Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
جنایت و مکافات، برادران کارامازوف...
داستایوفسکی، کاوشگرِ سایه، نیم سایه، روشنی...
#ادبیات
#مدرسه_زندگي
ترجمه و صدا: ایمان فانی
@persianschooloflife
🆔 @sayehsokhan
داستایوفسکی، کاوشگرِ سایه، نیم سایه، روشنی...
#ادبیات
#مدرسه_زندگي
ترجمه و صدا: ایمان فانی
@persianschooloflife
🆔 @sayehsokhan
#ادبیات
#معرفی_کتاب
🔘 ناطور دشت
🖊جی .دی.سلینجر
➖➖➖➖➖
هولدن کالفیلد ، قهرمان رمان ناطور دشت ، بیگانه ای است از جنس بیگانگان جهان ؛
جوانی جسور و جستجوگر که حدیث جستجویش را با خواننده در میان می گذارد.
هولدن به تعبیر خالقش از جهان #عوضی گریزان است و در پی مفهوم زندگی ، سرگردانی را مکرر می کند و از یاسی به یاسی دیگر فرو می آید.
➖➖➖➖➖
فرازهایی از کتاب
همهش مجسم میکنم چَنتا بچهی کوچیک دارن تو یه دشتِ بزرگ بازی میکنن. هزارهزار بچهی کوچیک ؛ و هیشکی هم اونجا نیس ، منظورم آدمبزرگه ، غیر من. منم لبهی یه پرتگاهِ خطرناک وایستادهم و باید هر کسی رو که میآد طرفِ پرتگاه بگیرم - یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یهدفه پیدام میشه و میگیرمش. تمامِ روز کارم همینه. ناتورِ دشتم.
▫️
این سقوطی که من ازش حرف میزنم، سقوط خاصیه؛ بهتره بگم یه سقوط وحشتناک. آدمی که سقوط میکنه هیچوقت صدای گرومپِ اُفتادنشو نمیشنوه و به سقوطش ادامه میده و این سقوط بیشتر و بیشتر کِش میآد برا آدمی که تو زندگیش دنبال چیزی میگرده که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده یا فِک میکنه که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده. واسه همین دیگه بیخیالِ همهچی میشه و قبل از اینکه گَشتنو شروع کنه دیگه دنبالش نمیگرده! میفهمی چیمیگم؟
▫️
من چاخان ترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتا وقتا دارم می رم سر کوچه مجله بخرم، اگه کسی ازم بپرسه کجا داری می ری نذر دارم که بگم دارم میرم اپرا. وحشتناکه.
▫️
من مبتلا به نوعی پارانویای وارونهام. دائما به مردم مظنونم که دارند برای شاد کردن من نقشه میکشند.
🔘@Jouissance_me
🆔 @sayehsokhan
#معرفی_کتاب
🔘 ناطور دشت
🖊جی .دی.سلینجر
➖➖➖➖➖
هولدن کالفیلد ، قهرمان رمان ناطور دشت ، بیگانه ای است از جنس بیگانگان جهان ؛
جوانی جسور و جستجوگر که حدیث جستجویش را با خواننده در میان می گذارد.
هولدن به تعبیر خالقش از جهان #عوضی گریزان است و در پی مفهوم زندگی ، سرگردانی را مکرر می کند و از یاسی به یاسی دیگر فرو می آید.
➖➖➖➖➖
فرازهایی از کتاب
همهش مجسم میکنم چَنتا بچهی کوچیک دارن تو یه دشتِ بزرگ بازی میکنن. هزارهزار بچهی کوچیک ؛ و هیشکی هم اونجا نیس ، منظورم آدمبزرگه ، غیر من. منم لبهی یه پرتگاهِ خطرناک وایستادهم و باید هر کسی رو که میآد طرفِ پرتگاه بگیرم - یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یهدفه پیدام میشه و میگیرمش. تمامِ روز کارم همینه. ناتورِ دشتم.
▫️
این سقوطی که من ازش حرف میزنم، سقوط خاصیه؛ بهتره بگم یه سقوط وحشتناک. آدمی که سقوط میکنه هیچوقت صدای گرومپِ اُفتادنشو نمیشنوه و به سقوطش ادامه میده و این سقوط بیشتر و بیشتر کِش میآد برا آدمی که تو زندگیش دنبال چیزی میگرده که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده یا فِک میکنه که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده. واسه همین دیگه بیخیالِ همهچی میشه و قبل از اینکه گَشتنو شروع کنه دیگه دنبالش نمیگرده! میفهمی چیمیگم؟
▫️
من چاخان ترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتا وقتا دارم می رم سر کوچه مجله بخرم، اگه کسی ازم بپرسه کجا داری می ری نذر دارم که بگم دارم میرم اپرا. وحشتناکه.
▫️
من مبتلا به نوعی پارانویای وارونهام. دائما به مردم مظنونم که دارند برای شاد کردن من نقشه میکشند.
🔘@Jouissance_me
🆔 @sayehsokhan
#صرفا_برای_اندیشیدن
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “فقر بهتر است یا عطر؟”
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند “فقر”. از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که “فقر” خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.” عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود “عطر”. انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود “عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است”…!
#رویای_تبت 📚
#فریبا_وفی 🖋
#ادبیات_اعتراض
🆔 @Sayehsokhan
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “فقر بهتر است یا عطر؟”
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند “فقر”. از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که “فقر” خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.” عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود “عطر”. انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود “عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است”…!
#رویای_تبت 📚
#فریبا_وفی 🖋
#ادبیات_اعتراض
🆔 @Sayehsokhan
اگر گویم نشاید و اگر خاموش شوم هم نشاید!
از همان ابتدای تحصیل تا آخرش، من هیچوقت به یادداشتبرداری در سرِ کلاسهای درس عادت نداشتم؛ ضدِ عادتی که همکلاسانم را متعجب و برخی معلمان و استادانم را خشمگین میکرد!
در سال آخر دبیرستان، معلم زبان انگلیسی ما که از کرمان به سیرجان منتقل شده بود، اصلاً قادر به تحمل یادداشت برنداری(!) من نبود بخصوص اینکه به خلاف سایر درسهایم، این یک درسم کلاً تعریفی نداشت و همین نکته معلم دلسوز اما کم و بیش عصبی را فراتر ازحد لازم آزار میداد.
در هر صورت معلم زبان با جثۀ ریزه میزهاش در وسط کلاس قدم میزد و با ضرباهنگ کلامی که با سرعت یادداشتبرداری دانشآموزان هماهنگ باشد، نکات گرامری زبان انگلیسی را دیکته میکرد.
او هر وقت از جلو من که در همان ردیف اول کلاس مینشستم رد میشد، از اینکه به خلاف سایر دانشآموزان، دستهایم را زیر چانهام گذاشته و خونسرد و بیتفاوت حرکات او را رصد میکردم، خون خونش را میخورد اما به روی خودش نمیآورد!
به روی خود نیاوردنش اما خیلی طولانی نمیشد به طوری که ناگهان رشتۀ کلامش را میگسست و مانند عقابی به سمتم هجوم میآورد و بر سرم فریاد میزد: زیدآبادی! تو نمینویسی؟ با خونسردی جواب میدادم؛ نه آقا! نمینویسم! با این جواب، خشم او دو چندان می شد و با تمام قوا فریاد میزد: بنویس! بچه بنویس! در پاسخ میگفتم؛ باشه آقا مینویسم! سپس خودکاری و ورقِ کاغذی از همکلاسیها میگرفتم و شروع به یادداشتبرداری به سبک و سیاق خاص خودم میکردم!
نمیدانم چرا این هم دبیر محترم را راضی نمیکرد، چون بعد از لحظهای او باز به سراغم میآمد و میپرسید: زیدآبادی! داری مینویسی؟ میگفتم؛ بله آقا دارم مینویسم! او اما این بار صدایش را پایین میآورد و با لحنی مأیوسانه میگفت: ننویس! ننویس! نمیخواد بنویسی! تو که نمیخونیشون چه فایده که بنویسی؟ نه ننویس! من هم میگفتم؛باشه آقا! نمینویسم! و بلافاصله قلم و کاغذ را به صاحبانش برمیگرداندم! چند لحظهای اما نمیگذشت که معلم باز به سویم هجوم میآورد و فریاد میزد: زیدآبادی! تو نمینویسی؟ میگفتم، نه آقا نمینویسم! آمرانه نعره میزد که: بنویس! بچه بنویس! و من باز قلم و کاغذی را که پس داده بودم از همکلاسی بازپس میگرفتم و شروع به نوشتن میکردم تا اینکه معلم دوباره به سمتم میآمد و.....
اگر بگویم که این دورِ بنویس ! ننویس! در طول یک ساعت درس با الفاظ دقیقاً مشابه، بیش از ده بار عیناً تکرار میشد، گزافه نگفتهام!
یاد آن معلم به خیر که نمیدانم چرا نه طاقت نوشتنم را داشت و نه طاقت ننوشتنم را! وقتی نمینوشتم معترض بود که چرا نمینویسی! وقتی هم مینوشتم، میگفت لازم نیست بنویسی!
در این روزگار اما نوشتن و ننوشتن برای خود ما هم مسئله شده است! نه نوشتن خشنودمان میکند که گویی بیاثر است و نه ننوشتن که طاقت آن هم نیست! حال و روزمان همچون عینالقضاة همدانی شده است که میگفت:
"کاشکی یکبارگی، نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی!
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم
چون احوال عاشقان نویسم، نشاید
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید
هر چه نویسم نشاید
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید
اگر گویم نشاید
و اگر خاموش گردم هم نشاید
اگر این واگویم نشاید
و اگر وانگویم هم نشاید
و اگر خاموش شوم هم نشاید!"
#احمد_زیدآبادی
#کرمان
#سیرجان
#عین_القضاة
#ادبیات
@ahmadzeidabad
https://instagram.com/ahmadzeidabadiii
🆔 @Sayehsokhan
از همان ابتدای تحصیل تا آخرش، من هیچوقت به یادداشتبرداری در سرِ کلاسهای درس عادت نداشتم؛ ضدِ عادتی که همکلاسانم را متعجب و برخی معلمان و استادانم را خشمگین میکرد!
در سال آخر دبیرستان، معلم زبان انگلیسی ما که از کرمان به سیرجان منتقل شده بود، اصلاً قادر به تحمل یادداشت برنداری(!) من نبود بخصوص اینکه به خلاف سایر درسهایم، این یک درسم کلاً تعریفی نداشت و همین نکته معلم دلسوز اما کم و بیش عصبی را فراتر ازحد لازم آزار میداد.
در هر صورت معلم زبان با جثۀ ریزه میزهاش در وسط کلاس قدم میزد و با ضرباهنگ کلامی که با سرعت یادداشتبرداری دانشآموزان هماهنگ باشد، نکات گرامری زبان انگلیسی را دیکته میکرد.
او هر وقت از جلو من که در همان ردیف اول کلاس مینشستم رد میشد، از اینکه به خلاف سایر دانشآموزان، دستهایم را زیر چانهام گذاشته و خونسرد و بیتفاوت حرکات او را رصد میکردم، خون خونش را میخورد اما به روی خودش نمیآورد!
به روی خود نیاوردنش اما خیلی طولانی نمیشد به طوری که ناگهان رشتۀ کلامش را میگسست و مانند عقابی به سمتم هجوم میآورد و بر سرم فریاد میزد: زیدآبادی! تو نمینویسی؟ با خونسردی جواب میدادم؛ نه آقا! نمینویسم! با این جواب، خشم او دو چندان می شد و با تمام قوا فریاد میزد: بنویس! بچه بنویس! در پاسخ میگفتم؛ باشه آقا مینویسم! سپس خودکاری و ورقِ کاغذی از همکلاسیها میگرفتم و شروع به یادداشتبرداری به سبک و سیاق خاص خودم میکردم!
نمیدانم چرا این هم دبیر محترم را راضی نمیکرد، چون بعد از لحظهای او باز به سراغم میآمد و میپرسید: زیدآبادی! داری مینویسی؟ میگفتم؛ بله آقا دارم مینویسم! او اما این بار صدایش را پایین میآورد و با لحنی مأیوسانه میگفت: ننویس! ننویس! نمیخواد بنویسی! تو که نمیخونیشون چه فایده که بنویسی؟ نه ننویس! من هم میگفتم؛باشه آقا! نمینویسم! و بلافاصله قلم و کاغذ را به صاحبانش برمیگرداندم! چند لحظهای اما نمیگذشت که معلم باز به سویم هجوم میآورد و فریاد میزد: زیدآبادی! تو نمینویسی؟ میگفتم، نه آقا نمینویسم! آمرانه نعره میزد که: بنویس! بچه بنویس! و من باز قلم و کاغذی را که پس داده بودم از همکلاسی بازپس میگرفتم و شروع به نوشتن میکردم تا اینکه معلم دوباره به سمتم میآمد و.....
اگر بگویم که این دورِ بنویس ! ننویس! در طول یک ساعت درس با الفاظ دقیقاً مشابه، بیش از ده بار عیناً تکرار میشد، گزافه نگفتهام!
یاد آن معلم به خیر که نمیدانم چرا نه طاقت نوشتنم را داشت و نه طاقت ننوشتنم را! وقتی نمینوشتم معترض بود که چرا نمینویسی! وقتی هم مینوشتم، میگفت لازم نیست بنویسی!
در این روزگار اما نوشتن و ننوشتن برای خود ما هم مسئله شده است! نه نوشتن خشنودمان میکند که گویی بیاثر است و نه ننوشتن که طاقت آن هم نیست! حال و روزمان همچون عینالقضاة همدانی شده است که میگفت:
"کاشکی یکبارگی، نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی!
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم
چون احوال عاشقان نویسم، نشاید
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید
هر چه نویسم نشاید
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید
اگر گویم نشاید
و اگر خاموش گردم هم نشاید
اگر این واگویم نشاید
و اگر وانگویم هم نشاید
و اگر خاموش شوم هم نشاید!"
#احمد_زیدآبادی
#کرمان
#سیرجان
#عین_القضاة
#ادبیات
@ahmadzeidabad
https://instagram.com/ahmadzeidabadiii
🆔 @Sayehsokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بانو پیوند فرهادی عزیز، شاعر دوست داشتنی بچهها، نویسنده و پژوهشگر ادبیات کودک و نوجوان مهمون ویژهی اپیزود اول رادیو پسته بودند.
بانو فرهادی سالهاست که برای بچهها شعر میگن و از شاعران نامدار کودک و نوجوان با تخصص در شعر خردسال هستند.
کتابهای زیادی ازشون چاپ شده و شعرهای قشنگشون برای بچهها تو مجلات کودک و نوجوان چاپ میشه و بچهها از خوندنش لذت میبرند.
بانو پیوند فرهادی معتقده که "عارفانهترین حالت زندگی را کودکان دارند."
در این پست با صدای زیبا و دلنشینشون شعر "قدری تفکر" را گوش میکنیم.
@payvand44
@sher_khordsal
#peyvabd_Farhadi
#radio_pesteh
#شعر_خردسال #کودک #رادیو #رادیو_پسته #شعر #ادبیات
🆔 @Sayehsokhan
بانو فرهادی سالهاست که برای بچهها شعر میگن و از شاعران نامدار کودک و نوجوان با تخصص در شعر خردسال هستند.
کتابهای زیادی ازشون چاپ شده و شعرهای قشنگشون برای بچهها تو مجلات کودک و نوجوان چاپ میشه و بچهها از خوندنش لذت میبرند.
بانو پیوند فرهادی معتقده که "عارفانهترین حالت زندگی را کودکان دارند."
در این پست با صدای زیبا و دلنشینشون شعر "قدری تفکر" را گوش میکنیم.
@payvand44
@sher_khordsal
#peyvabd_Farhadi
#radio_pesteh
#شعر_خردسال #کودک #رادیو #رادیو_پسته #شعر #ادبیات
🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from نشر سایه سخن (Hassan Malekian)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
جنایت و مکافات، برادران کارامازوف...
داستایوفسکی، کاوشگرِ سایه، نیم سایه، روشنی...
#ادبیات
#مدرسه_زندگي
ترجمه و صدا: ایمان فانی
@persianschooloflife
🆔 @sayehsokhan
داستایوفسکی، کاوشگرِ سایه، نیم سایه، روشنی...
#ادبیات
#مدرسه_زندگي
ترجمه و صدا: ایمان فانی
@persianschooloflife
🆔 @sayehsokhan
متنى قابل تامل در باب ديدن نعمتها
«قارون» هرگز نمیدانست که روزی،
کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی میکند.
و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمیدانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحتتر است.
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند، کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند؛ هیچگاه طعم آب سردی را که ما میچشیم نچشید...
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم میآمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد.
بگونهای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمیزیستند اما باز گلهمنديم! و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدستتر میشویم...!
#لاادری
«در برابر سیاست و ابتذال روزمره
ادبیات، موسیقی یا نقاشی پاد زهر خوبی است. #ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف میزند آن را از ابتذال بیرون میکشد، به آن حقیقتی میدهد که دیگر همه چیز هست، جز ابتذال. (کافکا بهترین نمونه است)»
شاهرخ مِسکوب
🆔 @Sayehsokhan
«قارون» هرگز نمیدانست که روزی،
کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی میکند.
و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمیدانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحتتر است.
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند، کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند؛ هیچگاه طعم آب سردی را که ما میچشیم نچشید...
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم میآمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد.
بگونهای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمیزیستند اما باز گلهمنديم! و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدستتر میشویم...!
#لاادری
«در برابر سیاست و ابتذال روزمره
ادبیات، موسیقی یا نقاشی پاد زهر خوبی است. #ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف میزند آن را از ابتذال بیرون میکشد، به آن حقیقتی میدهد که دیگر همه چیز هست، جز ابتذال. (کافکا بهترین نمونه است)»
شاهرخ مِسکوب
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ادبیات
"باغ ما در طرف سایهی دانایی بود...
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایرهی سبز سعادت بود..."
✍#سهراب_سپهری
#سلام_صبحتون_بخیر
🆔 @Sayehsokhan
"باغ ما در طرف سایهی دانایی بود...
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایرهی سبز سعادت بود..."
✍#سهراب_سپهری
#سلام_صبحتون_بخیر
🆔 @Sayehsokhan
ماجرای من و فال حافظ
#رضا_ترنیان
****
از سالهایی که خودم را شناختم و در راه ادبیات همچون دانش آموزی پویان، راه میپیمودم، چند مواجهه با #فال_حافظ داشتم، هر چند این شيوه از برخورد با ادبیات اصلا مورد نظر و اندیشهام نبود و آن را نوعی پنداشت جبری از روزگار میدانستم؛ اما چون حافظ در این صد ساله اخیر بیشتر از #سعدی در دل ها جا باز کرده و این خود ، نمودی از همترازی و هم آوایی روزگارمان با دوران #شاه_شجاع و #امیرمبارزالدین است، گویی برایمان چارهای در مواجهه با این جبر در مواقعی باقی نمیگذارد، و چراغی است که این گونه افروخته میماند.
دو نمونه این رویارویی با حافظ به اوایل تا اواسط دهه هفتاد خورشیدی بر میگردد، و آن هم معطوف به دوران سربازی بوده است! مابقی بماند تا روزگار دیگر نوشته آید ، در باب #الهیات_شعر که در دست تالیف است، فعلا عجالتا به همین دو نمونه بسنده میکنم تا هم حسن اتفاقی باشد در شب بیستم مهرماه که مصادف با روز جهانی حافظ است و هم خاطرهای گفته شود برای خوانندگان گرانقدر!
اول بار در سال هفتاد و سه دوست خواننده و موزیسینی با ما هم گروهانی بود در پادگان ارتش در افسریه #تهران، دوستی بسیار فرهیخته و با اصالت بود و اکنون از نیکان روزگار است و هنرمند و خواننده و دانش آموخته موسیقی هنر، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش! #شب_یلدا بنا به سنت #ایرانیان در داخل آسایشگاه دیوان کوچک حافظی درآورد و فالی برای دوستان به فراخور روحیاتشان میگرفت و به صدایی خوش میخواند، من که تازه شاعری پیشه کرده بودم برایم غزل سیصد و بیست و هشت آمد و به ویژه این ابیات مدنظر شد :
حافظا شاید اگر در طلبِ گوهرِ وصل
دیده دریا کُنَم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کُنَد پادشهِ بحر دهان پُر گُهَرَم
چنان به دلم نشست که گویی راه نجاتم از سختی های این دنیا همین ادبیات بوده و هست، و با آنکه ابتدا ورزش خواندم اما بعدها راهم به سفارش #حافظ به همین سمت و سوی شعر و شاعری و نقد و پژوهش کشیده شد، و امروز نیز با همین ادبیات به گفته #هانا_آرنت در دل شرّ رخنه میکنیم، باشد که بتوانیم رهروی پوینده در راه زبان و #ادبیات_پارسی و #ادبیات_گیلکی و فرهنگ و تاریخ و اساطیر #ایرانشهر باشم.
دوم بار در سال هفتاد و شش خورشیدی، پس از آنکه دوره کوتاه تحصیلی تمام شد و دوباره به خدمت سربازی اعزام شدم، این بار به جای آنکه خدمتم در#تهران یا #چالوس باشد به ناگاه برای ادامه خدمت به #اصلاندوز_مغان معرفی شدم.
#اصلاندوز از شهرهای تاریخی در کنار #رود_ارس است که محل شکست سربازان #قاجار از #روسیه_تزاری به فرماندهی سپاه #پاسکوویچ است. در آنجا تپهای هم هست که میگویند #نادر_شاه_افشار دستور ساخت آن را داده بود، که آن هم برای خود ماجرایی دارد. بسیار ناراحت فسرده بودم از اینکه باید چندین ماه دور از تهران یا شمال در گوشِ گربهی ایران در کنار یکی از ایلات #ائلسون_مغان زندگی کنم. لاجرم وقتی به پادگان اصلاندوز رسیدم، از روی استیصال دیوان حافظی از کسی گرفته و باز کرده،و غزل دویست شصت و هفت آمد درست این بیت:
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مُشکین کن نفس
عجب!چه بیتی! آن هم اینجا؟ نکند حافظ پس از قریب به هفتصد سال از من خواسته که این پیام او را از راه واژگان به گوش #ارس برسانم! لاجرم به توسعه بیت حافظ رفتم کنار رودخانه ارس، سجده کردم و بوسه حافظ را بر ساحل رود زدم و با خودم نشستم و گفتم این هم پیام دوم حافظ برای من! چاره چیست!؟ از قضا پس از این غزل حافظ بیشتر و با فراغت بیشتر به تجربه اندوزی در راه ادبیات پرداختم تا زندگی ادامه بیاید و شعر گاه شوریده و گاه سر به راه با من جنبش برخیزد!
***
#دیوان_حافظ
🆔 @Sayehsokhan
#رضا_ترنیان
****
از سالهایی که خودم را شناختم و در راه ادبیات همچون دانش آموزی پویان، راه میپیمودم، چند مواجهه با #فال_حافظ داشتم، هر چند این شيوه از برخورد با ادبیات اصلا مورد نظر و اندیشهام نبود و آن را نوعی پنداشت جبری از روزگار میدانستم؛ اما چون حافظ در این صد ساله اخیر بیشتر از #سعدی در دل ها جا باز کرده و این خود ، نمودی از همترازی و هم آوایی روزگارمان با دوران #شاه_شجاع و #امیرمبارزالدین است، گویی برایمان چارهای در مواجهه با این جبر در مواقعی باقی نمیگذارد، و چراغی است که این گونه افروخته میماند.
دو نمونه این رویارویی با حافظ به اوایل تا اواسط دهه هفتاد خورشیدی بر میگردد، و آن هم معطوف به دوران سربازی بوده است! مابقی بماند تا روزگار دیگر نوشته آید ، در باب #الهیات_شعر که در دست تالیف است، فعلا عجالتا به همین دو نمونه بسنده میکنم تا هم حسن اتفاقی باشد در شب بیستم مهرماه که مصادف با روز جهانی حافظ است و هم خاطرهای گفته شود برای خوانندگان گرانقدر!
اول بار در سال هفتاد و سه دوست خواننده و موزیسینی با ما هم گروهانی بود در پادگان ارتش در افسریه #تهران، دوستی بسیار فرهیخته و با اصالت بود و اکنون از نیکان روزگار است و هنرمند و خواننده و دانش آموخته موسیقی هنر، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش! #شب_یلدا بنا به سنت #ایرانیان در داخل آسایشگاه دیوان کوچک حافظی درآورد و فالی برای دوستان به فراخور روحیاتشان میگرفت و به صدایی خوش میخواند، من که تازه شاعری پیشه کرده بودم برایم غزل سیصد و بیست و هشت آمد و به ویژه این ابیات مدنظر شد :
حافظا شاید اگر در طلبِ گوهرِ وصل
دیده دریا کُنَم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کُنَد پادشهِ بحر دهان پُر گُهَرَم
چنان به دلم نشست که گویی راه نجاتم از سختی های این دنیا همین ادبیات بوده و هست، و با آنکه ابتدا ورزش خواندم اما بعدها راهم به سفارش #حافظ به همین سمت و سوی شعر و شاعری و نقد و پژوهش کشیده شد، و امروز نیز با همین ادبیات به گفته #هانا_آرنت در دل شرّ رخنه میکنیم، باشد که بتوانیم رهروی پوینده در راه زبان و #ادبیات_پارسی و #ادبیات_گیلکی و فرهنگ و تاریخ و اساطیر #ایرانشهر باشم.
دوم بار در سال هفتاد و شش خورشیدی، پس از آنکه دوره کوتاه تحصیلی تمام شد و دوباره به خدمت سربازی اعزام شدم، این بار به جای آنکه خدمتم در#تهران یا #چالوس باشد به ناگاه برای ادامه خدمت به #اصلاندوز_مغان معرفی شدم.
#اصلاندوز از شهرهای تاریخی در کنار #رود_ارس است که محل شکست سربازان #قاجار از #روسیه_تزاری به فرماندهی سپاه #پاسکوویچ است. در آنجا تپهای هم هست که میگویند #نادر_شاه_افشار دستور ساخت آن را داده بود، که آن هم برای خود ماجرایی دارد. بسیار ناراحت فسرده بودم از اینکه باید چندین ماه دور از تهران یا شمال در گوشِ گربهی ایران در کنار یکی از ایلات #ائلسون_مغان زندگی کنم. لاجرم وقتی به پادگان اصلاندوز رسیدم، از روی استیصال دیوان حافظی از کسی گرفته و باز کرده،و غزل دویست شصت و هفت آمد درست این بیت:
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مُشکین کن نفس
عجب!چه بیتی! آن هم اینجا؟ نکند حافظ پس از قریب به هفتصد سال از من خواسته که این پیام او را از راه واژگان به گوش #ارس برسانم! لاجرم به توسعه بیت حافظ رفتم کنار رودخانه ارس، سجده کردم و بوسه حافظ را بر ساحل رود زدم و با خودم نشستم و گفتم این هم پیام دوم حافظ برای من! چاره چیست!؟ از قضا پس از این غزل حافظ بیشتر و با فراغت بیشتر به تجربه اندوزی در راه ادبیات پرداختم تا زندگی ادامه بیاید و شعر گاه شوریده و گاه سر به راه با من جنبش برخیزد!
***
#دیوان_حافظ
🆔 @Sayehsokhan