سپیده؛ طلبه بندگی
56 subscribers
476 photos
124 videos
9 files
115 links
سلام🌺
من سپیده ام.
اینجا رو با شعار
«ثبت خوشی های کوچک زندگی ساز »بنا کردم؛ خوشی هایی که کوچیکن ولی دلیل محکمی میشن برای ادامه دادن.
💙خدامهربونه💙
Download Telegram
میگه: مامان این که علامت سیبِ سلامت و سی‌بِمُل داره، یعنی من می‌تونم تو مدرسه بخورم؟؟؟

- سیب سلامت؟! سی‌بمل؟! واااتتت؟؟!! کی اینارو بهت گفته؟

+معلم‌مون.

-خب نشونشون بده ببینم.

سیبِ سلامت رو نشون می‌ده و بعد انگشت کوپولی‌ش رو می‌ذاره رو علامت استاندارد و میگه «اینم سی‌بمل».😂😂😂
قربونش بشم🥹 اسم «علامت استاندار» رو یادش رفته بود🥹

#مادرانه
میگم: «می‌دونی! فرداشب لیله‌الرغائبه؛ تا هروقت بخوای می‌تونی بیدار بمونی.»
با تعجب می‌پرسه: «یعنی چی؟»
می‌گم: «یعنی شبِ آرزوها.»
یه‌کم فکر می‌کنه و می‌گه:« یعنی می‌تونم آرزو کنم؟»
می‌گم:« آره.»
چشم‌هاش، دست‌هاش، زبونش، دماغش، پاهاش، تک‌تک سلول‌هاش و وجودش سر تا پا ذوووق می‌شه و می‌پرسه:« پس آرزو می‌کنم یه دایناسور واقعی ببینم»😍😍😍😍😍

😜
این بچه نمی‌خواد قبول کنه که این‌دنیا یا جای ماست یا دایناسورهای ۳۵ شش متری😬


#مادرانه

+مامان! می‌شه یه کتاب راجع به شیطان برام بخری؟ می‌خوام بیشتر بشناسمش.

😬🤪
دوستان،آشنایان، حضار محترم آیا کسی کتاب‌ شیطان‌شناسیِ کودکان سراغ داره، معرفی کنه بهم؟

#مادرانه

نشسته کنارم، همونجور که سرودملی داره از تلویزیون پخش می‌شه و ظرف غذاش جلوشه خیلی متفکرانه می‌گه:

+مامان یه سوال دارم ازت، امیر حسین یه چیزی گفته می‌خوام بدونم واقعیت داره یا نه؟ مار ۱۶متری وجود داره؟ یه فیلم بهم نشون داد،نمیدونم واقعیه یا نه؟!

💥من واقعا خیلی سعی کردم که هر حرفی رو باور نکنه؛ بنظرم موفق شدم.🥹 بذارید پز بدم دیگه😬🌱
وقتی میاد از من می‌پرسه برای اطمینان، انگاری که دنیاپالس نور پاشیده باشه به تنم.

#مادرانه
✍🏻
دیروز وقتی از مدرسه اومد خونه، بالای بینی‌ش حسااابی قرمز و بادکرده بود.
خودش خیلی منطقی و خونسرد انگاری که یه اتفاق عادی افتاده باشه گفت:« پام پیچ خورد و افتادم زمین.»
تو دلم بل‌بشو که بود ولی خب قطعا نباید به رو میاوردم وقتی خودش هم انقدر بالغانه داشت رفتار می‌کرد.
ته‌وتوی ماجرا رو درآوردم که کی اومد سراغش؟ کی نازشو کشید؟ کی کمکش کرد بره خون رو از صورتش پاک کنه؟!
جواب: خودم تنها!!!
چطور ممکنه؟؟؟؟ مدیر؟ ناظم؟ معلم؟ نباید کمکی میکردن به بچه‌م؟
توقع من بالاست یا اصولی همینه؟
من با این سنم از خون می‌‌ترسم و از ترس پسرکمم باخبرم. همراهیش بنظرم کاملا به‌جا بود اما گویا کسی کنارش نبود.

این اتفاق ساعت۱، به محض ورودش به کلاس افتاد.
انتظار داشتم معلمشون، دیروز غروب بهم پیام بده و منو در جریان ماجرا بذاره که چی شده؟! ولی تا امروزم که خبری نشد؛ حتی دریغ از یه احوالپرسی ساده...

و استرس ماجرا اینجاست که شکستگی بینی تو بچه‌های این سنی، پنج‌شش روز بعد حادثه مشخص می‌شه، طبق نظر دکترش😔

#مادرانه #برای_زندگی_می‌نویسم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دستش رو تو هوا تکون میده و می‌پرسه بگو :«چی نوشتم؟»

با بی‌حوصلگی میگم:« اسباب بازی می‌خوام»

سرشو تکون میده و میگه:« نه.»
و دوباره انگشتهاش رو مثه همون نوشته قبلی، تو هوا تکون میده و منتظر جواب من میمونه.
میگم:« نوشتی خوراکی میخوام»

میگه:«نه.»
اعصابم خیلی داغونه. حوصله ندارم بازی کِش بیاد.
میگم:«راهنمایی کن.»
میگه:«اولش -ب- داره»
میگم: بهروز، بهرام، بیتا...
میگه: نه نه نه ...
میگم:دوباره راهنمایی کن
میگه:دومش «م» داره.

فکرم هیچ‌جا نمیره. سعی می‌کنم با «بم» کلمه بسازم.
میگم: بمانی؟

میگه:نه.

شک نداشتم که همینو بگه.
«بمانی» رو از کجا می‌تونسته بنویسه آخه. مگه سواد داره اصلا؟😅

کلمه‌ای به ذهنم نمیاد.

میگم:«میشه خودت بگی»

میگه علامت وسط پرچم ایران رو کشیدم.
چشمام چهارتا میشه. حواسم میاد سرجاش. ازش می‌خوام دوباره بکشه و تازه متوجه میشم که داشته می‌نوشته «الله».
فشارش میدم.
می‌بوسمش.
انرژی می‌گیرم و میگم خب این کجاش «بم» داره.
با دقت و شمرده بهم میگه«بسم‌الله الرحمن الرحیم»


اینجانب باید همانجا جان‌به‌جان آفرین تسلیم میشدم اما اذیت‌های قبل و بعد بشرِ مذکور، مانع شد.😅

#مادرانه
فقط یه گاو می‌تونه حین عکس گرفتن، یه لبخند طبیعی بنشونه رو صورت قندونباتم و مهم‌تر از اون فقط یه گاوه که می‌تونه قندونباتمو راضی کنه تا ازش عکس بگیرم😆
از اینکه بچه روستا نیست، ناراحته! از اینکه نمی‌تونم بچه روستاییش کنم عذاب وجدان دارم.🥲
مادر است دیگر....

#مادرانه
چند روز پیش بود که پسرکم ازم درخواستی کرد. اونروز شهادت بود و نمی‌تونستم خواسته‌ش رو اجابت کنم.
پرسید:«کدوم امام؟»
گفتم :« می‌تونی حدس بزنی»چونکه دلم میخواست اسم امام‌ها رو از زبونش بشنوم.
دونه دونه اسم امام‌هایی که بلد بود رو نام برد تا بالاخره رسید به اسم مورد نظر.
گفتم:« آفرین مامانی! درست گفتی».
با تعجب پرسید:« پس چرا کیک نپختی؟»
تازه فهمیدم که معنی ولادت و شهادت رو نمی‌دونه! اما اینو خوب می‌دونه که رنگ و بوی خونمون تو روزِ تولد امام‌ها، یه فرقی، هرچند کوچیک با بقیه روزها داره.
واسه همینه که امشب خونمون گل‌بارون شده و هر کی یه گل برای خودش خریده.
چون که تولد امام‌حسین جانمون هست.💕🌷💕

#مادرانه

#من_مسلمانم
همین‌جوری بدون دلیل خاصی، خواستم از کیک تولد موش خورده‌ای که حتی یه دونه از شمع‌هاش رو هم فوت نکردم رونمایی کنم.
🤪

#مادرانه
هرکی تو خونه مشغول کارهای خودش بود که یهو ازم می پرسه: «مامان، امام زمان چند ساعت دیگه میاد؟»
میگم : «نمی‌دونم شاید همین الان.»
ریز می‌خنده و با شوق می‌پرسه: «اگه الان زنگ خونمون رو بزنه؟ چیکار می‌کنی؟»
میگم:« از خوشحالی غشششش می‌کنم»
میگه:« پس اگه غش کنی چجوری بریم بجنگیم؟»
میگم: «خب! جنگ که همیشه با تیر و تفنگ نیست. من و تو همین الانم داریم می‌جنگیم‌.»
بهش جنگ سایبری رو توضیح میدم و از نیروی صلوات‌ها و قرآن‌هایی که برامون تو خونه می‌خونه.
خنده‌های سرباز کوچولوی امام زمان، بیشتر می‌شه و من هم قوت می‌گیرم که قوی‌تر بجنگم.
حالا دیگه فهمیده وقتی می‌گم :«یه دقه صبر کن! بذار این توییت رو بزنم ، بعد جوابتو می‌دم» از بی‌توجهیم نسبت بهش نیست.
خدا رو شکر آگاهم کرد و امروز قبل اینکه موبایلم رو بردارم، بهش گفتم:«من دارم می‌رم جنگ، یکربع منو صدا نزنید.»
چقدر چسبید این جنگ، با آگاهی بچه‌ بزرگه؛ خب زودتر این بحثو باز می‌کردی مادر! منم از خدا خواسته بهت توضیح می‌دادم جااااانِ مادر.
#مادرانه
تنبیه‌شون کردم خیر سرم.
گفتم هرکی لباسشو کثیف کنه خودش باید بشوره.
پسر بزرگه با اکراه و نق و نوق رفت لباسشو انداخت تو لگن آب و مشغول چنگ زدن شد.
پسر کوچیکه منتظر یه فرصت مناسب موند تا کار برادرش رو تکرار کنه.
متأسفانه خوش نشسته به مذاق پسر کوچیکه. از قصدی مدام داره لک می‌ندازه به لباسش که بره بشورتشون
و اینجوری کارمون هزار برابر شد.
تنبیه‌م بهمون نیومده.🥴

#مادرانه