🌷 #هر_روز_با_شهدا_3346🌷
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3346🌷
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@sardare_dellha
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3345🌷
#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!
🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجارهنشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری میزدند، کاری پيدا نمیکردند. تا اينکه تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمیبينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! میتوانيد ما را بيرون کنيد.»
🌷شـهـردار چه میتوانست بکند. از يک طرف دلش میسوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام میکنم.» مردها درحالیکه جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.
🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق میگرفتند. ديگر آه نمیکشيدند، ولی غُـر میزدند که ما اين همه کار میکنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا میرود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آنکه حديثی بخواند، به نماز ايستاد.
🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار میکرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر میداد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@sardare_dellha
#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!
🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجارهنشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری میزدند، کاری پيدا نمیکردند. تا اينکه تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمیبينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! میتوانيد ما را بيرون کنيد.»
🌷شـهـردار چه میتوانست بکند. از يک طرف دلش میسوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام میکنم.» مردها درحالیکه جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.
🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق میگرفتند. ديگر آه نمیکشيدند، ولی غُـر میزدند که ما اين همه کار میکنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا میرود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آنکه حديثی بخواند، به نماز ايستاد.
🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار میکرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر میداد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3428🌷
#آخرین_لحظههای_اسارت....
🌷سالها بود که حسرت نماز جماعت به دلمان مانده بود. روزی که قرار بود ما را آزاد کنند، نمایندگان صلیبسرخ آمدند و اسم همه را نوشتند. زمان حرکت، ظهر بود. بچهها گفتند: «اول نماز را بخوانیم بعد سوار ماشینها بشویم.»
🌷همه آماده شدند و در مقابل چشم صلیبیها و عراقیها ایستادیم به نماز جماعت. نماز که تمام شد، دیدم عراقیها با حسرت به ما نگاه میکردند. شیرینترین لحظه زندگیم، همان نمازی بود که در آخرین لحظههای اسارت به جماعت خواندم.
#راوی: آزاده سرافراز ممحمد کوراوند
📚 کتاب "نماز غریبانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#آخرین_لحظههای_اسارت....
🌷سالها بود که حسرت نماز جماعت به دلمان مانده بود. روزی که قرار بود ما را آزاد کنند، نمایندگان صلیبسرخ آمدند و اسم همه را نوشتند. زمان حرکت، ظهر بود. بچهها گفتند: «اول نماز را بخوانیم بعد سوار ماشینها بشویم.»
🌷همه آماده شدند و در مقابل چشم صلیبیها و عراقیها ایستادیم به نماز جماعت. نماز که تمام شد، دیدم عراقیها با حسرت به ما نگاه میکردند. شیرینترین لحظه زندگیم، همان نمازی بود که در آخرین لحظههای اسارت به جماعت خواندم.
#راوی: آزاده سرافراز ممحمد کوراوند
📚 کتاب "نماز غریبانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3429🌷
#اولين_مرخصی_از_جبهه
🌷در هتل آبادان، برگه مرخصی را برای اولين بار گرفتيم و مسئول كارگزينی بسيج به نحوهای [که] خجالت میكشيد بهطور خاصی برگهای كوچك "تقويم روميزی" كه ياداشتی روی آن نوشته بود به من داد و با لحن خاصی مرا راهنمايی كرد به اطاق كناری اين برگه را بدهم. رفتم اتاق كناری گفتم اين برگه را كارگزينی دادهاند بدهم خدمت شما، اگر امری نداريد مرخص شويم و درحالیکه از اطاق ايشان میآمدم بيرون مرا صدا زد و گفت: صبر كن. پرسيدم: چه شده؟ ديدم....
🌷دیدم مبلغ صد و پنجاه تومان (۱۵۰۰ ريال) میخواهد به من بپردازد. سئوال كردم: بابت كه؟ و بابت چه؟ ايشان هم درحالیکه خجالت میكشيد و با لحن خاصی گفت: بهعنوان هزينه سفر. و آن ياداشتی كه كارگزينی به من داده بود نشانم داد. من با ملاحظه اين صحنه خيلی زياد ناراحت شدم چونكه اصلاً ما موقع آمدن به جبهه تصور مابهازای مادی و دريافت وجه و امثالهم را نداشتيم.
🌷....حتی به ذهن خود راه نمیداديم كه جبهه بيایيم تا در مقابل آن اجرت مادی دريافت كنيم. چون موقع اعزام به جبهه من به هزينه شخصی خودم رفتم ميدان گمرك تهران، لوازم و تجهيزات انفرادی و لباس نظامی برای خودم خريده بودم. حتی ياد دارم جمعاً به مبلغ سيصد و هفتاد و پنج تومان (۳۷۵۰ ريال) شد و اصلاً از باب وظيفه شرعی به واژه آمدن به جبهه نگاه میكرديم....
#راوی: رزمنده دلاور منصور حیدری
منبع: سايت صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
❌❌ ما تغییر کردیم...!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#اولين_مرخصی_از_جبهه
🌷در هتل آبادان، برگه مرخصی را برای اولين بار گرفتيم و مسئول كارگزينی بسيج به نحوهای [که] خجالت میكشيد بهطور خاصی برگهای كوچك "تقويم روميزی" كه ياداشتی روی آن نوشته بود به من داد و با لحن خاصی مرا راهنمايی كرد به اطاق كناری اين برگه را بدهم. رفتم اتاق كناری گفتم اين برگه را كارگزينی دادهاند بدهم خدمت شما، اگر امری نداريد مرخص شويم و درحالیکه از اطاق ايشان میآمدم بيرون مرا صدا زد و گفت: صبر كن. پرسيدم: چه شده؟ ديدم....
🌷دیدم مبلغ صد و پنجاه تومان (۱۵۰۰ ريال) میخواهد به من بپردازد. سئوال كردم: بابت كه؟ و بابت چه؟ ايشان هم درحالیکه خجالت میكشيد و با لحن خاصی گفت: بهعنوان هزينه سفر. و آن ياداشتی كه كارگزينی به من داده بود نشانم داد. من با ملاحظه اين صحنه خيلی زياد ناراحت شدم چونكه اصلاً ما موقع آمدن به جبهه تصور مابهازای مادی و دريافت وجه و امثالهم را نداشتيم.
🌷....حتی به ذهن خود راه نمیداديم كه جبهه بيایيم تا در مقابل آن اجرت مادی دريافت كنيم. چون موقع اعزام به جبهه من به هزينه شخصی خودم رفتم ميدان گمرك تهران، لوازم و تجهيزات انفرادی و لباس نظامی برای خودم خريده بودم. حتی ياد دارم جمعاً به مبلغ سيصد و هفتاد و پنج تومان (۳۷۵۰ ريال) شد و اصلاً از باب وظيفه شرعی به واژه آمدن به جبهه نگاه میكرديم....
#راوی: رزمنده دلاور منصور حیدری
منبع: سايت صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
❌❌ ما تغییر کردیم...!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#شهادت_شهيد_زينالدين_تعبير_خواب_يكی_از_رزمندگان_بود!!
🌷۴۸ ساعت قبل از شهادت مهدی زينالدين با ماشينی كه به دستور وی از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود، با شهيد زين الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم و شب خاطرهانگيزی را با هم سپری كرديم. فردای آن شب شهيد زينالدين از بنده كليد ماشين را خواست؛ بنده به شهيد زينالدين گفتم: اين ماشين هم مثل موتور شهيد همت در جزيره مجنون نشود.
🌷وی به ماجرای موتور شهيد همت اشاره كرد و گفت: در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن را در اختيار هيچ كسی قرار نمیدادم. هر كسی كه پيش شهيد زينالدين میرفت تا وی وساطت كند كه موتور را به او دهم، نتيجهای نداشت؛ شرايط به همين منوال سپری شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست. به سرعت پيش شهيد زين الدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم.
🌷شهيد زينالدين به من گفت: "نگران نباش، حاج همت به موتور احتياج داشت، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم." ولی بعد از چند ساعت متوجه شديم كه حاج همت بر اثر اصابت خمپاره روی موتور به شهادت رسيده است. با درخواست شهيد زين الدين كليد ماشين را به وی دادم و خودم به مهاباد آمدم.
🌷نصف شب يكی از بچههای شاهرود خوابی ديده بود كه رژيم بعث لشكر را بمباران كرده است و همه بچهها ايستادهاند و قلبهايشان آتش گرفته است. صبح آن روز به سراغ يكی از بچههايی كه تعبير خواب میدانست، رفتيم و او گفت: "قرار است بلايی به سر لشكر بيايد، برويد صدقه جمع كنيد و دعای رفع بلا را بخوانيد."
🌷كمتر از چند ساعت، متوجه شديم كه شهيد زين الدين و برادرش مجيد در همان ماشينی كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به شهادت رسيدند و خبر شهادت مهدی زين الدين تمام قلبها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد....
🌹خاطره ای به یاد شهیدان، فرمانده مهدی زین الدین، فرمانده حاج محمدابراهیم همت و مجید زين الدين
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷۴۸ ساعت قبل از شهادت مهدی زينالدين با ماشينی كه به دستور وی از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود، با شهيد زين الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم و شب خاطرهانگيزی را با هم سپری كرديم. فردای آن شب شهيد زينالدين از بنده كليد ماشين را خواست؛ بنده به شهيد زينالدين گفتم: اين ماشين هم مثل موتور شهيد همت در جزيره مجنون نشود.
🌷وی به ماجرای موتور شهيد همت اشاره كرد و گفت: در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن را در اختيار هيچ كسی قرار نمیدادم. هر كسی كه پيش شهيد زينالدين میرفت تا وی وساطت كند كه موتور را به او دهم، نتيجهای نداشت؛ شرايط به همين منوال سپری شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست. به سرعت پيش شهيد زين الدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم.
🌷شهيد زينالدين به من گفت: "نگران نباش، حاج همت به موتور احتياج داشت، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم." ولی بعد از چند ساعت متوجه شديم كه حاج همت بر اثر اصابت خمپاره روی موتور به شهادت رسيده است. با درخواست شهيد زين الدين كليد ماشين را به وی دادم و خودم به مهاباد آمدم.
🌷نصف شب يكی از بچههای شاهرود خوابی ديده بود كه رژيم بعث لشكر را بمباران كرده است و همه بچهها ايستادهاند و قلبهايشان آتش گرفته است. صبح آن روز به سراغ يكی از بچههايی كه تعبير خواب میدانست، رفتيم و او گفت: "قرار است بلايی به سر لشكر بيايد، برويد صدقه جمع كنيد و دعای رفع بلا را بخوانيد."
🌷كمتر از چند ساعت، متوجه شديم كه شهيد زين الدين و برادرش مجيد در همان ماشينی كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به شهادت رسيدند و خبر شهادت مهدی زين الدين تمام قلبها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد....
🌹خاطره ای به یاد شهیدان، فرمانده مهدی زین الدین، فرمانده حاج محمدابراهیم همت و مجید زين الدين
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#روضهخوانی_با_ریش_تراشیده_و_کروات!
🌷از اوایل کودکی تا نوجوانی و جوانى، همیشه در هیأت و مسجد حضور مییافت و علاقهی خاصی هم به اهل بیت داشت؛ خودش هم گهگاهی مداحی میکرد. از وقتی که با هم ازدواج کردیم، دائم منبر میرفت و در حین منبر، مداحی نیز داشت؛ اما خود من به جز دو یا سه بار بیشتر پای روضهی او نبودهام؛ اما خبر دارم که روضههای سوزناکی میخوانده به خصوص دربارهی حضرت علی اکبر امام حسین(ع) روضههایی میخوانده که من هنوز هم در هیچ جا مانند آن روضه را نشنیدهام.
🌷زمانی بود که متواری بودیم، منزلی در مشهد گرفته بودیم که یک اتاق داشت. به خاطر دارم که صاحبخانه، مجلس روضهخوانی داشت و دو تا از مداحهای مجلس نیامده بودند؛ شهید اندرزگو گفت: حالا که روضهخوانتان نیامده، خود من برای شما روضه میخوانم. در آن زمان به علت اینکه در حال فرار بودیم «سید» تغییر قیافه داده بود، ریشهایش را از ته تراشیده بود و کراوات هم زده بود!!
🌷در آن مجلس روضه با همان شکل و قیافه، شروع کرد به مداحی و خانم صاحبخانه باور نمیکرد که آدمی با این وضع و حال، اینقدر خوب بتواند مداحی کند. روضهی آن روز روضهی حضرت علی اکبر (ع) بود، همانطور که گفتم تا به حال آن نحوه روضه را نشنیده بودم. جالب این که خودش هم در حین روضه خواندن مثل باران بهاری اشک می ریخت....
🌹خاطره اى به ياد مبارز خستگیناپذیر شهید سیدعلی اندرزگو
راوی: همسر گرامی شهید
📚 ماهنامه خیمه - آبان ۱۳۸۲
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷از اوایل کودکی تا نوجوانی و جوانى، همیشه در هیأت و مسجد حضور مییافت و علاقهی خاصی هم به اهل بیت داشت؛ خودش هم گهگاهی مداحی میکرد. از وقتی که با هم ازدواج کردیم، دائم منبر میرفت و در حین منبر، مداحی نیز داشت؛ اما خود من به جز دو یا سه بار بیشتر پای روضهی او نبودهام؛ اما خبر دارم که روضههای سوزناکی میخوانده به خصوص دربارهی حضرت علی اکبر امام حسین(ع) روضههایی میخوانده که من هنوز هم در هیچ جا مانند آن روضه را نشنیدهام.
🌷زمانی بود که متواری بودیم، منزلی در مشهد گرفته بودیم که یک اتاق داشت. به خاطر دارم که صاحبخانه، مجلس روضهخوانی داشت و دو تا از مداحهای مجلس نیامده بودند؛ شهید اندرزگو گفت: حالا که روضهخوانتان نیامده، خود من برای شما روضه میخوانم. در آن زمان به علت اینکه در حال فرار بودیم «سید» تغییر قیافه داده بود، ریشهایش را از ته تراشیده بود و کراوات هم زده بود!!
🌷در آن مجلس روضه با همان شکل و قیافه، شروع کرد به مداحی و خانم صاحبخانه باور نمیکرد که آدمی با این وضع و حال، اینقدر خوب بتواند مداحی کند. روضهی آن روز روضهی حضرت علی اکبر (ع) بود، همانطور که گفتم تا به حال آن نحوه روضه را نشنیده بودم. جالب این که خودش هم در حین روضه خواندن مثل باران بهاری اشک می ریخت....
🌹خاطره اى به ياد مبارز خستگیناپذیر شهید سیدعلی اندرزگو
راوی: همسر گرامی شهید
📚 ماهنامه خیمه - آبان ۱۳۸۲
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رابطه_مستقیم_جبهه_و_نماز_اول_وقت
🌷برای ترمیم سنگرها رفته بودیم که وقت نماز شد. شهید باقری گفتند: اول نماز بخوانیم. یکی از بچهها گفت: اینجا خطرناک است، بهتر است وقتی به جای امنی رفتیم نماز بخوانیم. شهید باقری در جواب گفتند: کسی که به جبهه میآید نماز اول وقت را رها نمیکند. سپس خود شروع به خواندن نماز کرد.
🌷آتش دشمن بر سر ما لحظهای قطع نمیشد. ما وحشت زده شده بودیم ولی او به آرامی و بدون عجله نمازش را میخواند. نمازش سرشار از لذت و عشق به خدا بود....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حسن باقری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷برای ترمیم سنگرها رفته بودیم که وقت نماز شد. شهید باقری گفتند: اول نماز بخوانیم. یکی از بچهها گفت: اینجا خطرناک است، بهتر است وقتی به جای امنی رفتیم نماز بخوانیم. شهید باقری در جواب گفتند: کسی که به جبهه میآید نماز اول وقت را رها نمیکند. سپس خود شروع به خواندن نماز کرد.
🌷آتش دشمن بر سر ما لحظهای قطع نمیشد. ما وحشت زده شده بودیم ولی او به آرامی و بدون عجله نمازش را میخواند. نمازش سرشار از لذت و عشق به خدا بود....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حسن باقری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#دو_نفری_که_هیچکس_مدیونشان_نیست!!
🌷عملیات «والفجر مقدماتی» (زمستان ۱۳۶۱)، شب شروع و دم صبح منجر به عقب نشینی شد. این عملیات برای نیروهای «تخریب»، دو تا عملیات به حساب میآمد. چون هم موقع شروع باید برای عبور بچهها معبر میزدند، هم موقع عقبنشینی. مسیر برگشت نیروهای «تیپ ۱۲ امام حسن (صلوات الله علیه)» ناهموار بود. قرار شد برویم آنجا. ولی آنروز صبح خیلی درگیر بودیم. تعداد زیادی مجروح و شهید در کانالهای محدوده عملیاتی «لشکر ۸ نجف» داشتیم که همین، خیلی وقت ما را گرفت. وقتی رسیدیم آنجا، دیدیم معبر زده شده بود. در انتهای معبر - که به خط عراق ختم میشد- هنوز سیم خاردارها متصل بود.
🌷دو جسد هم روی سیمخاردارها دیده میشد. سریع بچهها را صدا زده، مسیر را برای بازگشت نیروها باز کردیم. دو جسد را هم از روی سیم خاردارها برداشتیم و کنار هم گوشهای خواباندیم. در فاصلهای که نیروها عبور میکردند، فرمانده گردانشان از من پرسید: «این دو نفر چی شدند؟!» گفتم: «کدوم دو نفر؟» گفت: «همین دو تایی که روی سیم خاردار بودند.» گفتم: «گذاشتیمشون کنار.» گفت: «من اول باید اونها رو منتقل کنم عقب.» گفتم: «خب حالا نیروهاتو منتقل کن، بعد....» گفت: «تو نمیدونی اینها دیشب چی کار کردن!» یک جوری نگاهش کردم که یعنی: «خب چی کار کردن؟» ادامه داد:...
🌷ادامه داد: «این دو تا تخریبچی بودن، اومدن معبر ما رو باز کنن. وقتی رسیدن به انتها، پیغام دادن که معبر آماده است، گردان بیاد داخل. وقتی اومدیم داخل، من دیدم همینطور متحیر پای سیمخاردار ایستادن. پرسیدم چی شده؟ گفتن «ما اژدربنگال رو اول معبر جا گذاشتیم.» من عصبانی شدم و با اخم گفتم: «یعنی چی؟! چرا جا گذاشتین؟» این دو تا نگاهی به هم انداختن و گفتن: «مشکلی نیست، گردان عبور کنه.» گفتم: «چطوری؟!» اولی خودش رو پرت کرد روی سیم خاردار، بعد بلافاصله دومی هم خودش رو پرت کرد. بعد گفتن: «به گردان بگو عبور کنن. وقت نیست! قتلعام میشن!»
🌷من هم به گردان گفتم: «برید.» چهارصد، پانصد نفر نیرو از روی اونا عبور کردن. توی اون تاریکی شب، من که حال و روز اونا رو نمیدیدم. خودم دنبال نیروها راه افتادم و فقط تندی بهشون گفتم: «شما دیگه نیاز نیست بیایید، برگردین برین عقب.» ولی اونا هیچ حرکتی نکردن. وقت نبود و من با گردان رفتم. الان که اومدم، شما میگین شهید شدن، باورم نمیشه. من درست کنارشون ایستاده بودم. تمام مدت نه آهی، نه فریادی، هیچ صدایی از اینا در نیومد. من اصلاً نفهمیدم کی تموم کردن.
#راوی: رزمنده دلاور قربانعلی صلواتیان از نیروهای واحد تخریب «قرارگاه خاتم الانبیاء (صلوات الله علیه)»
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷عملیات «والفجر مقدماتی» (زمستان ۱۳۶۱)، شب شروع و دم صبح منجر به عقب نشینی شد. این عملیات برای نیروهای «تخریب»، دو تا عملیات به حساب میآمد. چون هم موقع شروع باید برای عبور بچهها معبر میزدند، هم موقع عقبنشینی. مسیر برگشت نیروهای «تیپ ۱۲ امام حسن (صلوات الله علیه)» ناهموار بود. قرار شد برویم آنجا. ولی آنروز صبح خیلی درگیر بودیم. تعداد زیادی مجروح و شهید در کانالهای محدوده عملیاتی «لشکر ۸ نجف» داشتیم که همین، خیلی وقت ما را گرفت. وقتی رسیدیم آنجا، دیدیم معبر زده شده بود. در انتهای معبر - که به خط عراق ختم میشد- هنوز سیم خاردارها متصل بود.
🌷دو جسد هم روی سیمخاردارها دیده میشد. سریع بچهها را صدا زده، مسیر را برای بازگشت نیروها باز کردیم. دو جسد را هم از روی سیم خاردارها برداشتیم و کنار هم گوشهای خواباندیم. در فاصلهای که نیروها عبور میکردند، فرمانده گردانشان از من پرسید: «این دو نفر چی شدند؟!» گفتم: «کدوم دو نفر؟» گفت: «همین دو تایی که روی سیم خاردار بودند.» گفتم: «گذاشتیمشون کنار.» گفت: «من اول باید اونها رو منتقل کنم عقب.» گفتم: «خب حالا نیروهاتو منتقل کن، بعد....» گفت: «تو نمیدونی اینها دیشب چی کار کردن!» یک جوری نگاهش کردم که یعنی: «خب چی کار کردن؟» ادامه داد:...
🌷ادامه داد: «این دو تا تخریبچی بودن، اومدن معبر ما رو باز کنن. وقتی رسیدن به انتها، پیغام دادن که معبر آماده است، گردان بیاد داخل. وقتی اومدیم داخل، من دیدم همینطور متحیر پای سیمخاردار ایستادن. پرسیدم چی شده؟ گفتن «ما اژدربنگال رو اول معبر جا گذاشتیم.» من عصبانی شدم و با اخم گفتم: «یعنی چی؟! چرا جا گذاشتین؟» این دو تا نگاهی به هم انداختن و گفتن: «مشکلی نیست، گردان عبور کنه.» گفتم: «چطوری؟!» اولی خودش رو پرت کرد روی سیم خاردار، بعد بلافاصله دومی هم خودش رو پرت کرد. بعد گفتن: «به گردان بگو عبور کنن. وقت نیست! قتلعام میشن!»
🌷من هم به گردان گفتم: «برید.» چهارصد، پانصد نفر نیرو از روی اونا عبور کردن. توی اون تاریکی شب، من که حال و روز اونا رو نمیدیدم. خودم دنبال نیروها راه افتادم و فقط تندی بهشون گفتم: «شما دیگه نیاز نیست بیایید، برگردین برین عقب.» ولی اونا هیچ حرکتی نکردن. وقت نبود و من با گردان رفتم. الان که اومدم، شما میگین شهید شدن، باورم نمیشه. من درست کنارشون ایستاده بودم. تمام مدت نه آهی، نه فریادی، هیچ صدایی از اینا در نیومد. من اصلاً نفهمیدم کی تموم کردن.
#راوی: رزمنده دلاور قربانعلی صلواتیان از نیروهای واحد تخریب «قرارگاه خاتم الانبیاء (صلوات الله علیه)»
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کنسروی_که_حاج_همت_به_آن_لب_نزد!
🌷شام اون شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچهها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون عبادیان به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟!
🌷بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم. حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت. عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن میدیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر میخورم.
🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر شهید محمدابراهیم همت و سردار شهید محمد عبادیان مسئول تدارکات لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
🌷شام اون شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچهها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون عبادیان به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟!
🌷بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم. حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت. عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن میدیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر میخورم.
🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر شهید محمدابراهیم همت و سردار شهید محمد عبادیان مسئول تدارکات لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
#وقت_تیر!!
🌷تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور، حسن، غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند. ما هر وقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچههاش برسونیم. چراغ موتورش روشن میرفت. چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصها بزنند. خندید. من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم: مارو میزنند.
🌷....دوباره خندید و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روى خاکریز راه میرفت و تیرهاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخورى!! در جواب میگفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده و شهید مصطفى میگفت: حسن میخندید و میگفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم حسن قاسمی دانا
راوی: شهید معزز مدافع حرم مصطفی صدرزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
🌷تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور، حسن، غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند. ما هر وقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچههاش برسونیم. چراغ موتورش روشن میرفت. چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصها بزنند. خندید. من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم: مارو میزنند.
🌷....دوباره خندید و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روى خاکریز راه میرفت و تیرهاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخورى!! در جواب میگفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده و شهید مصطفى میگفت: حسن میخندید و میگفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم حسن قاسمی دانا
راوی: شهید معزز مدافع حرم مصطفی صدرزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
همیشه میگفت :
دوست دارم زمانی برسه که پیشت
باشم و نبودم رو جبران کنم.
به شوخی میگفت : انقدر نازِتو
بکشم که دیگه احساس غربت نکنی !
پرسیدم :
علی تو خوشبختی؟
گفت : راستشو بگم؟ ناراحت نمیشی؟
گفت : درمقایسه با مردهای دیگه ،آره
خیلی خوشبختم خیلی !
اما اگه منظورت اون خوشبختیِ
ایده آلِ .. اون خوشبختی فقط
با شـهادت بدست میآد . .
دعا کن به اون خوشبختی برسم .
#ڪلام_شهید🔰
رفتن به جبهه ها ...
و دفاع از ڪيان اسلام و قرآن ،
برای مردان خدا تڪليـــف
و امتحان بزرگی محسوب میشود
زيرا جبهه آزمايشگاه مردان خداست
برای اين آزمايش ، بايستی
از تمام وابستگی مادی و غير خدا
گسست و عاشقانه بسوی خدا شتافت.
#شهید_علی_آقا_تجلایی
#فرمانده #عملیات_بدر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد 🕊🥀
🍃🍃🍃
🇮🇷 @sardare_dellha
دوست دارم زمانی برسه که پیشت
باشم و نبودم رو جبران کنم.
به شوخی میگفت : انقدر نازِتو
بکشم که دیگه احساس غربت نکنی !
پرسیدم :
علی تو خوشبختی؟
گفت : راستشو بگم؟ ناراحت نمیشی؟
گفت : درمقایسه با مردهای دیگه ،آره
خیلی خوشبختم خیلی !
اما اگه منظورت اون خوشبختیِ
ایده آلِ .. اون خوشبختی فقط
با شـهادت بدست میآد . .
دعا کن به اون خوشبختی برسم .
#ڪلام_شهید🔰
رفتن به جبهه ها ...
و دفاع از ڪيان اسلام و قرآن ،
برای مردان خدا تڪليـــف
و امتحان بزرگی محسوب میشود
زيرا جبهه آزمايشگاه مردان خداست
برای اين آزمايش ، بايستی
از تمام وابستگی مادی و غير خدا
گسست و عاشقانه بسوی خدا شتافت.
#شهید_علی_آقا_تجلایی
#فرمانده #عملیات_بدر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد 🕊🥀
🍃🍃🍃
🇮🇷 @sardare_dellha
#صحنهای_که_حالم_را_منقلب_کرد....
🌷همسر مهدی در تهران بود. به او زنگ زديم و گفتيم: مهدی زخمی شده است. او گفت: چرا میگوييد زخمی شده است. بگوييد شهيد شده است. ....او سريع خودش را به سمنان رساند. با هم به طرف مسجد مهديه كه پيكر شهيد آنجا بود رفتيم. میخواستيم آخرين وداع را با مهدی داشته باشيم. جمعيت زيادی آنجا بود. از آنها خواهش كرديم تا ما را با شهيد تنها بگذارند. فقط خانم قدس آنجا بود. به طرف مهدی كه خم شدم تا صورت خاكیاش را ببوسم، صحنهای را ديدم كه حالم را منقلب كرد. بعد....
🌷بعد دنيايی از آرامش و رضايت به من دست داد. به مهدی گفتم: مهدی جان، تو را به امام حسين(ع) سپردم. بعد از بوسيدن صورت مهدی بلند شدم و ايستادم. ديدم رنگ صورت خانم قدس هم عوض شده است. از او پرسيم: چه شده است؟ گفت: صحنهای ديدم كه تا به حال سابقه نداشت. گفتم: چشمان و لبهای مهدی را میگويی؟ گفت: شما هم ديديد؟ گفتم: مگر میشود، مادر لبخند و چشمان فرزندش را كه باز میشود نبيند؟!
🌹خاطره ای به فرمانده شهید محمدمهدی محبشاهدين
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🇮🇷@sardare_dellha
🌷همسر مهدی در تهران بود. به او زنگ زديم و گفتيم: مهدی زخمی شده است. او گفت: چرا میگوييد زخمی شده است. بگوييد شهيد شده است. ....او سريع خودش را به سمنان رساند. با هم به طرف مسجد مهديه كه پيكر شهيد آنجا بود رفتيم. میخواستيم آخرين وداع را با مهدی داشته باشيم. جمعيت زيادی آنجا بود. از آنها خواهش كرديم تا ما را با شهيد تنها بگذارند. فقط خانم قدس آنجا بود. به طرف مهدی كه خم شدم تا صورت خاكیاش را ببوسم، صحنهای را ديدم كه حالم را منقلب كرد. بعد....
🌷بعد دنيايی از آرامش و رضايت به من دست داد. به مهدی گفتم: مهدی جان، تو را به امام حسين(ع) سپردم. بعد از بوسيدن صورت مهدی بلند شدم و ايستادم. ديدم رنگ صورت خانم قدس هم عوض شده است. از او پرسيم: چه شده است؟ گفت: صحنهای ديدم كه تا به حال سابقه نداشت. گفتم: چشمان و لبهای مهدی را میگويی؟ گفت: شما هم ديديد؟ گفتم: مگر میشود، مادر لبخند و چشمان فرزندش را كه باز میشود نبيند؟!
🌹خاطره ای به فرمانده شهید محمدمهدی محبشاهدين
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🇮🇷@sardare_dellha