نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.8K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
" #غربزدگی الزاما بد نیست"

۱- یک غربى معمولا بطرى آبش را از خودش جدا نمی کند. استاد هم با #بطرى_آب درس می دهد و آب تنها چیزى است که غربی ها به شدت می خورند و ما نه!
.

۲- هر چقدر ما ایرانی ها شلنگ قلیون به دست داریم، این غربی ها کتاب در دست دارند #کتاب جزء لاینفک زندگى این مردم است.
.

۳- در جواب #پرسیدن_حال شان به جاى قربان شما و نوکرتم جواب روشن می دهند و شما در جریان حال شان قرار می گیرید مثلا می گویند: خوبم، کمى مریضم، خسته ام، بد نیستم، عالى ام، ....
.

۴- وقتى لطفى می کنید مثلا از غذای تان به کسى تعارف می کنید به جاى گفتن الهى فدات بشم و دورت بگردم خیلى واضح می گویند: تو مهربانى و ... .
و شما روزى را تصور کنید که به خاطر کارهاى معمولى چند بار به شما گفته شده #مهربان هستید، آیا به سمت مهربان تر شدن نمی روید
.
۵- بین مشاغل مختلف #تفاوت_جایگاهى نیست. پزشک از اتاقش بیرون می آید و هر مریض را شخصا صدا می کند، استاد، روز اول می گوید من نه پرفسورم، نه sir، نه مسیو، من فقط "مت"(اسم کوچکش) هستم.
.

۶- مردم #ورزش می کنند ... به معناى واقعى کلمه نه آمپول و تزریق هورمون... نه به شرایط خاصى احتیاج دارند نه باشگاه نه وقت کافى.... با دوچرخه سر کار می روند... بارها کسانى را دیده ام که کالسکه به دست، می دویدند.... دوستى در باشگاه، کارمندان جایى را دیده بود که وقت ناهارشان را به باشگاه مى آیند و ورزش می کنند.
.

۷- وقتى نگاه تان به کسى می افتاد سریع #لبخند می زند و احتمالا روز خوش می گوید، ما چرا انقدر با نگاه همدیگر مشکل داریم و چرا انقدر به هم زل می زنیم؟!
.

۸- از چه زمانى ما کمتر در #مترو و #اتوبوس براى مسن ها، صندلى خالى کردیم؟
اینجا اگر براى مسن ها و باردارها و بچه ها صندلى خالى نکنید علنا دیگران به شما تذکر می دهند.
.

۹- با #بچه_ها، #حیوانات و #طبیعت مهربان تر بودن نشان از انسان تر بودن شما دارد.
.

۱۰- بدون #ترحم و #تحقیر به ضعیف ترها کمک می کنند.
کسى احساس برتر بودن به شما نمی دهد.
.

۱۱- در رفتارشان خود را درگیر #قید_و_بند های حاصل از #آداب و #تشریفات نمی کنند،
خودشان هستند و فکرشان را صرف ارائه ی ماسک اجتماعی نمی کنند چون از این که خودشان باشند هراسی ندارند.
و...
.

ما اما از غرب زدگی فقط فرو مایه ترین مدهای گروه های افراطی رو یاد گرفتیم. چرا این ۱۱ مورد رو یاد نگرفتیم؟! "گاهی باید خودمان را بتکانیم

منبع: @hamkam42
🆔 @SayehSokhan
#تفکر

👤تو حال خودم بودم
از پله برقی به سمت ایستگاه می رفتم.
وقتی چرخیدم صندلی ها خالی بود. نشستم و سمت راستم یه پسر بچه بود...
تا نشستم به سمتم اومد و گفت خاله یه دستمال بخر...
-گفتم لازم ندارم...
+گفت یه دونه بخر...
همین طور میگفت و منم مقاومت که نخرم...
فقط برای اینکه این مدل دستمال کاغذی ها رو مصرف نمیکنم...
-گفتم به جای خرید یه شکلات بهت میدم
+گفت شکلات نمیخوام بخر ازم
-گفتم واقعا مصرف نمیکنم
+گفت پس بیا هدیه
خندم گرفته بود از حرفش
-آخر گفتم چند؟
+گفت هزار
-هزاری در اوردم و گفتم دستمالم نمیخوام و بفروش به یکی دیگه
+گفت نه نمیشه باید برداری...حداقل از اینا که فال داره، فالشو بردار...
-گفتم نمیشه که یکی ازت بخره اونوقت فال نداره و بالاخره یه بسته صورتی فال دار برداشتم...
مترو هنوز نیومده بود...
بهش نگاه کردم اروم کنارم نشسته بود...به دلم زد که باهاش حرف بزنم.
-اسمت چیه؟
+یونس
-به به اقا یونس...
+مدرسه میری؟
-اره
-کلاس چندم؟
+سوم
-کی میای مترو و کی درس میخونی؟
+ظهرا میام و شبا درس میخونم
-بهش گفتم: میدونی تو چقدر مردی؟ یه مرد بزرگ که خیلی زودتر از بقیه مرد شده
+گفت اوهوم
به چهرش نگاه میکردم
-گفتم خوب درستو بخون یه روز میاد که جبران همه این زحمت هات میشه
+گفت اره
دلم میخواست از شرایط خانوادش بپرسم ولی هیچ وقت این اجازه رو در مورد هیچ کس به خودم نداده بودم و این بقیه بودن که از شرایطشون بهم میگفتن

زل زدم به سکوی رو به روم
-از دهنم پرید گفتم چه آرزویی داری؟ ( تو دلم این بود اگر بگه بتونم براوردش کنم و تو خیال خودم سرعتی فکر میکردم و منتظر جوابش بودم)
+گفت نمیدونم... بهش فکر نکردم
-گفتم یعنی بزرگ شی دوست داری چیکاره بشی؟
+گفت "هر چی خدا بخواد"
یه لحظه یخ کردم...یه پسر بچه 9 ساله میگه هر چی خدا بخواد در جواب آرزوش...
سریع خودمو جمع کردم و گفتم افرین درست میگی ولی تلاش خودتم هست... اصلا نمیدونم چرا این حرفو زدم شاید فقط خواستم حرفی زده باشم...
-وقتی گفتم تلاش خودتم هست
+گفت اوهوم
تا قبل خرید دستمال به صورتش با دقت نگاه نکرده بودم و سرم پایین بود ولی وقتی دیدمش الان که مینویسم میبینم با سختی کار ارامش تو چهرش و اعتمادش به اون بالایی فوق العاده بود..
قطار اومد و دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم...
-بهش گفتم کاری نداری؟
+گفت نه
-گفتم باشه مراقب خودت باش و رفتم سمت قطار.
برگشتم که یه لبخند بزنم و دستی براش تکون بدم که دیدم اونم رفت سمت قطار

توی قطار با خودم میگفتم چند وقته پی آرزوهام هستم ولی تا حالا نگفتم هر چی خدا بخواد و این روزها دارم سخت به هر دری میزنم که همون که میخوام بشه ولی همین یه جمله این پسر تلنگر عجیبی بود...
اینکه وقتی خدا هست و تلاشتم کردی پس باقی رو بسپر به خودش... به بهترین شکل تو رو میرسونه به مقصدت...

تا خونه ذهنم درگیر همون پسر بود و دوستاش...
شاید #بچه_های_کار در ذهن ما بعضی هاشون سمج به نظر برسن وقتی ازشون چیزی نمیخریم ولی فهمیدم چقدر عادی شدن برامون...هر روز میبینیمشون ولی چند نفرمون نشستیم کنارشون و باهاشون حرف بزنیم. ما راه خودمون و اونا هم راه خودشون...
اصلا #اقلیت_مذهبی و رنگ و پوست و #نژاد و #فرهنگشون برام مهم نیست و فقط میدونم یه بچه با سن اون بعد مدرسه میاد ناهار میخوره و استراحت و مشق و بازی ولی این بچه های کار دارن عمرشون رو به التماس و کار کردن میگذرونن.

💯مردهای کوچک که احتمالا مردتر از خیلی ها باشن ولی همیشه میگن تو بچگی انقدر بچگی کنید که تو دلتون نمونه و این بچه ها که زود بزرگ میشن و بچگی نمیکنن پس چی؟؟؟

🙏از کنارشون راحت عبور نکنیم و خیلی هاشون #تلنگرهای خوبی برای زندگیامون هستن.. برای ما که غرق این تجملات و دنیای ماشینی شدیم و مثل ربات فقط دنبال زندگی و پول و کار می دویم.

به قلم رافولین

🆔 @sayehsokhan
در #رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و #پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.
_

بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید #بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها #نامزدبازی و #دختربازی کنید.
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن #خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.
_

خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه #پدر و #مادر باحالی. چه #عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.
_

داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
_

اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو #شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها.
_

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول #غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش #مامان اینا تو حساب کردی.
_

آخییی. #آبجی و #داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و #برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
_

داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
_
_
تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا.
_
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
_
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.

@hamkam42
🆔 @SayehSokhan