💬 مدیر من و پاسخ به یک استعفا( #قسمت_اول)
تا دفتر الکسا کمتر از صد متر فاصله داشتم اما آن روز صبح این فاصله به نظر صد کیلومتر می رسید.
وقتی به در دو لنگه دفترش رسیدم ایستادم و نفس عمیقی کشیدم تا دوباره خونسردی ام را به دست آورم.
مدتی آنجا ایستادم و می کوشیدم جرئت در زدن پیدا کنم. درست قبل از اینکه دستم را بلند کنم، صدایی از پشت سرم شنیدم.
"بن نایت تو اینجایی. خوب است خوب."
الکسا، مدیرم بود.
در این لحظه فقط حضور او مرا از کمبود هایم کاملا آگاه کرد.
حتی توان گفتن یک صبح بخیر را نداشتم.
ادامه دارد. . .
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 22
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
تا دفتر الکسا کمتر از صد متر فاصله داشتم اما آن روز صبح این فاصله به نظر صد کیلومتر می رسید.
وقتی به در دو لنگه دفترش رسیدم ایستادم و نفس عمیقی کشیدم تا دوباره خونسردی ام را به دست آورم.
مدتی آنجا ایستادم و می کوشیدم جرئت در زدن پیدا کنم. درست قبل از اینکه دستم را بلند کنم، صدایی از پشت سرم شنیدم.
"بن نایت تو اینجایی. خوب است خوب."
الکسا، مدیرم بود.
در این لحظه فقط حضور او مرا از کمبود هایم کاملا آگاه کرد.
حتی توان گفتن یک صبح بخیر را نداشتم.
ادامه دارد. . .
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 22
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
💬 مدیر من و پاسخ به یک استعفا ( #قسمت_دوم)
الکسا، مدیرم ، در حالی که به حالت خوشامد گویی به یکی از نیمکت ها اشاره می کرد، گفت: " بنشین! بتی گفت هفت و نیم شب که اداره را ترک می کرد، چراغ های اتاقت روشن بود و وقتی صبح زود آمد تو هنوز آنجا بودی."
روبروی من روی یک مبل دیگر نشست.
در حالی که به پاکت سبز استعفانامه من که روی میز قهوه خوری گذاشته بودم اشاره می کرد، پرسید: "تصور می کنم برای من است."
#ادامه_دارد...
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 22
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
الکسا، مدیرم ، در حالی که به حالت خوشامد گویی به یکی از نیمکت ها اشاره می کرد، گفت: " بنشین! بتی گفت هفت و نیم شب که اداره را ترک می کرد، چراغ های اتاقت روشن بود و وقتی صبح زود آمد تو هنوز آنجا بودی."
روبروی من روی یک مبل دیگر نشست.
در حالی که به پاکت سبز استعفانامه من که روی میز قهوه خوری گذاشته بودم اشاره می کرد، پرسید: "تصور می کنم برای من است."
#ادامه_دارد...
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 22
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
💬 مدیر من و پاسخ به یک استعفا ( #قسمت_سوم)
✳️ سرم را تکان دادم و منتظر شدم پاکت سبز استعفا نامه ام را بردارد. مدیرم در عوض به مبل تکیه داد و چنان نگاهم کرد گویی تمام زمان های دنیا در اختیار اوست. گفت:" به من بگو چه اتفاقی دارد برایت می افتد؟"
به پاکت اشاره کردم: " این استعفا نامه ام است. متاسفم الکسا"
صدای بعدی میخکوبم کرد. صدای تعجب نبود، سرزنش هم نبود بلکه خنده بود! خنده ظالمانه ای هم نبود. متوجه نشدم. چطور الکسا هنوز دلسوز به نظر می رسید در حالی که من گند زده بودم؟
#ادامه_دارد . . .
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 23
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
✳️ سرم را تکان دادم و منتظر شدم پاکت سبز استعفا نامه ام را بردارد. مدیرم در عوض به مبل تکیه داد و چنان نگاهم کرد گویی تمام زمان های دنیا در اختیار اوست. گفت:" به من بگو چه اتفاقی دارد برایت می افتد؟"
به پاکت اشاره کردم: " این استعفا نامه ام است. متاسفم الکسا"
صدای بعدی میخکوبم کرد. صدای تعجب نبود، سرزنش هم نبود بلکه خنده بود! خنده ظالمانه ای هم نبود. متوجه نشدم. چطور الکسا هنوز دلسوز به نظر می رسید در حالی که من گند زده بودم؟
#ادامه_دارد . . .
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 23
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
💬 مدیر من و پاسخ به یک استعفا ( #قسمت_چهارم)
او در پاسخ به متن استعفای من گفت:" می خواهی مرا تنها بگذاری." پاکت را به سمت من هل داد "پس بگیرش. من از وضعیت تو بیشتر از آنچه فکر می کنی خبر دارم. از تو می خواهم حداقل 6 هفته به من مهلت بدهی، ولی در این مدت باید یک سری تغییرات انجام بدهی."
با تعجب پرسیدم:" در این باره مطمئنی؟"
ادامه داد:" اجازه بده این طور جواب بدهم؛ سال ها پیش در وضعیتی مشابه تو بودم. باید با حقایق روبرو می شدم. برای موفقیت باید تغییرات اساسی ایجاد می کردم. کاملا درمانده بودم. مردی به نام جوزف چند سوال ساده، در ظاهر ساده، از من پرسید. ولی آن سوال ها در هایی را به روی من گشود که حتی نمی دانستم وجود دارد."
#ادامه_دارد. . .
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 24
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
او در پاسخ به متن استعفای من گفت:" می خواهی مرا تنها بگذاری." پاکت را به سمت من هل داد "پس بگیرش. من از وضعیت تو بیشتر از آنچه فکر می کنی خبر دارم. از تو می خواهم حداقل 6 هفته به من مهلت بدهی، ولی در این مدت باید یک سری تغییرات انجام بدهی."
با تعجب پرسیدم:" در این باره مطمئنی؟"
ادامه داد:" اجازه بده این طور جواب بدهم؛ سال ها پیش در وضعیتی مشابه تو بودم. باید با حقایق روبرو می شدم. برای موفقیت باید تغییرات اساسی ایجاد می کردم. کاملا درمانده بودم. مردی به نام جوزف چند سوال ساده، در ظاهر ساده، از من پرسید. ولی آن سوال ها در هایی را به روی من گشود که حتی نمی دانستم وجود دارد."
#ادامه_دارد. . .
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 24
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
💬 مدیر من و پاسخ به یک استعفا ( #قسمت_پنجم)
❓مدیرم در پاسخ به استعفای من با من اینگونه حرف می زد:" آیا حاضری هر چقدر ناراحت کننده باشد، خودت را ببخشی و حتا به خودت بخندی؟ آیا می خواهی مسئولیت اشتباهاتت را بر عهده بگیری و همین طور رفتار ی که تو را به بیراهه کشانده است؟" و در نهایت گفت:" آیا در تجربیاتت، مخصوصا سخت ترینشان، به دنبال ارزش خواهی گشت؟ آیا مایلی از پیشامد ها درس بگیری و در پی ایجاد تغییرات باشی؟"
او برایم تعریف کرد که چطور کار جوزف نه فقط زندگی خودش را بلکه زندگی شوهرش، استن، را نیز تغییر داده بود.
استن در سال گذشته درآمدش را سه برابر کرده است.
همچنان #ادامه_دارد ....
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 25
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
❓مدیرم در پاسخ به استعفای من با من اینگونه حرف می زد:" آیا حاضری هر چقدر ناراحت کننده باشد، خودت را ببخشی و حتا به خودت بخندی؟ آیا می خواهی مسئولیت اشتباهاتت را بر عهده بگیری و همین طور رفتار ی که تو را به بیراهه کشانده است؟" و در نهایت گفت:" آیا در تجربیاتت، مخصوصا سخت ترینشان، به دنبال ارزش خواهی گشت؟ آیا مایلی از پیشامد ها درس بگیری و در پی ایجاد تغییرات باشی؟"
او برایم تعریف کرد که چطور کار جوزف نه فقط زندگی خودش را بلکه زندگی شوهرش، استن، را نیز تغییر داده بود.
استن در سال گذشته درآمدش را سه برابر کرده است.
همچنان #ادامه_دارد ....
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 25
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
💬 همسرم بیش از آنچه فکرش را می کردم از حال من خبر داشت. . .
✳ باید متوجه می شدم او می داند چیزی بیشتر از استرس کاری آزارم می دهد.
❇ آن روز صبح در مسیرمان به فرودگاه جایی که گریس، همسرم، میخواست سوار هواپیما شود بحث ما به اوج خود رسید. همان طور که کنار جدول ترمینال پارک می کردم به من گفت:" تازگی ها احساس می کنم بیوه شده ام.خیلی از من فاصله گرفتی و عبوس شده ای. اگر واقعا میخواهی همسرم باشی باید رفتارت را تغییر بدهی."
⬅خدا می داند که من گریس را دوست دارم اما آن موقع در وضعیت روحی مناسبی نبودم.
⛔با خشونتی ناخواسته گفتم:" الان نمی خواهم چیزی بشنوم."
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 27 و 28
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
✳ باید متوجه می شدم او می داند چیزی بیشتر از استرس کاری آزارم می دهد.
❇ آن روز صبح در مسیرمان به فرودگاه جایی که گریس، همسرم، میخواست سوار هواپیما شود بحث ما به اوج خود رسید. همان طور که کنار جدول ترمینال پارک می کردم به من گفت:" تازگی ها احساس می کنم بیوه شده ام.خیلی از من فاصله گرفتی و عبوس شده ای. اگر واقعا میخواهی همسرم باشی باید رفتارت را تغییر بدهی."
⬅خدا می داند که من گریس را دوست دارم اما آن موقع در وضعیت روحی مناسبی نبودم.
⛔با خشونتی ناخواسته گفتم:" الان نمی خواهم چیزی بشنوم."
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 27 و 28
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
💬 در راه دفتر جوزف؛
مربی ای که مدیرم در پاسخ به استعفایم او را به من معرفی کرده بود.
✳ عصبانی بودم که چرا همسرم این صبح خاص را برای دعوا انتخاب کرده بود؟ پدال گاز را فشار دادم و داخل ترافیک شدم. صدای بوق بلند شد. زمانی که یک دیوانه به سرعت از کنارم گذشت و کم مانده بود به من بزند روی ترمز کوبیدم. به شدت حرص می خوردم.
❇ دفتر جوزف در مرکز شهر بود، در عمارت چهار طبقه ای که در دهه سی ساخته شده بود و اخیرا بازسازی شده بود. گریس، همسرم، و من اغلب آنجا شام می خوردیم.
😶 هنگامی که آن روز صبح از کنار پاتوق هایمان می گذشتم نگران این بودم که آینده برای ما چه در نظر گرفته است.
#ادامه_دارد...
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 29
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
#راهنمایی: برای خواندن قسمت های پیشین روی هشتگِ نامِ کتاب کلیک کنید.
مربی ای که مدیرم در پاسخ به استعفایم او را به من معرفی کرده بود.
✳ عصبانی بودم که چرا همسرم این صبح خاص را برای دعوا انتخاب کرده بود؟ پدال گاز را فشار دادم و داخل ترافیک شدم. صدای بوق بلند شد. زمانی که یک دیوانه به سرعت از کنارم گذشت و کم مانده بود به من بزند روی ترمز کوبیدم. به شدت حرص می خوردم.
❇ دفتر جوزف در مرکز شهر بود، در عمارت چهار طبقه ای که در دهه سی ساخته شده بود و اخیرا بازسازی شده بود. گریس، همسرم، و من اغلب آنجا شام می خوردیم.
😶 هنگامی که آن روز صبح از کنار پاتوق هایمان می گذشتم نگران این بودم که آینده برای ما چه در نظر گرفته است.
#ادامه_دارد...
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 29
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
#راهنمایی: برای خواندن قسمت های پیشین روی هشتگِ نامِ کتاب کلیک کنید.
💬 مربی ای که در نگاه اول تردیدم را کم کرد.
✳ پشت این اتاق انتظار خصوصی، دو جفت در به حالت دعوت کننده ای باز شدند. آنجا منتظر بودم.
🗣 "تو باید بن نایت باشی!"
❇ جوزف ادواردز با گام های بلند سریع به طرفم آمد و با اشتیاق به من سلام کرد. فکر کردم حدودا شصت سال دارد. اگر چه مانند یک دونده دو سرعت که یک چهارم او سن دارد حرکت می کرد. قدش بلندتر از 170 نبود. خیلی عادی لباس پوشیده بود و ژاکت بافتنی عجیبی با الگوی راه راه به تن داشت که چشم را اذیت می کرد.
⬅ صورت کاملا اصلاح شده جوزف با شوخ طبعی می درخشید و چشمان قهوه ای اش مثل بچه ها از هیجان برق می زد. مو های سرش مرا یاد آلبرت اینشتین می انداخت.
خوشامد گویی گرم جوزف بخشی از تردیدم از ملاقات با او را از بین برد.
#ادامه_دارد ...
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 29 و 30
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
✳ پشت این اتاق انتظار خصوصی، دو جفت در به حالت دعوت کننده ای باز شدند. آنجا منتظر بودم.
🗣 "تو باید بن نایت باشی!"
❇ جوزف ادواردز با گام های بلند سریع به طرفم آمد و با اشتیاق به من سلام کرد. فکر کردم حدودا شصت سال دارد. اگر چه مانند یک دونده دو سرعت که یک چهارم او سن دارد حرکت می کرد. قدش بلندتر از 170 نبود. خیلی عادی لباس پوشیده بود و ژاکت بافتنی عجیبی با الگوی راه راه به تن داشت که چشم را اذیت می کرد.
⬅ صورت کاملا اصلاح شده جوزف با شوخ طبعی می درخشید و چشمان قهوه ای اش مثل بچه ها از هیجان برق می زد. مو های سرش مرا یاد آلبرت اینشتین می انداخت.
خوشامد گویی گرم جوزف بخشی از تردیدم از ملاقات با او را از بین برد.
#ادامه_دارد ...
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 29 و 30
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
💬 مربی ام به جای جواب از من سوال خواست!
✳ مدیرم در پاسخ به استعفایم پیشنهاد کرده بود پیش او بیایم.
❓ بعد از آشنایی اولیه پرسید: "به من بگو تصور می کنی بزرگترین قابلیت تو چیست؟"
😎 با افتخار گفتم:" مرد جواب ها هستم، یک کار بلد. تمام حرفه ام را بر اساس این ساخته ام که دیگران برای گرفتن جواب هایشان سراغ من بیایند. خلاصه مطلب برای من جواب است. تجارت کلا در باره همین است."
‼گفت:" صحیح. ولی چطوربهترین جواب ها را به دست می آوری بدون اینکه از بهترین سوالات استفاده کنی؟"
⬅ جوزف در حالی که عینکش را روی بینی اش گذاشت و از بالای بینی به من نگاه می کرد گفت:" آیا سوالی وجود دارد که روش عملت را توصیف کند؟" 🤔
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 31
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
✳ مدیرم در پاسخ به استعفایم پیشنهاد کرده بود پیش او بیایم.
❓ بعد از آشنایی اولیه پرسید: "به من بگو تصور می کنی بزرگترین قابلیت تو چیست؟"
😎 با افتخار گفتم:" مرد جواب ها هستم، یک کار بلد. تمام حرفه ام را بر اساس این ساخته ام که دیگران برای گرفتن جواب هایشان سراغ من بیایند. خلاصه مطلب برای من جواب است. تجارت کلا در باره همین است."
‼گفت:" صحیح. ولی چطوربهترین جواب ها را به دست می آوری بدون اینکه از بهترین سوالات استفاده کنی؟"
⬅ جوزف در حالی که عینکش را روی بینی اش گذاشت و از بالای بینی به من نگاه می کرد گفت:" آیا سوالی وجود دارد که روش عملت را توصیف کند؟" 🤔
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 31
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
💬 با مشاورم در سالن افتخار قدم زدم
✳ خوشامد گویی گرم جوزف،مربی و مشاوری که به او مراجعه کرده بودم، بخشی از تردیدم از ملاقات با او را از بین برد. مرا به راهرویی که به دفترش ختم می شد، راهنمایی کرد و در حال که از کنار دیوار ها می گذشتم توضیح داد:" تعدادی از دست سازه هایم را در این راهرو نصب کرده ام که آنرا سالن افتخار تفکر سوالی می نامم."
❇ آنچه من به عنوان مجله های هنری اشتباه گرفته بودم، از مقاله های مجله های مختلف و نامه هایی قاب گرفته شده بود. جلد سه کتاب مختلف نیز در قاب های ظریفی به نمایش گذاشته شده بودند و کلمه تفکر سوالی را می شد در عنوانشان دید.
❓ بعد از آشنایی اولیه از من پرسید:" به من بگو تصور می کنی بزرگترین قابلیت تو چیست؟"
#ادامه_دارد ...
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 30 و 31
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
✳ خوشامد گویی گرم جوزف،مربی و مشاوری که به او مراجعه کرده بودم، بخشی از تردیدم از ملاقات با او را از بین برد. مرا به راهرویی که به دفترش ختم می شد، راهنمایی کرد و در حال که از کنار دیوار ها می گذشتم توضیح داد:" تعدادی از دست سازه هایم را در این راهرو نصب کرده ام که آنرا سالن افتخار تفکر سوالی می نامم."
❇ آنچه من به عنوان مجله های هنری اشتباه گرفته بودم، از مقاله های مجله های مختلف و نامه هایی قاب گرفته شده بود. جلد سه کتاب مختلف نیز در قاب های ظریفی به نمایش گذاشته شده بودند و کلمه تفکر سوالی را می شد در عنوانشان دید.
❓ بعد از آشنایی اولیه از من پرسید:" به من بگو تصور می کنی بزرگترین قابلیت تو چیست؟"
#ادامه_دارد ...
📚 #برشی_از_کتاب : #سوالاتت_را_تغییر_بده_تا_زندگی_ات_تغییر_کند
✍️ اثر: #دکتر_ماریل_آدامز
👌 ترجمه: #سید_حمید_میرغفوری
📖 صفحه: 30 و 31
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @Sayehsokhan