"صدای ملّت"
8.63K subscribers
147K photos
73.2K videos
163 files
4.34K links

ولاتلبسوا الحق‌ بالباطل‌ و تکتموا‌ الحق‌ وانتم‌تعلمون‌. حق را با باطل در نیامیزید، حقیقت را که خود می‌دانید پنهان نکنید.

@sedayeslahat
Download Telegram
#حکایت

ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:

زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافه ایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»

شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»

شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:

«خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!»
@sedayeslahat
#حکایت_پند_آموز

حکایت ان شا الله و ملا نصرالدین!

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد. همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: ان شاءالله منم!
@sedayeslahat
#حکایت_پند_آموز

براحتی آبروی دیگران را نبریم..

زمانی در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم
اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن؛ اون روز تعداد زیادی از كارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی كردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری كه در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا می تونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینكه كسی بتونه پیدات كنه!
بعد از ناهار بود كه تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یكی از این درختان قایم شده بودم كه دیدم یكی از كارگرای جوونتر، در حالی كه كیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نیست، شروع به كندن چاله ای كرد و بعد هم كیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناك بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر كن بلایی سرت بیارم كه دیگه از این غلطا نكنی، بدون اینكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی كردن ادامه دادم، به هیچ كس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و می خواستند مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به كارگری كه انارها رو زیر خاك قایم كرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود كه من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم كه علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاك قایم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این كارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینكه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت!
من گریه كنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پیشم، صورت منو بوسید، گفت می خواستم ازت عذر خواهی كنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره كه هیچوقت با آبروی كسی بازی نكنی... علی اصغر كار بسیار ناشایستی كرده اما بردن آبروی انسانی جلو فامیل و در و همسایه، از كار اونم زشت تره!
شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، كیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! كیسه رو که بابام بازش كرد، دیدیم كیسه ای كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولایی كه بابا بهش داده بود...

امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر:
ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.

یکی کارنا کرده را آبرو می برد

یکی هم گنه کرده را آبرو میخرد

@sedayeslahat
#حکایت

️پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس از چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست.

⚠️ قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید...

@sedayeslahat
#حکایت_طنز

فرد متمول و میلیاردری که ثروت نامشروع زیادی در طی سالهای گذشته بدست آورده بود تصمیم به توبه گرفت و به پیش عالمی رفت و نحوه بدست آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد.

عالم به او گفت تو باید تمام ثروتت را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر آنچه باقی مانده بود از آن توست!

مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در خیابان رها کرد و بعد از یک سال رفت دید آهن‌ها اصلا تکان نخورده اند، در حالی که با بالا رفتن دلار قیمتها ۴ برابر شده بود!

شیطان که نظاره گر این واقعه بود، آن مرد را بعنوان استاد رهنما انتخاب کرد😅


@sedayeslahat
#حکایت

روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.

پرسیدند چرا با عجله میروید؟

گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.اگر می ماندم خزانه‌ام را خالی میکرد

@sedayeslahat
#حکایت

از بهلول پرسیدند :
در قبرستان چه میکنی؟

او در جواب گفت:
با جمعی نشسته ام که ...
👈🏻به من آزار نمیرسانند
👈🏻حسادت نمی کنند
👈🏻دروغ نمی گویند
👈🏻طعنه نمیزنند
👈🏻خیانت نمی کنند
👈🏻قضاوت نمی کنند
👈🏻مرا به یاد سرای آخرت می اندازند
و
بالاتر از همه ی اینها
اگر از پیششان بروم...
پشت سرم بدگویی نمیکنند👌🏻


@sedayeslahat
💎 #حکایت_بسیار_زیبا

شغالي مرغ پيرزني را دزديد
پيرزن در عقب او نفرين کنان فرياد زد:
«واي! مرغ دو مني (۶ کيلويي) مرا
شغال برد.»
شغال از اين مبالغه به شدت غضبناک شد و با نهايت تعجب و غضب به پيرزن دشنام داد.
در اين ميان روباهي به شغال رسيد و گفت:
«چرا اين قدر برافروخته اي؟»
شغال جواب داد:
ببين اين پيرزن چقدر دروغگو و بي انصاف است. مرغي را که يک چارک (۷۵۰ گرم) هم نمي شود، دو من مي خواند !
روباه گفت:
بده ببينم چقدر سنگين است؟»
وقتي مرغ را گرفت،
پا به فرار گذاشت و گفت:
به پيرزن بگو مرغ را به پاي من چهار من حساب کند!!

حکایت ما و مسولین و کاسبان تحریم...


@sedayeslahat
#حکایت
"پادشاه و پیرزن جاهل"


روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد. پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره! تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟

مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق

پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.

هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست

#مثنوی_معنوی
#مولوی

@sedayeslahat
#حکایت_امروز_ما

در زمان یکی از شاهان شایعه شد که شاه مرده شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.

پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.

پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید چون هر کسی هر کاری که بخواهد انجام میدهد قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید کسبه هم کم فروشی و گران فروشی میکنند

هیچ دادخواهی هم پیدا نميشود هیچکس بفکر مردم نیست و مردم بحال خود رها شده اند لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی...

اشنا

@sedayeslahat