را بررسی کنیم:
۱_انها دوست دارند همیشه آسمان و درختها را ببینند.
۲_انها منتظر کسی هستند و در همیشه برایاو باز است.
این احتمال بهنظرم به واقعیت نزدیکتر است چون کمتر دیدهام بچههایشان بهشان سر بزنند.
۳_انها دوست دارند همیشه هوایتازه جریان داشتهباشد.
۴_ خانه، پنجره نداره و انها از در به عنوان پنجره استفاده میکنند.
۵_انها...؟
نظر شما چیست؟
در هر صورت این خانه عجیب است!
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
ورودی کوچه پدربزرگم، یک خانه وجود دارد که همیشه درش باز است. تقریباً هیچوقت درش را بسته ندیدم. حتی غروبها که همه درها را میبندد تا پَشه نرود داخل.
اول فکر میکردم خالیست. متروکه شده و وقتش است برایش کمی جنوروح بسازیم. ولی یکبار که از بابایم پرسیدم، گفت خواهروبرادری پیر آنجا زندگی میکنند. تنها. و احتمالاً هردو همسرهایشان را از دست دادند.
(یاد ماریلا و متیو افتادم. به نظرم این خواهروبرادر هم آنشرلی خودشان را نیاز دارند.)
خیلی عجیب است، نه؟ فکرکنم باید پیاش را بگیرم و ببینم چرا هیچوقت در را نمیبندند.
_ببخشید، میشه بپرسم چرا هیچوقت در خونهتون رو نمیبندین؟ من یه نويسندهم. شاید ماجرایشما رو سوژه کردم و داستانش رو نوشتم.
لابد انها هم میگویند: بفرما عزیزجان. بیا سفره دلمان را برایت باز کنیم.
شاید هم با لگد بیرونم کنند: به تو چه؟ فضولچه!
من که قرار نیست بروم بپرسم، هست؟
نمیدانم. ولی فعلاً بیایید احتمالات مختلف را بررسی کنیم:
۱_انها دوست دارند همیشه آسمان و درختها را ببینند.
۲_انها منتظر کسی هستند و در همیشه برایاو باز است.
این احتمال بهنظرم به واقعیت نزدیکتر است چون کمتر دیدهام بچههایشان بهشان سر بزنند.
۳_انها دوست دارند همیشه هوایتازه جریان داشتهباشد.
۴_ خانه، پنجره نداره و انها از در به عنوان پنجره استفاده میکنند.
۵_انها...؟
نظر شما چیست؟
در هر صورت این خانه عجیب است!
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
یادداشت های یک مجنون خواندن و نوشتن| شیوا کاظمی
فرانسه به محض اینکه خانمپیشی بیرون رفت آقایمیو سوت زد و همه بچهها جمع شدند. آقای میو گفت:(( به دو گروه تقسیم میشین. تو جمع کردن ساکها به هم کمک میکنین. منم میرم ساکِ خودم و مامانِ تون رو جمع میکنم. حواستون باشه چیزی جا نمونه. پیشمییو و نینی…
نخواب ببینم
_مامان من گشنمه.
+ مامان من تشنمه.
خانم پیشی گفت:《 نگاه کنید اون درخت خودمونه.》
دوقلوها فریاد زدند:《 آخ جون!》
آقایمیو در را باز کرد و مستقیم به سمت مبل رفت. روی مبل ولو شد و گفت:《 آخیش، هیچ جا خونه خود گربه نمیشه.》
خانم پیشی چمدانها را داخل آورد. به سمت آشپزخانه رفت و گفت:《 یخچال خونه گربه هم خالی نمیشه. پاشو برو خرید که بچهها گشنن.》
_میذاشتی دو دقیقه از رسیدنمون بگذره.
+دو دقیقه که بگذره خوابت میبره.
_ زنگ بزن رستوران خانومقدقد غذا سفارش بده. بعدظهر میرم واسه شام خرید میکنم.
آقای میو این را گفت و چشمانش را بست. در حالی که خانم پیشی داد میزد:《 وایسا ببینم. چرا خوابیدی؟ چرا گفتی رستوران خانومقدقد؟ چرا نگفتی رستوران آقایهاپهاپ؟ نخواب ببینم.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
_مامان من گشنمه.
+ مامان من تشنمه.
خانم پیشی گفت:《 نگاه کنید اون درخت خودمونه.》
دوقلوها فریاد زدند:《 آخ جون!》
آقایمیو در را باز کرد و مستقیم به سمت مبل رفت. روی مبل ولو شد و گفت:《 آخیش، هیچ جا خونه خود گربه نمیشه.》
خانم پیشی چمدانها را داخل آورد. به سمت آشپزخانه رفت و گفت:《 یخچال خونه گربه هم خالی نمیشه. پاشو برو خرید که بچهها گشنن.》
_میذاشتی دو دقیقه از رسیدنمون بگذره.
+دو دقیقه که بگذره خوابت میبره.
_ زنگ بزن رستوران خانومقدقد غذا سفارش بده. بعدظهر میرم واسه شام خرید میکنم.
آقای میو این را گفت و چشمانش را بست. در حالی که خانم پیشی داد میزد:《 وایسا ببینم. چرا خوابیدی؟ چرا گفتی رستوران خانومقدقد؟ چرا نگفتی رستوران آقایهاپهاپ؟ نخواب ببینم.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
سنجاب_ بخشاول*
پیشمییَو: من میگم قایم باشک بازی کنیم.
جیکی: نه. گرگم به هوا بهتره.
میشمییَو: فوتبال بازی کنیم؟
جیکو: هیچ کدومتون بازی بلد نیستین. باید هفت سنگ کنیم.
بچهها روی چمن نشسته بودند و بحث میکردند. ناگهان خانم قد قد گفت: بازیِ بهحرف مامانتون گوش کنین چی؟
جیکی گفت:《 مامان؟》
خانمقدقد گفت:《 چیه؟ فکر کردین سر من میشه کلاه گذاشت؟ مگه من نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیاین؟》
_آخه...
+آخه چی؟
_آخه پیشمییَو و میشمییَو خونهشون اینجاست.
در همین حین آقای میو که تازه پلاستیک به دست از خرید برگشته بود گفت:《 سلام. من نمیخوام دخالت کنم. ولی چیکار دارین با بچهها؟ بذارین بازی کنن. من همیشه مواظب بچههای خودم هستم. حواسم به دوقلوهای شما هم هست. اونا هم عین بچههای خودم.》
_ راضی به زحمت شما نیستم.
+زحمتی نیست.
_ خب پس با اجازتون من برگردم.
+بفرمایید داخل.
_ نه، مزاحم نمیشم. خونه کلی کار دارم. خداحافظ.
+خداحافظ.
*این سنجاب، با اون یادداشتِ یه قسمتی فرق داره.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
پیشمییَو: من میگم قایم باشک بازی کنیم.
جیکی: نه. گرگم به هوا بهتره.
میشمییَو: فوتبال بازی کنیم؟
جیکو: هیچ کدومتون بازی بلد نیستین. باید هفت سنگ کنیم.
بچهها روی چمن نشسته بودند و بحث میکردند. ناگهان خانم قد قد گفت: بازیِ بهحرف مامانتون گوش کنین چی؟
جیکی گفت:《 مامان؟》
خانمقدقد گفت:《 چیه؟ فکر کردین سر من میشه کلاه گذاشت؟ مگه من نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیاین؟》
_آخه...
+آخه چی؟
_آخه پیشمییَو و میشمییَو خونهشون اینجاست.
در همین حین آقای میو که تازه پلاستیک به دست از خرید برگشته بود گفت:《 سلام. من نمیخوام دخالت کنم. ولی چیکار دارین با بچهها؟ بذارین بازی کنن. من همیشه مواظب بچههای خودم هستم. حواسم به دوقلوهای شما هم هست. اونا هم عین بچههای خودم.》
_ راضی به زحمت شما نیستم.
+زحمتی نیست.
_ خب پس با اجازتون من برگردم.
+بفرمایید داخل.
_ نه، مزاحم نمیشم. خونه کلی کار دارم. خداحافظ.
+خداحافظ.
*این سنجاب، با اون یادداشتِ یه قسمتی فرق داره.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
سنجاب_بخشدوم
آقایمیو وارد خانه شد و گفت:《پیشیجان یه شربت خنک به ما میدی گرمای هوا رو بشوره ببره؟》
خانم پیشی گفت:《 نهخیر.》
و پلاستیکها را از آقایمیو گرفت. آقایمیو روی مبل نشست و پرسید چرا.
_ چون یکی دیگه انگار شربتش شیرینتره.
+کی؟
_قدقد
+ پیشیجان، دوباره شروع نکن.
_ تو هم اونجوری با خانومقدقد خوشوبش نکن.
+نمیتونم به فحش بگیرمش که باید با آدما حرف زد.
_از کِی تا حالا مردم موقع حرفزدن به هم میگن بچههای شما هم بچههای منن؟
+گفتم مثل بچههایمنن.
_چه فرقی داره؟
+فرقش اینهکه مثل بچههایمنن یعنی شبیهاَن، بچههایمنن یعنی من تو به دنیا آوردنشون نقش داشتم.
_پس تو، نقش داشتی؟ خاک بر سرت پیشی که این همه سال نفهمیدی.
+پیشیجان دوباره نه.
خانمپیشی گفت:《 آره، راست میگی. دوباره نه. دوباره خر نمیشم.》 و بعد ساکش را که هنوز باز نکرده بود، برداشت و رفت.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
آقایمیو وارد خانه شد و گفت:《پیشیجان یه شربت خنک به ما میدی گرمای هوا رو بشوره ببره؟》
خانم پیشی گفت:《 نهخیر.》
و پلاستیکها را از آقایمیو گرفت. آقایمیو روی مبل نشست و پرسید چرا.
_ چون یکی دیگه انگار شربتش شیرینتره.
+کی؟
_قدقد
+ پیشیجان، دوباره شروع نکن.
_ تو هم اونجوری با خانومقدقد خوشوبش نکن.
+نمیتونم به فحش بگیرمش که باید با آدما حرف زد.
_از کِی تا حالا مردم موقع حرفزدن به هم میگن بچههای شما هم بچههای منن؟
+گفتم مثل بچههایمنن.
_چه فرقی داره؟
+فرقش اینهکه مثل بچههایمنن یعنی شبیهاَن، بچههایمنن یعنی من تو به دنیا آوردنشون نقش داشتم.
_پس تو، نقش داشتی؟ خاک بر سرت پیشی که این همه سال نفهمیدی.
+پیشیجان دوباره نه.
خانمپیشی گفت:《 آره، راست میگی. دوباره نه. دوباره خر نمیشم.》 و بعد ساکش را که هنوز باز نکرده بود، برداشت و رفت.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
سنجاب_بخش سوم:
_سلام بزرگمیوجان.
+سلامو... باز چیشده؟
_پیشی اونجاست؟
+نهخیر.
_شوخی میکنین؟
+آخرین باری که من با تو شوخی کردم کِی بود؟_هیچوقت.
+پس چرت نگو. عین گربه بگو ببینم چی شده.
_پیشی از بعدظهر رفته. هنوزم نیومده.
+از اول میدونستم تو لایقت دختر منو نداری.
_الو؟ بزرگمیو؟ قطع کردین؟
میشی گفت:《 یعنی مامان کجا رفته؟》
_ اگه فهمیدی به منم بگو.
اما میشی حرف پدرش را نشنید. چون رفت تا در را بازکند.
_مامان، تویی؟
+ هیس.
_ بچهها هنوز نخوابیدن.
+ سنجاب خوابه.
_ سنجاب کیه؟
خانم پیشی به سنجاب توی بغلش اشاره کرد و رفت داخل. سنجاب را برد اتاق و خواباند.
_ اون عروسک بود؟
+ نه دوقلوهای نازم. فردا صبح باهاش آشنا میشین. الان وقت خوابه. بدوین تو اتاقتون مامان ببینه.
دوقلوها شببخیر گفتند ودویدند سمت اتاقشان. خانم پیشی رو کرد به آقایمیو، میشی و نینیمیو:《چیه؟ توقع دارین براتون قصه بگم، بعد بخوابین؟ بیخود! نخود نخود هرکه رود اتاق خوابِ خود.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
_سلام بزرگمیوجان.
+سلامو... باز چیشده؟
_پیشی اونجاست؟
+نهخیر.
_شوخی میکنین؟
+آخرین باری که من با تو شوخی کردم کِی بود؟_هیچوقت.
+پس چرت نگو. عین گربه بگو ببینم چی شده.
_پیشی از بعدظهر رفته. هنوزم نیومده.
+از اول میدونستم تو لایقت دختر منو نداری.
_الو؟ بزرگمیو؟ قطع کردین؟
میشی گفت:《 یعنی مامان کجا رفته؟》
_ اگه فهمیدی به منم بگو.
اما میشی حرف پدرش را نشنید. چون رفت تا در را بازکند.
_مامان، تویی؟
+ هیس.
_ بچهها هنوز نخوابیدن.
+ سنجاب خوابه.
_ سنجاب کیه؟
خانم پیشی به سنجاب توی بغلش اشاره کرد و رفت داخل. سنجاب را برد اتاق و خواباند.
_ اون عروسک بود؟
+ نه دوقلوهای نازم. فردا صبح باهاش آشنا میشین. الان وقت خوابه. بدوین تو اتاقتون مامان ببینه.
دوقلوها شببخیر گفتند ودویدند سمت اتاقشان. خانم پیشی رو کرد به آقایمیو، میشی و نینیمیو:《چیه؟ توقع دارین براتون قصه بگم، بعد بخوابین؟ بیخود! نخود نخود هرکه رود اتاق خوابِ خود.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
سنجاب بخش_چهارم:
《 هم انجمنیهای عزیز سلام؛
همسرم دیروز در راه خانه پدرش سنجابی زخمی پیدا کرد و سنجاب را به درمانگاه برد. خیلی دردناک است که آدمها تا این حد بیرحم هستند.
آنها پدر و مادر این سنجاب را به قتل رسانده و او را زخمی کردند. سنجاب به لطف فداکاری مادرش موفق به فرار شده.
خوشبختانه او امروز صبح به هوش آمد و الان رو به من و خانوادهام نشسته.
از شما دعوت میکنم روز یکشنبه برای بدرقه او به محل زندگیاش، جنگل، حضور به هم برسانید بلکه اعتراضی باشد به انسانها.
دوستدار شما آقای میو.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
《 هم انجمنیهای عزیز سلام؛
همسرم دیروز در راه خانه پدرش سنجابی زخمی پیدا کرد و سنجاب را به درمانگاه برد. خیلی دردناک است که آدمها تا این حد بیرحم هستند.
آنها پدر و مادر این سنجاب را به قتل رسانده و او را زخمی کردند. سنجاب به لطف فداکاری مادرش موفق به فرار شده.
خوشبختانه او امروز صبح به هوش آمد و الان رو به من و خانوادهام نشسته.
از شما دعوت میکنم روز یکشنبه برای بدرقه او به محل زندگیاش، جنگل، حضور به هم برسانید بلکه اعتراضی باشد به انسانها.
دوستدار شما آقای میو.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
همه یا هیچی
یادتان مانده در معرفی انیمیشنروح گفتم میخواهم هرلحظه را زندگی کنم؟
تازگی فهمیدم اینطور زندگی کردن سخت است.
یعنی مثلاً باید هرلحظه فیزیکوزیستوشیمی را در سهسال آینده زندگی کنی.
یا مثلاً این دوستان فامیل را که توی سالن پخش هستند، جز لحظات حساب کنی و زندگی کنی.
متاسفانه زندگی هندوانه نیست که تیکهتیکهاش کنی، و هرتیکهای را که دوست داشتی برداری.
یا باید کل هندوانه را بخوری، یا باید از یک جایی به بعد هندوانه را دور بندازی. و خودت را خلاص کنی.
هیچراهی برای دَر رفتن وجود ندارد. چون زندگی، مامور شهرداری نیست که از زیرمیز یکچیزی بزاری کف دستش.
زندگی دقیقاً مثل خیارمحلی است. یعنی یکمی شیرین است و یکمی هم تلخ. با این تفاوت که خیار، آخرش تلخ است ولی زندگی تلخ و شیرینش قاطیست. نمیتوانی آخرش را بندازی دور.
هم باید بروی تجربی و هم باید از کلاسزبان با miss لذت ببری.
هم باید شانسی، روژان را توی پارک ببینی و هم باید حدس بزنی رها، سرقرار نیاید.
هم باید آبجیبزرگه را داشته باشی و هم آبجیکوچیکه را!
هم باید شنبهتاچهارشنبه بروی وبینار و هم باید اجازه بدهی استادکلانتری آخرهفته استراحت کند.
هم باید کتابصوتی گوش کنی و هم باید بدانی که شارژ گوشی تمام میشود.
هم باید زود بخوابی و هم باید بعضی شبها بدخواب شوی.
هم باید کباب بخوری و هم اُملت.
یا همه، یا هیچی.
من که قصد دارم همهاش را زندگی کنم، شما چطور؟
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
یادتان مانده در معرفی انیمیشنروح گفتم میخواهم هرلحظه را زندگی کنم؟
تازگی فهمیدم اینطور زندگی کردن سخت است.
یعنی مثلاً باید هرلحظه فیزیکوزیستوشیمی را در سهسال آینده زندگی کنی.
یا مثلاً این دوستان فامیل را که توی سالن پخش هستند، جز لحظات حساب کنی و زندگی کنی.
متاسفانه زندگی هندوانه نیست که تیکهتیکهاش کنی، و هرتیکهای را که دوست داشتی برداری.
یا باید کل هندوانه را بخوری، یا باید از یک جایی به بعد هندوانه را دور بندازی. و خودت را خلاص کنی.
هیچراهی برای دَر رفتن وجود ندارد. چون زندگی، مامور شهرداری نیست که از زیرمیز یکچیزی بزاری کف دستش.
زندگی دقیقاً مثل خیارمحلی است. یعنی یکمی شیرین است و یکمی هم تلخ. با این تفاوت که خیار، آخرش تلخ است ولی زندگی تلخ و شیرینش قاطیست. نمیتوانی آخرش را بندازی دور.
هم باید بروی تجربی و هم باید از کلاسزبان با miss لذت ببری.
هم باید شانسی، روژان را توی پارک ببینی و هم باید حدس بزنی رها، سرقرار نیاید.
هم باید آبجیبزرگه را داشته باشی و هم آبجیکوچیکه را!
هم باید شنبهتاچهارشنبه بروی وبینار و هم باید اجازه بدهی استادکلانتری آخرهفته استراحت کند.
هم باید کتابصوتی گوش کنی و هم باید بدانی که شارژ گوشی تمام میشود.
هم باید زود بخوابی و هم باید بعضی شبها بدخواب شوی.
هم باید کباب بخوری و هم اُملت.
یا همه، یا هیچی.
من که قصد دارم همهاش را زندگی کنم، شما چطور؟
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
این راهش نیست
موفقیت، مثل شادی یا عشق، تعریف مشخصی ندارد. هرکس بسته به سلیقه خودش، موفقیت را معنا میکند.
اما برخی باورهایغلط درمورد موفقیت هستند که انسانها را گمراه میکنند.
کتابِ این راهش نیست ما را از این باورهایغلط دور، و به سمت موفقیت واقعی هدایت میکند.
نویسنده در هر فصل با مثلها، ما را روشن میکند.
مثلا تا الان به رابطه افسران نیرویدریایی و ثُباتِ قدم، دقت کرده بود؟
آیا میدانستید جو اسمیت، چطور از مرگ نجات پیدا کرد؟
آیا داستانی برای خودتان دارید؟
ایا فکر میکنید، انیشتین و درونگرایی، هیچ ارتباطی باهم ندارند؟
خب، میتوانید این کتاب را بخوانید تا همگی موفق شویم!
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
موفقیت، مثل شادی یا عشق، تعریف مشخصی ندارد. هرکس بسته به سلیقه خودش، موفقیت را معنا میکند.
اما برخی باورهایغلط درمورد موفقیت هستند که انسانها را گمراه میکنند.
کتابِ این راهش نیست ما را از این باورهایغلط دور، و به سمت موفقیت واقعی هدایت میکند.
نویسنده در هر فصل با مثلها، ما را روشن میکند.
مثلا تا الان به رابطه افسران نیرویدریایی و ثُباتِ قدم، دقت کرده بود؟
آیا میدانستید جو اسمیت، چطور از مرگ نجات پیدا کرد؟
آیا داستانی برای خودتان دارید؟
ایا فکر میکنید، انیشتین و درونگرایی، هیچ ارتباطی باهم ندارند؟
خب، میتوانید این کتاب را بخوانید تا همگی موفق شویم!
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
Forwarded from مدرسه نویسندگی|شاهین کلانتری
از کانالهای تلگرامی فعال همسفران مدرسه نویسندگی:
@mitrajajarmy
@maryamkashfi290
@aramghanbary
@yaddashtbardari
@Morteza_Abbasi_g
@parisasaadat
@hanieholiaie5
@azamheshmati_physics
@ensanenoghrei
@atefehataeiii
@molaiemobina
@Moradpour_frogism
@maryamnankali1
@potiil
@homaatabatabaei
@mohtavakaar
@golnesasher
@Sahar_mghasemi
@zahra_solhdar
@ZahraKordevaly
@baharokhovat
@mahdiyeshouryabi
@aidaseyedhosseini
@drzahradadafarid
@faezehazami
@paknewis_ir
@NajmehFatehi
@opheliafassihi
@saghiniaki
@elahebaseda
@somayeh_forouzandeh_ir
@AsalHosseinzadehF
@yaddashthayemaryamgoli
@fahime_adabi_59
@taherehkhademi
@maadiyan
@mahdie_bayat
@sadafpourmonsef
@Maryam_abdollahi_am
@Maryam_jelvani
@sosheibani
@naghoftehayma
@procheasta
@fatemehebrahimi_ir
@elahehalizade1
@Danielsnotes
@shahinkalantari
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
یادداشت های یک مجنون خواندن و نوشتن| شیوا کاظمی
جهت معرفی کانالهای خوب دوستان تا شما هم از خوندن نوشتههاشون لذت ببرین.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from اَشاچه (Achada)
@shivanotes/
آنک آفاق: غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذّت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور میکند خورشید
آنک آفاق: غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذّت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور میکند خورشید
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
هشت قتل حرفهای
تصور کنید:
شما به عنوان یک نویسنده فهرستی از کتابهای جنایی موردعلاقهتان مینویسید. و در وبلاگتان منتشر میکنید.
سالها بعد مامور پلیس به سراغتان میآید و میگوید شخصی بر اساس فهرست شما درحال ارتکاب یکسری قتل زنجیرهای است.
چه کار میکنید؟
این اتفاقی است که برای شخصیت اصلی کتاب هشتقتلحرفهای میافتد.
کتابفروشی که پس از مرگ همسرش...
#کتابیکهخواندم
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
تصور کنید:
شما به عنوان یک نویسنده فهرستی از کتابهای جنایی موردعلاقهتان مینویسید. و در وبلاگتان منتشر میکنید.
سالها بعد مامور پلیس به سراغتان میآید و میگوید شخصی بر اساس فهرست شما درحال ارتکاب یکسری قتل زنجیرهای است.
چه کار میکنید؟
این اتفاقی است که برای شخصیت اصلی کتاب هشتقتلحرفهای میافتد.
کتابفروشی که پس از مرگ همسرش...
#کتابیکهخواندم
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
خواب
خوابم نمیبرد. از اثرات دیشب است که بیدار ماندم تا کتابِ هشتقتلحرفهای را تمام کنم. دیشب ساعت ۱۱ خوابیدم، پس امشب ساعت ۱۰ خوابیدن محال است.
خوابم نمیبرد و به نظرات آدمها درباره خواب فکر میکنم.
چرا؟
مثلاً قرار بود تا امروز نظر دو آدم مختلف را درباره یک موضوع مشخص پیدا کنم و تبدیل به یادداشت.
ولی روز تمام شد و چیزی ننوشتم. شانس آوردم تا چهارشنبه هم مهلت دارم. به لطف زنگتفریحِ استاد.
پس یا الان چیزی مینویسم یا فردا باز بهانه میآورم.
امروز صبح، وسط کلاس، miss یکهو پرسید:《 شما، شبها چند ساعت میخوابین؟》
تعجب کرده بود از غرغرهای ما:
《کی صبح میاد کلاس؟ ما تازه ۷ میخوابیم!
ما نفهمیدیم، خوابمون میاد. گفتیم صبح کلاس نزارین دیگه. 》
همگی به سوال جواب دادیم و کاشف به عمل میانگین خواب ما ۵ساعت در شب است.
بعد، miss گفت:《 من دیشب ۳ خوابیدم، ۶بیدار شدم. یعنی سهساعت. شما چی میگین آخه؟》
بعد من یاد مکالمه شنبهام با آبجیبزرگه افتادم:
_تو، بعدظهرا نمیخوابی؟
+نُچ.
_یعنی چی؟ ۵ بیدار شدی، کلاس رفتی، کمبود انرژی نداری؟
_نُچ.
_نه، نه، نمیتونم هضم کنم.
اگر با قوانینِ miss حساب کنیم من الان باید مثل موشک بالاوپایین بپرم. ولی اگر مثل آبجیبزرگه فکر کنیم الان باید غش کردهباشم روی رختخواب.
نظر شما چیست؟
من که میگویم الان بهترین گزینه غش کردن است.
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
خوابم نمیبرد. از اثرات دیشب است که بیدار ماندم تا کتابِ هشتقتلحرفهای را تمام کنم. دیشب ساعت ۱۱ خوابیدم، پس امشب ساعت ۱۰ خوابیدن محال است.
خوابم نمیبرد و به نظرات آدمها درباره خواب فکر میکنم.
چرا؟
مثلاً قرار بود تا امروز نظر دو آدم مختلف را درباره یک موضوع مشخص پیدا کنم و تبدیل به یادداشت.
ولی روز تمام شد و چیزی ننوشتم. شانس آوردم تا چهارشنبه هم مهلت دارم. به لطف زنگتفریحِ استاد.
پس یا الان چیزی مینویسم یا فردا باز بهانه میآورم.
امروز صبح، وسط کلاس، miss یکهو پرسید:《 شما، شبها چند ساعت میخوابین؟》
تعجب کرده بود از غرغرهای ما:
《کی صبح میاد کلاس؟ ما تازه ۷ میخوابیم!
ما نفهمیدیم، خوابمون میاد. گفتیم صبح کلاس نزارین دیگه. 》
همگی به سوال جواب دادیم و کاشف به عمل میانگین خواب ما ۵ساعت در شب است.
بعد، miss گفت:《 من دیشب ۳ خوابیدم، ۶بیدار شدم. یعنی سهساعت. شما چی میگین آخه؟》
بعد من یاد مکالمه شنبهام با آبجیبزرگه افتادم:
_تو، بعدظهرا نمیخوابی؟
+نُچ.
_یعنی چی؟ ۵ بیدار شدی، کلاس رفتی، کمبود انرژی نداری؟
_نُچ.
_نه، نه، نمیتونم هضم کنم.
اگر با قوانینِ miss حساب کنیم من الان باید مثل موشک بالاوپایین بپرم. ولی اگر مثل آبجیبزرگه فکر کنیم الان باید غش کردهباشم روی رختخواب.
نظر شما چیست؟
من که میگویم الان بهترین گزینه غش کردن است.
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
هیچ بخشی از ما بد نیست
انیمیشن درونوبیرون را کی دیده؟ دستها بالا.
کتابِ هیچ بخشی از ما بد نیست هم دقیقا همان تئوری را توضیح میدهد. با این تفاوت که نویسنده شخصیتهای دورن ما را همچون یک خانواده میبیند.
طبق نظر نویسنده، بخشهای مختلف وجود ما باعث تبعیدشدن بخشهایدیگر میشوند. یا برخی از بخشهایما، بارهایی رو بدنشان دارند. و در نتیجه خودِ وجودی ما افسرده و رنجدیده میشود.
حتی بسیاری مشکلات یا بیماریهای جسمِما نتیجه نادیده گرفتن بخشهای تبعیدشده است.
نویسنده میگوید: ما زمانی به اوج شکوفایی و خلاقیت میرسیم که بارهایاضافی را از دوش بخشها برداریم و بخشهای تبعیدشده را آزاد کنیم.
بیایید، خودمان را بشناسیم و دوست داشته باشیم. اینطوری، با جهان هم مهربانتر خواهیم بود.
#کتابیکهخواندم
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
انیمیشن درونوبیرون را کی دیده؟ دستها بالا.
کتابِ هیچ بخشی از ما بد نیست هم دقیقا همان تئوری را توضیح میدهد. با این تفاوت که نویسنده شخصیتهای دورن ما را همچون یک خانواده میبیند.
طبق نظر نویسنده، بخشهای مختلف وجود ما باعث تبعیدشدن بخشهایدیگر میشوند. یا برخی از بخشهایما، بارهایی رو بدنشان دارند. و در نتیجه خودِ وجودی ما افسرده و رنجدیده میشود.
حتی بسیاری مشکلات یا بیماریهای جسمِما نتیجه نادیده گرفتن بخشهای تبعیدشده است.
نویسنده میگوید: ما زمانی به اوج شکوفایی و خلاقیت میرسیم که بارهایاضافی را از دوش بخشها برداریم و بخشهای تبعیدشده را آزاد کنیم.
بیایید، خودمان را بشناسیم و دوست داشته باشیم. اینطوری، با جهان هم مهربانتر خواهیم بود.
#کتابیکهخواندم
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
Forwarded from روزهای مادرانه
تا گفتم میخوام آخر هفته برم #شیراز خانواده چنان با سرعت و شدت برگشتن سمتم که خودم حساب کار دستم اومد و فوری اضافه کردم: "شما هم میاین؟"😬
بعله... هرچقدر هم #مادر_غافل باشی، سهمیه غفلت (اینجا یعنی سفر بدون بچه) یه جا به پایان میرسه و دیگه باید بچهها رو با خودت ببری!
پیش به سوی تکرار یکی از دلچسبترین خاطرات پارسال:
#شب_شعر_عاشورایی_شیراز
بعله... هرچقدر هم #مادر_غافل باشی، سهمیه غفلت (اینجا یعنی سفر بدون بچه) یه جا به پایان میرسه و دیگه باید بچهها رو با خودت ببری!
پیش به سوی تکرار یکی از دلچسبترین خاطرات پارسال:
#شب_شعر_عاشورایی_شیراز
اونها هم؟
خانممصطفیزادهی خسته، مریمِ همیشه کتاب به دست، نرگسِ خندون که چهرهش داد میزنه: بالاخره داریم با مامان میریم سفر.
با مریم و مامانش تو سطرهایسپید کلی حرف زدیم و سطرهایسپید کتابها رو کَشف کردیم. اما با نرگس یه کلمه هم حرف نزدم.
( بهنظرم نرگس به دلیلِ زیر تو دوره شرکت نکرده بود:
من که مامانمو ۲۴ساعت (غیر زمانهایی که میره سفر!) میبینم. کتابم اگه بخوام، خودش بهم معرفی میکنه. من برم چیکار؟
خدایمن! چرا یههو از سطرهایسپید رسیدیم به نرگس؟ از شاخه به شاخه نپریدیم، از درخت به درخت پریدیم.
بیاین برگردیم سرِ درختِاول.)
و یکی از آرزوهام که صحبتکردن با خانممصطفیزاده بود، در سطرهایسپید برآورده شد.
ولی یهچیزی به حسرتهام اضافه شد. اینکه چقدر جالب میشد اگه من جای مریم یا نرگس بودم، یعنی دختر خانممصطفیزاده!
مدتها این تو ذهنم میدوید. تا امروز و این پیام.
اونایی که بعد قسمت افسردگی همزن فهمیدن خانم مصطفیزاده هم مشکلات خودشو داره و دیگه حسودی نکردن یادتونه؟ منم بعد دیدن این عکس دیگه به نرگس و مریم حسودی نمیکنم. چرا؟
چون اونها هم مشکلات خودشون رو دارن و با مامانشون نرفتن بوسنی!
اونها شب تنها بودن چون مامانشون سر ضبط پادکست بوده. مثل من که مامانم رشت، جلسه داشته.
و احتمالاً اونا هم با مامانشون قهر میکنن.
خب پس دختر خانممصطفیزاده بودن هم خیلی بینقص نیست.
چون اگه دخترش بودم الان تو هواپیما بودم، نه درحال نوشتن این یادداشت.
حقیقتاً نمیدونم کدومش بهتره. نوشتن یا دختر خانممصطفیزاده بودن، مسئله این است!
خالهم یه بار گفت آدم باید با کم و زیاد خودش قانع باشه. که این در مواردی درسته. خصوصاً در اینجا. پس خودم، خطاب به خودم:
شیوا، تو الان خیلی چیزا داری که حسودی برانگیزه. پس بیا بریم لیست شکرگذاری بنویسیم و شام بخوریم تا از حسودی نترکیدی!
خب، خودِ درونی هم قانع شد که داشتههاشو دوست داشته باشه. و الان دوست داره یه چیزی به دختران خانممصطفیزاده بگه و این یادداشتو تموم کنه:
مریم و نرگس؛
جای شما بودن همچنان عالیه و جز علایق من! و با اینکه سعی میکنم ولی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و به شما حسودی نکنم.
نمیخوام نصیحت کنم چون میدونم تمام نوجوونهای عالم علاقهای به نصیحت ندارن.
ولی میخوام بگم مامانتون خیلی باحاله.
چرا؟
چون باهاش خلوچل بازی در میارین.
چون اگه یادش نیارین، یادش میره کارنامههاتون رو از مدرسه بگیره!
چون وقتی که سفره میتونین تو خونه آتیش بسوزونین.
و میتونین باهاش درباره کتابها صحبت کنین.
همین! لطفاً از مامانِ نازنینتون لذت ببرید و دوسش داشته باشین.
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
خانممصطفیزادهی خسته، مریمِ همیشه کتاب به دست، نرگسِ خندون که چهرهش داد میزنه: بالاخره داریم با مامان میریم سفر.
با مریم و مامانش تو سطرهایسپید کلی حرف زدیم و سطرهایسپید کتابها رو کَشف کردیم. اما با نرگس یه کلمه هم حرف نزدم.
( بهنظرم نرگس به دلیلِ زیر تو دوره شرکت نکرده بود:
من که مامانمو ۲۴ساعت (غیر زمانهایی که میره سفر!) میبینم. کتابم اگه بخوام، خودش بهم معرفی میکنه. من برم چیکار؟
خدایمن! چرا یههو از سطرهایسپید رسیدیم به نرگس؟ از شاخه به شاخه نپریدیم، از درخت به درخت پریدیم.
بیاین برگردیم سرِ درختِاول.)
و یکی از آرزوهام که صحبتکردن با خانممصطفیزاده بود، در سطرهایسپید برآورده شد.
ولی یهچیزی به حسرتهام اضافه شد. اینکه چقدر جالب میشد اگه من جای مریم یا نرگس بودم، یعنی دختر خانممصطفیزاده!
مدتها این تو ذهنم میدوید. تا امروز و این پیام.
اونایی که بعد قسمت افسردگی همزن فهمیدن خانم مصطفیزاده هم مشکلات خودشو داره و دیگه حسودی نکردن یادتونه؟ منم بعد دیدن این عکس دیگه به نرگس و مریم حسودی نمیکنم. چرا؟
چون اونها هم مشکلات خودشون رو دارن و با مامانشون نرفتن بوسنی!
اونها شب تنها بودن چون مامانشون سر ضبط پادکست بوده. مثل من که مامانم رشت، جلسه داشته.
و احتمالاً اونا هم با مامانشون قهر میکنن.
خب پس دختر خانممصطفیزاده بودن هم خیلی بینقص نیست.
چون اگه دخترش بودم الان تو هواپیما بودم، نه درحال نوشتن این یادداشت.
حقیقتاً نمیدونم کدومش بهتره. نوشتن یا دختر خانممصطفیزاده بودن، مسئله این است!
خالهم یه بار گفت آدم باید با کم و زیاد خودش قانع باشه. که این در مواردی درسته. خصوصاً در اینجا. پس خودم، خطاب به خودم:
شیوا، تو الان خیلی چیزا داری که حسودی برانگیزه. پس بیا بریم لیست شکرگذاری بنویسیم و شام بخوریم تا از حسودی نترکیدی!
خب، خودِ درونی هم قانع شد که داشتههاشو دوست داشته باشه. و الان دوست داره یه چیزی به دختران خانممصطفیزاده بگه و این یادداشتو تموم کنه:
مریم و نرگس؛
جای شما بودن همچنان عالیه و جز علایق من! و با اینکه سعی میکنم ولی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و به شما حسودی نکنم.
نمیخوام نصیحت کنم چون میدونم تمام نوجوونهای عالم علاقهای به نصیحت ندارن.
ولی میخوام بگم مامانتون خیلی باحاله.
چرا؟
چون باهاش خلوچل بازی در میارین.
چون اگه یادش نیارین، یادش میره کارنامههاتون رو از مدرسه بگیره!
چون وقتی که سفره میتونین تو خونه آتیش بسوزونین.
و میتونین باهاش درباره کتابها صحبت کنین.
همین! لطفاً از مامانِ نازنینتون لذت ببرید و دوسش داشته باشین.
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/