#حکایت
آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک #آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر میخواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم #باران می آید شما خیس میشوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمیشنوم و شما باید زیر باران بمانید!
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: مردک چه میگوئی ؟ این که اینجا نشسته بزرگترین #دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید! آسیابان گفت به هر روی من گفتم . من گوشهایم نمیشنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمیشوم.
شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران می آید؟
آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، #سگ من میدانست! شاگرد ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ میداند که باران می آید ؟ آسیابان گفت : هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود. ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت خدایا آنقدر #میدانم که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم.
آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک #آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر میخواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم #باران می آید شما خیس میشوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمیشنوم و شما باید زیر باران بمانید!
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: مردک چه میگوئی ؟ این که اینجا نشسته بزرگترین #دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید! آسیابان گفت به هر روی من گفتم . من گوشهایم نمیشنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمیشوم.
شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران می آید؟
آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، #سگ من میدانست! شاگرد ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ میداند که باران می آید ؟ آسیابان گفت : هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود. ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت خدایا آنقدر #میدانم که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم.
#ضرب_المثل_های_ایرانی
اول چاه را بکن بعد منارش را بدزد
در زمانهای قدیم دو روستای کوچک با فاصله ای بسیار کم از هم قرار داشتند . یکی این طرف رودخانه و روستای دیگر آن طرف رودخانه بود . اسم یکی #پایین_رود و اسم دیگری #بالا_رود نام داشت . در پایین رود مردمی نادان و فقیر زندگی می کردند و مردم روستایی بالا رود کمی وضع مالی شان بهتر بود . مهم تر این که در روستای بالا رود یک #منار هم وجود داشت . این منار در اصل کوره آجر پزی بود و مردم پایین رود خیلی دوست داشتند خانه هایشان آجری شود نه خشت و گلی . همیشه مردم این روستاها #حسرت منار روستای بالا رود را می خوردند تا این که یک روز تصمیم گرفتند . در یک شب تاریک منار روستای بالا رود را بدزدند . شبی تاریک چهل جوان قوی همراه با طنابهای محکم به راه افتادند . از قضا پیر مردی در کوره آجر پزی کار می کرد . صدای آنها را شنید در دلش به نادانی آنها خندید و گفت : منار را که نمی شود از جا کند . مردان قوی و زورمند طنابها را به دور منار بستند و شروع به کشیدن آن کردند . عرق از سر و رویشان می ریخت و هر چه تلاش می کردند کمتر به نتیجه می رسیدند . پیر مرد دلش به حال مردم ساده دل سوخت سرفه ای کرد یکی با عجله به طرف او رفت تا دهانش را ببندد . اما پیرمرد گفت : من هم خسته شده ام دوست دارم با این منار به روستای شما بیایم اما این منار نصفش زیر زمینی است . شما که می خواهید منار را بدزدید فکر پنهان کردن آن را هم کرده اید یا نه ؟ یکی گفت : چه فکری باید می کردیم . پیر مرد گفت : اول باید یک چاهی با عمق دو برابر منار می کندید و بعد به فکر دزدیدن منار می افتادید چون باید منار را پنهان کنید تا آبها از #آسیاب بیفتد . مردم پایین رود گفتند : پیرمرد راست می گوید ما باید اول چاه خیلی عمیقی بکنیم و بعد برای دزدی منار بیاییم . پایین رودی ها برگشتند اما نشان به آن نشان که هرگز نتوانستند چاهی را که برای دزدیدن منار لازم بود بکنند . از آن به بعد به کسی که مقدمات یک کار بزرگ را فراهم نکرده باشد می گویند : اول چاه را بکن ، بعد منارش را بدزد .
@sedayeslahat
اول چاه را بکن بعد منارش را بدزد
در زمانهای قدیم دو روستای کوچک با فاصله ای بسیار کم از هم قرار داشتند . یکی این طرف رودخانه و روستای دیگر آن طرف رودخانه بود . اسم یکی #پایین_رود و اسم دیگری #بالا_رود نام داشت . در پایین رود مردمی نادان و فقیر زندگی می کردند و مردم روستایی بالا رود کمی وضع مالی شان بهتر بود . مهم تر این که در روستای بالا رود یک #منار هم وجود داشت . این منار در اصل کوره آجر پزی بود و مردم پایین رود خیلی دوست داشتند خانه هایشان آجری شود نه خشت و گلی . همیشه مردم این روستاها #حسرت منار روستای بالا رود را می خوردند تا این که یک روز تصمیم گرفتند . در یک شب تاریک منار روستای بالا رود را بدزدند . شبی تاریک چهل جوان قوی همراه با طنابهای محکم به راه افتادند . از قضا پیر مردی در کوره آجر پزی کار می کرد . صدای آنها را شنید در دلش به نادانی آنها خندید و گفت : منار را که نمی شود از جا کند . مردان قوی و زورمند طنابها را به دور منار بستند و شروع به کشیدن آن کردند . عرق از سر و رویشان می ریخت و هر چه تلاش می کردند کمتر به نتیجه می رسیدند . پیر مرد دلش به حال مردم ساده دل سوخت سرفه ای کرد یکی با عجله به طرف او رفت تا دهانش را ببندد . اما پیرمرد گفت : من هم خسته شده ام دوست دارم با این منار به روستای شما بیایم اما این منار نصفش زیر زمینی است . شما که می خواهید منار را بدزدید فکر پنهان کردن آن را هم کرده اید یا نه ؟ یکی گفت : چه فکری باید می کردیم . پیر مرد گفت : اول باید یک چاهی با عمق دو برابر منار می کندید و بعد به فکر دزدیدن منار می افتادید چون باید منار را پنهان کنید تا آبها از #آسیاب بیفتد . مردم پایین رود گفتند : پیرمرد راست می گوید ما باید اول چاه خیلی عمیقی بکنیم و بعد برای دزدی منار بیاییم . پایین رودی ها برگشتند اما نشان به آن نشان که هرگز نتوانستند چاهی را که برای دزدیدن منار لازم بود بکنند . از آن به بعد به کسی که مقدمات یک کار بزرگ را فراهم نکرده باشد می گویند : اول چاه را بکن ، بعد منارش را بدزد .
@sedayeslahat