📚 «خاطراتم خستهاند و زور میزنم تا دیگر آنها را فرانخوانم و به آنها پناه نبرم. یاد گرفتهام از آنها حذر کنم.»
از کتاب #عسل_و_حنظل
#طاهر_بن_جلون
@shiny_izadi
#از_کتابها
از کتاب #عسل_و_حنظل
#طاهر_بن_جلون
@shiny_izadi
#از_کتابها
📚 «خاطرات شرورند؛ نمیدانم کجا پناه میگیرند و چهطور دوباره ظاهر میشوند تا باز یادمان بیاورند که گلبرگی هستند، یا شبنمی که تا چشم باز میکنیم ناپدید میشوند. برای همین است که از نوستالژی بدم میآید، با اینکه گاه هوس میکنم تسلیمش شوم.»
از کتاب #عسل_و_حنظل
#طاهر_بن_جلون
@shiny_izadi
#از_کتابها
از کتاب #عسل_و_حنظل
#طاهر_بن_جلون
@shiny_izadi
#از_کتابها
✍🏻«حَنظَل»، همان که ما در فارسی به آن «هندوانهٔ ابوجهل» میگوییم، میوهای است دارویی اما بسیار تلخ و گزنده. رمان #عسل_و_حنظل ، همانطور که نامش معرف آن است، ترکیبی از شیرینی و تلخی است. این تلخی و شیرینی در جایجای داستان حضور دارند، گاه در کنار هم و گاه مقابل هم.
این رمان داستان یک خانوادهٔ مراکشی در اوایل قرن بیستویک میلادی است. داستان در شهر «طنجه» میگذرد و از زبان اعضای این خانواده، به صورت فصلهایی کوتاه از تکگوییهای شخصیتها، روایت میشود. با این تکگوییها و نجواهای درونی شخصیتها، خواننده نه تنها در جریان داستان قرار میگیرد، بلکه با آنچه که زیر پوست مراکش میگذرد آشنا میشود.
مراکش کشوری در شمال غربی آفریقا و هممرز با الجزایر، اسپانیا و اقیانوس اطلس است. بندر طنجه در گذشته شهری بینالمللی، توریستی و فرهنگی بوده است که در آن، اقوام و ادیان و فرهنگهای مختلف در کنار هم زندگی میکردهاند. #طاهر_بن_جلون ، نویسندهٔ این کتاب، در مصاحبهای، طنجه را «دری گشوده به آفریقا و پنجرهای به روی اروپا» توصیف میکند. از نیمهٔ قرن بیستم، بهمرور، تعصبات مذهبی و فساد اداری و فرهنگی بر مراکش حاکم میشود و کشور رو به زوال میرود. طنجه نیز از این تغییرات مستثنی نیست. مقایسهٔ این دو دوره و حسرت گذشتهٔ طلایی و درخشان طنجه، در کلام تکتک شخصیتهای داستان دیده میشود. میتوان گفت «عسل» استعارهای است از دوران شکوه طنجه و «حنظل» امروزِ این شهر است، غرق در فساد و تباهی.
هر کدام از شخصیتهای داستان را میتوان نماد و نمایندهٔ گروهی از مردم دانست. «مراد»، پدر خانواده، در یک محیط فرهنگی بزرگ شده است، اهل شعر و موسیقی و کتاب و مبادی اخلاق و آداب است. مراد نه تنها خود را از فساد اداری دور نگه میدارد و میخواهد گرفتار آن نشود، بلکه سعی دارد با آن مبارزه کند. اما فشار زندگی، مراد و تمام اصول اخلاقیاش را خرد میکند و او را، همچون سایر کارمندان مراکشی، در مرداب فساد غرق میکند.
«ملیکه»، مادر خانواده، در یک خانوادهٔ سنتی رشد کرده و از تحصیلات و سطح فرهنگی پایینی برخوردار است. ملیکه، با اینکه عشق فراوانی به همسر و فرزندانش دارد و پایبند اصول اخلاقی است و قلبی مهربان دارد و علیرغم خِسَتِ ذاتیاش، با نیازمندان مهربان است، اما در برابر دو چیز مقاومت نمیکند: پول، از هر راهی که به دست بیاید، و خرافه. ملیکه نتوانسته است میان سنت و مدرنیسم و میان خرافه و عقل تعادلی برقرار کند و این باعث دوری او از فرزندانش شده است. شاید بتوان اینطور نتیجه گرفت که او فکر میکند میتوان این خلاء را با پول پر کرد.
«آدم»، پسر بزرگ خانواده، نمادی از یک فرزند سربهراه است که زندگی در شرایط سخت مراکش را پذیرفته و نخواسته که با مهاجرت خود، دل پدرومادر سالخوردهاش را بلرزاند و آنها را تنها بگذارد. آدم به زندگی کارمندی در مراکش رضایت داده و همچون جوانیِ پدر، در تلاش برای مبارزه با فساد اداری است.
«منصف»، پسر کوچک خانواده، نمایندهٔ نسل جوان است که زندگی در محیط سنتی را برنمیتابد و «رفتن» را برگزیده و با مهاجرت به کانادا، از شرایط تلخ و ترحمبرانگیز خانواده و کشورش دور شده است.
«سامیه» شخصیت اصلی داستان است. او فرزند اول خانواده است، دختری سرشار از هوش و قریحهٔ شعر و ادبیات. سامیه میگوید «پدر و مادرم هزاران فرسنگ دورند از اینکه بفهمند چه در سرم میگذرد.» در نتیجه، او حرفها و دلتنگیها و شعرهایش را در دفتر خاطراتش مینویسد. همین تفاوت نسل و فاصلهٔ میان پدر و مادر با سامیه است که باعث شده آنها او را نفهمند، دلتنگیها و تنهاییهایش را درک نکنند و از قریحهٔ شاعری دخترشان و تنها آرزویش، که انتشار شعرهایش است، بیخبر باشند. آرزویی که سامیه را به دام مرگ میکشاند و خانواده را در محنت و سیاهروزی غرق میکند.
اینجا هم میتوان ترکیب عسل و حنظل را دید. «عسل» روزهای خوشی و خوشبختی خانواده، روزهای عاشقی مراد و ملیکه و روشنیِ روزهای به دنیا آمدن سامیه است و «حنظل» سیاهروزی ناشی از به فساد افتادن پدر، مرگ دختر و فروپاشیدن خانواده. شاید هم بتوان گفت عسل و حنظل اعضای این خانوادهاند که هرکدام در دنیای خودشان سیر میکنند؛ هرکدام به خودیِخود، مانند هر انسان دیگری، ضعف و قوتهایی دارند، اما یکدیگر را درک نمیکنند و مانند «عسل» و «حنظل» با هم ناسازگارند، با اینکه هر یک بهتنهایی فوایدی دارند.
زهرا ایزدی
آذر ۱۴۰۱
@shiny_izadi
#از_نوشتههای_من
#از_کتابها
این رمان داستان یک خانوادهٔ مراکشی در اوایل قرن بیستویک میلادی است. داستان در شهر «طنجه» میگذرد و از زبان اعضای این خانواده، به صورت فصلهایی کوتاه از تکگوییهای شخصیتها، روایت میشود. با این تکگوییها و نجواهای درونی شخصیتها، خواننده نه تنها در جریان داستان قرار میگیرد، بلکه با آنچه که زیر پوست مراکش میگذرد آشنا میشود.
مراکش کشوری در شمال غربی آفریقا و هممرز با الجزایر، اسپانیا و اقیانوس اطلس است. بندر طنجه در گذشته شهری بینالمللی، توریستی و فرهنگی بوده است که در آن، اقوام و ادیان و فرهنگهای مختلف در کنار هم زندگی میکردهاند. #طاهر_بن_جلون ، نویسندهٔ این کتاب، در مصاحبهای، طنجه را «دری گشوده به آفریقا و پنجرهای به روی اروپا» توصیف میکند. از نیمهٔ قرن بیستم، بهمرور، تعصبات مذهبی و فساد اداری و فرهنگی بر مراکش حاکم میشود و کشور رو به زوال میرود. طنجه نیز از این تغییرات مستثنی نیست. مقایسهٔ این دو دوره و حسرت گذشتهٔ طلایی و درخشان طنجه، در کلام تکتک شخصیتهای داستان دیده میشود. میتوان گفت «عسل» استعارهای است از دوران شکوه طنجه و «حنظل» امروزِ این شهر است، غرق در فساد و تباهی.
هر کدام از شخصیتهای داستان را میتوان نماد و نمایندهٔ گروهی از مردم دانست. «مراد»، پدر خانواده، در یک محیط فرهنگی بزرگ شده است، اهل شعر و موسیقی و کتاب و مبادی اخلاق و آداب است. مراد نه تنها خود را از فساد اداری دور نگه میدارد و میخواهد گرفتار آن نشود، بلکه سعی دارد با آن مبارزه کند. اما فشار زندگی، مراد و تمام اصول اخلاقیاش را خرد میکند و او را، همچون سایر کارمندان مراکشی، در مرداب فساد غرق میکند.
«ملیکه»، مادر خانواده، در یک خانوادهٔ سنتی رشد کرده و از تحصیلات و سطح فرهنگی پایینی برخوردار است. ملیکه، با اینکه عشق فراوانی به همسر و فرزندانش دارد و پایبند اصول اخلاقی است و قلبی مهربان دارد و علیرغم خِسَتِ ذاتیاش، با نیازمندان مهربان است، اما در برابر دو چیز مقاومت نمیکند: پول، از هر راهی که به دست بیاید، و خرافه. ملیکه نتوانسته است میان سنت و مدرنیسم و میان خرافه و عقل تعادلی برقرار کند و این باعث دوری او از فرزندانش شده است. شاید بتوان اینطور نتیجه گرفت که او فکر میکند میتوان این خلاء را با پول پر کرد.
«آدم»، پسر بزرگ خانواده، نمادی از یک فرزند سربهراه است که زندگی در شرایط سخت مراکش را پذیرفته و نخواسته که با مهاجرت خود، دل پدرومادر سالخوردهاش را بلرزاند و آنها را تنها بگذارد. آدم به زندگی کارمندی در مراکش رضایت داده و همچون جوانیِ پدر، در تلاش برای مبارزه با فساد اداری است.
«منصف»، پسر کوچک خانواده، نمایندهٔ نسل جوان است که زندگی در محیط سنتی را برنمیتابد و «رفتن» را برگزیده و با مهاجرت به کانادا، از شرایط تلخ و ترحمبرانگیز خانواده و کشورش دور شده است.
«سامیه» شخصیت اصلی داستان است. او فرزند اول خانواده است، دختری سرشار از هوش و قریحهٔ شعر و ادبیات. سامیه میگوید «پدر و مادرم هزاران فرسنگ دورند از اینکه بفهمند چه در سرم میگذرد.» در نتیجه، او حرفها و دلتنگیها و شعرهایش را در دفتر خاطراتش مینویسد. همین تفاوت نسل و فاصلهٔ میان پدر و مادر با سامیه است که باعث شده آنها او را نفهمند، دلتنگیها و تنهاییهایش را درک نکنند و از قریحهٔ شاعری دخترشان و تنها آرزویش، که انتشار شعرهایش است، بیخبر باشند. آرزویی که سامیه را به دام مرگ میکشاند و خانواده را در محنت و سیاهروزی غرق میکند.
اینجا هم میتوان ترکیب عسل و حنظل را دید. «عسل» روزهای خوشی و خوشبختی خانواده، روزهای عاشقی مراد و ملیکه و روشنیِ روزهای به دنیا آمدن سامیه است و «حنظل» سیاهروزی ناشی از به فساد افتادن پدر، مرگ دختر و فروپاشیدن خانواده. شاید هم بتوان گفت عسل و حنظل اعضای این خانوادهاند که هرکدام در دنیای خودشان سیر میکنند؛ هرکدام به خودیِخود، مانند هر انسان دیگری، ضعف و قوتهایی دارند، اما یکدیگر را درک نمیکنند و مانند «عسل» و «حنظل» با هم ناسازگارند، با اینکه هر یک بهتنهایی فوایدی دارند.
زهرا ایزدی
آذر ۱۴۰۱
@shiny_izadi
#از_نوشتههای_من
#از_کتابها