کانال سردار دلها
966 subscribers
49.4K photos
26.9K videos
257 files
2.32K links
💠بِسمِـ رَبَّ الحٌسٖــیِݩ﴿؏﴾💠
اگه خیمه ی اسلامی آسیب ببیند
بیت الله الحرام و قرآن آسیب خواهد دید
بخشی ازوصیت نامه ی
#حاج_قاسم_سلیمانی
خدایاداغ سردارهرگزتاظهورمهدی فاطمه
از دلها نمیره

آیدی مدیر کانال

@sardaredelha59



https://t.me/sardare_dellha
Download Telegram
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3345🌷

#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!

🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره‌نشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بود. به هر دری می‌زدند، کاری پيدا نمی‌کردند. تا اين‌که تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمی‌بينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! می‌توانيد ما را بيرون کنيد.»

🌷شـهـردار چه می‌توانست بکند. از يک طرف دلش می‌سوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام می‌کنم.» مردها درحالی‌که جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.

🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق می‌گرفتند. ديگر آه نمی‌کشيدند، ولی غُـر می‌زدند که ما اين همه کار می‌کنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا می‌رود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آن‌که حديثی بخواند، به نماز ايستاد.

🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار می‌کرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر می‌داد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.

 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3345🌷

#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!

🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره‌نشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بود. به هر دری می‌زدند، کاری پيدا نمی‌کردند. تا اين‌که تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمی‌بينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! می‌توانيد ما را بيرون کنيد.»

🌷شـهـردار چه می‌توانست بکند. از يک طرف دلش می‌سوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام می‌کنم.» مردها درحالی‌که جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.

🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق می‌گرفتند. ديگر آه نمی‌کشيدند، ولی غُـر می‌زدند که ما اين همه کار می‌کنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا می‌رود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آن‌که حديثی بخواند، به نماز ايستاد.

🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار می‌کرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر می‌داد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.

 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️


@sardare_dellha