روزنامه شریف | Sharifdaily
21K subscribers
7.53K photos
328 videos
369 files
6.92K links
آخرین متن و حواشی دانشگاه صنعتی شریف
از بزرگترین رسانه دانشگاهی کشور

تلفن: ۰۲۱۶۶۱۶۶۰۰۶
سایت: daily.sharif.ir
ارتباط با ما: @sharifdaily_admin
شبکه‌های اجتماعی: zil.ink/sharifdaily

آدرس: دانشگاه صنعتی شریف، خیابان پژوهش،
بین روابط عمومی و دانشکده برق
Download Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«انقلاب» #قصه #قسمت_چهارم به قلم #امدادانه نیما و محسن پشت در ایستاده بودند. صدایشان را می‌شنیدم:« باید یه جوری دانشجوها رو قانع کنیم....» وقتی در را باز کردم ناگهان هردو ساکت شدند. انگار داشتند در مورد موضوع مهمی بحث می‌کردند. آن‌ دو به داخل اتاق آمدند…
«انقلاب»

#قصه #قسمت_پنجم

به قلم #کاپیتان

"صدا میاد". با ضربه مجید به میکروفون همهمه حاضران خاموش شد. مجید پس از درنگ کوتاهی حرف‌هایش را آغاز کرد :" به نام خدای آزادی! برادران و خواهران من، همه شما از سختی‌ها و آسانی‌ها، شیرینی‌ها و تلخی‌هایی که این مدت از سر ما ستم‌دیدگان تاریخ گذشت، به‌خوبی آگاهید؛ نه تنها آگاهید بلکه همه‌ این ها را با پوست و گوشت خود لمس کرده‌ و چشیده‌اید؛ چه کسی است که نداند ما طی یک ماه گذشته جوجه و کباب نخوردیم و این است روح بزرگ مردمی که برای آزادی می‌جنگد!." ناگهان صدای سوت و کف حاضران هم‌کف ابن‌سینا را پر کرد. بسیاری از دانشجویان از حرف‌های مجید ذوق کرده بودند که ناگهان...
صدای مجید و خاموشی جمع: " اما اکنون برادران، آن آزادی که با خون دل به دست آورده‌ایم، با چرخش و رنگ عوض کردن نااهلان در حال نابودیست؛ همه شما از ماجرای فروش خوابگاه‌ برای تامین مخارج خبر دارید! اما آیا تنها دلیل تامین مخارج بود؟ دیروز با خبر شدیم که هیئتی متشکل از مدیران سابق دانشگاه به میانجی‌گری وزارتخانه به دانشگاه آمده‌ و با بزرگ این جمع، آقای نیما سیدی مذاکره کرده‌اند!" همهمه جمع از سر گرفته شد. حیرت پریشانی مانند ابرهای بهاری به سرعت روی فضا سایه انداخت. از زمان شروع این نطق، لبخند نیما به تدریج شروع به خشک شدن کرده بود و اکنون با شنیدن جمله آخر به زمین افتاد و شکست! این یک افشاگری بود یا یک کودتا!؟ نیما به سرعت به سمت جایگاه رفت و‌...

🤝 کاپیتان سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان انقلاب دعوت می‌کند:

امین سعیدی
متین باقری
محمدجواد ثقفی

ادامه داستان را برای ادمین روزنامه تا ساعت ۱۶ فردا ارسال کنید:
@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بی‌وقت» #قصه #قسمت_چهارم به قلم #امدادانه هیچ‌وقت حس خوبی نسبت به این اکیپ نداشتم. البته هیچکدام را به خوبی نمی‌شناسم و فقط آن‌ها را در جمع دیدم. فقط امیدوارم که دانشگاه این مسئله را به‌عنوان پیامدهای رابطه دخترو پسر توی سرمان نکوبد‌. چقدر خودخواهانه…
«ترمز بی‌وقت»

#قصه #قسمت_پنجم

به قلم:#خسته

چند ساعتی از ماجرا می‌گذشت. بعضی‌ها در حال دویدن بودند. نمی‌دانم چرا. شاید می‌خواستند خبر را خیلی زود به همه اطلاع بدهند. همه‌جای دانشگاه را گروه‌های چند نفره تشکیل داده بود که درباره‌ی آن دختر صحبت می‌کردند. بازار شایعات رونق گرفته بود. یکی می‌گفت:«حتما فشار درسی و این‌ همه بدبختی که به سرمان آمده را نتوانست تحمل کند. از این زندگی راحت شد.» دیگری می‌گفت:«حتما داستان عشق و عاشقی بوده است. طرف را به او نداده‌اند،خودش را خلاص کرد و رفت.» یکی دیگر می‌گفت:«اصلا شاید یک نفر هُلش داده است. کی چه می‌داند؟» خلاصه که کل دانشگاه پر از داستان‌پردازی برای خودکشی بود.
نزدیک مرکز کارآفرینی بودم که چند نفر داشتند گریه می‌کردند. بین گریه‌‌هایشان چند بار اسم «ساناز» را شنیدم. حتما از دوستان نزدیکش بودند.
روی نیمکت روبه‌روی دانشکده‌ی کامپیوتر پسری نشسته بود. قد بلندی داشت و با ریش و سبیلش شبیه مسعود بود. لحظه‌ای شک کردم خودش باشد اما او نبود. چقدر امروز به یادش افتادم. چهره‌اش سرخ بود. شبیه بمب ساعتی‌ای بود که چند ثانیه تا انفجار فاصله داشت. نزدیکش بودم. صدای خوردن دندان‌هایش بهم نیز شنیده می‌شد.
از جایش بلند شد و گفت:«می‌کشمش...می‌کشمش...»


🤝 خسته سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان ترمز بی‌وقت دعوت کرد:

طاهره زهیر حسن
محمد قنواتی
محدثه محمدی

قسمت ششم داستان را تا فردا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید:
@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«من، قبل از شماها» #قصه #قسمت_چهارم به قلم #سایه سامان گفت: "شادی حواست به منه که سوالمو بپرسم یا نه؟" تصمیم گرفتم که اگر سوالش راجع به مهدی و ارتباطش با گذشته من باشد حقیقت را نگویم. دروغی میسازم و جوابش را میدهم. زندگی ما با آن همه دروغ و دورویی نابود…
"من قبل از شماها"

#قسمت_پنجم #قصه

به قلم #نگارنده

فکر نمیکردم مهدی از دخیل بودن پدرم در آن قضیه مطلع باشد. حالا میفهمم چرا اول بازی گفت بیا میخواهیم اسرارت را رو کنیم.
نگاه پر از سوال و سرزنشگر بچه ها برایم غیر قابل تحمل بود، سنگینی نگاهشان داشت لهم میکرد.
از جا بلند شدم و به سرعت و بدون هیچ حرفی از جمع دور شدم. انگار آنها برای شنیدن حقیقت روی مهدی بیش از من حساب میکردند، هیچکس به دنبالم نیامد؛ صداهای مبهمی پشت سرم میشنیدم که با طعنه میپرسیدند کجا شادی خانوم؟ چرا به تریج قبایتان برخورد؟ و...
نمیدانم الان مهدی برای بچه ها چه توضیحی میدهد؟ هرکسی را بتواند دور بزند و دست به سرکند، سامان را نمیتواند؛ او تا قضیه را تمام و کمال نفهمد دست از سر من و مهدی برنمیدارد.
هرچه فکر کردم جایی را جز دانشگاه نیافتم که به آن تعلق خاطر داشته باشم و حالم را از اینی که هست بهتر کند؛ بدون هدف شروع به راه رفتن کردم، دلم نمیخواست به خانه بروم؛ نمیخواهم مادرم از قضیه بویی ببرد. با صدای زنگ موبایلم به خودم آمدم. دو ساعتی است پیاده راه میروم و بیرون از دانشگاه مقصد نامعلومی را دنبال میکنم. نگار هر پنج ثانیه یکبار زنگ میزند و من تماسهایش را رد میکنم. اعصابم خرد میشود و گوشی را خاموش میکنم.
نمیدانم کی به خانه رسیدم ولی وقتی رسیدم با نگاه پرسشگر مادرم روبرو شدم که با عصبانیت پرسید: "تا حالا کجا بودی؟ چرا موبایلت خاموشه؟"
جوابش را ندادم و به اتاقم رفتم، با همان لباسها به زیر پتو خزیدم و خوابم برد.
صبح با صدای مادرم بیدار شدم که گفت: "پاشو شادی، نگار اومده کارت داره"
اه! اینجا هم دست از سرم برنمیدارند.
مادرم رفت بیرون و نگار آمد، کنارم نشست، سلام سردی به او دادم. پرسید: "حرفهایی که دیروز مهدی زد حقیقت دارد؟" گفتم: "چی گفت مگه؟"
-"گفت پدرت عامل تحریک بچه های شورای صنفی و تو راسشون خود مهدی بوده که قضیه اون استاد متعرض به دختره رو رسانه ای کنند و بعدش که قضیه بالا میگیره دختره میره شهرستان و دیگه کسی ازش خبری نداره. گفت هدفشون بی کفایت جلوه دادن عالمگیری بوده و میخواستن کاری کنن که عزل بشه. میگفت..."
مادرم با سینی چای وارد شد، به نگار اشاره کردم که ساکت باشد...

🤝 نگارنده فقط یک نفر را به چالش ادامه دادن داستان «من، قبل از شما» دعوت کرد:

دکتر ملائک

قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.

@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifdaily