Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اتفاقی جالب در مترو شهر پاریس، وقتی همه خواب آلود و کسل سر کار میروند.
😁😁😁😁
شادی چیزی نیست که به آینده موکولش کنید؛ آدمهای شاد و خوشبخت کارهای زیادی انجام میدهند.
اگر شما جزو آن دسته افرادی به شمار میروید که غم و غصه دنیایتان را فرا گرفته، دیدن این ویدئوی کوتاه ممکن است برای شما سودمند باشد!
🆔 👉 @Mr_FarshidTEXT
🆔 @Sayehsokhan
😁😁😁😁
شادی چیزی نیست که به آینده موکولش کنید؛ آدمهای شاد و خوشبخت کارهای زیادی انجام میدهند.
اگر شما جزو آن دسته افرادی به شمار میروید که غم و غصه دنیایتان را فرا گرفته، دیدن این ویدئوی کوتاه ممکن است برای شما سودمند باشد!
🆔 👉 @Mr_FarshidTEXT
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩
غرقه(۱۹)
رای نه اوليا دم را راضی ساخته بود و نه متهم به قتل را. هردو طرف اعتراض کردند. یکی برای آن که خونخواهیش به جایی نرسیده بود و دیگری که خود را در ماجرای غرقه گشتن جوانی در آب، مبری و بیگناه میدانست و برای رهایی از پرداخت خون بها معترض بود. میدانستم که گره بر باد زدن است ولی لایحهای نوشتم و بیشتر با تکیه بر شهادت احسان به تبرئه یوسف اعتراض آوردم.
سه چهار ماهی گذشت. در نیمه بهار سال بعد دیوان عالی کشور رای خود را صادر کرد. دیوان جانب احتياط را گرفته و از دادگاه خواسته بود با حضور احسان و یوسف صحنه مرگ یا قتل بازسازی شود. احتمال بسیار میرفت که این صحنهآرایی چیزی جدیدی بر اطلاعات پرونده اضافه نکند ولی تبعیت از نظر مرجع عالی لازم بود. دادگاه با قراری که صادر کرد از دادسرا خواست تا به این مهم اقدام کند.
دریک روز گرم تابستانی و در زمانی که چند هفتهای بیشتر به اولین سالگرد درگذشت سعید باقی نمانده بود در کنار سد کرج بازپرس، وکلا و شاکی و متهم و شاهد جمع شده بودیم. رضا و نرگس هم بودند. رضا سعی میکرد از من فاصله بگیرد. سرسنگین نشان میداد. به تکاندادن سری در مقابل دستی که من بلند کرده بودم اکتفا کرد. یوسف هم بود؛ تنها و کسی او را همراهی نمیکرد، اما احسان با پدرش آمده بود. قایقی روی آب عظیم پشت سد در گردش بود. باد مختصری میوزید که پس از برخورد به آب متراکم پشت سد خنکی مطبوعی را در فضا منتشر میکرد.
قایق نزدیک شد. بازپرس، یوسف، رضا و وکلا سوار شدیم. نرگس، احسان و پدرش در خشکی ماندند و از همانجا ما را نظاره میکردند. چهرههای یوسف و رضا در هم و برافروخته بود. قایق در جایی که یوسف اشاره کرد ایستاد و موتورش را خاموش کرد. سکوت دریاچه تنها با صدای بعضی مرغان کوچک که به چالاکی بالای سر ما پرواز میکردند میشکست. قایق جاییکه یوسف نشان داد ایستاد. فاصله غرقگاه سعید تا لبه سد بیش از سی متر نبود. بازپرس شروع کرد:
"دقیقا کجا سعید غرق شد. تو کجا بودی و او در چه فاصلهای از تو شنا میکرد؟ "مخاطب یوسف بود که با بیمیلی و سنگینی حرف میزد. یادآوری آن لحظات تلخ آزارش میداد. رضا به آب خیره شده بود و من به لبان یوسف که بالاخره گشوده شد: "سعید پشت سر من میاومد...من خسته شده بودم....فهمیدم که چه اشتباهی کردم....ما شنای توی سد را با استخر یکی گرفته بودیم...یه دفعه سعید کمک خواست. برگشتم دیدم بُریده....دیگه نمیتونه بیاد....رفتم کمکش....مثل یک تیکه سنگ شده بود....داشت میرفت پایین.....سعی کردم نگهش دارم.....
"رضا داد زد: "اگه راست میگی چرا کاری نکردی؟چرا گذاشتی بره زیر این همه آب؟". یوسف با صدایی که در آن ارتعاش و لرزه آشکار بود جواب داد: "من خودمم به زور نگهداشته بودم...انرژی نداشتم. من که ورزشکار یا مربی شنا نیستم....".بازپرس بیتوجه به بگومگوی آن دو پرسید: "بعد چی شد؟ چرا اثار خراشیدگی روی سینه سعید به جا مونده؟".
یوسف که معلوم بود کلافه شده گفت: "یه دفعه سعید چسبید به من...آب رفت تو دهنم..به هر زحمتی بود رو آب نگهش داشتم ولی اون.....". به گریه افتاد؛ اول آرام و بعد با صدای بلند اشک میریخت: "هیچ جوونی برای سعید نمونده بود...ترس.... ترس از مردن هر دوتامون را گرفته بود. دیدم دست انداخت و گردن من را چسبید...مثل این که میخواست روی من سوار بشه...هیچی حالیش نبود....دوباره رفتم پایین....آب خوردم، اومدم بالا و سعی کردم از خودم جداش کنم....نمیشد...مرگ رو جلوی چشمام دیدم...یا سعید باید میمرد یا من....شاید هر دومون. چون اگه من غرق میشدم سعید قدرت شناکردن نداشت.
داد زدم...تورو خدا سعید ولم کن....ولم کن ". گریه یوسف اوج گرفت. تقریبا داشت ضجه میزد: "ولم نمیکرد...داشتم خفه میشدم ...سعید دیگه حال خودش را نمیفهمید...هر کی سرراهش بود را با خودش میبرد پایین....تصميم گرفتم بزنمش کنار...ولم نمی کرد....با مشت و پنجه چند بار تو سینهاش زدم..
.اینقدر زدم تا دستاش شل شد و ول کرد..من دیگه نا نداشتم. داشتم میمردم..تنها چیزی که باعث میشد به شنا کردن ادامه بدم صورت مادرم بود....فقط به خاطر اون شنا میکردم...مثل یک جسد شده بودم.....خدا....خدا ". یوسف فریاد میکرد. از رضا غفلت کرده بودم. دیدم یک گوشه قایق نشسته و سرش را با دستاش گرفته است. حدس زدم بیصدا گریه میکند.
بازپرس پرسید: "لحظه فرو رفتن سعید را در آب به خاطرت هست؟ دقیقا کجا فرو رفت؟". یوسف که اشکهایش را پاک میکرد با صدایی خفه گفت: "ندیدم...اخرین چیزی که ازش به خاطرم مونده صورتش بود که خیلی ترسیده بود...همین جا پایین رفت " و با انگشت اشاره نقطهای را نشان داد. نگاهی به نرگس و احسان انداختم؛ چون شبههایی از دور بهنظر میرسیدند. احسان ایستاده بود و نرگس چند متر دورتر روی خاک رهاشده بود. نگاهی به آب انداختم؛
زلال، خنک و زیبا.
غرقه(۱۹)
رای نه اوليا دم را راضی ساخته بود و نه متهم به قتل را. هردو طرف اعتراض کردند. یکی برای آن که خونخواهیش به جایی نرسیده بود و دیگری که خود را در ماجرای غرقه گشتن جوانی در آب، مبری و بیگناه میدانست و برای رهایی از پرداخت خون بها معترض بود. میدانستم که گره بر باد زدن است ولی لایحهای نوشتم و بیشتر با تکیه بر شهادت احسان به تبرئه یوسف اعتراض آوردم.
سه چهار ماهی گذشت. در نیمه بهار سال بعد دیوان عالی کشور رای خود را صادر کرد. دیوان جانب احتياط را گرفته و از دادگاه خواسته بود با حضور احسان و یوسف صحنه مرگ یا قتل بازسازی شود. احتمال بسیار میرفت که این صحنهآرایی چیزی جدیدی بر اطلاعات پرونده اضافه نکند ولی تبعیت از نظر مرجع عالی لازم بود. دادگاه با قراری که صادر کرد از دادسرا خواست تا به این مهم اقدام کند.
دریک روز گرم تابستانی و در زمانی که چند هفتهای بیشتر به اولین سالگرد درگذشت سعید باقی نمانده بود در کنار سد کرج بازپرس، وکلا و شاکی و متهم و شاهد جمع شده بودیم. رضا و نرگس هم بودند. رضا سعی میکرد از من فاصله بگیرد. سرسنگین نشان میداد. به تکاندادن سری در مقابل دستی که من بلند کرده بودم اکتفا کرد. یوسف هم بود؛ تنها و کسی او را همراهی نمیکرد، اما احسان با پدرش آمده بود. قایقی روی آب عظیم پشت سد در گردش بود. باد مختصری میوزید که پس از برخورد به آب متراکم پشت سد خنکی مطبوعی را در فضا منتشر میکرد.
قایق نزدیک شد. بازپرس، یوسف، رضا و وکلا سوار شدیم. نرگس، احسان و پدرش در خشکی ماندند و از همانجا ما را نظاره میکردند. چهرههای یوسف و رضا در هم و برافروخته بود. قایق در جایی که یوسف اشاره کرد ایستاد و موتورش را خاموش کرد. سکوت دریاچه تنها با صدای بعضی مرغان کوچک که به چالاکی بالای سر ما پرواز میکردند میشکست. قایق جاییکه یوسف نشان داد ایستاد. فاصله غرقگاه سعید تا لبه سد بیش از سی متر نبود. بازپرس شروع کرد:
"دقیقا کجا سعید غرق شد. تو کجا بودی و او در چه فاصلهای از تو شنا میکرد؟ "مخاطب یوسف بود که با بیمیلی و سنگینی حرف میزد. یادآوری آن لحظات تلخ آزارش میداد. رضا به آب خیره شده بود و من به لبان یوسف که بالاخره گشوده شد: "سعید پشت سر من میاومد...من خسته شده بودم....فهمیدم که چه اشتباهی کردم....ما شنای توی سد را با استخر یکی گرفته بودیم...یه دفعه سعید کمک خواست. برگشتم دیدم بُریده....دیگه نمیتونه بیاد....رفتم کمکش....مثل یک تیکه سنگ شده بود....داشت میرفت پایین.....سعی کردم نگهش دارم.....
"رضا داد زد: "اگه راست میگی چرا کاری نکردی؟چرا گذاشتی بره زیر این همه آب؟". یوسف با صدایی که در آن ارتعاش و لرزه آشکار بود جواب داد: "من خودمم به زور نگهداشته بودم...انرژی نداشتم. من که ورزشکار یا مربی شنا نیستم....".بازپرس بیتوجه به بگومگوی آن دو پرسید: "بعد چی شد؟ چرا اثار خراشیدگی روی سینه سعید به جا مونده؟".
یوسف که معلوم بود کلافه شده گفت: "یه دفعه سعید چسبید به من...آب رفت تو دهنم..به هر زحمتی بود رو آب نگهش داشتم ولی اون.....". به گریه افتاد؛ اول آرام و بعد با صدای بلند اشک میریخت: "هیچ جوونی برای سعید نمونده بود...ترس.... ترس از مردن هر دوتامون را گرفته بود. دیدم دست انداخت و گردن من را چسبید...مثل این که میخواست روی من سوار بشه...هیچی حالیش نبود....دوباره رفتم پایین....آب خوردم، اومدم بالا و سعی کردم از خودم جداش کنم....نمیشد...مرگ رو جلوی چشمام دیدم...یا سعید باید میمرد یا من....شاید هر دومون. چون اگه من غرق میشدم سعید قدرت شناکردن نداشت.
داد زدم...تورو خدا سعید ولم کن....ولم کن ". گریه یوسف اوج گرفت. تقریبا داشت ضجه میزد: "ولم نمیکرد...داشتم خفه میشدم ...سعید دیگه حال خودش را نمیفهمید...هر کی سرراهش بود را با خودش میبرد پایین....تصميم گرفتم بزنمش کنار...ولم نمی کرد....با مشت و پنجه چند بار تو سینهاش زدم..
.اینقدر زدم تا دستاش شل شد و ول کرد..من دیگه نا نداشتم. داشتم میمردم..تنها چیزی که باعث میشد به شنا کردن ادامه بدم صورت مادرم بود....فقط به خاطر اون شنا میکردم...مثل یک جسد شده بودم.....خدا....خدا ". یوسف فریاد میکرد. از رضا غفلت کرده بودم. دیدم یک گوشه قایق نشسته و سرش را با دستاش گرفته است. حدس زدم بیصدا گریه میکند.
بازپرس پرسید: "لحظه فرو رفتن سعید را در آب به خاطرت هست؟ دقیقا کجا فرو رفت؟". یوسف که اشکهایش را پاک میکرد با صدایی خفه گفت: "ندیدم...اخرین چیزی که ازش به خاطرم مونده صورتش بود که خیلی ترسیده بود...همین جا پایین رفت " و با انگشت اشاره نقطهای را نشان داد. نگاهی به نرگس و احسان انداختم؛ چون شبههایی از دور بهنظر میرسیدند. احسان ایستاده بود و نرگس چند متر دورتر روی خاک رهاشده بود. نگاهی به آب انداختم؛
زلال، خنک و زیبا.
چگونه این مایه زندگی به زندگی جوانی برنا پایان داده بود؟
آیا اين زیبای آرام خفته در پرنیان سیال میتوانست قاتل باشد؟ کناره سد از ما چندان دور نبود.
چقدر میان مرگ و زندگی فاصلهای کوتاه است........
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
آیا اين زیبای آرام خفته در پرنیان سیال میتوانست قاتل باشد؟ کناره سد از ما چندان دور نبود.
چقدر میان مرگ و زندگی فاصلهای کوتاه است........
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
🔴 شهربند گنجه ۵
🔹دربارهی مخزنالاسرار
✍ شادروان دکتر #عبدالحسین_زرین_کوب
🔸مخزنالاسرار که اولین ثمرهی عزلت و ریاضت نظامی بود در عین حال اولین تجربهی عمدهی شاعرانهی عصرِ وی در پیوند شعر با شرع بود. در این اثر که به شیوهی حدیقهی سنایی نظم شد، شاعر شعر را به دنیای صومعه و ریاضت کشانده بود اما بر خلاف الگوی خود، سنایی با آنکه به زهد و تشرّع علاقه نشان میداد اصراری در تعلیم تصوّف رسمی عصر نداشت. این منظومه سراسر فریاد اعتراضی بود بر آنچه ناظران شرع به نام آن انجام میدادند.
🔸مخزنالاسرار در واقع فقط یک مرحله از جستجویی بود که ذهن شاعر در تکاپوی وصول به یک مدینهی فاضله در پیش گرفته بود و البته ادامهی این جستجو در همان امتداد دیگر ضرورت نداشت. به علاوه این منظومه با اینکه مورد تحسین شعر شناسان عصر واقع شد آن شهرت و قبولی را که شاعر انتظار داشت در محافل صوفیه پیدا نکرد. زبانش با وجود زیبایی، دشوار و محتوایش با وجود اشتمال بر وعظ و تحقیق، از جنس آنچه در حدیقهی سنایی توجه خاص اهل خانقاه را بر میانگیخت نبود. پس این نکته که گویندهی مخزنالاسرار در دنبال آنهمه وعظ و تحقیق زاهدانهی مندرج در آن کتاب به نظم کردن هوسنامهای مثل خسرو و شیرین دست بزند آن اندازه که برای یاران ملامتگرش غریب و دستاویز اعتراض مینمود، با دیدگاه و شیوهی فکر خود او مغایرت نداشت. او قبل از هر چیز شاعر بود و طبع آزمایی در شیوههای شعر بیش از هر چیز دیگر برایش جالب بود. خاصه که این طبعآزمایی به او امکان میداد تا برای رهایی از محدودیت مدینهی جاهلهی واقعی، تصویر مدینهی فاضلهیی را که از دروغ و فریب و ریا خالی باشد در قلمرو شعر و افسانه جستجو کند.
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
🔹دربارهی مخزنالاسرار
✍ شادروان دکتر #عبدالحسین_زرین_کوب
🔸مخزنالاسرار که اولین ثمرهی عزلت و ریاضت نظامی بود در عین حال اولین تجربهی عمدهی شاعرانهی عصرِ وی در پیوند شعر با شرع بود. در این اثر که به شیوهی حدیقهی سنایی نظم شد، شاعر شعر را به دنیای صومعه و ریاضت کشانده بود اما بر خلاف الگوی خود، سنایی با آنکه به زهد و تشرّع علاقه نشان میداد اصراری در تعلیم تصوّف رسمی عصر نداشت. این منظومه سراسر فریاد اعتراضی بود بر آنچه ناظران شرع به نام آن انجام میدادند.
🔸مخزنالاسرار در واقع فقط یک مرحله از جستجویی بود که ذهن شاعر در تکاپوی وصول به یک مدینهی فاضله در پیش گرفته بود و البته ادامهی این جستجو در همان امتداد دیگر ضرورت نداشت. به علاوه این منظومه با اینکه مورد تحسین شعر شناسان عصر واقع شد آن شهرت و قبولی را که شاعر انتظار داشت در محافل صوفیه پیدا نکرد. زبانش با وجود زیبایی، دشوار و محتوایش با وجود اشتمال بر وعظ و تحقیق، از جنس آنچه در حدیقهی سنایی توجه خاص اهل خانقاه را بر میانگیخت نبود. پس این نکته که گویندهی مخزنالاسرار در دنبال آنهمه وعظ و تحقیق زاهدانهی مندرج در آن کتاب به نظم کردن هوسنامهای مثل خسرو و شیرین دست بزند آن اندازه که برای یاران ملامتگرش غریب و دستاویز اعتراض مینمود، با دیدگاه و شیوهی فکر خود او مغایرت نداشت. او قبل از هر چیز شاعر بود و طبع آزمایی در شیوههای شعر بیش از هر چیز دیگر برایش جالب بود. خاصه که این طبعآزمایی به او امکان میداد تا برای رهایی از محدودیت مدینهی جاهلهی واقعی، تصویر مدینهی فاضلهیی را که از دروغ و فریب و ریا خالی باشد در قلمرو شعر و افسانه جستجو کند.
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
Telegram
نظامی گنجوی
مروری شنیداری بر آثار نظامی گنجوی؛
کستباکس:
https://castbox.fm/va/3124088
اپل پادکست:
https://podcasts.apple.com/us/podcast/%D9%86%D8%B8%D8%A7%D9%85%DB%8C-%DA%AF%D9%86%D8%AC%D9%88%DB%8C/id1554445947
توئیتر:
https://twitter.com/nezami_ganjavi?s=09
کستباکس:
https://castbox.fm/va/3124088
اپل پادکست:
https://podcasts.apple.com/us/podcast/%D9%86%D8%B8%D8%A7%D9%85%DB%8C-%DA%AF%D9%86%D8%AC%D9%88%DB%8C/id1554445947
توئیتر:
https://twitter.com/nezami_ganjavi?s=09
Audio
🎧 #هفت_پیکر
اثر حکیم #نظامی_گنجوی
🔹قسمت هجدهم
✔️مقدمهی هفتپیکر ۴
✔️نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید
✔️آغاز قصهی خواجه و بانوی چنگنواز
🎤خوانش: محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
⛔️شنیدن این قسمت برای کودکان مناسب نیست
.
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
اثر حکیم #نظامی_گنجوی
🔹قسمت هجدهم
✔️مقدمهی هفتپیکر ۴
✔️نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید
✔️آغاز قصهی خواجه و بانوی چنگنواز
🎤خوانش: محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
⛔️شنیدن این قسمت برای کودکان مناسب نیست
.
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#برگه_شوندان
گریه و اندوه اهریمنی است. در آموزههای دین زرتشت، این اهریمن بدنهاد است که زاری را در جهان میگسترد. و آنچه مزدا اهوره به آدمیان داده است تا در برابر شر ایستادگی کنند، رامش و شادی است.
شادی آفریدهی اهورامزدا و همسنگ دیگر آفریدههای او چون زمین و آسمان و انسان است، چنانکه در سنگنبشتهی نقش رستم از زبان داریوش بزرگ آمده است:
«کردگار بزرگ اهورامزداست که زمین را آفرید. که آسمان را آفرید. که آدمی را آفرید. که شادی را برای آدمی آفرید. که داریوش را شاه کرد. شاهی از بسیار شاهان و فرمانداری از بسیاران.»
اهریمن آدمیزاده را گریان و پیوسته در رنج و اندوه میخواهد. او اما باید بخندد. بر نیک و بد، و بر تباهی دورانها، که راه دیگری برای گذر از گردنههای دشخوار زندگی نیست. و شادی خود بالاترین نیایشها به درگاه مزدا اهوره است چنان که در گاهان میگوید:
«ای اهورهی تیزبین! به شادمانی و رامش من، دهش بیمانند خویش را که از «شهریاری مینوی» و از «منش نیک» است، بر من آشکار کن.»
(هات ۳۳/بند۱۳)
«ای کسانی که همه همکام یکدیگرید! «اشه» و «منش نیک» را که از آموزش آن، «آرمیتی» فزونی خواهد گرفت، به ما ارزانی دارید. شما را در نماز میستاییم و از «مزدا» خواستاریم که به ما رامش بخشد.»
(یسنه، هات ۵۱/ بند ۲۰)
#محسن_توحیدیان
-----------------------------------
(فرازهای گاهان از اوستا بهترجمهی
جلیل دوستخواه)
اَشَه: حقیقت و راستی، قانون پاداش و پادافره.
آرمیتی: اسپندارمذ، یکی از ایزدبانوان دین زرتشتی و نماد مهر و بردباری و فروتنی.
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
گریه و اندوه اهریمنی است. در آموزههای دین زرتشت، این اهریمن بدنهاد است که زاری را در جهان میگسترد. و آنچه مزدا اهوره به آدمیان داده است تا در برابر شر ایستادگی کنند، رامش و شادی است.
شادی آفریدهی اهورامزدا و همسنگ دیگر آفریدههای او چون زمین و آسمان و انسان است، چنانکه در سنگنبشتهی نقش رستم از زبان داریوش بزرگ آمده است:
«کردگار بزرگ اهورامزداست که زمین را آفرید. که آسمان را آفرید. که آدمی را آفرید. که شادی را برای آدمی آفرید. که داریوش را شاه کرد. شاهی از بسیار شاهان و فرمانداری از بسیاران.»
اهریمن آدمیزاده را گریان و پیوسته در رنج و اندوه میخواهد. او اما باید بخندد. بر نیک و بد، و بر تباهی دورانها، که راه دیگری برای گذر از گردنههای دشخوار زندگی نیست. و شادی خود بالاترین نیایشها به درگاه مزدا اهوره است چنان که در گاهان میگوید:
«ای اهورهی تیزبین! به شادمانی و رامش من، دهش بیمانند خویش را که از «شهریاری مینوی» و از «منش نیک» است، بر من آشکار کن.»
(هات ۳۳/بند۱۳)
«ای کسانی که همه همکام یکدیگرید! «اشه» و «منش نیک» را که از آموزش آن، «آرمیتی» فزونی خواهد گرفت، به ما ارزانی دارید. شما را در نماز میستاییم و از «مزدا» خواستاریم که به ما رامش بخشد.»
(یسنه، هات ۵۱/ بند ۲۰)
#محسن_توحیدیان
-----------------------------------
(فرازهای گاهان از اوستا بهترجمهی
جلیل دوستخواه)
اَشَه: حقیقت و راستی، قانون پاداش و پادافره.
آرمیتی: اسپندارمذ، یکی از ایزدبانوان دین زرتشتی و نماد مهر و بردباری و فروتنی.
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
Telegram
برگه تخصصی ادبیات و فلسفه شوَندان
این برگه جویای دگرگونی در نگاه به خود است از مسیرهای نامعمول ادبیات، فلسفه و هنر. محملی برای ارائه ی ایده های نو و خلاقیت های تازه.
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
محمل گفتار/محمد دهدشتی
🔹آگاهی برای تغییر
معرفی و گزیدههایی از کتاب: کنشگران مرزی( معرفی نویسنده و کتاب)
کنشگران مرزی: صد سال نخست، از نسل شوشتری(۱۱۷۰ش) تا نسل فروغی(۱۲۷۰ ش)/مقصود فراستخواه._ تهران: گامنو؛ چاپ ۳، ۱۴۰۲؛ ۶۰۲ ص.
پیش نوشت نگارنده:
مقصود فراستخواه(۱۳۳۵ تبریز _ )، جامعهشناس، استاد دانشگاه، پژوهشگر و مترجم ایرانی در ۳ حوزه عمده مطالعات اجتماعی، مطالعات دین، و مطالعات علم، آموزش عالی و دانشگاه در ایران است.
فراستخواه در فلسفه و الهیات تحصیل کرد و موفق به اخذ دکترای برنامهریزی توسعه آموزش عالی از دانشگاه شهید بهشتي شد. وی در عین حال موسس میز آیندهپژوهی در موسسه پژوهش و آموزش عالی نیز است.
دکتر فراستخواه علاوه بر نگارش و ترجمه حدود ۳۰ کتاب، دارای مقالات و گفتگوهای متعددی در حوزههای گفته شده و موضوعات پیرامونی آنها است که باعث شده تا او را به یکی از مشهورترین و تاثیرگذارترین پژوهشگران دانشگاهی در زمینه ایران معاصر معرفی کند.
گذشته از ارزش علمی، رفتار و کنش متواضعانه و فوقالعاده اخلاقمدار دکتر فراستخواه از ایشان شخصیتی کمنظیر ساخته است.
نگارنده ضمن احترام و ارادت به همه پژوهشگرانِ مستقلِ حوزه اندیشه، تاریخ و جامعه ایران، بارها به پژوهشگران و علاقمندان به مباحث عمیقتر و فراتر از سطوح عمومی، پیشنهاد کردهام که نظریات و کتابهای دکتر مقصود فراستخواه را در کنار اساتید دیگری چون مصطفی ملکیان در اولویت مطالعات خود قرار دهند.
طرح نظریه کنشگری مرزی در چند سال گذشته، انتشار همین کتاب و دیدگاههای گسترده نقادانهی موافق و مخالف درباره آن، باعث شده تا ایشان بسیار بیشتر از گذشته به کانون توجه نخبگان و خوانندگان حرفهای این مباحث تبدیل شود.
لازم به ذکر است که بیشتر آثار دکتر فراستخواه به دلیل رویکرد پژوهشی_دانشگاهی آنها در دانشگاهها تدریس میشوند، و به همین دلیل است که شاید برای عموم چندان شناخته شده نباشند. البته به جز کتاب "ما ایرانیان: زمینهکاوی تاریخی خلقیات ایرانی/ نشر نی، ۱۳۹۴" که در بین علاقمندان بسیار شناخته شده است، تاکنون ۲۶ بار تجدید چاپ شده و مطالعه آن برای همه ایرانیان قابل درک و ضروری است.
معرفی کتاب:
با افزایش شکاف ملت _ دولت و در شرایط انسداد، که پنجرهها برای گفتوگو بسته میشوند، پلهای ارتباطی از بین میروند، دیوارهای بیاعتمادی بلندتر، و حوزههای مدنی ضعیفتر میشوند، فضایی از ناامیدی بر اذهان سنگینی و اعتماد به نفس اجتماعی را تهدید میکند. اما جامعهی ایرانی از نفس نمیافتد. قابلیتهای تمدنی و فرهنگی سبب میشود که عاملان اجتماعی با تنوع بخشیدن به شیوههای عمل خود، صورتهای متفاوتی از کنشگری در پیش بگیرند.
کنشگری مرزی یکی از این تنوعات و ابتکارات عمل اجتماعی توسط "عاملانی است که پایی در حکومت و پایی در جامعه" دارند، میان "ایوان جامعه و دیوان دولت" تردد میکنند و دست به خلاقیتهای مختلف میزنند، فضاهای واسط به وجود میآورند، روزنههایی برای گفتوگو میگشایند و برای توسعه و ظرفیتسازی جامعه، توانمندسازی میکنند.
در چنین وضعیتی بیم آن میرود که همین کنشگران نیز توسط دولتها طرد و به حاشیه رانده شوند؛ یا خود آنها به قدرت و رانت و زیست سیاست چسبندگی پیدا کنند. در آنصورت، دوباره تمام دستاورد نسلها در سیاهچالههای مناقشات فرو میرود و امر توسعه و پایداری در جامعه همچنان به تعویق میافتد.
از متن جلد پشت کتاب
پس نوشت نگارنده:
منابع مورد استفاده نویسنده برای این کتاب بیشتر از ۵۰۰ عنوان فارسی و انگلیسی است که میتواند مرجع فوقالعادهای برای شناخت کتابهای بیشتر برای خوانندگان باشد. ضمن اینکه مطالب متنوع و پیچیده کتاب با نگارشی نسبتن روان و جذاب عرضه شده، و مباحث مهم متن در جداولی قرار داده شده است تا توجه خوانندگان را معطوف خود کند.
حروفچینی، صفحهآرایی، ویراستاری، کتابشناسی، نمایه و صحافی کتاب نیز در سطح قابل قبولی است تا ساختار خوب کتاب نیز همپای ارزش محتوایی آن باشد.
#کتاب_کنشگران_مرزی
#مقصود_فراستخواه
#کنشگران_مرزی
#محمل_گفتار
#محمد_دهدشتی
@mgmahmel
@https://chat.whatsapp.com/LnlsWcgWAtk10r97qddJN4
🆔 @Sayehsokhan
🔹آگاهی برای تغییر
معرفی و گزیدههایی از کتاب: کنشگران مرزی( معرفی نویسنده و کتاب)
کنشگران مرزی: صد سال نخست، از نسل شوشتری(۱۱۷۰ش) تا نسل فروغی(۱۲۷۰ ش)/مقصود فراستخواه._ تهران: گامنو؛ چاپ ۳، ۱۴۰۲؛ ۶۰۲ ص.
پیش نوشت نگارنده:
مقصود فراستخواه(۱۳۳۵ تبریز _ )، جامعهشناس، استاد دانشگاه، پژوهشگر و مترجم ایرانی در ۳ حوزه عمده مطالعات اجتماعی، مطالعات دین، و مطالعات علم، آموزش عالی و دانشگاه در ایران است.
فراستخواه در فلسفه و الهیات تحصیل کرد و موفق به اخذ دکترای برنامهریزی توسعه آموزش عالی از دانشگاه شهید بهشتي شد. وی در عین حال موسس میز آیندهپژوهی در موسسه پژوهش و آموزش عالی نیز است.
دکتر فراستخواه علاوه بر نگارش و ترجمه حدود ۳۰ کتاب، دارای مقالات و گفتگوهای متعددی در حوزههای گفته شده و موضوعات پیرامونی آنها است که باعث شده تا او را به یکی از مشهورترین و تاثیرگذارترین پژوهشگران دانشگاهی در زمینه ایران معاصر معرفی کند.
گذشته از ارزش علمی، رفتار و کنش متواضعانه و فوقالعاده اخلاقمدار دکتر فراستخواه از ایشان شخصیتی کمنظیر ساخته است.
نگارنده ضمن احترام و ارادت به همه پژوهشگرانِ مستقلِ حوزه اندیشه، تاریخ و جامعه ایران، بارها به پژوهشگران و علاقمندان به مباحث عمیقتر و فراتر از سطوح عمومی، پیشنهاد کردهام که نظریات و کتابهای دکتر مقصود فراستخواه را در کنار اساتید دیگری چون مصطفی ملکیان در اولویت مطالعات خود قرار دهند.
طرح نظریه کنشگری مرزی در چند سال گذشته، انتشار همین کتاب و دیدگاههای گسترده نقادانهی موافق و مخالف درباره آن، باعث شده تا ایشان بسیار بیشتر از گذشته به کانون توجه نخبگان و خوانندگان حرفهای این مباحث تبدیل شود.
لازم به ذکر است که بیشتر آثار دکتر فراستخواه به دلیل رویکرد پژوهشی_دانشگاهی آنها در دانشگاهها تدریس میشوند، و به همین دلیل است که شاید برای عموم چندان شناخته شده نباشند. البته به جز کتاب "ما ایرانیان: زمینهکاوی تاریخی خلقیات ایرانی/ نشر نی، ۱۳۹۴" که در بین علاقمندان بسیار شناخته شده است، تاکنون ۲۶ بار تجدید چاپ شده و مطالعه آن برای همه ایرانیان قابل درک و ضروری است.
معرفی کتاب:
با افزایش شکاف ملت _ دولت و در شرایط انسداد، که پنجرهها برای گفتوگو بسته میشوند، پلهای ارتباطی از بین میروند، دیوارهای بیاعتمادی بلندتر، و حوزههای مدنی ضعیفتر میشوند، فضایی از ناامیدی بر اذهان سنگینی و اعتماد به نفس اجتماعی را تهدید میکند. اما جامعهی ایرانی از نفس نمیافتد. قابلیتهای تمدنی و فرهنگی سبب میشود که عاملان اجتماعی با تنوع بخشیدن به شیوههای عمل خود، صورتهای متفاوتی از کنشگری در پیش بگیرند.
کنشگری مرزی یکی از این تنوعات و ابتکارات عمل اجتماعی توسط "عاملانی است که پایی در حکومت و پایی در جامعه" دارند، میان "ایوان جامعه و دیوان دولت" تردد میکنند و دست به خلاقیتهای مختلف میزنند، فضاهای واسط به وجود میآورند، روزنههایی برای گفتوگو میگشایند و برای توسعه و ظرفیتسازی جامعه، توانمندسازی میکنند.
در چنین وضعیتی بیم آن میرود که همین کنشگران نیز توسط دولتها طرد و به حاشیه رانده شوند؛ یا خود آنها به قدرت و رانت و زیست سیاست چسبندگی پیدا کنند. در آنصورت، دوباره تمام دستاورد نسلها در سیاهچالههای مناقشات فرو میرود و امر توسعه و پایداری در جامعه همچنان به تعویق میافتد.
از متن جلد پشت کتاب
پس نوشت نگارنده:
منابع مورد استفاده نویسنده برای این کتاب بیشتر از ۵۰۰ عنوان فارسی و انگلیسی است که میتواند مرجع فوقالعادهای برای شناخت کتابهای بیشتر برای خوانندگان باشد. ضمن اینکه مطالب متنوع و پیچیده کتاب با نگارشی نسبتن روان و جذاب عرضه شده، و مباحث مهم متن در جداولی قرار داده شده است تا توجه خوانندگان را معطوف خود کند.
حروفچینی، صفحهآرایی، ویراستاری، کتابشناسی، نمایه و صحافی کتاب نیز در سطح قابل قبولی است تا ساختار خوب کتاب نیز همپای ارزش محتوایی آن باشد.
#کتاب_کنشگران_مرزی
#مقصود_فراستخواه
#کنشگران_مرزی
#محمل_گفتار
#محمد_دهدشتی
@mgmahmel
@https://chat.whatsapp.com/LnlsWcgWAtk10r97qddJN4
🆔 @Sayehsokhan
Telegram
attach 📎
✍ میگویند روزی اتابک ابیبکر سعد زنگی، از سعدی پرسید :
بهترین و عالیترین غزل زبان فارسی کدام است؟
برایم بفرست تا غذای جان خود کنم...
سعدی در جواب یکی از غزلهای جلالالدینمحمد بلخی مولوی، را با این مَطلع میخواند که محتوایش این است:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم، عزم تماشا کِراست...
.
و این غزل را برای اتابک فرستاد و پیغام داد
((هرگز اشعاری بدین شیوایی سروده نشده و نخواهد شد...ای کاش به روم میرفتم و خاک پای جلالالدین را بوسه میزدم))
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرويم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهايم يار ملک بودهايم
باز همانجا رويم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتريم وز ملک افزونتريم
زين دو چرا نگذريم منزل ما کبرياست ....
(برگرفته از تاریخ عرفان و عارفان ایرانی،
رفیع حقیقت ۵۱۱ )
🆔 @Sayehsokhan
بهترین و عالیترین غزل زبان فارسی کدام است؟
برایم بفرست تا غذای جان خود کنم...
سعدی در جواب یکی از غزلهای جلالالدینمحمد بلخی مولوی، را با این مَطلع میخواند که محتوایش این است:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم، عزم تماشا کِراست...
.
و این غزل را برای اتابک فرستاد و پیغام داد
((هرگز اشعاری بدین شیوایی سروده نشده و نخواهد شد...ای کاش به روم میرفتم و خاک پای جلالالدین را بوسه میزدم))
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرويم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهايم يار ملک بودهايم
باز همانجا رويم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتريم وز ملک افزونتريم
زين دو چرا نگذريم منزل ما کبرياست ....
(برگرفته از تاریخ عرفان و عارفان ایرانی،
رفیع حقیقت ۵۱۱ )
🆔 @Sayehsokhan
سن و خلاقیت
تحقیقات نشان میدهد همه انسانها قادر به داشتن تفکر خلاق هستند.
ما تواناییهای خلاقانهای داریم که اغلب در اوایل زندگی ظهور میکنند.
پژوهشها نشان میدهد هر فرد بزرگسال برای هر موقعیتی ۳ تا ۴ ایده جایگزین به ذهنش میرسد ولی این عدد در مورد کودک معمولی به ۶۰ میرسد.
📚 #برشی_از_کتاب : #خلاقیت_و_تغییر
📘#نام_اصلی: #Unleash_the_creative_new_you
✍️ اثر: #دکتر_ویل_ادواردز
👌 ترجمه: #ابوذر_کرمی
📖 صفحه: 9و10
📇 انتشارات: #سایه_سخن
📕 چاپ: دوم
🆔 @Sayehsokhan
تحقیقات نشان میدهد همه انسانها قادر به داشتن تفکر خلاق هستند.
ما تواناییهای خلاقانهای داریم که اغلب در اوایل زندگی ظهور میکنند.
پژوهشها نشان میدهد هر فرد بزرگسال برای هر موقعیتی ۳ تا ۴ ایده جایگزین به ذهنش میرسد ولی این عدد در مورد کودک معمولی به ۶۰ میرسد.
📚 #برشی_از_کتاب : #خلاقیت_و_تغییر
📘#نام_اصلی: #Unleash_the_creative_new_you
✍️ اثر: #دکتر_ویل_ادواردز
👌 ترجمه: #ابوذر_کرمی
📖 صفحه: 9و10
📇 انتشارات: #سایه_سخن
📕 چاپ: دوم
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩
غرقه(۲۰)
باید کاری میکردم؛ نه برای رضا یا حتی یوسف؛بلکه برای وجدان خراشیده خودم. جنبه حقوقی شکایت تقریبا روشن شده بود. قتل عمدی در کار نبود؛ دلیلی از این ادعا حمایت نمیکرد.
قتل غیر عمد نیز فضایی مه آلود را تصویر میکرد که همه چیز در هالهای از ابهام تعریف میشد.
سعید برای گریختن از مرگ به یوسف پناه برده یا آویخته بود و چون چنگال مرگ را بر گلوی خویش احساس کرده بود، برای ماندن بر روی آب، یوسف را در مقابل حملات ترسناک فنا و نیستی سپر خویش قرار داده بود. آیا یوسف در راندن سعید از خود و حتی مضروب نمودن وی دچار تقصیر شده بود؟ ایا میشد مرگ سعید را نتیجه اقدام یوسف در نجات جان خویش به حساب آورد؟
آیا یوسف میتوانست باعث نجات جوان نگون بخت از غرقشدن گردد و چنین نکرده بود؟
این سوالات چون ارتشی نامنظم در ذهنم رژه میرفت و آرامش فکری مرا در زیر ضرباتی که محکم به مغزم میخورد از میان برده بود.
باید چارهای میاندیشیدم.
زنگ زدم به نرگس تا با شوهرش بیایند دفتر. جمال را هم خبر کردم. مهندس میتوانست با حمایت معنوی خود از من، کمکم نماید.
شب هنگام و در حالیکه دو هفته بعد اولین سالگرد مرگ سعید بود در دفتر منتظر میهمانان بودم. نرگس آمد؛ تنها. رضا نیامد.
معلوم بود که هنوز از من و دعوایی که کردیم خاطری مکدر دارد. جمال هم آمد. شروع کردم: "نرگس خانم! رضا هم باید میآمد و حالا کار شما سختتر میشود، چون باید گزارش بحث امشب را به وی بدهید.
اتهام قتل عمد هيچ شانسی ندارد. میماند قتل غیر عمد. دقت کنید. با مطالبی که یوسف بارها تکرار کرده و دلیلی در مخالفت با آن نیست، آن چه یوسف کرده نامتعارف نبوده و احتمال تبرئه او زیاد است. من پیشنهادی دارم....". نرگس به دقت به حرفهای من گوش میداد و جمال هم گوشش با من بود، گرچه نگاهش به صفحه گوشی موبایلش دوخته شده بود:" ...با رضا صحبت کنید و رضایت دهید. اگر یوسف تبرئه شود، بار چند ماه بازداشت وی بر دوش و وجدان شماست و اگر محکوم به پرداخت دیه شود، ایا شما از یک جوان یک لا قبا چه چیزی را وصول خواهید کرد؟
آیا باز به زندانش میاندازید...؟".
نرگس چیزی نگفت و فقط به من نگاه میکرد. مهندس آمد به میدان: "درست میگه....رضا یه بازاری خوشنامه و باید به نتیجه اجتماعی این پرونده هم توجه کند". نرگس نشان میداد که قادر به تصمیمگیری نیست. دلم برایش سوخت. مطمئن بودم که رضا هم دچار بیخوابی خواهد شد.
نرگس بلند شد. از کیفش کاغذی درآورد و گذاشت روی میز: "چک است. رضا داده. گفت اگر دوباره پاره نمیکنید بدهم خدمتتان..." و لبخندی زد.
مهندس هم خندید و گفت: "تو را خدا اگه میخوای پاره کنی بده به من که بد جوری گرفتارم".
چک را گذاشتم لای یکی از کتابهای قانون که روی میز چیده شده بود. نرگس رفت و به دنبال او جمال.
من ماندم و فکرهای دور و دراز راجع به تحلیل حقوقی مرگ سعید؛ مرگی که سعادتی در آن برای والدین جوان غرقه نبود.
چند روزی گذشت. در حال رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد؛ نرگس بود:"
...ما خیلی فکر کردیم؛ من و رضا. بالاخره قرار شد که رضایت بدهیم. اولش رضا راضی نبود ولی حالا قبول کرده....بچه ما که دیگه بر نمیگرده. ما هم نمی خواهیم ارزش سعید را به مال محاسبه کنند.
راستی میدونید..یه چیزی که باعث شد رضا قبول کنه خوابی بود که دید....گفت خواب دیده که کنار سد وایستاده و دنبال سعید تو آب میگشته و صداش میزده که یه دفعه بچم از آب در اومده و هی گفته بابا سردمه...یه چیزی روم بنداز تا گرم بشم ....خیلی سردمه ".
فردای آن روز رضا و نرگس در یکی از دفتر خانهها رضایتنامه رسمی امضا کردند. با وکیل یوسف هماهنگی کردیم و با رئیس دادگاه صحبت کردیم. او هم مثل این که باری از دوشش برداشته شده بود، چند روز بعد حکم به برائت یوسف صادر کرد. کسی معترض رای نشد و حکم قطعی و پرونده مختومه شد.
یکی دوماه بعد تلفنم زنگ خورد. جمال بود: "فرداشب خونه رضا یادت نره. منتظرتم....".گفتم : "تو به جای من...رضا که دیگر مرا تحویل نمیگیرد". جمال با لحنی جدی گفت:
"اگر نیای، دیگه نه من نه تو " گیر کرده بودم. با آن که خیلی تمایل به رفتن نداشتم ، رفتم ".
۲۸ صفر بود و در خانه رضا مراسم سالیانه برگزار می شد.
دم در عکس بزرگی از سعید در قاب بزرگی قرارداده شده بود. مقداری به دقت به عکس خیره شدم. دلم سوخت. جوانی تباه شده و حسرتی که از فقدان او بر دل پدر و مادرش مانده بود متأثرم ساخت. تو حال خودم بودم که دستی شانهام را لمس کرد. برگشتم عقب؛ رضا بود: "ما بچگیها تا حرفمون میشد قهر میکردیم ولی برای یکی دو ساعت. حالا برای دوسال، شایدم همیشه؛ این که نشد. مثل این که اون موقعها مردتر از حالا بودیم...".
رضا خندید؛ من لبخند زدم. دستی زد به پشت من و رفتم داخل منزل. همه جا سیاه پوش بود.
زود جمال را دیدم. مشغول بود:
غرقه(۲۰)
باید کاری میکردم؛ نه برای رضا یا حتی یوسف؛بلکه برای وجدان خراشیده خودم. جنبه حقوقی شکایت تقریبا روشن شده بود. قتل عمدی در کار نبود؛ دلیلی از این ادعا حمایت نمیکرد.
قتل غیر عمد نیز فضایی مه آلود را تصویر میکرد که همه چیز در هالهای از ابهام تعریف میشد.
سعید برای گریختن از مرگ به یوسف پناه برده یا آویخته بود و چون چنگال مرگ را بر گلوی خویش احساس کرده بود، برای ماندن بر روی آب، یوسف را در مقابل حملات ترسناک فنا و نیستی سپر خویش قرار داده بود. آیا یوسف در راندن سعید از خود و حتی مضروب نمودن وی دچار تقصیر شده بود؟ ایا میشد مرگ سعید را نتیجه اقدام یوسف در نجات جان خویش به حساب آورد؟
آیا یوسف میتوانست باعث نجات جوان نگون بخت از غرقشدن گردد و چنین نکرده بود؟
این سوالات چون ارتشی نامنظم در ذهنم رژه میرفت و آرامش فکری مرا در زیر ضرباتی که محکم به مغزم میخورد از میان برده بود.
باید چارهای میاندیشیدم.
زنگ زدم به نرگس تا با شوهرش بیایند دفتر. جمال را هم خبر کردم. مهندس میتوانست با حمایت معنوی خود از من، کمکم نماید.
شب هنگام و در حالیکه دو هفته بعد اولین سالگرد مرگ سعید بود در دفتر منتظر میهمانان بودم. نرگس آمد؛ تنها. رضا نیامد.
معلوم بود که هنوز از من و دعوایی که کردیم خاطری مکدر دارد. جمال هم آمد. شروع کردم: "نرگس خانم! رضا هم باید میآمد و حالا کار شما سختتر میشود، چون باید گزارش بحث امشب را به وی بدهید.
اتهام قتل عمد هيچ شانسی ندارد. میماند قتل غیر عمد. دقت کنید. با مطالبی که یوسف بارها تکرار کرده و دلیلی در مخالفت با آن نیست، آن چه یوسف کرده نامتعارف نبوده و احتمال تبرئه او زیاد است. من پیشنهادی دارم....". نرگس به دقت به حرفهای من گوش میداد و جمال هم گوشش با من بود، گرچه نگاهش به صفحه گوشی موبایلش دوخته شده بود:" ...با رضا صحبت کنید و رضایت دهید. اگر یوسف تبرئه شود، بار چند ماه بازداشت وی بر دوش و وجدان شماست و اگر محکوم به پرداخت دیه شود، ایا شما از یک جوان یک لا قبا چه چیزی را وصول خواهید کرد؟
آیا باز به زندانش میاندازید...؟".
نرگس چیزی نگفت و فقط به من نگاه میکرد. مهندس آمد به میدان: "درست میگه....رضا یه بازاری خوشنامه و باید به نتیجه اجتماعی این پرونده هم توجه کند". نرگس نشان میداد که قادر به تصمیمگیری نیست. دلم برایش سوخت. مطمئن بودم که رضا هم دچار بیخوابی خواهد شد.
نرگس بلند شد. از کیفش کاغذی درآورد و گذاشت روی میز: "چک است. رضا داده. گفت اگر دوباره پاره نمیکنید بدهم خدمتتان..." و لبخندی زد.
مهندس هم خندید و گفت: "تو را خدا اگه میخوای پاره کنی بده به من که بد جوری گرفتارم".
چک را گذاشتم لای یکی از کتابهای قانون که روی میز چیده شده بود. نرگس رفت و به دنبال او جمال.
من ماندم و فکرهای دور و دراز راجع به تحلیل حقوقی مرگ سعید؛ مرگی که سعادتی در آن برای والدین جوان غرقه نبود.
چند روزی گذشت. در حال رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد؛ نرگس بود:"
...ما خیلی فکر کردیم؛ من و رضا. بالاخره قرار شد که رضایت بدهیم. اولش رضا راضی نبود ولی حالا قبول کرده....بچه ما که دیگه بر نمیگرده. ما هم نمی خواهیم ارزش سعید را به مال محاسبه کنند.
راستی میدونید..یه چیزی که باعث شد رضا قبول کنه خوابی بود که دید....گفت خواب دیده که کنار سد وایستاده و دنبال سعید تو آب میگشته و صداش میزده که یه دفعه بچم از آب در اومده و هی گفته بابا سردمه...یه چیزی روم بنداز تا گرم بشم ....خیلی سردمه ".
فردای آن روز رضا و نرگس در یکی از دفتر خانهها رضایتنامه رسمی امضا کردند. با وکیل یوسف هماهنگی کردیم و با رئیس دادگاه صحبت کردیم. او هم مثل این که باری از دوشش برداشته شده بود، چند روز بعد حکم به برائت یوسف صادر کرد. کسی معترض رای نشد و حکم قطعی و پرونده مختومه شد.
یکی دوماه بعد تلفنم زنگ خورد. جمال بود: "فرداشب خونه رضا یادت نره. منتظرتم....".گفتم : "تو به جای من...رضا که دیگر مرا تحویل نمیگیرد". جمال با لحنی جدی گفت:
"اگر نیای، دیگه نه من نه تو " گیر کرده بودم. با آن که خیلی تمایل به رفتن نداشتم ، رفتم ".
۲۸ صفر بود و در خانه رضا مراسم سالیانه برگزار می شد.
دم در عکس بزرگی از سعید در قاب بزرگی قرارداده شده بود. مقداری به دقت به عکس خیره شدم. دلم سوخت. جوانی تباه شده و حسرتی که از فقدان او بر دل پدر و مادرش مانده بود متأثرم ساخت. تو حال خودم بودم که دستی شانهام را لمس کرد. برگشتم عقب؛ رضا بود: "ما بچگیها تا حرفمون میشد قهر میکردیم ولی برای یکی دو ساعت. حالا برای دوسال، شایدم همیشه؛ این که نشد. مثل این که اون موقعها مردتر از حالا بودیم...".
رضا خندید؛ من لبخند زدم. دستی زد به پشت من و رفتم داخل منزل. همه جا سیاه پوش بود.
زود جمال را دیدم. مشغول بود:
"سلام مهندس....". آمد طرفم: " کجایی تو؟...
تو آبدارخونه چندتا بچه هستند. برو بالا سرشون یه وقت سماور راچپه نکنند برامون مصیبت درست کنند، اون وقت باید یه عزای دیگه هم بگیریم ". آمدم آبدار خانه؛ جایی که خوب باهاش آشنا بودم. چند تا نوجوان مشغول بودند و بزرگتری بالای سرشان نبود. یکی از آنها سلام کرد؛ پسرجمال بود. چقدر شبیه باباش بود.
چارپایهای آن جا بود؛ نشستم روی آن و به نظاره کار بچهها. یکی که بزرگتر بود چایی میریخت و دو نفر استکان میشستند و یکی قند میداد.
به من هم چایی دادند. حواسم به سماور بزرگی بود که باید مواظبش میبودم.
چراغها را خاموش کردند. گفتم؛ "بچهها دیگر بسه. چاییدادن رابگذارید برای وقتی که برق وصل شد." گوش دادند و یک گوشهای نشستند. صدای بلندگو بلند شد.
سید مصطفی بود:
"حسن آن سبط پیغمبر......ز زهر کین شده پرپر
تاریکی فضا و لحن سوزناکی که آتش به جانها میانداخت و خانهای که مصیبت و غم از در و دیوار آن فرو میریخت ، تاثیر خود را بر من نیز گذاشت.
آن چشمهای معصوم سعید در قاب عکس و آن استقبالی که رضا از من نمود، منقلبم ساخته بود. صدای مداح اوج گرفت و مرا با خود بُرد:
" دل زینب به خون غرقه...........
که سمی شد کنون حربه ".
کلمه غرقه مرا در اندوه و محنت غرق کرد. چشمهایم دیگر خشک نبود .......
(پایان)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
تو آبدارخونه چندتا بچه هستند. برو بالا سرشون یه وقت سماور راچپه نکنند برامون مصیبت درست کنند، اون وقت باید یه عزای دیگه هم بگیریم ". آمدم آبدار خانه؛ جایی که خوب باهاش آشنا بودم. چند تا نوجوان مشغول بودند و بزرگتری بالای سرشان نبود. یکی از آنها سلام کرد؛ پسرجمال بود. چقدر شبیه باباش بود.
چارپایهای آن جا بود؛ نشستم روی آن و به نظاره کار بچهها. یکی که بزرگتر بود چایی میریخت و دو نفر استکان میشستند و یکی قند میداد.
به من هم چایی دادند. حواسم به سماور بزرگی بود که باید مواظبش میبودم.
چراغها را خاموش کردند. گفتم؛ "بچهها دیگر بسه. چاییدادن رابگذارید برای وقتی که برق وصل شد." گوش دادند و یک گوشهای نشستند. صدای بلندگو بلند شد.
سید مصطفی بود:
"حسن آن سبط پیغمبر......ز زهر کین شده پرپر
تاریکی فضا و لحن سوزناکی که آتش به جانها میانداخت و خانهای که مصیبت و غم از در و دیوار آن فرو میریخت ، تاثیر خود را بر من نیز گذاشت.
آن چشمهای معصوم سعید در قاب عکس و آن استقبالی که رضا از من نمود، منقلبم ساخته بود. صدای مداح اوج گرفت و مرا با خود بُرد:
" دل زینب به خون غرقه...........
که سمی شد کنون حربه ".
کلمه غرقه مرا در اندوه و محنت غرق کرد. چشمهایم دیگر خشک نبود .......
(پایان)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
Audio
🎧 #هفت_پیکر
اثر حکیم #نظامی_گنجوی
🔹قسمت نوزدهم
✔️ادامهی قصهی خواجه و بانوی چنگنواز
🎤خوانش: محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
⛔️شنیدن این قسمت برای کودکان مناسب نیست
.
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
اثر حکیم #نظامی_گنجوی
🔹قسمت نوزدهم
✔️ادامهی قصهی خواجه و بانوی چنگنواز
🎤خوانش: محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
⛔️شنیدن این قسمت برای کودکان مناسب نیست
.
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آبِ تو ریزد، گهی خونِ من
خُنُک "برق" کو جان به گرمی سپرد
به یک لحظه زاد و به یک لحظه مُرد
نه افسرده شمعی که چون برفروخت
شبی چند جان کند و آنگاه سوخت...
.
#نظامی_گنجوی
#اقبال_نامه
🆔 @Sayehsokhan
گه آبِ تو ریزد، گهی خونِ من
خُنُک "برق" کو جان به گرمی سپرد
به یک لحظه زاد و به یک لحظه مُرد
نه افسرده شمعی که چون برفروخت
شبی چند جان کند و آنگاه سوخت...
.
#نظامی_گنجوی
#اقبال_نامه
🆔 @Sayehsokhan