روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بیوقت» #قصه #قسمت_چهارم به قلم #امدادانه هیچوقت حس خوبی نسبت به این اکیپ نداشتم. البته هیچکدام را به خوبی نمیشناسم و فقط آنها را در جمع دیدم. فقط امیدوارم که دانشگاه این مسئله را بهعنوان پیامدهای رابطه دخترو پسر توی سرمان نکوبد. چقدر خودخواهانه…
«ترمز بیوقت»
#قصه #قسمت_پنجم
به قلم:#خسته
چند ساعتی از ماجرا میگذشت. بعضیها در حال دویدن بودند. نمیدانم چرا. شاید میخواستند خبر را خیلی زود به همه اطلاع بدهند. همهجای دانشگاه را گروههای چند نفره تشکیل داده بود که دربارهی آن دختر صحبت میکردند. بازار شایعات رونق گرفته بود. یکی میگفت:«حتما فشار درسی و این همه بدبختی که به سرمان آمده را نتوانست تحمل کند. از این زندگی راحت شد.» دیگری میگفت:«حتما داستان عشق و عاشقی بوده است. طرف را به او ندادهاند،خودش را خلاص کرد و رفت.» یکی دیگر میگفت:«اصلا شاید یک نفر هُلش داده است. کی چه میداند؟» خلاصه که کل دانشگاه پر از داستانپردازی برای خودکشی بود.
نزدیک مرکز کارآفرینی بودم که چند نفر داشتند گریه میکردند. بین گریههایشان چند بار اسم «ساناز» را شنیدم. حتما از دوستان نزدیکش بودند.
روی نیمکت روبهروی دانشکدهی کامپیوتر پسری نشسته بود. قد بلندی داشت و با ریش و سبیلش شبیه مسعود بود. لحظهای شک کردم خودش باشد اما او نبود. چقدر امروز به یادش افتادم. چهرهاش سرخ بود. شبیه بمب ساعتیای بود که چند ثانیه تا انفجار فاصله داشت. نزدیکش بودم. صدای خوردن دندانهایش بهم نیز شنیده میشد.
از جایش بلند شد و گفت:«میکشمش...میکشمش...»
🤝 خسته سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان ترمز بیوقت دعوت کرد:
طاهره زهیر حسن
محمد قنواتی
محدثه محمدی
قسمت ششم داستان را تا فردا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید:
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifdaily
#قصه #قسمت_پنجم
به قلم:#خسته
چند ساعتی از ماجرا میگذشت. بعضیها در حال دویدن بودند. نمیدانم چرا. شاید میخواستند خبر را خیلی زود به همه اطلاع بدهند. همهجای دانشگاه را گروههای چند نفره تشکیل داده بود که دربارهی آن دختر صحبت میکردند. بازار شایعات رونق گرفته بود. یکی میگفت:«حتما فشار درسی و این همه بدبختی که به سرمان آمده را نتوانست تحمل کند. از این زندگی راحت شد.» دیگری میگفت:«حتما داستان عشق و عاشقی بوده است. طرف را به او ندادهاند،خودش را خلاص کرد و رفت.» یکی دیگر میگفت:«اصلا شاید یک نفر هُلش داده است. کی چه میداند؟» خلاصه که کل دانشگاه پر از داستانپردازی برای خودکشی بود.
نزدیک مرکز کارآفرینی بودم که چند نفر داشتند گریه میکردند. بین گریههایشان چند بار اسم «ساناز» را شنیدم. حتما از دوستان نزدیکش بودند.
روی نیمکت روبهروی دانشکدهی کامپیوتر پسری نشسته بود. قد بلندی داشت و با ریش و سبیلش شبیه مسعود بود. لحظهای شک کردم خودش باشد اما او نبود. چقدر امروز به یادش افتادم. چهرهاش سرخ بود. شبیه بمب ساعتیای بود که چند ثانیه تا انفجار فاصله داشت. نزدیکش بودم. صدای خوردن دندانهایش بهم نیز شنیده میشد.
از جایش بلند شد و گفت:«میکشمش...میکشمش...»
🤝 خسته سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان ترمز بیوقت دعوت کرد:
طاهره زهیر حسن
محمد قنواتی
محدثه محمدی
قسمت ششم داستان را تا فردا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید:
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بیوقت»
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بیوقت» #قسمت_هشتم #قصه به قلم #مدریک دختری با موهای مشکی ژولیده که زیر چشمانش از فرط گریه به کبودی میزد وارد شد. به سختی میتوانست راه برود. او را نشاندم . حدود ۱۰ دقیقه همه جا را سکوت فراگرفته بود. نه من و نه او جرئت حرف زدن راجب آن دختر را نداشتیم…
«ترمز بیوقت»
#قسمت_آخر
به قلم:#خسته
«خداحافظ،خیلی سخته که از دوستانی که به آنها اعتماد داری ضربه بخوری. من کل زندگیم را برای هیچ و پوچ باختم. لااقل تو نباز فاطمه. ای کاش قبل از اینکه دیر شود به هر کسی که میخواهی بگی دوستت دارم. برای من همه چیز دیر شده فاطمه. همه چیز. خداحافظ برای همیشه»
نامه موجدار شده بود. معلوم بود اشکها روی آن ریخته شده بود. تصویر ساناز هنگام نوشتن نامه که به ذهنم میرسد،کل دنیا روی سرم هوار میشود. مگر با او چه کردهاند که با آن شادمانی و سرحالی به دختری تبدیل شود که دست به خودکشی بزند ؟
تقریبا سه ماه از ماجرا گذشته بود. نه خبری از کانالهای تلگرامی بود و نه برنامهی نبض دانشجو و نه بیانیههای طولانی. بنرهای تسلیت از یک ماه پیش برداشته شده بودند. حتی خبری از شورا یا گروهی که علت خودکشی را بررسی کند هم نبود. دوستان و همدانشکدهایهای ساناز بیتفاوت به حادثهی اتفاق افتاده،در گعدههای خود مشغول بگوبخند بودند.
مهسا غلامی به دختری منزوی تبدیل شده بود که با کمتر کسی صحبت میکرد. اما محمدعلی طوری رفتار میکرد که انگار سانازی وجود نداشت. همواره صحبت از مهمانی و برنامههای جدید بود. در رفتارش هیچ تفاوتی دیده نمیشد.
ساناز فقط در یاد حامد بود که دردش را با سیگارهای پشتسرهم تسکین میداد. خبر داشتم که نه کلاسهای دانشکدهاش را میرود و نه تئاتر. هنوز زیر چشمش از دعوایی که با محمدعلی کرده بود،کبود بود.
یک هفته بعد،باز هم مسیرم به همان ایستگاهی افتاد که سه ماه پیش خاطرهی بدی از آن داشتم. داخل ایستگاه استاد معین شدم که جمعیت زیاد مرا به تعجب وا داشت. تپش قلب و ازدحام اجازه نمیداد جلوتر بروم. اما بالاخره خودم را جلو انداختم.
پسری خودش را جلوی قطار انداخته بود. حامد بود.
#پایان
https://t.me/sharifdaily/1507
@sharifaily
#قسمت_آخر
به قلم:#خسته
«خداحافظ،خیلی سخته که از دوستانی که به آنها اعتماد داری ضربه بخوری. من کل زندگیم را برای هیچ و پوچ باختم. لااقل تو نباز فاطمه. ای کاش قبل از اینکه دیر شود به هر کسی که میخواهی بگی دوستت دارم. برای من همه چیز دیر شده فاطمه. همه چیز. خداحافظ برای همیشه»
نامه موجدار شده بود. معلوم بود اشکها روی آن ریخته شده بود. تصویر ساناز هنگام نوشتن نامه که به ذهنم میرسد،کل دنیا روی سرم هوار میشود. مگر با او چه کردهاند که با آن شادمانی و سرحالی به دختری تبدیل شود که دست به خودکشی بزند ؟
تقریبا سه ماه از ماجرا گذشته بود. نه خبری از کانالهای تلگرامی بود و نه برنامهی نبض دانشجو و نه بیانیههای طولانی. بنرهای تسلیت از یک ماه پیش برداشته شده بودند. حتی خبری از شورا یا گروهی که علت خودکشی را بررسی کند هم نبود. دوستان و همدانشکدهایهای ساناز بیتفاوت به حادثهی اتفاق افتاده،در گعدههای خود مشغول بگوبخند بودند.
مهسا غلامی به دختری منزوی تبدیل شده بود که با کمتر کسی صحبت میکرد. اما محمدعلی طوری رفتار میکرد که انگار سانازی وجود نداشت. همواره صحبت از مهمانی و برنامههای جدید بود. در رفتارش هیچ تفاوتی دیده نمیشد.
ساناز فقط در یاد حامد بود که دردش را با سیگارهای پشتسرهم تسکین میداد. خبر داشتم که نه کلاسهای دانشکدهاش را میرود و نه تئاتر. هنوز زیر چشمش از دعوایی که با محمدعلی کرده بود،کبود بود.
یک هفته بعد،باز هم مسیرم به همان ایستگاهی افتاد که سه ماه پیش خاطرهی بدی از آن داشتم. داخل ایستگاه استاد معین شدم که جمعیت زیاد مرا به تعجب وا داشت. تپش قلب و ازدحام اجازه نمیداد جلوتر بروم. اما بالاخره خودم را جلو انداختم.
پسری خودش را جلوی قطار انداخته بود. حامد بود.
#پایان
https://t.me/sharifdaily/1507
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«ترمز بیوقت»
#قسمت_پایانی تا لحظاتی دیگر
طرح از محمد قنواتی
@sharifdaily
#قسمت_پایانی تا لحظاتی دیگر
طرح از محمد قنواتی
@sharifdaily