مامور کنترل ویزا در فرودگاه مسکو پاسپورتم را ورق میزد. آخرهای صفحات گذرنامه ام احساس می کرد که این صفحه دارد مدام تکرار می شود. مدام به من نگاه میکرد. هر صفحه یک ویزای عراق!
🔻
اما این سوی کانتر با هر ورق زدنش دل من تکان می خورد!
و صدایی بلند می شد از استکان های تا کمر شکری که بر نعلبکی کوبیده می شد و صدای "هلابالزوار ابوسجاد".
صفحه بعد صدای "تزورونی" می آمد و صفحه بعدش نوای "من گذرنامه خود را نسپردم به کسی... به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم" توی صف می پیچید. ورق میزد و بوی هیزم نیم سوخته مرا مدهوش میکرد. صدای خش خش پاهای خسته و پر از عشق و احساس با هر ورق زدنش شنیده می شد.
🔻
پیش خود میگفت این همه سفر به عراق؟
مافوقش را صدا زد و باهم شروع به صحبت کردند و من همچنان غرق رویای خویش بودم.
🔻
چگونه باید برایش از سفری می گفتم که راه آن مقصدش است؟
چطور باید از ساده ترین و باشکوهترین تور دنیا برایش حرف می زدم؟
و چگونه باید برایش از تمام آن خاطراتی که از لابلای ورق های گذرنامه ام بیرون می زدند سخن می گفتم؟
🔻
صدای مهر ورود او دوباره مرا به خود آورد.
گذرنامه ام را محکم در دست گرفتم و حرکت کردم. دوست داشتم پایم را که از فرودگاه بیرون میگذارم با تپه های آب معدنی نذری روبرو بشوم و لباس های مشکی و کیفهای چرخداری که با سربند و پیکسل و پرچم آذین بندی شده اند.
و بوی شرجیِ بحرِ نجف که مرا تا جاده همراهی کند.
اما خبری از هیچ کدام نبود. تا چشم کار می کرد برف بود و نواهای ناآشنا.
#لغو_روادید_عراق
#اربعین
🔻
https://www.instagram.com/seyed_ehsan_bagheri/p/Bu4S_W2lhe5/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1v1nq8fpaqfau
🔻
اما این سوی کانتر با هر ورق زدنش دل من تکان می خورد!
و صدایی بلند می شد از استکان های تا کمر شکری که بر نعلبکی کوبیده می شد و صدای "هلابالزوار ابوسجاد".
صفحه بعد صدای "تزورونی" می آمد و صفحه بعدش نوای "من گذرنامه خود را نسپردم به کسی... به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم" توی صف می پیچید. ورق میزد و بوی هیزم نیم سوخته مرا مدهوش میکرد. صدای خش خش پاهای خسته و پر از عشق و احساس با هر ورق زدنش شنیده می شد.
🔻
پیش خود میگفت این همه سفر به عراق؟
مافوقش را صدا زد و باهم شروع به صحبت کردند و من همچنان غرق رویای خویش بودم.
🔻
چگونه باید برایش از سفری می گفتم که راه آن مقصدش است؟
چطور باید از ساده ترین و باشکوهترین تور دنیا برایش حرف می زدم؟
و چگونه باید برایش از تمام آن خاطراتی که از لابلای ورق های گذرنامه ام بیرون می زدند سخن می گفتم؟
🔻
صدای مهر ورود او دوباره مرا به خود آورد.
گذرنامه ام را محکم در دست گرفتم و حرکت کردم. دوست داشتم پایم را که از فرودگاه بیرون میگذارم با تپه های آب معدنی نذری روبرو بشوم و لباس های مشکی و کیفهای چرخداری که با سربند و پیکسل و پرچم آذین بندی شده اند.
و بوی شرجیِ بحرِ نجف که مرا تا جاده همراهی کند.
اما خبری از هیچ کدام نبود. تا چشم کار می کرد برف بود و نواهای ناآشنا.
#لغو_روادید_عراق
#اربعین
🔻
https://www.instagram.com/seyed_ehsan_bagheri/p/Bu4S_W2lhe5/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1v1nq8fpaqfau
Instagram
سید احسان باقری
مامور کنترل ویزا در فرودگاه مسکو پاسپورتم را ورق میزد. آخرهای صفحات گذرنامه ام احساس می کرد که این صفحه دارد مدام تکرار می شود. مدام به من نگاه میکرد 🔻 هر صفحه یک ویزای عراق! 🔻 اما این سوی کانتر با هر ورق زدنش دل من تکان می خورد! و صدایی بلند می شد از استکان…