برگه تخصصی ادبیات و فلسفه شوَندان
775 subscribers
676 photos
265 videos
124 files
3.71K links
این برگه جویای دگرگونی در نگاه به خود است از مسیرهای نامعمول ادبیات، فلسفه و هنر. محملی برای ارائه ی ایده های نو و خلاقیت های تازه.
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
Download Telegram
#برگه_شوندان


فصلی در باران


فصلی در باران آغاز می‌شود
در فصلی در باران
فصلی در باران تکثیر می‌شود
در هشت گوشه‌ی نامتوازن جهان
فصلی در باران پرنده‌ها را از خواب بیدار می‌کند
سیاستمداران را از خواب بیدار می‌کند
قصاب‌ها و کشتارگاه‌ها، ابزارهای سلاخی و سلاخ‌های جوان فراخ‌ابرو
با آن آیات نامنتظر در سیب گلویشان
فصلی در باران پشت سیاه خویش را نمایان می‌کند
و رگ در انحنای اندام‌ها بند می‌آید
ساختمان‌ها می سوزند، ادارات فرو‌ می‌ریزند
در فصلی از باران مرگ می‌خواندمان
سیاهی و روشنای کلام قدسی

فصلی در باران
ورزای خشمگین کائنات شهوت سوزان خویش را در زهدان ماه می‌جهاند
روسپی زیبا دست بر آلت‌ پاک‌ تراشیده می‌کشد
می‌رقصد در فصلی از باران
در همهمه‌ی ودکا و عرق‌سگی

فصلی در باران رگبار از پس ابر بند می‌آید
خون بند می‌آید، صداها و راه‌بندان‌ها
آری فصلی در باران آغاز می‌شود
برای خواندن داستانی با مردانی پوشالی
و زنانی که از پشت جهنم خویش برخاسته‌بودند

فصلی در باران پایان می‌یابد
در فصلی در باران


#حسین_طوافی



https://t.me/shavandanpage
ایی پئم.pdf
777.5 KB
#برگه_شوندان



ایی پئم/ بجارٰ بو...

✔️ درباره‌ی #هساشعر

#حسین_طوافی


مدت‌ها بود می‌خواستم در باره‌ی هساشعر بنویسم. و این مهم هر از گاه به دلایلی به تعویق می‌افتاد چرا که در مواردی هنوز نسبت به آن‌چه در نظر داشتم اطمینان حاصل نکرده بودم (اکنون که می‌نویسم نیز تقریبا این‌چنین است). از این جهت این یادداشت کوتاه، که شاید پیش‌نویسِ مطلبی بلندتر و با ذکر جزئیاتِ بیشتر در آینده باشد و در این شبِ مه‌آلود در رشتِ افسانه‌ای که هنوز ماه چون فانوس خدایان بر فراز آن می‌تابد نوشته می‌شود، چیزی جز برشمردنِ رئوسِ مطالب و یا بیان وضعیت‌هایی موقتی نیست. در چنین وضعیتی هیچ قطعیتی وجود ندارد جز یک چیز. و آن این حقیقت که هساشعر فرمی جادویی و حیرت‌انگیز است...

https://t.me/shavandanpage
Htlahiji-Be ghalbe man anari partab con
<unknown>
#برگه_شوندان


✔️به قلب من اناری پرتاب کن

شعر و صدا :
#حسین_طوافی

موسیقی :
کُر دِ پیرات

https://t.me/shavandanpage
#برگه_شوندان


ترانه های سحرخیزیِ کولی



گاه فکر می کنم
کولی ترانه خوانی بودم
کشته ی تیغِ هلال ِ عبدالرحمان
آنگاه که آن پرنده ی خونین
از گلویم به پرواز درآمد

و یا شاید
بر قدمگاه ترانه‌خوانانِ سپیده‌دم
آب می‌پاشیدم
تا نرود صبح
بماند و ترانه بخواند
آری عصر نشانه‌ی آمدن شامگاه است
آنگاه که پرندگان خونین
بال می‌گشایند
سوی غلظتِ تاریکی


پس چون برقی از چشمان کودکی‌ات چکیدم
و تو، گرانادای لذت و معصومیت این کلمات گشتی
در دور عاشقانه ی گلبرگ
که می افتند و
بر باد می شود...
~
بی چتر، بی کتاب
آنکه در رویایم می‌رقصید
کلمات را می فهمید
کارد را می شست
و خوناب کلمات
بر نطع مینا،
راه می افتاد
و من که سه دختر ابونواس را کشته بودم
می دانستم چه می کند
زبانِ بی‌گویایی بود
و از تخمک های مقدس‌اش
کشتزارانِ استوخودوس
در هوا می رفتند...


شاید او را
در عید ِ صعود کشته بودم
در بِمای مقدس
با شش باکره ی سیاه پوش
که یاری ام دادند
تا خون ببارانم
و باران را بهانه کنم

آری در شهرک ولی‌عصر باران می بارد
و از همسایگی
تا کوهِ سهند می رود
و من ترانه‌اش را شنیده‌ام
به زبان فارسی
و آغوشِ اردی‌بهشت
که در بالاهای برفی
کبوترانش را بر فراز شهر رها می کرد
تا بر طاقی‌های هلاکویی بنشینند
و بخوانند: بِما*! بِما‌ی مقدس! تو را بزرگ می داریم!

گاه فکر می کنم
بالهای مومین ایکاروس
چه زیبا بودند
بی تابِ حقیقت ِ سوزان
وقتی فیلسوفان
در مذاب مرگبارش تنشویه می کردند
و برای آیندگان
چیز می‌نوشتند

اما ترانه‌های سحرخیزی کولی‌، گریختند از من
و آنگاه که در دستهای تو می مُردم
مرغی بودم
از بیشه های هیرکانی
گریخته از وحشتِ پادافرهِ شمال
بی اورادِ دیوان
بر پرهای سوخته
همان ترانه‌ی زمستانی
پس از  ترکش خمپاره‌، در جانِ سربازی
تا بازگردد
و سر
در آرامِ پستانهای محبوب
پنهان کند


#حسین_طوافی
فروردین-اردی‌بهشت ۱۴۰۱



عبدالرحمان: یکی از فاتحان آندلس و بنیان‌گذار یکی از دودمان های خلافت در جنوب اسپانیا و مراکش.

ابونواس: ابونواس اهوازی، شاعر بزرگ عرب زبان که اشعار بسیاری در بزرگداشت فرهنگ و تاریخ ایران به عربی دارد و از ستایندگان مستی و شراب بود.

بِما: عیدِ بِما، مراسمی که در یادایادِ صعود مانی برگزار می‌شد. در این مراسم زنان سیاه می‌پوشیدند و در برابر تختی تهی که با تصویری از مانی مزین می شد مویه می کردند.


https://t.me/shavandanpage
#برگه_شوندان


در بعد هیچ می‌ماند
آن ماه که از چشم تو افول می‌کند
و آسمان را
به شادُروانِ تاریکی‌های بسیط می‌کشاند

مرا به فراخور حال با تو حرف‌هایی هست
تویی که با ما نساختی و راه سوی جذبه‌های دیگر کشیدی
و از قلم ِ هزار شب افتادی و شتاب نکردی
که برخیزی ای ماه رو به افول ِ شب ِ مستعجل!

و بُعد
در دیگر سو از تو متلاشی شد


و آفتاب

و کاری که می‌کنم
جز دیدن گه‌گاهِ تو نیست

و مرا خواهند بخشید
زنبورها
که واپسین شهدهای جوانی تو را نوشیدم
پیش از آنکه دستهای میانسالی‌ات
کلماتم را تدهین کنند

مرا به فراخور حال
با تو حرفهایی است
حتا وقتی آغوش می‌گشایی و
برهنه به شب می‌آویزی
و آن سیاره‌ی سارق
از بطن تو می‌نوشد!

ماه ِ دیر ِ دیرسال
صبح کاذب و
شهرزاد ِ کذاب!


#حسین_طوافی


@HTavvafi58

https://t.me/shavandanpage
#برگه_شوندان


✔️سرزمین مرا از یاد مبر


#حسین_طوافی


امروز طی تماس با نشر روزنه مطلع شدم که رمان حریق تا آخر هفته توزیع می‌شود. رمانی که ده سال پیش نوشته و در طی یک دهه، بارها بازنویسی، اصلاح، نقطه‌گذاری و ویرایش شد. رمانی که زمان زیادی را صرف نوشتن سطرسطرش کردم و هرآینه گویای حالات من بوده‌است، حالا در این شرایط سخت و خونین به بازار می‌آید. به هر روی من در برابر شرف و انسان‌دوستی و میهن‌گرایی مدیریت و کادر نشر روزنه سرفرودم که دمی از حمایت حرکت ملّی ایرانیان دریغ نکردند و همین برای من بس که اگرچه با تاخیر اما در نهایت آن غمنامه‌ی مشحون از عشق ، تردید، ایمان،  موسیقی، مرگ و انتقام را به دستهایی صالح سپردم تا به صاحبان اصلی‌اش برساند. این روزها برای من روزهایی بزرگ و به یادماندنی‌است، گرچه تلخکامی‌های این دو سه ماه اخیر آنقدر بوده که حلاوت به ثمر نشستن‌ش را از کامم دریغ کند. اما به هر‌حال، این غم‌نامه‌ی دودمانی گویا می‌بایست در برزخی این چنینی میان خون و امید، اشک و لبخند، و ترس و شجاعت و عشق و دریغ به بازار عرضه شود. این سطرها را با اندوه بسیار می‌نویسم. این سطرها به سختی بر این نمایشگر سپید نقش می‌بندند. اما چه می‌شود کرد. باید تحمل کرد...
« قطعه‌ای که خواهم ساخت، اندوه‌بار خواهد بود. اندوه‌بار و بنیان‌کن. قطعه‌ای برای مرگ. در غلتیدن در ظلماتی چنان غلیظ که وقتی آن را با دستهایت لمس می‌کنی گویی مخمل پوشش سازی شکسته را پسوده‌ای. قطعه‌ای برای رستاخیز. قطعه‌ای برای به یاد آوردن زمان گمشده و دست یافتن به پاسخ اسراری که هرگز به آنها پی نبرده‌ایم. قطعه‌ای برای انتقام که زنده‌ام می‌دارد و هر روز بر حکم قاطع خود دستینه می زند!»_ حریق

و این همه‌ی ماجرا نبود،
دیروز  هم مطلع شدم که ترجمه اکسیون اِستی تا پایان همین هفته یا در نهایت هفته آینده از چاپخانه بیرون می‌آید. اثری که شاعرش را استاد شعر حرفه‌ای خود می‌دانم و هرآینه گویی در برابرم ایستاده و به من لبخند می‌زند که: آی پسر! ببین این کتاب، در چه زمان درستی در سرزمین تو به تمامی منتشر می‌شود.!
و این حقیقت دارد.
شکوهمند است! ( اکسیون اِستی) سرودی است در ستایش زن، میهن ( زندگی) و آزادی. ترکیبی که مجموعه ای پرجلال، غنی و ارزشمند می‌سازد. ترکیبی از شادی و غم، خشم و مهر، شهوت و پاکدامنی، مرگ و زندگی، خیانت و وفاداری، جمع اضدادی که یک میهن، یک فرهنگ، و یک تاریخ را می‌سازد. و گویی دست تقدیر بود تا این اثر یگانه در چنین دوره‌ای از تاریخ میهن ما منتشر شود. و من چه خوشبختم که افتخار نخستین ترجمه‌ی کامل پارسی این اثر سترگ از آن من باشد و از این بابت کمال تشکر را از مدیریت فرهیخته ی نشر حس آخر دارم که حساسیت‌های مرا درباره‌ی این اثر به خوبی دریافتند و در اجرای امور فنی آن از هیچ کوششی فروگذار نکردند. 
آه اودسیاس ِ پیر! تو در هجدهم مارس ۱۹۹۶ جهان را ترک گفتی، و من، حسین، فرزند کوچک سرزمینی کهن، آنچه تو برای آزادی و شرف و زیبایی نوشتی را، برای مردم میهن تبدار و داغدارم، بازگویه کرده‌ام. ...

«و من دست نامراد خویش بر می‌گردانم
دستی که آذرخش را
پشت زمان نگاه داشته است،
یارانم را فرا می‌خوانم
یارانم را با خون و خشم فرا می‌خوانم
خون‌هایی که بر زمین ریختند و
خشم‌هایی که آشوب‌ها آفریدند

بادها، بادها، بادها
بادها اما
سوی یکدیگر باز می‌گردند
ای خورشید دادگستر!
تو به درخت مورد جلال بخشیده‌ای
از یاد مبر!
تو را به درد می خوانم!
سرزمین مرا از یاد مبر!»_ شکوهمند است! ( اکسیون اِستی)


@HTavvafi58

https://t.me/shavandanpage
#برگه_شوندان


✔️سرزمین مرا از یاد مبر


#حسین_طوافی


امروز طی تماس با نشر روزنه مطلع شدم که رمان حریق تا آخر هفته توزیع می‌شود. رمانی که ده سال پیش نوشته و در طی یک دهه، بارها بازنویسی، اصلاح، نقطه‌گذاری و ویرایش شد. رمانی که زمان زیادی را صرف نوشتن سطرسطرش کردم و هرآینه گویای حالات من بوده‌است، حالا در این شرایط سخت و خونین به بازار می‌آید. به هر روی من در برابر شرف و انسان‌دوستی و میهن‌گرایی مدیریت و کادر نشر روزنه سرفرودم که دمی از حمایت حرکت ملّی ایرانیان دریغ نکردند و همین برای من بس که اگرچه با تاخیر اما در نهایت آن غمنامه‌ی مشحون از عشق ، تردید، ایمان،  موسیقی، مرگ و انتقام را به دستهایی صالح سپردم تا به صاحبان اصلی‌اش برساند. این روزها برای من روزهایی بزرگ و به یادماندنی‌است، گرچه تلخکامی‌های این دو سه ماه اخیر آنقدر بوده که حلاوت به ثمر نشستن‌ش را از کامم دریغ کند. اما به هر‌حال، این غم‌نامه‌ی دودمانی گویا می‌بایست در برزخی این چنینی میان خون و امید، اشک و لبخند، و ترس و شجاعت و عشق و دریغ به بازار عرضه شود. این سطرها را با اندوه بسیار می‌نویسم. این سطرها به سختی بر این نمایشگر سپید نقش می‌بندند. اما چه می‌شود کرد. باید تحمل کرد...
« قطعه‌ای که خواهم ساخت، اندوه‌بار خواهد بود. اندوه‌بار و بنیان‌کن. قطعه‌ای برای مرگ. در غلتیدن در ظلماتی چنان غلیظ که وقتی آن را با دستهایت لمس می‌کنی گویی مخمل پوشش سازی شکسته را پسوده‌ای. قطعه‌ای برای رستاخیز. قطعه‌ای برای به یاد آوردن زمان گمشده و دست یافتن به پاسخ اسراری که هرگز به آنها پی نبرده‌ایم. قطعه‌ای برای انتقام که زنده‌ام می‌دارد و هر روز بر حکم قاطع خود دستینه می زند!»_ حریق

و این همه‌ی ماجرا نبود،
دیروز  هم مطلع شدم که ترجمه اکسیون اِستی تا پایان همین هفته یا در نهایت هفته آینده از چاپخانه بیرون می‌آید. اثری که شاعرش را استاد شعر حرفه‌ای خود می‌دانم و هرآینه گویی در برابرم ایستاده و به من لبخند می‌زند که: آی پسر! ببین این کتاب، در چه زمان درستی در سرزمین تو به تمامی منتشر می‌شود.!
و این حقیقت دارد.
شکوهمند است! ( اکسیون اِستی) سرودی است در ستایش زن، میهن ( زندگی) و آزادی. ترکیبی که مجموعه ای پرجلال، غنی و ارزشمند می‌سازد. ترکیبی از شادی و غم، خشم و مهر، شهوت و پاکدامنی، مرگ و زندگی، خیانت و وفاداری، جمع اضدادی که یک میهن، یک فرهنگ، و یک تاریخ را می‌سازد. و گویی دست تقدیر بود تا این اثر یگانه در چنین دوره‌ای از تاریخ میهن ما منتشر شود. و من چه خوشبختم که افتخار نخستین ترجمه‌ی کامل پارسی این اثر سترگ از آن من باشد و از این بابت کمال تشکر را از مدیریت فرهیخته ی نشر حس آخر دارم که حساسیت‌های مرا درباره‌ی این اثر به خوبی دریافتند و در اجرای امور فنی آن از هیچ کوششی فروگذار نکردند. 
آه اودسیاس ِ پیر! تو در هجدهم مارس ۱۹۹۶ جهان را ترک گفتی، و من، حسین، فرزند کوچک سرزمینی کهن، آنچه تو برای آزادی و شرف و زیبایی نوشتی را، برای مردم میهن تبدار و داغدارم، بازگویه کرده‌ام. ...

«و من دست نامراد خویش بر می‌گردانم
دستی که آذرخش را
پشت زمان نگاه داشته است،
یارانم را فرا می‌خوانم
یارانم را با خون و خشم فرا می‌خوانم
خون‌هایی که بر زمین ریختند و
خشم‌هایی که آشوب‌ها آفریدند

بادها، بادها، بادها
بادها اما
سوی یکدیگر باز می‌گردند
ای خورشید دادگستر!
تو به درخت مورد جلال بخشیده‌ای
از یاد مبر!
تو را به درد می خوانم!
سرزمین مرا از یاد مبر!»_ شکوهمند است! ( اکسیون اِستی)


@HTavvafi58

https://t.me/shavandanpage
#برگه_شوندان


مرگ ِ آن خواجه غمگینم کرد. برای سید جواد طباطبایی
فیلسوف بزرگ ایرانشهری






حرکت ِ امیران ِ نور...


چه باید می‌گفتیم
به آن سرود بی پایان
که از رودهای ورجاوند می‌آمد
و دهانی شکوهمند را طلب می‌کرد؟

سوی باد مغرب می‌خوانمت
سوی بادهای سهمگین مغرب
و سوی خورشید بی‌تاب که گاه
سرانگشتان ِ مرموزش را بر پوست می‌کشد
و تا اوج ِ روز
تاب می‌آورد

ما بسیار از طعم کهن ِ بلوط‌های شاهنشاه گفته بودیم
و در بسامد تاریکی
دست سوی شیرِ آفتاب گرفتیم
ما بارها خواندیم با لبهای پیوسته
آن سرود مبهم و روشن را
آن کبود ِ مهربان
که خوشابِ قلب‌های زنده بود

امروز سید جواد رفت
تا فردا که بیاید نازنین من!
من اما گیسوی تو را می‌بافم
و نام تو را
در دشت‌های باران خورده‌ی مست
با نریان های بی‌تاب خواهم گفت
زمانی‌شعر
از دست‌های تو آب خورده است
کودک بی پروا و چابک شعر
که چشم‌های گوشه‌دار ِ معنا داشت
و لب‌هایش
تجسم سخنی ناگفته بود

زمانی شعر
برگ برگ ِ فلسفه بود
و ما آن را در دفترهای پنهان می‌نوشتیم
نام مقدس تو را
مادر
و من امروز می‌نویسم که سید جواد رفت
آنکه در چشم‌های درخشانش
امیران معنا خانه داشتند
زمانی که ما همه در کلمات
تو را می‌جستیم و باران را
در دشتهای مست
درمی‌یافتیم

آری زمانی بود
که باران رفت و
آن امیر ورجاوند
رفت
و ما ماندیم و شعر
ما ماندیم و آنچه از برگ‌های فلسفه
به درخت‌ها دادیم
و آنسوی خورشید
آنسوی شیر ِ غران خورشید
تو را خواندیم
تو را که مادری و گیسوی تو
عبیر افشان شب و روز است

امروز سید جواد رفت!
به همسرم گفتم
ما فقیر گشته‌ایم
لبخندی زد و گفت: "به خورشید نگاه کن!
به شیر ِ غرّان ِ خورشید نگاه کن!"
و من
حرکت آرام ِ امیرانِ نور را
لابه‌لای شاخه‌های خفته‌ی تاک
دیدم!


#حسین_طوافی
( ح ط لاهیجی)


@HTavvafi58
https://t.me/shavandanpage
#برگه_شوندان

#آری_آری_زمستان



خورشید با تلالویی کوهستانی
بالای ابر تو را خندید
در تنهایی من درخشید
رایومند و فرهمند
و من در بازوانم
کشش ماهیچه‌های دخیل درسرنوشت عصب را
حس کردم
گفتم:
حال که باران به پایان رسیده و
خانم ِ خورشید از رواق کوهستان آمده بالا
و حالا که تو نیستی
با کشش عصب در ماهیچه خو می‌کنم
می‌مانم با خورشید و براده‌های گرم زرین

خورشید اما غروب کرد و کوهستان
چون ماده شیری زخمی
در غرش ابرهای اواخر دی‌ماه
بر بازوان خسته‌اش بخواب رفت
زمستان آمد و جاروی بادهای سپیدش
بر تندیس‌های سلحشورِ دانایی
بلور برف پاشید
با شش پرِ دیوانه‌ی زیبا
با شش پرِ به سامان و
غریب

تو دست در باد داشتی و رایومندی از چشم تو رفته بود
در اساطیر باستانی هیچ قومی نبودی
نه آن افریده‌ی دست ورزیده‌ی تعاریف و
نه آن شکوه ِ نابه‌سامان و
دستِ دلکشِ برف
گفتم: خو می‌کنم به تنهایی و سرمای شش پر ِ دی ماه
و خورشید و کوهستان پیر را در بازدم خویش فرو بردم
عصب روز را کشیدم
تا دندان در دهان تو نگندد
و صبر
پیشه‌ی پیشانی‌ِ سال‌گذشته‌ی تو باشد

تو صفِ مردگان بودی
تو صفِ کبوتران

و شب می آمد

تو زنجیر دیرسال اراده و
پایاب تمنای خوابیدن
میان سرکشیِ رانها و
استیصال آغوش

و شب می آمد


هدف،  آزادی ِ اراده بود و اراده خورشید بود
بر استقامت بازویی
که از عمق سیاهی ِ سنگ بر‌می‌خاست
و هدف
قلب پیرار بود
هرآنچه می‌گذشت
با دستهای یائسه‌ی خورشید پاییز
و تنفس تنگ ِ ابریشم
و گفتم : آری آری زمستان
زمستان و تنهایی ِ غریب
زمستان و انزوای محضِ بی‌خویش

صبح اما، جاذبه‌ی قطبی
براده‌های زرین گرم بر پیشانی ام ریخته بود
جایی بالای ابرهایی که تو را می‌خندیدند
و میگفتند: آری آری زمستان


#حسین_طوافی


https://t.me/shavandanpage