Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
چگونه؟
پدرومادرها، پدرومادرها، پدرومادرها! به قول روژان: اُف!
لویی در هر جلد با مشکل جدیدی با پدرومادرش بر میخوره. و هربار چگونهای برای حل مشکل پیدا میکنه.
مجموعه "قصههای با پدر و مادر " از جمله مجموعه کتابهایی هست که خیلی دوسش دارم. ولی از اونجا که موجودی حساب کافی نمیباشد فقط جلدهای ۴و۵و۱ رو خریدم. چون عنوانهاشون جالبتر بودن.
جلد اول: چگونه پدرومادر خود را تربیت کنیم؟
جلد چهارم: چگونه تنظیمات پدرومادر خود را به روز رسانی کنیم؟
جلد پنجم: چگونه سر پدرومادر خود را گول بمالیم؟
به نظرم بهتره پدرومادرها هم این مجموعه رو بخونن. بلکه با دغدغه بچهها بیشتر آشنا شدن.
شاید گاهی لازم باشه بچهها رو بیشتر درک کنن.
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
پدرومادرها، پدرومادرها، پدرومادرها! به قول روژان: اُف!
لویی در هر جلد با مشکل جدیدی با پدرومادرش بر میخوره. و هربار چگونهای برای حل مشکل پیدا میکنه.
مجموعه "قصههای با پدر و مادر " از جمله مجموعه کتابهایی هست که خیلی دوسش دارم. ولی از اونجا که موجودی حساب کافی نمیباشد فقط جلدهای ۴و۵و۱ رو خریدم. چون عنوانهاشون جالبتر بودن.
جلد اول: چگونه پدرومادر خود را تربیت کنیم؟
جلد چهارم: چگونه تنظیمات پدرومادر خود را به روز رسانی کنیم؟
جلد پنجم: چگونه سر پدرومادر خود را گول بمالیم؟
به نظرم بهتره پدرومادرها هم این مجموعه رو بخونن. بلکه با دغدغه بچهها بیشتر آشنا شدن.
شاید گاهی لازم باشه بچهها رو بیشتر درک کنن.
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
روح
اگه بخوام روراست باشم نمیخواستم این انیمیشن رو ببینم. (اسمش به نظرم ناجالب بود.) و دلیل اینکه امروز صبح دیدمش علاقه نبود. این بود که حوصلهم مثل چی سر رفته بود.
(اگه به زندایی فاطمهی من بگین حوصلهتون سر رفته میگه: درشو ببند سر نره! گفتم اگه بچهای دوروبَرتون وُل میخوره و حوصلهش سر رفته بهش بگین!)
و دیگه از کتاب خوندن خسته شده بودم. چون دیشب تازه یه کتاب رو تموم کرده بودم و امروز صبح هم یکی دیگه رو شروع کردم. ( به miss نگین، چون اصلاً یکشنبه امتحان زبان ندارم.)
از اینجا مونده و از اونجا رونده زنگ زدم به آبجیبزرگه که ببینم اسم انیمیشن درست یادم مونده یانه. که بله. درست یادم بود و هنوز هم میتونم رو خودم حساب کنم که آلزایمر ندارم.
سپس کامپیوتر جان رو روشن کردم. انیمیشن رو دیدم و دویدم که اینجا دربارهش بنویسم.
الان کاملاً ایمان آوردم که آبجیبزرگه هرچی معرفی کنه ارزش دیدن یا خوندن داره. و بنده کاملاً بیخود کردم که فکر کردم ممکنه جالب نباشه.*
موضوع کلی انیمیشن معلق شدن بین مرگ و زندگیه. جو، دقیقاً در شبی که نباید به استقبال مرگ میره.
در حال حاضر عاشق این انیمیشنه شدم چون دو تا چیز باحال ازش یادگرفتم:
از این بهبعد باید همیشه تو خیابون جلو راهم رو نگاه کنم.
همیشه باید بِجَزَم! مثل ۲۲!
و خب عاشق دیالوگ آخر شدم و فکر میکنم از این به بعد میخوام جو باشم:
جِری: میخوای تو زندگیت چی کار کنی؟
جو: میخوام از هر لحضهش لذت ببرم.
* آبجیبزرگه جون، قربونت برم، لطفاً یه چندتا انیمیشن دیگه هم بهم معرفی کن. البته اگه چیزی داری.
در ضمن از الان تا وقتی که زندهم مُجازی انواع و اقسام چیزهای خوب رو بهم معرفی کنی!
✍🏻شیوا کاظمی
اگه بخوام روراست باشم نمیخواستم این انیمیشن رو ببینم. (اسمش به نظرم ناجالب بود.) و دلیل اینکه امروز صبح دیدمش علاقه نبود. این بود که حوصلهم مثل چی سر رفته بود.
(اگه به زندایی فاطمهی من بگین حوصلهتون سر رفته میگه: درشو ببند سر نره! گفتم اگه بچهای دوروبَرتون وُل میخوره و حوصلهش سر رفته بهش بگین!)
و دیگه از کتاب خوندن خسته شده بودم. چون دیشب تازه یه کتاب رو تموم کرده بودم و امروز صبح هم یکی دیگه رو شروع کردم. ( به miss نگین، چون اصلاً یکشنبه امتحان زبان ندارم.)
از اینجا مونده و از اونجا رونده زنگ زدم به آبجیبزرگه که ببینم اسم انیمیشن درست یادم مونده یانه. که بله. درست یادم بود و هنوز هم میتونم رو خودم حساب کنم که آلزایمر ندارم.
سپس کامپیوتر جان رو روشن کردم. انیمیشن رو دیدم و دویدم که اینجا دربارهش بنویسم.
الان کاملاً ایمان آوردم که آبجیبزرگه هرچی معرفی کنه ارزش دیدن یا خوندن داره. و بنده کاملاً بیخود کردم که فکر کردم ممکنه جالب نباشه.*
موضوع کلی انیمیشن معلق شدن بین مرگ و زندگیه. جو، دقیقاً در شبی که نباید به استقبال مرگ میره.
در حال حاضر عاشق این انیمیشنه شدم چون دو تا چیز باحال ازش یادگرفتم:
از این بهبعد باید همیشه تو خیابون جلو راهم رو نگاه کنم.
همیشه باید بِجَزَم! مثل ۲۲!
و خب عاشق دیالوگ آخر شدم و فکر میکنم از این به بعد میخوام جو باشم:
جِری: میخوای تو زندگیت چی کار کنی؟
جو: میخوام از هر لحضهش لذت ببرم.
* آبجیبزرگه جون، قربونت برم، لطفاً یه چندتا انیمیشن دیگه هم بهم معرفی کن. البته اگه چیزی داری.
در ضمن از الان تا وقتی که زندهم مُجازی انواع و اقسام چیزهای خوب رو بهم معرفی کنی!
✍🏻شیوا کاظمی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
خواهرانافسانهای و کتابصوتی
چه موقعهایی میتوانیم کتابصوتی گوش کنیم:
موقعشستن ظروف.
موقع اشپزی.
در اتوبوس، مترو، تاکسی، یا شاید ماشینخودمان.
وقتی تنها غذا میخوریم.
وقتی اتاق یا هرجایی از خانه را مرتب میکنیم.
وقتی خوابمان نمیبرد. (معمولاً رو من جواب میده. چشمهام رو میبندم و گوش میدم.)
وقتی منتظر کسی هستیم.
مثلاً:
باور نمیکنید اگر بگویم امروز صبح چی کار کردم:
اتاق خواهرم را مرتب کردم. (اتاق که چه عرض کنم انباری!)
نترسید. من از آن خواهرهایی نیستم که مامانبابایتان تعریف میکنند. همان موجودات افسانهایِ خیرخواه و بخشنده و خواهانصلح برای تمام فرزندان کوچک.
( یکبار بابایم خیلی با آبوتاب داشت تعریف میکرد: آره بابا. نمیدونین خالهنجیبه چی میگفت که! بچههاش آنقدر باهم خوبن که نگو. میگفت خواهربزرگه مدادرنگیهاشو به خواهرکوچیه قرض میده. فقط شمایین دعوا میکنین.
حالا این خواهربزرگه، هممدرسهای خودم است. صددفعه تعریف کرده خواهرش چقدر رویاعصاب است و باهم دعوا میکنند.)
من فقط میخواستم:
بدون اینکه خوابم ببرد کتاب صوتی گوش کنم!
چرا؟
۱_اتاق خودم تمیز بود.
۲_ظرفی نبود که موقع شستنش کتابصوتی گوش کنم.
۳_من اگر کاری نکنم و اگر یکجا بشینم و فقط کتابصوتی گوش کنم خوابم میبرد.
همین امروز صبح:
بعد صبحانه، خیرسرم رفتم گوش کنم. از ۸تا۹ خوابیدم. بعد که بیدار شدم مجبور شدم از اول گوش کنم.
۴_ خواهرم خانه نبود. و این مهمترین دلیل موفقیت در این کار بود.
حالا پاسخ به چندتا سوال که ممکن است پیش بیاید:
۱_ چی گوش کردم:
"این راهش نیست" نوشته اریکبارکر
۲_خواهرم چه واکنشی دارد وقتی برگردد و اتاقش ببیند؟
علیرغم اینکه وقتی اگر در حضور خودش اینکار را کنم اجاز نمیدهد، خوشحال میشود. چون بالاخره یکنفر باید کمک کند تا وسایلی را که یکسال پیش گم کرده پیدا کند.
۳_ایا من واقعا از اینکار لذت میبرم:
تا وقتی که کتابصوتی پخش شود بله.
و از آنجا که اتاقاو خیلی مرتب است، خیلی طول میکشد تا تمام شود. یعنی تقریباً دو قسمت یکساعتهی کتاب!
این بود آنچه ماجرای امروز صبح!
✍🏻شیوا کاظمی
چه موقعهایی میتوانیم کتابصوتی گوش کنیم:
موقعشستن ظروف.
موقع اشپزی.
در اتوبوس، مترو، تاکسی، یا شاید ماشینخودمان.
وقتی تنها غذا میخوریم.
وقتی اتاق یا هرجایی از خانه را مرتب میکنیم.
وقتی خوابمان نمیبرد. (معمولاً رو من جواب میده. چشمهام رو میبندم و گوش میدم.)
وقتی منتظر کسی هستیم.
مثلاً:
باور نمیکنید اگر بگویم امروز صبح چی کار کردم:
اتاق خواهرم را مرتب کردم. (اتاق که چه عرض کنم انباری!)
نترسید. من از آن خواهرهایی نیستم که مامانبابایتان تعریف میکنند. همان موجودات افسانهایِ خیرخواه و بخشنده و خواهانصلح برای تمام فرزندان کوچک.
( یکبار بابایم خیلی با آبوتاب داشت تعریف میکرد: آره بابا. نمیدونین خالهنجیبه چی میگفت که! بچههاش آنقدر باهم خوبن که نگو. میگفت خواهربزرگه مدادرنگیهاشو به خواهرکوچیه قرض میده. فقط شمایین دعوا میکنین.
حالا این خواهربزرگه، هممدرسهای خودم است. صددفعه تعریف کرده خواهرش چقدر رویاعصاب است و باهم دعوا میکنند.)
من فقط میخواستم:
بدون اینکه خوابم ببرد کتاب صوتی گوش کنم!
چرا؟
۱_اتاق خودم تمیز بود.
۲_ظرفی نبود که موقع شستنش کتابصوتی گوش کنم.
۳_من اگر کاری نکنم و اگر یکجا بشینم و فقط کتابصوتی گوش کنم خوابم میبرد.
همین امروز صبح:
بعد صبحانه، خیرسرم رفتم گوش کنم. از ۸تا۹ خوابیدم. بعد که بیدار شدم مجبور شدم از اول گوش کنم.
۴_ خواهرم خانه نبود. و این مهمترین دلیل موفقیت در این کار بود.
حالا پاسخ به چندتا سوال که ممکن است پیش بیاید:
۱_ چی گوش کردم:
"این راهش نیست" نوشته اریکبارکر
۲_خواهرم چه واکنشی دارد وقتی برگردد و اتاقش ببیند؟
علیرغم اینکه وقتی اگر در حضور خودش اینکار را کنم اجاز نمیدهد، خوشحال میشود. چون بالاخره یکنفر باید کمک کند تا وسایلی را که یکسال پیش گم کرده پیدا کند.
۳_ایا من واقعا از اینکار لذت میبرم:
تا وقتی که کتابصوتی پخش شود بله.
و از آنجا که اتاقاو خیلی مرتب است، خیلی طول میکشد تا تمام شود. یعنی تقریباً دو قسمت یکساعتهی کتاب!
این بود آنچه ماجرای امروز صبح!
✍🏻شیوا کاظمی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
پدردوم
تقدیم به ش.ک*
من کجام؟ اینجا کجاست؟ شما کی هستین؟ من سالِمَم؟ تَوَهُم نزدم؟ اون عدد بالا واقعاً بیستوهفته؟ یه سیلی میزنی بیزحمت؟ ببینم خوابم یا نه.
اصلاً اسمم چی بود؟ چی کاره بودم؟
(یادمه. چون در یک مورد نمیشه سر من کلاه گذاشت:
اینکه من نویسنده بودم و هستم.)
من کی بودم؟ کجا بودم؟ زندگی اصلاً چیه؟ دنیا اصلاً کجاست؟ انتخابرشته اصلاً چیه که آدم غصهشو بخوره؟ اصلاً مگه مهمه تو کوتاهترین آدم بین همسنهات هستی؟
هیچی مهم نیست. درحال حاضر هیچی مهم نیست. تاکید میکنم: هیچی.
من شیوا، ۱۵سال دارم. و الان میتونید بدترین اخبار ممکن رو بهم بدین.
چون در این لحضه تمام سلولهام دارن بندری میزنن. و ممکنه اصلاً صداتون رو نشنوم.
هیچی الان نمیتونه من رو از زندگی ناامید کنه.
و هیچ دلیلی برای بدبودن این زندگی وجود نداره.
میتونم بهتون اطمینان بدم که هیچی نباید شما رو به این نتیجه برسونه که شما بدبختترین موجود کل کِیهان هستین.
چون درست در بینمکترین لحظات زندگی یه نیروی عظیم (که میتونید هر اسمی روش بزارید: خدا یا کائنات.) یه گونینمک رو زندگیتون خالی میکنه.
اون نیرو هم قهوهتون رو شیرین میکنه و هم اون تلخی بیپایان رو به پایان میرسونه. ( یه قهوهتلخ بهتر یه تلخی بیپایانه. اما نه وقتی که اون قهوهتلخ، وجود نداره و تلخی هم پایان داره.)
اون نیرو، کاری میکنه که:
وقتی فکر میکنین نیاز دارین یکمی تشویق بشین تا بیشتر بنویسین، بزرگترین حامیتون در نوشتن وارد کانالتون بشه.
اون نیرو کاری میکنه که شما پدر دومتون رو بشناسین:
اون مرد بزرگی که هر روز وبینار رایگان برگزار میکنه.
اون استادبانمکی که خالق استعارهجیش هست.
کسی که مرضجدیتِش باعث شده یه عالمه آدم تو نوشتن به جایی برسن.
کسی که به بابابزرگش رفته و نهتنها به مزرعهخودش، بلکه به مزرعه همسفرهاش هم کود میده.
کسی که از زمان صدراسلام(وبینارهای اهلنوشتن) تا الان باعث شده نوشتن رو جدیتر دنبال کنم.
این شخص بسیار انسان بزرگیه. علیرغم اینکه ممکنه هیچوقت من رو به اون لیست اضافه نکنه. و علیرغم اینکه ممکنه یه عالمه ایراد از نوشتههام بگیره.
چون من به نوشتیار گوش میدم و باز هم مینویسم. تحت هر شرایطی مینویسم. چون یه روز یه شاهیننامی گفت:
تا الان دیدین کسی بگه من الان حال ندارم برم جیش کنم؟ یا وقت ندارم جیش کنم؟ یا ایدهای ندارم که چطور جیش کنم.
این حرف تنزل نوشتن به جیش از طرف من نیست، از طرف کسیه که نوشتن رو اندازه جیش هم مهم نمیدونه.
و اون شاهین نام، یه روز که ۱۴۰۳/۵/۲ بود، وارد کانالم شد. و باعث شد بفهمم جای پیشرفت دارم و همچینم نابود نمینویسم.
و حالا میخوام یه چیزی بهش بگم:
جناب آقای پدردوم من! استاد کلانتری! شاهرخی که شاهین شد!
ازتون بیاندازه ممنونم. بابت اهلنوشتن، نوشتیار، و ایده کانال.
کانالم واقعاً جهان منه و من این جهان رو مدیون شمام. انگار شما به عنوان مالک یه کشور، بخشی از اون رو به من واگذار کرده باشین.
امیدوارم شما همیشه شادوسالمو در حال نوشتن باشین. چون به ادمهایی زیادی در راه نوشتن کمک کردین. و به من.
براتون بهترین آرزوها رو دارم. خدانگهدارتون.
*شاهین کلانتری مخففش میشه ش.ک،
شیواکاظمی هم مخففش میشه ش.ک!
از این تشابه بال در آوردم.
✍🏻شیوا کاظمی
تقدیم به ش.ک*
من کجام؟ اینجا کجاست؟ شما کی هستین؟ من سالِمَم؟ تَوَهُم نزدم؟ اون عدد بالا واقعاً بیستوهفته؟ یه سیلی میزنی بیزحمت؟ ببینم خوابم یا نه.
اصلاً اسمم چی بود؟ چی کاره بودم؟
(یادمه. چون در یک مورد نمیشه سر من کلاه گذاشت:
اینکه من نویسنده بودم و هستم.)
من کی بودم؟ کجا بودم؟ زندگی اصلاً چیه؟ دنیا اصلاً کجاست؟ انتخابرشته اصلاً چیه که آدم غصهشو بخوره؟ اصلاً مگه مهمه تو کوتاهترین آدم بین همسنهات هستی؟
هیچی مهم نیست. درحال حاضر هیچی مهم نیست. تاکید میکنم: هیچی.
من شیوا، ۱۵سال دارم. و الان میتونید بدترین اخبار ممکن رو بهم بدین.
چون در این لحضه تمام سلولهام دارن بندری میزنن. و ممکنه اصلاً صداتون رو نشنوم.
هیچی الان نمیتونه من رو از زندگی ناامید کنه.
و هیچ دلیلی برای بدبودن این زندگی وجود نداره.
میتونم بهتون اطمینان بدم که هیچی نباید شما رو به این نتیجه برسونه که شما بدبختترین موجود کل کِیهان هستین.
چون درست در بینمکترین لحظات زندگی یه نیروی عظیم (که میتونید هر اسمی روش بزارید: خدا یا کائنات.) یه گونینمک رو زندگیتون خالی میکنه.
اون نیرو هم قهوهتون رو شیرین میکنه و هم اون تلخی بیپایان رو به پایان میرسونه. ( یه قهوهتلخ بهتر یه تلخی بیپایانه. اما نه وقتی که اون قهوهتلخ، وجود نداره و تلخی هم پایان داره.)
اون نیرو، کاری میکنه که:
وقتی فکر میکنین نیاز دارین یکمی تشویق بشین تا بیشتر بنویسین، بزرگترین حامیتون در نوشتن وارد کانالتون بشه.
اون نیرو کاری میکنه که شما پدر دومتون رو بشناسین:
اون مرد بزرگی که هر روز وبینار رایگان برگزار میکنه.
اون استادبانمکی که خالق استعارهجیش هست.
کسی که مرضجدیتِش باعث شده یه عالمه آدم تو نوشتن به جایی برسن.
کسی که به بابابزرگش رفته و نهتنها به مزرعهخودش، بلکه به مزرعه همسفرهاش هم کود میده.
کسی که از زمان صدراسلام(وبینارهای اهلنوشتن) تا الان باعث شده نوشتن رو جدیتر دنبال کنم.
این شخص بسیار انسان بزرگیه. علیرغم اینکه ممکنه هیچوقت من رو به اون لیست اضافه نکنه. و علیرغم اینکه ممکنه یه عالمه ایراد از نوشتههام بگیره.
چون من به نوشتیار گوش میدم و باز هم مینویسم. تحت هر شرایطی مینویسم. چون یه روز یه شاهیننامی گفت:
تا الان دیدین کسی بگه من الان حال ندارم برم جیش کنم؟ یا وقت ندارم جیش کنم؟ یا ایدهای ندارم که چطور جیش کنم.
این حرف تنزل نوشتن به جیش از طرف من نیست، از طرف کسیه که نوشتن رو اندازه جیش هم مهم نمیدونه.
و اون شاهین نام، یه روز که ۱۴۰۳/۵/۲ بود، وارد کانالم شد. و باعث شد بفهمم جای پیشرفت دارم و همچینم نابود نمینویسم.
و حالا میخوام یه چیزی بهش بگم:
جناب آقای پدردوم من! استاد کلانتری! شاهرخی که شاهین شد!
ازتون بیاندازه ممنونم. بابت اهلنوشتن، نوشتیار، و ایده کانال.
کانالم واقعاً جهان منه و من این جهان رو مدیون شمام. انگار شما به عنوان مالک یه کشور، بخشی از اون رو به من واگذار کرده باشین.
امیدوارم شما همیشه شادوسالمو در حال نوشتن باشین. چون به ادمهایی زیادی در راه نوشتن کمک کردین. و به من.
براتون بهترین آرزوها رو دارم. خدانگهدارتون.
*شاهین کلانتری مخففش میشه ش.ک،
شیواکاظمی هم مخففش میشه ش.ک!
از این تشابه بال در آوردم.
✍🏻شیوا کاظمی
Audio
این اولین باریه که صدایخودم رو اینجا منتشر میکنم. بهنظرم کار عجیبیه.
صدا مال دومین باریه که دسترسی پیدا کردم و تو نوشتیار یادداشت خوندم. (۱۴۰۳/۵/۱)
دوستدارم اینجا باشه تا یادم بمونه همیشه یه دخترکوچولوی جسور بودم و هستم که دوست داره خودی نشون بده.
#به_ماند_به_یادگار
✍🏻شیوا کاظمی
صدا مال دومین باریه که دسترسی پیدا کردم و تو نوشتیار یادداشت خوندم. (۱۴۰۳/۵/۱)
دوستدارم اینجا باشه تا یادم بمونه همیشه یه دخترکوچولوی جسور بودم و هستم که دوست داره خودی نشون بده.
#به_ماند_به_یادگار
✍🏻شیوا کاظمی
درِ همیشه باز
ورودی کوچه پدربزرگم، یک خانه وجود دارد که همیشه درش باز است. تقریباً هیچوقت درش را بسته ندیدم. حتی غروبها که همه درها را میبندد تا پَشه نرود داخل.
اول فکر میکردم خالیست. متروکه شده و وقتش است برایش کمی جنوروح بسازیم. ولی یکبار که از بابایم پرسیدم، گفت خواهروبرادری پیر آنجا زندگی میکنند. تنها. و احتمالاً هردو همسرهایشان را از دست دادند.
(یاد ماریلا و متیو افتادم. به نظرم این خواهروبرادر هم آنشرلی خودشان را نیاز دارند.)
خیلی عجیب است، نه؟ فکرکنم باید پیاش را بگیرم و ببینم چرا هیچوقت در را نمیبندند.
_ببخشید، میشه بپرسم چرا هیچوقت در خونهتون رو نمیبندین؟ من یه نويسندهم. شاید ماجرایشما رو سوژه کردم و داستانش رو نوشتم.
لابد انها هم میگویند: بفرما عزیزجان. بیا سفره دلمان را برایت باز کنیم.
شاید هم با لگد بیرونم کنند: به تو چه؟ فضولچه!
من که قرار نیست بروم بپرسم، هست؟
نمیدانم. ولی فعلاً بیایید احتمالات مختلف را بررسی کنیم:
۱_انها دوست دارند همیشه آسمان و درختها را ببینند.
۲_انها منتظر کسی هستند و در همیشه برایاو باز است.
این احتمال بهنظرم به واقعیت نزدیکتر است چون کمتر دیدهام بچههایشان بهشان سر بزنند.
۳_انها دوست دارند همیشه هوایتازه جریان داشتهباشد.
۴_ خانه، پنجره نداره و انها از در به عنوان پنجره استفاده میکنند.
۵_انها...؟
نظر شما چیست؟
در هر صورت این خانه عجیب است!
✍🏻شیوا کاظمی
ورودی کوچه پدربزرگم، یک خانه وجود دارد که همیشه درش باز است. تقریباً هیچوقت درش را بسته ندیدم. حتی غروبها که همه درها را میبندد تا پَشه نرود داخل.
اول فکر میکردم خالیست. متروکه شده و وقتش است برایش کمی جنوروح بسازیم. ولی یکبار که از بابایم پرسیدم، گفت خواهروبرادری پیر آنجا زندگی میکنند. تنها. و احتمالاً هردو همسرهایشان را از دست دادند.
(یاد ماریلا و متیو افتادم. به نظرم این خواهروبرادر هم آنشرلی خودشان را نیاز دارند.)
خیلی عجیب است، نه؟ فکرکنم باید پیاش را بگیرم و ببینم چرا هیچوقت در را نمیبندند.
_ببخشید، میشه بپرسم چرا هیچوقت در خونهتون رو نمیبندین؟ من یه نويسندهم. شاید ماجرایشما رو سوژه کردم و داستانش رو نوشتم.
لابد انها هم میگویند: بفرما عزیزجان. بیا سفره دلمان را برایت باز کنیم.
شاید هم با لگد بیرونم کنند: به تو چه؟ فضولچه!
من که قرار نیست بروم بپرسم، هست؟
نمیدانم. ولی فعلاً بیایید احتمالات مختلف را بررسی کنیم:
۱_انها دوست دارند همیشه آسمان و درختها را ببینند.
۲_انها منتظر کسی هستند و در همیشه برایاو باز است.
این احتمال بهنظرم به واقعیت نزدیکتر است چون کمتر دیدهام بچههایشان بهشان سر بزنند.
۳_انها دوست دارند همیشه هوایتازه جریان داشتهباشد.
۴_ خانه، پنجره نداره و انها از در به عنوان پنجره استفاده میکنند.
۵_انها...؟
نظر شما چیست؟
در هر صورت این خانه عجیب است!
✍🏻شیوا کاظمی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
یادداشت های یک مجنونِ خواندن و نوشتن| شیواکاظمی
فرانسه به محض اینکه خانمپیشی بیرون رفت آقایمیو سوت زد و همه بچهها جمع شدند. آقای میو گفت:(( به دو گروه تقسیم میشین. تو جمع کردن ساکها به هم کمک میکنین. منم میرم ساکِ خودم و مامانِ تون رو جمع میکنم. حواستون باشه چیزی جا نمونه. پیشمییو و نینی…
نخواب ببینم
_مامان من گشنمه.
+ مامان من تشنمه.
خانم پیشی گفت:《 نگاه کنید اون درخت خودمونه.》
دوقلوها فریاد زدند:《 آخ جون!》
آقایمیو در را باز کرد و مستقیم به سمت مبل رفت. روی مبل ولو شد و گفت:《 آخیش، هیچ جا خونه خود گربه نمیشه.》
خانم پیشی چمدانها را داخل آورد. به سمت آشپزخانه رفت و گفت:《 یخچال خونه گربه هم خالی نمیشه. پاشو برو خرید که بچهها گشنن.》
_میذاشتی دو دقیقه از رسیدنمون بگذره.
+دو دقیقه که بگذره خوابت میبره.
_ زنگ بزن رستوران خانومقدقد غذا سفارش بده. بعدظهر میرم واسه شام خرید میکنم.
آقای میو این را گفت و چشمانش را بست. در حالی که خانم پیشی داد میزد:《 وایسا ببینم. چرا خوابیدی؟ چرا گفتی رستوران خانومقدقد؟ چرا نگفتی رستوران آقایهاپهاپ؟ نخواب ببینم.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_مامان من گشنمه.
+ مامان من تشنمه.
خانم پیشی گفت:《 نگاه کنید اون درخت خودمونه.》
دوقلوها فریاد زدند:《 آخ جون!》
آقایمیو در را باز کرد و مستقیم به سمت مبل رفت. روی مبل ولو شد و گفت:《 آخیش، هیچ جا خونه خود گربه نمیشه.》
خانم پیشی چمدانها را داخل آورد. به سمت آشپزخانه رفت و گفت:《 یخچال خونه گربه هم خالی نمیشه. پاشو برو خرید که بچهها گشنن.》
_میذاشتی دو دقیقه از رسیدنمون بگذره.
+دو دقیقه که بگذره خوابت میبره.
_ زنگ بزن رستوران خانومقدقد غذا سفارش بده. بعدظهر میرم واسه شام خرید میکنم.
آقای میو این را گفت و چشمانش را بست. در حالی که خانم پیشی داد میزد:《 وایسا ببینم. چرا خوابیدی؟ چرا گفتی رستوران خانومقدقد؟ چرا نگفتی رستوران آقایهاپهاپ؟ نخواب ببینم.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سنجاب_ بخشاول*
پیشمییَو: من میگم قایم باشک بازی کنیم.
جیکی: نه. گرگم به هوا بهتره.
میشمییَو: فوتبال بازی کنیم؟
جیکو: هیچ کدومتون بازی بلد نیستین. باید هفت سنگ کنیم.
بچهها روی چمن نشسته بودند و بحث میکردند. ناگهان خانم قد قد گفت: بازیِ بهحرف مامانتون گوش کنین چی؟
جیکی گفت:《 مامان؟》
خانمقدقد گفت:《 چیه؟ فکر کردین سر من میشه کلاه گذاشت؟ مگه من نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیاین؟》
_آخه...
+آخه چی؟
_آخه پیشمییَو و میشمییَو خونهشون اینجاست.
در همین حین آقای میو که تازه پلاستیک به دست از خرید برگشته بود گفت:《 سلام. من نمیخوام دخالت کنم. ولی چیکار دارین با بچهها؟ بذارین بازی کنن. من همیشه مواظب بچههای خودم هستم. حواسم به دوقلوهای شما هم هست. اونا هم عین بچههای خودم.》
_ راضی به زحمت شما نیستم.
+زحمتی نیست.
_ خب پس با اجازتون من برگردم.
+بفرمایید داخل.
_ نه، مزاحم نمیشم. خونه کلی کار دارم. خداحافظ.
+خداحافظ.
*این سنجاب، با اون یادداشتِ یه قسمتی فرق داره.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
پیشمییَو: من میگم قایم باشک بازی کنیم.
جیکی: نه. گرگم به هوا بهتره.
میشمییَو: فوتبال بازی کنیم؟
جیکو: هیچ کدومتون بازی بلد نیستین. باید هفت سنگ کنیم.
بچهها روی چمن نشسته بودند و بحث میکردند. ناگهان خانم قد قد گفت: بازیِ بهحرف مامانتون گوش کنین چی؟
جیکی گفت:《 مامان؟》
خانمقدقد گفت:《 چیه؟ فکر کردین سر من میشه کلاه گذاشت؟ مگه من نگفتم از کوچه خودمون بیرون نیاین؟》
_آخه...
+آخه چی؟
_آخه پیشمییَو و میشمییَو خونهشون اینجاست.
در همین حین آقای میو که تازه پلاستیک به دست از خرید برگشته بود گفت:《 سلام. من نمیخوام دخالت کنم. ولی چیکار دارین با بچهها؟ بذارین بازی کنن. من همیشه مواظب بچههای خودم هستم. حواسم به دوقلوهای شما هم هست. اونا هم عین بچههای خودم.》
_ راضی به زحمت شما نیستم.
+زحمتی نیست.
_ خب پس با اجازتون من برگردم.
+بفرمایید داخل.
_ نه، مزاحم نمیشم. خونه کلی کار دارم. خداحافظ.
+خداحافظ.
*این سنجاب، با اون یادداشتِ یه قسمتی فرق داره.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سنجاب_بخشدوم
آقایمیو وارد خانه شد و گفت:《پیشیجان یه شربت خنک به ما میدی گرمای هوا رو بشوره ببره؟》
خانم پیشی گفت:《 نهخیر.》
و پلاستیکها را از آقایمیو گرفت. آقایمیو روی مبل نشست و پرسید چرا.
_ چون یکی دیگه انگار شربتش شیرینتره.
+کی؟
_قدقد
+ پیشیجان، دوباره شروع نکن.
_ تو هم اونجوری با خانومقدقد خوشوبش نکن.
+نمیتونم به فحش بگیرمش که باید با آدما حرف زد.
_از کِی تا حالا مردم موقع حرفزدن به هم میگن بچههای شما هم بچههای منن؟
+گفتم مثل بچههایمنن.
_چه فرقی داره؟
+فرقش اینهکه مثل بچههایمنن یعنی شبیهاَن، بچههایمنن یعنی من تو به دنیا آوردنشون نقش داشتم.
_پس تو، نقش داشتی؟ خاک بر سرت پیشی که این همه سال نفهمیدی.
+پیشیجان دوباره نه.
خانمپیشی گفت:《 آره، راست میگی. دوباره نه. دوباره خر نمیشم.》 و بعد ساکش را که هنوز باز نکرده بود، برداشت و رفت.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
آقایمیو وارد خانه شد و گفت:《پیشیجان یه شربت خنک به ما میدی گرمای هوا رو بشوره ببره؟》
خانم پیشی گفت:《 نهخیر.》
و پلاستیکها را از آقایمیو گرفت. آقایمیو روی مبل نشست و پرسید چرا.
_ چون یکی دیگه انگار شربتش شیرینتره.
+کی؟
_قدقد
+ پیشیجان، دوباره شروع نکن.
_ تو هم اونجوری با خانومقدقد خوشوبش نکن.
+نمیتونم به فحش بگیرمش که باید با آدما حرف زد.
_از کِی تا حالا مردم موقع حرفزدن به هم میگن بچههای شما هم بچههای منن؟
+گفتم مثل بچههایمنن.
_چه فرقی داره؟
+فرقش اینهکه مثل بچههایمنن یعنی شبیهاَن، بچههایمنن یعنی من تو به دنیا آوردنشون نقش داشتم.
_پس تو، نقش داشتی؟ خاک بر سرت پیشی که این همه سال نفهمیدی.
+پیشیجان دوباره نه.
خانمپیشی گفت:《 آره، راست میگی. دوباره نه. دوباره خر نمیشم.》 و بعد ساکش را که هنوز باز نکرده بود، برداشت و رفت.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سنجاب_بخش سوم:
_سلام بزرگمیوجان.
+سلامو... باز چیشده؟
_پیشی اونجاست؟
+نهخیر.
_شوخی میکنین؟
+آخرین باری که من با تو شوخی کردم کِی بود؟_هیچوقت.
+پس چرت نگو. عین گربه بگو ببینم چی شده.
_پیشی از بعدظهر رفته. هنوزم نیومده.
+از اول میدونستم تو لایقت دختر منو نداری.
_الو؟ بزرگمیو؟ قطع کردین؟
میشی گفت:《 یعنی مامان کجا رفته؟》
_ اگه فهمیدی به منم بگو.
اما میشی حرف پدرش را نشنید. چون رفت تا در را بازکند.
_مامان، تویی؟
+ هیس.
_ بچهها هنوز نخوابیدن.
+ سنجاب خوابه.
_ سنجاب کیه؟
خانم پیشی به سنجاب توی بغلش اشاره کرد و رفت داخل. سنجاب را برد اتاق و خواباند.
_ اون عروسک بود؟
+ نه دوقلوهای نازم. فردا صبح باهاش آشنا میشین. الان وقت خوابه. بدوین تو اتاقتون مامان ببینه.
دوقلوها شببخیر گفتند ودویدند سمت اتاقشان. خانم پیشی رو کرد به آقایمیو، میشی و نینیمیو:《چیه؟ توقع دارین براتون قصه بگم، بعد بخوابین؟ بیخود! نخود نخود هرکه رود اتاق خوابِ خود.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_سلام بزرگمیوجان.
+سلامو... باز چیشده؟
_پیشی اونجاست؟
+نهخیر.
_شوخی میکنین؟
+آخرین باری که من با تو شوخی کردم کِی بود؟_هیچوقت.
+پس چرت نگو. عین گربه بگو ببینم چی شده.
_پیشی از بعدظهر رفته. هنوزم نیومده.
+از اول میدونستم تو لایقت دختر منو نداری.
_الو؟ بزرگمیو؟ قطع کردین؟
میشی گفت:《 یعنی مامان کجا رفته؟》
_ اگه فهمیدی به منم بگو.
اما میشی حرف پدرش را نشنید. چون رفت تا در را بازکند.
_مامان، تویی؟
+ هیس.
_ بچهها هنوز نخوابیدن.
+ سنجاب خوابه.
_ سنجاب کیه؟
خانم پیشی به سنجاب توی بغلش اشاره کرد و رفت داخل. سنجاب را برد اتاق و خواباند.
_ اون عروسک بود؟
+ نه دوقلوهای نازم. فردا صبح باهاش آشنا میشین. الان وقت خوابه. بدوین تو اتاقتون مامان ببینه.
دوقلوها شببخیر گفتند ودویدند سمت اتاقشان. خانم پیشی رو کرد به آقایمیو، میشی و نینیمیو:《چیه؟ توقع دارین براتون قصه بگم، بعد بخوابین؟ بیخود! نخود نخود هرکه رود اتاق خوابِ خود.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سنجاب بخش_چهارم:
《 هم انجمنیهای عزیز سلام؛
همسرم دیروز در راه خانه پدرش سنجابی زخمی پیدا کرد و سنجاب را به درمانگاه برد. خیلی دردناک است که آدمها تا این حد بیرحم هستند.
آنها پدر و مادر این سنجاب را به قتل رسانده و او را زخمی کردند. سنجاب به لطف فداکاری مادرش موفق به فرار شده.
خوشبختانه او امروز صبح به هوش آمد و الان رو به من و خانوادهام نشسته.
از شما دعوت میکنم روز یکشنبه برای بدرقه او به محل زندگیاش، جنگل، حضور به هم برسانید بلکه اعتراضی باشد به انسانها.
دوستدار شما آقای میو.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
《 هم انجمنیهای عزیز سلام؛
همسرم دیروز در راه خانه پدرش سنجابی زخمی پیدا کرد و سنجاب را به درمانگاه برد. خیلی دردناک است که آدمها تا این حد بیرحم هستند.
آنها پدر و مادر این سنجاب را به قتل رسانده و او را زخمی کردند. سنجاب به لطف فداکاری مادرش موفق به فرار شده.
خوشبختانه او امروز صبح به هوش آمد و الان رو به من و خانوادهام نشسته.
از شما دعوت میکنم روز یکشنبه برای بدرقه او به محل زندگیاش، جنگل، حضور به هم برسانید بلکه اعتراضی باشد به انسانها.
دوستدار شما آقای میو.》
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
همه یا هیچی
یادتان مانده در معرفی انیمیشنروح گفتم میخواهم هرلحظه را زندگی کنم؟
تازگی فهمیدم اینطور زندگی کردن سخت است.
یعنی مثلاً باید هرلحظه فیزیکوزیستوشیمی را در سهسال آینده زندگی کنی.
یا مثلاً این دوستان فامیل را که توی سالن پخش هستند، جز لحظات حساب کنی و زندگی کنی.
متاسفانه زندگی هندوانه نیست که تیکهتیکهاش کنی، و هرتیکهای را که دوست داشتی برداری.
یا باید کل هندوانه را بخوری، یا باید از یک جایی به بعد هندوانه را دور بندازی. و خودت را خلاص کنی.
هیچراهی برای دَر رفتن وجود ندارد. چون زندگی، مامور شهرداری نیست که از زیرمیز یکچیزی بزاری کف دستش.
زندگی دقیقاً مثل خیارمحلی است. یعنی یکمی شیرین است و یکمی هم تلخ. با این تفاوت که خیار، آخرش تلخ است ولی زندگی تلخ و شیرینش قاطیست. نمیتوانی آخرش را بندازی دور.
هم باید بروی تجربی و هم باید از کلاسزبان با miss لذت ببری.
هم باید شانسی، روژان را توی پارک ببینی و هم باید حدس بزنی رها، سرقرار نیاید.
هم باید آبجیبزرگه را داشته باشی و هم آبجیکوچیکه را!
هم باید شنبهتاچهارشنبه بروی وبینار و هم باید اجازه بدهی استادکلانتری آخرهفته استراحت کند.
هم باید کتابصوتی گوش کنی و هم باید بدانی که شارژ گوشی تمام میشود.
هم باید زود بخوابی و هم باید بعضی شبها بدخواب شوی.
هم باید کباب بخوری و هم اُملت.
یا همه، یا هیچی.
من که قصد دارم همهاش را زندگی کنم، شما چطور؟
✍🏻شیوا کاظمی
یادتان مانده در معرفی انیمیشنروح گفتم میخواهم هرلحظه را زندگی کنم؟
تازگی فهمیدم اینطور زندگی کردن سخت است.
یعنی مثلاً باید هرلحظه فیزیکوزیستوشیمی را در سهسال آینده زندگی کنی.
یا مثلاً این دوستان فامیل را که توی سالن پخش هستند، جز لحظات حساب کنی و زندگی کنی.
متاسفانه زندگی هندوانه نیست که تیکهتیکهاش کنی، و هرتیکهای را که دوست داشتی برداری.
یا باید کل هندوانه را بخوری، یا باید از یک جایی به بعد هندوانه را دور بندازی. و خودت را خلاص کنی.
هیچراهی برای دَر رفتن وجود ندارد. چون زندگی، مامور شهرداری نیست که از زیرمیز یکچیزی بزاری کف دستش.
زندگی دقیقاً مثل خیارمحلی است. یعنی یکمی شیرین است و یکمی هم تلخ. با این تفاوت که خیار، آخرش تلخ است ولی زندگی تلخ و شیرینش قاطیست. نمیتوانی آخرش را بندازی دور.
هم باید بروی تجربی و هم باید از کلاسزبان با miss لذت ببری.
هم باید شانسی، روژان را توی پارک ببینی و هم باید حدس بزنی رها، سرقرار نیاید.
هم باید آبجیبزرگه را داشته باشی و هم آبجیکوچیکه را!
هم باید شنبهتاچهارشنبه بروی وبینار و هم باید اجازه بدهی استادکلانتری آخرهفته استراحت کند.
هم باید کتابصوتی گوش کنی و هم باید بدانی که شارژ گوشی تمام میشود.
هم باید زود بخوابی و هم باید بعضی شبها بدخواب شوی.
هم باید کباب بخوری و هم اُملت.
یا همه، یا هیچی.
من که قصد دارم همهاش را زندگی کنم، شما چطور؟
✍🏻شیوا کاظمی
این راهش نیست
موفقیت، مثل شادی یا عشق، تعریف مشخصی ندارد. هرکس بسته به سلیقه خودش، موفقیت را معنا میکند.
اما برخی باورهایغلط درمورد موفقیت هستند که انسانها را گمراه میکنند.
کتابِ این راهش نیست ما را از این باورهایغلط دور، و به سمت موفقیت واقعی هدایت میکند.
نویسنده در هر فصل با مثلها، ما را روشن میکند.
مثلا تا الان به رابطه افسران نیرویدریایی و ثُباتِ قدم، دقت کرده بود؟
آیا میدانستید جو اسمیت، چطور از مرگ نجات پیدا کرد؟
آیا داستانی برای خودتان دارید؟
ایا فکر میکنید، انیشتین و درونگرایی، هیچ ارتباطی باهم ندارند؟
خب، میتوانید این کتاب را بخوانید تا همگی موفق شویم!
✍🏻شیوا کاظمی
موفقیت، مثل شادی یا عشق، تعریف مشخصی ندارد. هرکس بسته به سلیقه خودش، موفقیت را معنا میکند.
اما برخی باورهایغلط درمورد موفقیت هستند که انسانها را گمراه میکنند.
کتابِ این راهش نیست ما را از این باورهایغلط دور، و به سمت موفقیت واقعی هدایت میکند.
نویسنده در هر فصل با مثلها، ما را روشن میکند.
مثلا تا الان به رابطه افسران نیرویدریایی و ثُباتِ قدم، دقت کرده بود؟
آیا میدانستید جو اسمیت، چطور از مرگ نجات پیدا کرد؟
آیا داستانی برای خودتان دارید؟
ایا فکر میکنید، انیشتین و درونگرایی، هیچ ارتباطی باهم ندارند؟
خب، میتوانید این کتاب را بخوانید تا همگی موفق شویم!
✍🏻شیوا کاظمی
Forwarded from اَشاچه (Achada)
@shivanotes/
آنک آفاق: غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذّت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور میکند خورشید
آنک آفاق: غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذّت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور میکند خورشید
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
هشت قتل حرفهای
تصور کنید:
شما به عنوان یک نویسنده فهرستی از کتابهای جنایی موردعلاقهتان مینویسید. و در وبلاگتان منتشر میکنید.
سالها بعد مامور پلیس به سراغتان میآید و میگوید شخصی بر اساس فهرست شما درحال ارتکاب یکسری قتل زنجیرهای است.
چه کار میکنید؟
این اتفاقی است که برای شخصیت اصلی کتاب هشتقتلحرفهای میافتد.
کتابفروشی که پس از مرگ همسرش...
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
تصور کنید:
شما به عنوان یک نویسنده فهرستی از کتابهای جنایی موردعلاقهتان مینویسید. و در وبلاگتان منتشر میکنید.
سالها بعد مامور پلیس به سراغتان میآید و میگوید شخصی بر اساس فهرست شما درحال ارتکاب یکسری قتل زنجیرهای است.
چه کار میکنید؟
این اتفاقی است که برای شخصیت اصلی کتاب هشتقتلحرفهای میافتد.
کتابفروشی که پس از مرگ همسرش...
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی