یادداشت های یک مجنون خواندن و نوشتن| شیوا کاظمی
32 subscribers
80 photos
1 video
1 file
182 links
اگر نوشتن نبود ما در بین چله‌چوله‌های زندگی پاره‌پاره می‌شدیم

https://shivakazemi.ir/
Download Telegram
پیش‌مییَو و میش‌مییَو


نی‌نی‌میو  پرید داخل آشپزخانه و گفت:(( مامان! مامان!))
  خانم پیشی سرش را چرخاند و فریاد زد:(( چه خبره سر صبی؟ سکته کردم.))
_ مامان، اسم آبجی چیه؟
+ نی نی پیشی.
آقای میو روزنامه را زمین گذاشت  و گفت نخیر نی نی جان. اسم داداشت نی‌نی میومیوئه!))
خانم پیشی تخم مرغ را برگرداند و گفت:((بیخود کی گفته؟))
آقای میو گفت:(( من گفتم.))
در همین حین میشی سرخوش وارد آشپزخانه شد؛ در حالی که می‌خواند:((
نگران نباش
غصه نخور
روزای خوب پیش میان.))
ناگهان نی نی و فریاد زد:((  پیش‌مییَو !))
آقایمیو، خانم‌پیشی و میشی  همزمان پرسیدند:(( چی؟))
_اسمش پیش‌میَوئه،اسم آبجی‌م.
آقای میو بلا فاصله به صدا درآمد:(( داداشت.))
خانم‌پیشی بلافاصله بعد از آقای میو به صدا درآمد:(( آبجی‌ت.))
میشی دستش را گرفت بین مادر و پدرش و گفت:(( اگه آبجی بود پیش‌مییَو،  اگه داداش بود میش‌مییَو. حله؟))
خانم پیشی و آقای میو به هم نگاه کردند و لبخند زدند. خانم پیشی صبحانه را آماده کرد و آقای میو ادامه‌روزنامه را خواند.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
دوقلوها

روزهای زیادی از انتخاب اسم برای عضو جدید خانواده می‌گذشت. هر کس مشغول کاری بود. نی‌نی میو‌ نقاشی می‌کشید، آقای میو بیانیه می‌نوشت، خانم پیشی تلویزیون می‌دید و میشی کتاب می‌خواند. ناگهان خانم پیشی با جیغ آقای میو را  صدا زد. آقای میو از خانه بیرون رفت و با خانم هویج برگشت.
همگی از اتاق بیرون رفتن تا خانم هویج به خانم پیشی کمک کند.
آقای میو با قدم‌هایش خانه را متر می‌کرد و نی نی و میشی در سکوت کنار آتش نشسته بودند.
هیچکس نمی‌داند چند ساعت بعد اما بالاخره صدای گریه نوزاد در خانه پیچید.
خانم هویج از اتاق بیرون آمد و گفت :«تبریک می‌گم پیش مییو و میش مییو به دنیا اومدن.»
هر سه به هم نگاه کردند و گفتند:«ها ؟»
خانم هویج گفت:« دوقلوها به دنیا اومدن.»
چند ثانیه بعد آقای میو به هوا پرید و بچه‌ها دست زدند.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
شیر

یک سال از تولد دوقلوها می‌گذشت.  خانم پیشی آنها را بغل کرده بود و تاب می‌داد. نی‌نی‌میو تلویزیون را روشن کرد. خانم پیشی با انگشت به او نشان داد که بچه‌ها تازه خوابیدند.
نی‌نی‌میو تلویزیون را خاموش کرد. درست همین موقع آقای میو وارد خانه شد.
خانم پیشی پرسید:« چی شد؟»
_هیچی به هیچی مثل الماس کمیابه. +وای نه من دیگه نمی‌تونم گریه اینا رو تحمل کنم.
_می‌خوای از آقای ماع شیر بخرم؟
+ شیر خشک باشه بهتره ولی فعلاً چاره‌ای نیست.
آقای میو رفت و نیم ساعت بعد با یک بطری شیر برگشت. بطری را تحویل مادر دوقلوها داد و خودش شروع به نوشتن دهمین بیانیه انجمن بین المللی حمایت از حقوق حیوانات کرد:«
موجودات عزیز، سلام
امروز که در نزدیکی سالروز تاسیس انجمن مان هستیم مفتخرم که اعلام کنم:
بنده دیروز نامه‌ای دریافت کردم که در آن مسئولین اعلام کرده بودند که از سال جدید روز ۱۸ اسفند به عنوان روز جهانی حیوانات نامگذاری شده است. ۱۸ اسفند مصادف با سالروز تاسیس انجمن مان روز بزرگی است. روزی که ما حیوانات دست به دست هم می‌دهیم و حق‌مان را پس می‌گیریم.
به همین مناسبت از شما دعوت می‌کنم تا در همین روز در جنگل‌های سراسر دنیا به راهپیمایی و حرکت بپردازید‌‌. آشغال‌های جنگل‌تان را جمع کنید و فیلم و عکس‌های خود را برای من ایمیل کنید.
حالا ما روز جهانی داریم اما این تمام مشکل ما را حل نمی‌کند. آدمیزادها برای ما هیچ شیر خشکی باقی نگذاشتند! آدمیزادها جنگل‌های ما را با سطل زباله اشتباه گرفتند! آدمیزادها خانه‌هاو جاده های‌شان را روی خانه‌های ما ساخته‌اند!
بیایید و با آنها نشان بدهید که حق ندارند چنین کاری کنند.
دوست دارتان
آقای میو »

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
خانه پدر

خانم پیشی دم آقای میو را گرفت و او را برد داخل خانه.
_ اینجا چه خبره؟
+ شگفت انگیز نیست؟ اعضای انجمن از سراسر دنیا اومدن تا فیلم‌هایی که فرستادن تماشا کنن.
_شگفت انگیز بخوره تو سرت! من با چهار تا بچه چه جوری از اینا پذیرایی کنم؟
+نگران نباش عزیزم. واسه همشون تو مسافرخونه   خانم قدقد اتاق گرفتم. چند نفری هم میرن کلبه چوبی آقای قارقار.
_ تو پول داری؟ اگه پول داری چرا از بعدِ به دنیا آمدن میشی یه سفر ما رو نبردی؟
+ پول چیه قربونت برم. خانم قد قد واسه‌م نصف قیمت حساب کرد.
_ چرا خانم قدقد واسه تو نصف قیمت حساب کرد؟+نمی‌بینی، این همه مشتری واسه‌ش بردم.
_چرا نبردی مسافرخونه آقای هاپ هاپ؟
آقای میو گفت:(( وای، وای، خانم پیشی من کلی مهمون دارم؛ هنوز ویدیو پروژکتور نصب نکردم. اون وقت تو سیم جین می‌کنی؟))
و بعد رفت بیرون. در حالی که خانم پیشی فریاد می‌زد:(( آقای میوووووووو!))
خانم پیشی که دید اینطوری فایده ندارد ساکش را  جمع کرد و رفت خانه پدرش.
وقتی آقای میو آخرین مهمان را به مسافرخانه خانم قدقد فرستاد وارد خانه شد:((خانم پیشی، بچه‌ها، دوقلوها، کجایین؟))
میشی دوید سمت آقای میو و گفت:((هیس، پدرم در اومد تا دوقلوها رو خوابوندم.))
_ مامانت کجا بود؟
+ خدا می‌دونه، ساکشو برداشت رفت!
_ یعنی یه روز ، یه روز نتونست تحمل کنه من این چهارتا مهمونو به سلامت راهی کنم. حالا نی‌نی کجاست؟
+به من کمک کرد، خسته شد، خوابید.
_ باشه، حالا فعلا یه چایی به بابات بده.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
مزاحم

+ بله، بفرمایید.
گوشی دوباره قطع شد.
بزرگ‌میو از اتاق آمد بیرون و رو به دخترش پرسید:(( کی بود؟))
خانم پیشی جواب داد:(( مزاحم! زنگ می‌زنه،حرف نمی‌زنه.))
_عجب، تو برو نگاه کن غذا نسوزه، من جواب میدم.
+چشم
خانم پیشی رفت آشپزخانه و بزرگ‌میو آنقدر منتظر ماند تا دوباره زنگ زدند.
_الو؟
+سلام آقا بزرگ.
_ سلام و زهرمار! باز چیکار کردی دخترم اومده اینجا؟
+ والا هیچ کاری. گیر داده چرا مهموناتو بردی مسافرخونه خانم قدقد.
_ عجبا
+نمیشه یه کاری کنین آشتی کنیم؟
_بعد ظهر بیا درستش می‌کنم.
+چشم اقا جون . کاری ندارین دیگه؟
_نه خداحافظ .
خانم پیشی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید:((چی شد؟ زنگ زد؟))
_مزاحم نه، ولی آقا آقای میو زنگ زد. التماس کرد که به پیشی بگین برگرده و اینا. منم گفتم بعد ظهر میای خودت ازش عذرخواهی می‌کنی.
+وای بابا
_ وای نداره که دخترم. بچه‌هات گناه دارن.
+ نه منظورم اینه که وای مرسی.
_ خواهش میکنم عزیزم.

خلاصه که همان روز آقای میو با یک جعبه کنسرو تن‌ماهی رفت خانه‌ی بزرگ‌میو و از خانم پیشی عذرخواهی کرد. خانم پیشی هم مثل همیشه، به خاطر روی ماه بزرگ‌میو رو را بخشید.
وقتی آقای میو و خانم پیشی برگشتند خانه ، میشی پس از یک روزونیم بچه‌داری در رخت‌خواب بچه‌ها بیهوش شد و بچه‌ها دورش ماشین بازی می‌کردند!

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
میشو

_ میشی، من و نی‌نی داریم میریم بازار. مواظب بچه‌ها باش.
+ وای مامان!
_ خداحافظ.
+ مامااااان
خانم خانم پیشی در را بست و رفت. بچه‌ها کنار آتش نشسته بودند و با عروسک‌هایشان بازی می‌کردند. میشی به نشانه اعتراض آنها را رها کرد و رفت داخل اتاقش.
_ مگه من دخترم که بچه داری کنم؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که میشی صدایی شنید:(( میشو،میشو.))
اول فکر کرد نی‌نی‌میو برگشته اما یادش آمد نی نی
همیشه او را داداش صدا می‌کند.
_ میشو،میشو!
میشی بالاخره بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر شده.
پیش مییو و میش مییو دست‌هایشان را گرفتند سمتِ میشی:(( میشو، میشو!)) و بعد با انگشت ماشین‌شان را که داخل آتش بود نشان دادند.
میشی باور نمی‌کرد، آنها داشتند حرف می‌زدند. میشی ماشین‌شان را داد و آنها را بغل کرد. اولین کلمات آنها سرشار از عشقشان به برادرشان بود...

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
کافه

دیشب، ساعت ۴ نصفه شب،آقای میو بیدار شد. منم با صدای پنجه او بیدار شدم. آقای میو از در رفت بیرون. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم. از خیابان‌ها رد شدیم و به یک کافی شاپ رسیدیم. آقای میو رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.
آقای میو  وارد اتاق شد و تِی به دست بیرون آمد. پشتش به من بود و کاشی کافه را تی می‌کشید.
چند لحظه بعد آدمیزادی از همان اتاق بیرون آمد و رو  به آقای میو گفت:(( الان صبح میشه، سریع‌تر. مگه تن ماهی نخوردی؟))
سریع از کافه خارج شدم و دودستی کوبیدم بر سرم:((خاک بر سرت پیشی! چرا فکر کردی میو با خانم قدقد قرار داره؟))
بدوبدو برگشتم خانه. از پرتقال های باغِ آدمیزادهمسایه برای صبحانه آب پرتقال گرفتم. بعد برای آقای میو تخم‌مرغ اب‌پز گذاشتم. شیرخشک بچه‌ها را دادم.
سفره‌ای با شمع و  رومیزی سوغات مادربزرگم چیدم و در آخر منتظر آقای میو شدم. وقتی آمد ساعت ۶ صبح بود. می‌خواست خودش را بزند بخواب اما دید من نیستم. از آشپزخانه صدایش زدم. آمد داخل آشپزخانه.
_چه خبره؟
+خسته نباشی.
_چرا؟
+منو ببخش میوجان.
_چرا؟
+من فکر کردم با خانم قد قد قرار داری. تعقیبت کردم.
_عیبی نداره پیشی جان.
+چرا عیب داره. منو ببخش میو جان.
اشکم درآمد. میو بغلم کرد و گفت:(( من به خاطر شما هر کاری می‌کنم.))
+ میو جان من همیشه بهت شک داشتم. منو ببخش.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
+نه.
_منم تا پارسال که سر درخت بابا بزرگت با پسر عموت دعوا کردی فکر می‌کردم یه چیزی بین‌تونه!!
+آقای میوووووووو

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
#توضیح
#آقای‌میو مجموعه یادداشتیه که نمیدونم تا کِی ادامه داره ولی خب احتمالا تا هر وقت که من با رهاراد دوستم چون اون مُشَوق این‌ یادداشت‌هاست.
https://t.me/shivanotes
میوجان برگشتنت مبارک- بخش اول

هم انجمنی‌های عزیز، سلام.
امروز صحنه‌ای را دیدم که قلبم را شکست. یک آدمیزاد آن هم به طور قانونی اسلحه می‌فروخت. اسلحه و لوازم شکاری برای شکار حیوانات. آیا این منصفانه است؟ آیا این قانونی است؟ آیا این انسانی است؟ با این وضعیت آدمیزادها چطور ادعای فرهنگ و شعور می‌کنند؟
هم انجمنی‌های‌عزیز بیایید با هم متحد شویم و در سراسر دنیا تمام مغازه‌های لوازم شکار را نابود کنیم. شما می‌توانید باز هم فیلم و عکس‌های خود را برایم ایمیل کنید.
دوستدارتان، آقای میو.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/
میوجان برگشتنت مبارک- بخش دوم

_میو، بیا دَمِ دَر کارت دارن.
+اومدم.
آقای میو در رو باز کرد و با آدمیزادی سبز پوش روبه‌رو شد.
_ بفرمایید؟
+افسر نگهبانی هستم. آقای میو؟
_بله خودمم.
+شما باز داشتید.
_ به چه دلیل؟
+تو پاسگاه بهتون توضیح میدن.
افسر آقای میو را دستبند زد و برد پاسگاه.

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
https://shivakazemi.ir/