یادداشت های یک مجنون خواندن و نوشتن| شیوا کاظمی
33 subscribers
80 photos
1 video
1 file
183 links
اگر نوشتن نبود ما در بین چله‌چوله‌های زندگی پاره‌پاره می‌شدیم

https://shivakazemi.ir/
Download Telegram
کلاغ

«آدمی زاد عزیز، سلام! چرا هم بودم و هم نبودنت دردسر است؟ اصلاً می‌دانی بچه‌هایم چند وقت است زیر چشم‌های‌شان پف کرده و خمیازه می‌کشند؟ چرا دیگر در مورد من یادداشت نمی‌نویسی تا خانم پیشی، شب برای بچه‌ها بخواند؟ عادت کرده‌اند و الان با هیچ داستان دیگری خواب‌شان نمی‌برد.
خواستم بگویم لطفاً باز هم عذاب وجدان بگیر و یادداشت‌های ما را ادامه بده!
با تشکر، آقای میو!»
این نامه را بگذارید در کنار اینکه رها یک هفته است سر این موضوع با من قهر کرده.
و بدین ترتیب به عشق طرفداران می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم آقای میو و خانم پیشی چطور با هم آشنا شدند:
روزی روزگاری کلاغی دم سیاه روی درختی نشسته بود. خانم پیشی از کنار درخت رد شد و گردنبند آلبالویی‌اش چشم کلاغ را گرفت.
کلاغ پرواز کرد. به سمت گردنبند خانم پیشی هجوم برد...
اما میوی‌قهرمان سررسید و با یک حرکت کلاغ را به درخت کوباند و خانم پیشی را نجات داد.
و این‌جوری بود که مهر آقای میو بر دل خانم پیشی نشست!

وقت تان به دور از کلاغ و دوستان زورگو!

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
حقوق گربه‌ها_ قسمت اول
همین که پایم را از کتابفروشی بیرون گذاشتم رها را دیدم و دویدم سمتش. بعد از اینکه سلام علیک کردیم خواستم تقویمی که برای سال ۱۴۰۳ خریده بودم نشانش بدهم که:
شیوا:« نیست!»
رها:« چی؟»
شیوا:«تقویمم.»
رها:« یه جوری جیغ زدی فکر کردم یکی از بچه‌های آقای میو گم شده.»
شیوا:« خیلی خوشگل بود. هر صفحه‌ش یه پیشی داشت.»
رها:« باشه حالا. خودم یکی واسه‌ت می‌خرم.»
شیوا:« آخری بود دیگه نداره.»
و بدین ترتیب در حالی که گریه می‌کردم و رها دل‌داری‌ام می‌داد برگشتیم خانه.

این یادداشت ادامه دارد...

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
حقوق گربه‌ها_ قسمت دوم
«خروس‌ها و مرغ‌ها، کلاغ‌ها و گنجشک‌ها، آدمیزاده و گاوها! اصلاً همه شما جانوران، دعوتید به انجمن بین‌المللی حمایت از حقوق حیوانات. هزینه عضویت: در حد وسعت برای خانواده آقای‌میو غذا بیاورید.
مهلت عضویت: تا پایان سال جاری
نحوه عضویت: به درخت ششم از کوچه گلستان مراجعه کنید و سراغ آقای میو بگیرید.
منتظر حضور سبزتان هستیم، آقای میو و تمامی حیوانات.»
به محض اینکه این اعلامیه را در حیاط‌مان دیدم به رها زنگ زدم و راضی‌اش کردم عضو انجمن شویم. بعد از ظهر همان روز رفتیم حق عضویت را پرداخت کردیم و کارت عضویت‌مان را گرفتیم‌.

این یادداشت باز هم ادامه دارد...

#اقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
حقوق گربه‌ها_قسمت سوم:
مادر و پدرم رفته بودند خرید. حوصله‌ام سر رفته بود. تلویزیون را روشن کردم. زنی زیبا روی صفحه آمد:
« عاشق دفاع از حقوق حیوانات هستید؟ حیوان مورد علاقه‌تان دارد منقرض می‌شود؟ حیوان خانگی‌تان از غصه دق کرد؟ ما یک پیشنهاد ویژه برای‌تان داریم:
انجمن بین‌المللی دفاع از حقوق حیوانات!
با عضویت در این انجمن به تمام اهداف‌تان می‌رسید. برای توضیحات بیشتر به طور زنده در خدمت آقای میو، موسس این انجمن هستیم.»
زن:«آقای میو سلام. بسیار خوش اومدید.»
آقای میو:« سلام به شما. مچکرم.»
زن :« آقای میو، ابتدا از نحوه تشکیل انجمن برامون بگین.»
آقای میو:« بنده یک روز قدم می‌زدم که تقویمی در خیابان چشمم رو گرفت. از از اونجا که تصویر هم‌نوعانم  روش بود همراه خودم بردمش خونه. همین طور که ورق می‌زدم متوجه شدم همه روزهای تقویم به نام آدمیزادها نامگذاری شده؛ به این نتیجه رسیدم که اینطور نمی‌شه، آدمیزاد نه تنها طبیعت رو تصاحب کرده بلکه روزهای تقویم را هم در اختیار داره این جرقه‌ای بود برای شروع .»
_هدف اصلی‌تون چیه؟ اینکه روزی به نام روز جهانی حیوانات در تقویم جا داده بشه.
+ اما  به ما بگین چرا به انسان‌ها اجازه عضویت دادین؟
_برای اینکه آدمیزاد، زبون آدمیزادو بهتر می‌فهمه. آدمیزادهای همفکر ما هم باید باشن تا مبارزه‌مون به موفقیت بی‌انجامه.
+به ما بفرمایید برنامه‌تون برای ادامه این انجمن چیه؟
آقای میو به مصاحبه‌اش ادامه می‌داد و من در حالی که چشم‌هایم دو تا شده بودند به رها زنگ زدم. وقتی جواب داد ه‌مزمان جیغ زدیم:« تو هم دیدی؟»

این یادداشت تا ابد ادامه دارد...

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
حقوق گربه‌ها_ قسمت چهارم
_یعنی چی آقای‌میو؟ یعنی من واسه تقویم دروغ میگم؟
+کی گفته شما دروغ میگی؟ حرف من اینه که از کجا بدونم اون تقویم مال شماست؟
رها گفت:« منم شاهدم. همین هفته پیش بود. اومد اومد تقویمش ‌رو بهم نشون بده دید نیست.
+خواهش می‌کنم برید. از یه طرف باید جلسه اول انجمنم رو ردیف کنم، از یه طرفم باید تو خونه تکونی به خانم پیشی کمک کنم. خواهشاً شما دیگه اذیت نکنید.
_ خب آقای میو، ما کمک‌تون می‌کنیم. شما فقط تقویم رو بدین.
+ آخه مسئله اصلا این نیست. خودم دیدم از جیب‌تون افتاد اما...
_ اما چی؟
+ بچه‌ها بدون اجازه تقویم رو برداشتن و الان سالم نیست.
+مهم نیست،فقط بدینش.
_ میشی بابا، تقویم این آدمیزادو بیار.
و بدین ترتیب تقویم پاره صوض تقویم زیبای خودم به من دادند...

به پایان آمد این یادداشت
حکایت همچنان باقی‌ست

#اقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
بازار

مامان پیشی جیغ زد:(( الهی خدا مرگت بده! یعنی اگه اون بچه آدمیزاد با غذا از پنجره پرت نشه تو یه لقمه هم به ما نمیدی؟))
بابامیو در حالی که از تلویزیون فوتبال می‌دید گفت:(( چیکار کنم؟  برم بگم بچه‌تو با غذا پرت کن زنم گشنشه؟))
_ اصلاً تو کاری نکن! من میرم بازار، گدایی می‌کنم بلکه شکم این دو تا طفل معصوم رو پر کنم!))
من و نی‌نی میو به تبعیت از مامان، از در خارج شدیم و به  بازار رفتیم. مامان کنار یک ماهی فروشی ایستاد و رو به ما گفت:(( وقتی گفتم سه هردوتون عاجزانه میو میو کنین: یک، دو، سه.))
هر سه با هم میومیو کردیم  و تنها چیزی که از یک گروه سرود کم داشتیم این بود که قبل از اجرا بگوییم:(( گروه سرودِمیو تقدیم می‌کند!))
فکر کنم به خاطر همین بود که ماهی‌فروش به ما غذا نداد. به هر حال خسته شدیم و  دوروبرمان را نگاه کردیم. همان لحظه متوجه شدیم نی نی میو نیست! دم مامان پیشی سیخ شد و همه بازار را دنبال نی نی میو گشت اما انگار ماهی شده بود در دهن گربه!
درحالی که با ناامیدی بر می گشتیم خانه نزدیک یک چلوکبابی صدای نی‌نی میو به گوش‌مان خورد! به چلوکبابی که رسیدیم نی‌نی میو را دیدیم که روبه منقل میومیو می‌کند!
خلاصه نی‌نی میو را برداشتیم و به خانه رفتیم. اما من هنوز نمی‌دانم شلوغیِ‌بازارِ آدمیزادها به چه دردی می‌خورد؟ نه شکم آدم را سیر می‌کند و نه باعث می‌شود آدم از شر برادرِکوچکش خلاص شود!
پی‌نوشت: این یادداشت توسط  میشی ، فرزند اقای‌میو و خانمِ پیشی نوشته شده !

وقت تان به دور از شلوغیِ‌بازار

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
ایل و تبار

شب سال نو پدرم سخت مشغول نوشتن بیانیه‌ای برای انجمن بود. پرسیدم:« بابا چی می‌نویسی؟»
گفت:« دارم تو این بیانیه اعتراضم رو به نبود سالی، به عنوان سال گربه اعلام می‌کنم! مگه میشه؟ وقتی اژدها هم سال داره ما چرا نباید داشته باشیم؟»
سرم را خاراندم و گفتم:« اما چرا شما همه مسائل انجمن رو به گربه‌ها ربط می‌دین؟ گربه‌ها سال ندارن، گربه‌ها روز جهانی ندارن، گربه‌ها فلان، گربه‌ها بهمان! یهو بگین انجمن بین المللی حمایت از حقوق گربه‌ها که هم خیال خودتون راحت شه هم بقیه اعصابشون داغون نشه!»
پدرم ابروهایش را در هم کشید و گفت:«میشی جان، بابا، چند دفعه گفتم تو کار بزرگتر دخالت نکن! به یه گربه خوب چند بار تذکر میدن آخه؟ یه ذره از بچه گربه‌های عموت یاد بگیر، پنجه‌شونو جلوی بزرگتر دراز نمی‌کنن!»
چند دقیقه که گذشت گفت:« تو که باز نشستی! پاشو، پاشو برو یه گوشه بشین به کارای‌بدت فکر کن! سال نو شد ولی تو آدم نشدی!»
خواستم بگویم گربه‌ها، آدم نمی‌شوند اما نگفتم.
هنوز به کارهای بدم فکر نکرده بودم که صدای میو‌ای آمد!
-خان داداش،خونه‌ای؟
بله،این صدای عمو بود که سال نو هنوز شروع نشده آمده بود عید دیدنی...
خلاصه عمو و ایل‌وتبارش آمدند داخل. حالا شاید برای‌تان سوال شد که ایل‌وتبار یعنی چی؟ به عمو، زن‌عمو و ۱۵ بچه‌عمو ایل‌وتبار  می‌گویند‌. شاید جالب باشد که بگویم هر ۱۵ بچه عمو  بدون سلام‌علیک کنار آتش نشستند و درحالی پای‌شان را رو به پدرم دراز کرده بودند:« اتل، متل، توتوله» بازی کردند!

وقت تان به دور از...
‌... را با هرچی دوست دارید پر کنید.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
سوژه

_آقای میو؟
+ جانم.
- بچه‌ها دلشون تنگ شده .
-واسه مادرجون میو ؟
+نه، نه! واسه یادداشت‌های اون آدمیزاده. اسمش چی بود؟
_ شیوا .
+آره همون.
- خب، حالا من چیکار کنم؟ به جاش یادداشت بنویسم؟
+ نه تو که یه سال طول می‌کشه تا واسه انجمنت بیانیه بنویسی، استعداد نداری‌.
_ پس چی؟ بگو دیگه.
+ مثل اینکه آدمیزاد سوژه نداره. بیا یه دعوا کنیم که سوژه پیدا کنه .
_بیکارم مگه ؟ با خانم پیشی به این خوبی دعوا کنم که اون سوژه پیدا کنه؟
+ اگه من خوبم پس چرا دیروز به خانوم‌قدقد چشمک زدی؟
_ خانم قدقد؟
+ آره، فکر کردی من گوشام درازه؟ خودم دیدم واسش چشمک زدی اونم خندید
_ وای، وای، خانوم‌پیشی چرا انقدر شکاکی؟ من اصلاً نفهمیدم ما دیروز از کنار خانم قد قد رد شدیم.
_آره جون خودت! تو نفهمیدی؟
+ نه، نفهمیدم. الان میرم خونه بابا میوم که بفهمی‌
خانم پیشی از اتاق رفت بیرون و با  بابامیو روبه‌رو شد.
_ بابا جون، خوبین؟ سلام! کی اومدین؟
+ از اول اینجا بودم. بچه‌ها درو برام باز کردن.
_ بابا جون...
+ بابا جونو ... تو خجالت نمی‌کشی؟

و اینطوری شد که بابامیو با دخترش، خانم پیشی، قهر کرد!

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
دست به یکی

_مامان، میشه بریم خونه بابابزرگ؟
+نه. خستم کردی. چند دفعه بگم؟ بابابزرگ با ما قهره.
_ بریم آشتی کنیم.
+ نه مثل اینکه تو حرف حساب سرت نمی‌شه. مامان پیشی شاخه درخت را برداشت و دنبال نی نی میو  دوید.  نی‌نی میو، میومیوکنان دوید بغل بابا میو‌. بابامیو در را بست و گفت:« چه خبره باز؟ شد من یه روز بیام داخل شما سرخوش به استقبالم بیاین ؟»
+نی نی میو پدرمو درآورده تو یه چیزی بهش بگو.
بابا میو پرسید:« چی می‌خوای نی نی جان؟»
نی نی گفت:« بریم خونه بابابزرگ.» بابامیو گفت:«راست میگه بچه. زشته. بریم یه جعبه شیرینی بخریم از دلش در بیاریم. بزرگتری گفتن، کوچک‌تری گفتن.»
مامان پیشی جواب داد:« بیخود. هرکی قهر کرده آشتی می‌کنه.»
بابامیو رو به من پرسید:« میشی جان، نظر شما چیه؟»
گفتم:« موافقم. منم دلم واسه بابا بزرگ تنگ شده.»
+ قربون پسر عاقلم.
مامان پیشی پرسید:« دست به یکی کردین؟»
من و  نی‌نی‌میو پنجه‌های مامان را گرفتیم و التماس کردیم. مامان پیشی
گفت:« از دست شما.»
بابامیو پرسید:« قبوله؟ بریم اشتی.» مامان پیشی جواب داد:« بریم تا پشیمون نشدم!»

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
روزِبزرگ

_مامان چرا گوشت رو آتیشی کردی؟
+بابا چرا گنجشک شکار کردی؟
مامان و بابا همزمان جیغ زدند:(( چون امروز روز بزرگیه!))
من و نی‌نی‌میو به هم نگاه کردیم و همزمان پرسیدیم:(( تولدمه؟))
بابا میو جواب داد:(( نه))
مامان میو گفت:((حدس بزنین.))
_ سالگرد ازدواجتونه؟
_ سالروز تاسیس انجمن باباست؟
_ روز طبیعته ؟
_ روز جهانی فرزندان؟
مامان فریاد زد:(( نه، با این حدساتون. اگه یه ذره مغزتونو به کار می‌نداختین می‌فهمیدین که قراره خواهرداربشین.))
_ نخیر قراره داداش دار بشین.
+ اصلا به باباتون گوش ندیدن.  حرف راست اونیه که من گفتم.
من و نی‌نی‌میو به هم نگاه کردیم و مامان و بابا همچنان بر سر اینکه عضو جدید خانواده دختر است یا پسر بحث می‌کردند!

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
پیش‌مییَو و میش‌مییَو


نی‌نی‌میو  پرید داخل آشپزخانه و گفت:(( مامان! مامان!))
  خانم پیشی سرش را چرخاند و فریاد زد:(( چه خبره سر صبی؟ سکته کردم.))
_ مامان، اسم آبجی چیه؟
+ نی نی پیشی.
آقای میو روزنامه را زمین گذاشت  و گفت نخیر نی نی جان. اسم داداشت نی‌نی میومیوئه!))
خانم پیشی تخم مرغ را برگرداند و گفت:((بیخود کی گفته؟))
آقای میو گفت:(( من گفتم.))
در همین حین میشی سرخوش وارد آشپزخانه شد؛ در حالی که می‌خواند:((
نگران نباش
غصه نخور
روزای خوب پیش میان.))
ناگهان نی نی و فریاد زد:((  پیش‌مییَو !))
آقای‌میو، خانم‌پیشی و میشی  همزمان پرسیدند:(( چی؟))
_اسمش پیش‌میَوئه،اسم آبجی‌م.
آقای میو بلا فاصله به صدا درآمد:(( داداشت.))
خانم‌پیشی بلافاصله بعد از آقای میو به صدا درآمد:(( آبجی‌ت.))
میشی دستش را گرفت بین مادر و پدرش و گفت:(( اگه آبجی بود پیش‌مییَو،  اگه داداش بود میش‌مییَو. حله؟))
خانم پیشی و آقای میو به هم نگاه کردند و لبخند زدند. خانم پیشی صبحانه را آماده کرد و آقای میو ادامه‌روزنامه را خواند.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
دوقلوها

روزهای زیادی از انتخاب اسم برای عضو جدید خانواده می‌گذشت. هر کس مشغول کاری بود. نی‌نی میو‌ نقاشی می‌کشید، آقای میو بیانیه می‌نوشت، خانم پیشی تلویزیون می‌دید و میشی کتاب می‌خواند. ناگهان خانم پیشی با جیغ آقای میو را  صدا زد. آقای میو از خانه بیرون رفت و با خانم هویج برگشت.
همگی از اتاق بیرون رفتن تا خانم هویج به خانم پیشی کمک کند.
آقای میو با قدم‌هایش خانه را متر می‌کرد و نی نی و میشی در سکوت کنار آتش نشسته بودند.
هیچکس نمی‌داند چند ساعت بعد اما بالاخره صدای گریه نوزاد در خانه پیچید.
خانم هویج از اتاق بیرون آمد و گفت :«تبریک می‌گم پیش مییو و میش مییو به دنیا اومدن.»
هر سه به هم نگاه کردند و گفتند:«ها ؟»
خانم هویج گفت:« دوقلوها به دنیا اومدن.»
چند ثانیه بعد آقای میو به هوا پرید و بچه‌ها دست زدند.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
شیر

یک سال از تولد دوقلوها می‌گذشت.  خانم پیشی آنها را بغل کرده بود و تاب می‌داد. نی‌نی‌میو تلویزیون را روشن کرد. خانم پیشی با انگشت به او نشان داد که بچه‌ها تازه خوابیدند.
نی‌نی‌میو تلویزیون را خاموش کرد. درست همین موقع آقای میو وارد خانه شد.
خانم پیشی پرسید:« چی شد؟»
_هیچی به هیچی مثل الماس کمیابه. +وای نه من دیگه نمی‌تونم گریه اینا رو تحمل کنم.
_می‌خوای از آقای ماع شیر بخرم؟
+ شیر خشک باشه بهتره ولی فعلاً چاره‌ای نیست.
آقای میو رفت و نیم ساعت بعد با یک بطری شیر برگشت. بطری را تحویل مادر دوقلوها داد و خودش شروع به نوشتن دهمین بیانیه انجمن بین المللی حمایت از حقوق حیوانات کرد:«
موجودات عزیز، سلام
امروز که در نزدیکی سالروز تاسیس انجمن مان هستیم مفتخرم که اعلام کنم:
بنده دیروز نامه‌ای دریافت کردم که در آن مسئولین اعلام کرده بودند که از سال جدید روز ۱۸ اسفند به عنوان روز جهانی حیوانات نامگذاری شده است. ۱۸ اسفند مصادف با سالروز تاسیس انجمن مان روز بزرگی است. روزی که ما حیوانات دست به دست هم می‌دهیم و حق‌مان را پس می‌گیریم.
به همین مناسبت از شما دعوت می‌کنم تا در همین روز در جنگل‌های سراسر دنیا به راهپیمایی و حرکت بپردازید‌‌. آشغال‌های جنگل‌تان را جمع کنید و فیلم و عکس‌های خود را برای من ایمیل کنید.
حالا ما روز جهانی داریم اما این تمام مشکل ما را حل نمی‌کند. آدمیزادها برای ما هیچ شیر خشکی باقی نگذاشتند! آدمیزادها جنگل‌های ما را با سطل زباله اشتباه گرفتند! آدمیزادها خانه‌هاو جاده های‌شان را روی خانه‌های ما ساخته‌اند!
بیایید و با آنها نشان بدهید که حق ندارند چنین کاری کنند.
دوست دارتان
آقای میو »

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
خانه پدر

خانم پیشی دم آقای میو را گرفت و او را برد داخل خانه.
_ اینجا چه خبره؟
+ شگفت انگیز نیست؟ اعضای انجمن از سراسر دنیا اومدن تا فیلم‌هایی که فرستادن تماشا کنن.
_شگفت انگیز بخوره تو سرت! من با چهار تا بچه چه جوری از اینا پذیرایی کنم؟
+نگران نباش عزیزم. واسه همشون تو مسافرخونه   خانم قدقد اتاق گرفتم. چند نفری هم میرن کلبه چوبی آقای قارقار.
_ تو پول داری؟ اگه پول داری چرا از بعدِ به دنیا آمدن میشی یه سفر ما رو نبردی؟
+ پول چیه قربونت برم. خانم قد قد واسه‌م نصف قیمت حساب کرد.
_ چرا خانم قدقد واسه تو نصف قیمت حساب کرد؟+نمی‌بینی، این همه مشتری واسه‌ش بردم.
_چرا نبردی مسافرخونه آقای هاپ هاپ؟
آقای میو گفت:(( وای، وای، خانم پیشی من کلی مهمون دارم؛ هنوز ویدیو پروژکتور نصب نکردم. اون وقت تو سیم جین می‌کنی؟))
و بعد رفت بیرون. در حالی که خانم پیشی فریاد می‌زد:(( آقای میوووووووو!))
خانم پیشی که دید اینطوری فایده ندارد ساکش را  جمع کرد و رفت خانه پدرش.
وقتی آقای میو آخرین مهمان را به مسافرخانه خانم قدقد فرستاد وارد خانه شد:((خانم پیشی، بچه‌ها، دوقلوها، کجایین؟))
میشی دوید سمت آقای میو و گفت:((هیس، پدرم در اومد تا دوقلوها رو خوابوندم.))
_ مامانت کجا بود؟
+ خدا می‌دونه، ساکشو برداشت رفت!
_ یعنی یه روز ، یه روز نتونست تحمل کنه من این چهارتا مهمونو به سلامت راهی کنم. حالا نی‌نی کجاست؟
+به من کمک کرد، خسته شد، خوابید.
_ باشه، حالا فعلا یه چایی به بابات بده.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
مزاحم

+ بله، بفرمایید.
گوشی دوباره قطع شد.
بزرگ‌میو از اتاق آمد بیرون و رو به دخترش پرسید:(( کی بود؟))
خانم پیشی جواب داد:(( مزاحم! زنگ می‌زنه،حرف نمی‌زنه.))
_عجب، تو برو نگاه کن غذا نسوزه، من جواب میدم.
+چشم
خانم پیشی رفت آشپزخانه و بزرگ‌میو آنقدر منتظر ماند تا دوباره زنگ زدند.
_الو؟
+سلام آقا بزرگ.
_ سلام و زهرمار! باز چیکار کردی دخترم اومده اینجا؟
+ والا هیچ کاری. گیر داده چرا مهموناتو بردی مسافرخونه خانم قدقد.
_ عجبا
+نمیشه یه کاری کنین آشتی کنیم؟
_بعد ظهر بیا درستش می‌کنم.
+چشم اقا جون . کاری ندارین دیگه؟
_نه خداحافظ .
خانم پیشی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید:((چی شد؟ زنگ زد؟))
_مزاحم نه، ولی آقا آقای میو زنگ زد. التماس کرد که به پیشی بگین برگرده و اینا. منم گفتم بعد ظهر میای خودت ازش عذرخواهی می‌کنی.
+وای بابا
_ وای نداره که دخترم. بچه‌هات گناه دارن.
+ نه منظورم اینه که وای مرسی.
_ خواهش میکنم عزیزم.

خلاصه که همان روز آقای میو با یک جعبه کنسرو تن‌ماهی رفت خانه‌ی بزرگ‌میو و از خانم پیشی عذرخواهی کرد. خانم پیشی هم مثل همیشه، به خاطر روی ماه بزرگ‌میو رو را بخشید.
وقتی آقای میو و خانم پیشی برگشتند خانه ، میشی پس از یک روزونیم بچه‌داری در رخت‌خواب بچه‌ها بیهوش شد و بچه‌ها دورش ماشین بازی می‌کردند!

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
میشو

_ میشی، من و نی‌نی داریم میریم بازار. مواظب بچه‌ها باش.
+ وای مامان!
_ خداحافظ.
+ مامااااان
خانم خانم پیشی در را بست و رفت. بچه‌ها کنار آتش نشسته بودند و با عروسک‌هایشان بازی می‌کردند. میشی به نشانه اعتراض آنها را رها کرد و رفت داخل اتاقش.
_ مگه من دخترم که بچه داری کنم؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که میشی صدایی شنید:(( میشو،میشو.))
اول فکر کرد نی‌نی‌میو برگشته اما یادش آمد نی نی
همیشه او را داداش صدا می‌کند.
_ میشو،میشو!
میشی بالاخره بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر شده.
پیش مییو و میش مییو دست‌هایشان را گرفتند سمتِ میشی:(( میشو، میشو!)) و بعد با انگشت ماشین‌شان را که داخل آتش بود نشان دادند.
میشی باور نمی‌کرد، آنها داشتند حرف می‌زدند. میشی ماشین‌شان را داد و آنها را بغل کرد. اولین کلمات آنها سرشار از عشقشان به برادرشان بود...

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
کافه

دیشب، ساعت ۴ نصفه شب،آقای میو بیدار شد. منم با صدای پنجه او بیدار شدم. آقای میو از در رفت بیرون. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم. از خیابان‌ها رد شدیم و به یک کافی شاپ رسیدیم. آقای میو رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.
آقای میو  وارد اتاق شد و تِی به دست بیرون آمد. پشتش به من بود و کاشی کافه را تی می‌کشید.
چند لحظه بعد آدمیزادی از همان اتاق بیرون آمد و رو  به آقای میو گفت:(( الان صبح میشه، سریع‌تر. مگه تن ماهی نخوردی؟))
سریع از کافه خارج شدم و دودستی کوبیدم بر سرم:((خاک بر سرت پیشی! چرا فکر کردی میو با خانم قدقد قرار داره؟))
بدوبدو برگشتم خانه. از پرتقال های باغِ آدمیزادهمسایه برای صبحانه آب پرتقال گرفتم. بعد برای آقای میو تخم‌مرغ اب‌پز گذاشتم. شیرخشک بچه‌ها را دادم.
سفره‌ای با شمع و  رومیزی سوغات مادربزرگم چیدم و در آخر منتظر آقای میو شدم. وقتی آمد ساعت ۶ صبح بود. می‌خواست خودش را بزند بخواب اما دید من نیستم. از آشپزخانه صدایش زدم. آمد داخل آشپزخانه.
_چه خبره؟
+خسته نباشی.
_چرا؟
+منو ببخش میوجان.
_چرا؟
+من فکر کردم با خانم قد قد قرار داری. تعقیبت کردم.
_عیبی نداره پیشی جان.
+چرا عیب داره. منو ببخش میو جان.
اشکم درآمد. میو بغلم کرد و گفت:(( من به خاطر شما هر کاری می‌کنم.))
+ میو جان من همیشه بهت شک داشتم. منو ببخش.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
+نه.
_منم تا پارسال که سر درخت بابا بزرگت با پسر عموت دعوا کردی فکر می‌کردم یه چیزی بین‌تونه!!
+آقای میوووووووو

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
#توضیح
#آقای‌میو مجموعه یادداشتیه که نمیدونم تا کِی ادامه داره ولی خب احتمالا تا هر وقت که من با رهاراد دوستم چون اون مُشَوق این‌ یادداشت‌هاست.
https://t.me/shivanotes
اقیانوسی در ذهن

این کتاب را شروع کردم چون دوستم گفت من شبیه ارلی هستم، پسر عجیب و غریبی که ناممکن ها را ممکن می‌بیند.
ارلی و جکی باهم راهی جست وجویی طولانی می‌شوند تا خرس بزرگ و فیشر را پیدا کنند.
کتاب را در دوازده ساعت تمام کردم. چون ماجرای ترغیب کننده ای داشت و می‌خواستم بدانم فیشر زنده است یانه.
در آخر فهمیدم باور داشتن به ناممکن‌ها، آنها را ممکن می‌کند.

#کتابی‌که‌خواندم

✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
من‌وخواهرم

امروز ، من و خواهرم، حین مرتب کردن اتاقش، ابتدا بر سر اینکه کدام وسیله را کجا بگذاریم دعوا کردیم. بعد به طرز معجزه‌آسایی بر سر چیزی که الان قابل وصف نیست، آشتی کردیم.
با کمک هم اتاقِ‌شبیه به انباری‌اش را به جایی قابل زیستن تبدیل کردیم. در همان حین موسیقی هم گوش کردیم.
بعد باهم نوشتیم و کتاب خواندیم.
لازم است بگویم که خواهرم دو روز است یادداشت های‌روزانه می‌نویسد و کتاب خواند! این از اثرات زیستن با من است. من می‌توانم آدمی را که اگر بهش می‌گفتم کتاب بخوان، مثل این بود که بهش فحش می‌دادم، را تبدیل به کسی کنم که به‌طور داوطلبانه شروع به نوشتن کند...
ما الان می‌توانیم باهم‌نویسی کنیم و لذت ببریم...

✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
شازده‌کوچولو

اولین بار از دوستم شازده‌کوچولو را قرض گرفتم و بعدها مادرم برایم خریدش.
حالا امروز برای سومین بار شازده‌کوچولو خواندم. راستش شازده‌کوچولو هیچ‌وقت چیزی نداشته که ترغیبم کند. به نظرم داستانش قدری کلیشه‌ای است. خودِسوژه و داستان عالی است اما شاید میشد جور دیگری روایتش کرد‌. چه میدانم مثلا انسجام بیشتری به کار می‌رفت. اما درکل ارزش خواندن دارد‌.

#کتابی‌که‌خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes