کانال سردار دلها
1.01K subscribers
48.2K photos
26K videos
257 files
2.29K links
💠بِسمِـ رَبَّ الحٌسٖــیِݩ﴿؏﴾💠
اگه خیمه ی اسلامی آسیب ببیند
بیت الله الحرام و قرآن آسیب خواهد دید
بخشی ازوصیت نامه ی
#حاج_قاسم_سلیمانی
خدایاداغ سردارهرگزتاظهورمهدی فاطمه
از دلها نمیره

آیدی مدیر کانال

@sardaredelha59



https://t.me/sardare_dellha
Download Telegram
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3339🌷

#آیا_خدا_را_دوست_داریم...؟!

🌷چند روزی به آغاز عملیات والفجر ۸ مانده بود. گردان تخریب و مهندسی رزمی لشکر ۱۰ سید الشهدا (علیه السلام) به فرماندهی حاج عبدالله نوریان در محلی به نام «ام نوشه» مستقر شده بود. یکی از صبح‌ها، تبلیغات گردان اذان صبح را از بلندگوها پخش نکرد و همین باعث شد بعضی‌ها نمازشان قضا شود، تعدادی از بچه‌ها هم به خاطر سردی هوا در چادرهایشان نماز خواندند. حاج عبدالله از این بابت خیلی ناراحت شد و دستور داد همه در حسینیه جمع شوند.

🌷متن زیر بخشی از صحبت های او در این رابطه است: «چرا برادرا صبح که می‌شه سستی می‌کنن؟ این موقع بلند شدن کار ما نیست. من می‌گم فرض کنین تبلیغات بلندگو نداره و اصلاً اذان پخش نمی‌شه، برادرا باید وقتی می‌خوابن دل‌شوره نماز صبح رو داشته باشن. حضرت علی (علیه السلام) می‌فرمایند: «خدایا! غافلان درگاهت شب را تا صبح می‌خوابند و مشتاقان دیدارت شب را به بیداری و عبادت می‌گذرانند.» پس ما چطوری می‌گیم خدایا دوستت داریم؟ می‌گیم دوستت داریم اما شب رو تا صبح می‌خوابیم؟؟!!»

🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج عبدالله نوریان
📚 کتاب "حکایت فرزندان فاطمه ۲" ص ۲۰

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3345🌷

#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!

🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره‌نشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بود. به هر دری می‌زدند، کاری پيدا نمی‌کردند. تا اين‌که تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمی‌بينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! می‌توانيد ما را بيرون کنيد.»

🌷شـهـردار چه می‌توانست بکند. از يک طرف دلش می‌سوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام می‌کنم.» مردها درحالی‌که جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.

🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق می‌گرفتند. ديگر آه نمی‌کشيدند، ولی غُـر می‌زدند که ما اين همه کار می‌کنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا می‌رود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آن‌که حديثی بخواند، به نماز ايستاد.

🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار می‌کرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر می‌داد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.

 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3346🌷

#تصمیم_پشت_پرده‌های_اشک....

🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمین‌های رملی – ماسه‌های نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دوره‌ای های پادگان و چه از بچه‌های محل. آن‌قدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. می‌گفتم تسویه حساب می‌کنم، می‌روم تهران و دیگر می‌روم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجله‌های شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکس‌هایشان با آدم حرف می‌زدند و به تصمیم مسخره ام می‌خندیدند.

🌷یکی‌شان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب می‌دانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیه‌ی آرام و خجالتی و گوشه‌گیرش، هر از گاهی بهم لبخندی می‌زد و اگر کارش اجازه می‌داد، برایم دست تکان می‌داد. یک‌بار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرف‌های دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی می‌دونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر می‌کنی.

🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمنده‌ی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی می‌گفت من این جوری دوست دارم.»

🌷حالا عکسش توی حجله‌ی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم می‌پیچید و بی‌اختیار اشکم را سرازیر می‌کرد. خنده‌ی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعه‌ی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بی‌اختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی این‌که هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پرده‌های اشکم می‌دیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....

#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3346🌷

#تصمیم_پشت_پرده‌های_اشک....

🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمین‌های رملی – ماسه‌های نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دوره‌ای های پادگان و چه از بچه‌های محل. آن‌قدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. می‌گفتم تسویه حساب می‌کنم، می‌روم تهران و دیگر می‌روم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجله‌های شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکس‌هایشان با آدم حرف می‌زدند و به تصمیم مسخره ام می‌خندیدند.

🌷یکی‌شان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب می‌دانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیه‌ی آرام و خجالتی و گوشه‌گیرش، هر از گاهی بهم لبخندی می‌زد و اگر کارش اجازه می‌داد، برایم دست تکان می‌داد. یک‌بار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرف‌های دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی می‌دونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر می‌کنی.

🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمنده‌ی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی می‌گفت من این جوری دوست دارم.»

🌷حالا عکسش توی حجله‌ی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم می‌پیچید و بی‌اختیار اشکم را سرازیر می‌کرد. خنده‌ی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعه‌ی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بی‌اختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی این‌که هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پرده‌های اشکم می‌دیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....

#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️


@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3345🌷

#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!

🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره‌نشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بود. به هر دری می‌زدند، کاری پيدا نمی‌کردند. تا اين‌که تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمی‌بينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! می‌توانيد ما را بيرون کنيد.»

🌷شـهـردار چه می‌توانست بکند. از يک طرف دلش می‌سوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام می‌کنم.» مردها درحالی‌که جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.

🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق می‌گرفتند. ديگر آه نمی‌کشيدند، ولی غُـر می‌زدند که ما اين همه کار می‌کنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا می‌رود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آن‌که حديثی بخواند، به نماز ايستاد.

🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار می‌کرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر می‌داد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.

 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️


@sardare_dellha
اهل دل که باشی،

دو چیز را خوب یاد میگیری

☝️🏻 جدا شدن از زمین

✌️🏻 پریدن به آسمان...

🌷 #شهید_سید_وحید_نومی_گلزار🌷

🇮🇷ولادت: ۱۳۶۱/۰۵/۰۵ (تبریز)
🇮🇶شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۲ (عراق)
🌹🌹
📃قسمتی از وصیت نامه شهید:

فکر می‌کنیم نماز می‌خوانیم و روزه می‌گیریم و خرده کار خیر انجام می‌دهیم مسلمانی تمام شد؟
در عراق مردم را ذبح می‌کنند، انسانیت، شیعه و اسلام را ذبح می‌کنند،

اگر من و ما نرویم هرکس بهانه‌ای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (ع) هل من ناصر ینصرنی سر داد که فقط ۷۲ تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.

🦋روحش شاد و یادش گرامی🦋

🌸صلوات🌸

همراهان گرامی
#روزتون_معطر_به_عطر_و_یاد_شهدا

#هر_روز_به_نام_و_یاد_یک_شهید


شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات

🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸

🌸🤲 الّلهُمَّ اَحفِظ قائِدَنا وَ حَبیبَ قلوبَنا وَ نورَ اَعینَنا نائِبَ المَهدی اِمامَنَا الخامِنه ای حَتّی یَصِلَ فَرَجَ مَولانَا الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸

@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3428🌷

#آخرین_لحظه‌های_اسارت....

🌷سال‌ها بود که حسرت نماز جماعت به دلمان مانده بود. روزی که قرار بود ما را آزاد کنند، نمایندگان صلیب‌سرخ آمدند و اسم همه را نوشتند. زمان حرکت، ظهر بود. بچه‌ها گفتند: «اول نماز را بخوانیم بعد سوار ماشین‌ها بشویم.»

🌷همه آماده شدند و در مقابل چشم صلیبی‌ها و عراقی‌ها ایستادیم به نماز جماعت. نماز که تمام شد، دیدم عراقی‌ها با حسرت به ‌ما نگاه می‌کردند. شیرین‌ترین لحظه زندگیم، همان نمازی بود که در آخرین لحظه‌های اسارت به جماعت خواندم.

#راوی: آزاده سرافراز ممحمد کوراوند
📚 کتاب "نماز غریبانه"

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3429🌷

#اولين_مرخصی_از_جبهه

🌷در هتل آبادان، برگه مرخصی را برای اولين بار گرفتيم و مسئول كارگزينی بسيج به نحوه‌ای [که] خجالت می‌كشيد به‌طور خاصی برگه‌ای كوچك "تقويم روميزی" كه ياداشتی روی آن نوشته بود به من داد و با لحن خاصی مرا راهنمايی كرد به اطاق كناری اين برگه را بدهم. رفتم اتاق كناری گفتم اين برگه را كارگزينی داده‌اند بدهم خدمت شما، اگر امری نداريد مرخص شويم و درحالی‌که از اطاق ايشان می‌آمدم بيرون مرا صدا زد و گفت: صبر كن. پرسيدم: چه شده؟ ديدم....

🌷دیدم مبلغ صد و پنجاه تومان (۱۵۰۰ ريال) می‌خواهد به من بپردازد. سئوال كردم: بابت كه؟ و بابت چه؟ ايشان هم درحالی‌که خجالت می‌كشيد و با لحن خاصی گفت: به‌عنوان هزينه سفر. و آن ياداشتی كه كارگزينی به من داده بود نشانم داد. من با ملاحظه اين صحنه خيلی زياد ناراحت شدم چون‌كه اصلاً ما موقع آمدن به جبهه تصور مابه‌ازای مادی و دريافت وجه و امثالهم را نداشتيم.

🌷....حتی به ذهن خود راه نمی‌داديم كه جبهه بيایيم تا در مقابل آن اجرت مادی دريافت كنيم. چون موقع اعزام به جبهه من به هزينه شخصی خودم رفتم ميدان گمرك تهران، لوازم و تجهيزات انفرادی و لباس نظامی برای خودم خريده بودم. حتی ياد دارم جمعاً به مبلغ سيصد و هفتاد و پنج تومان (۳۷۵۰ ريال) شد و اصلاً از باب وظيفه شرعی به واژه آمدن به جبهه نگاه می‌كرديم....
 
#راوی: رزمنده دلاور منصور حیدری
منبع: سايت صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران

ما تغییر کردیم...!!

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹 پاداش سلام بر امام حسین علیه السلام

▪️#هر_صبح_یک_سلام
🌸#خصلت_نیکوی سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...

▪️#فقط_به_عشق_امام_حسین_علیه_السلام
🏴طرح پروفایل ویژه شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی به مناسبت اربعین حسینی

◾️ڪربلا حرم حق است ؛
و هیچکس را جز یاران امام‌حسین
راهی به سوی حقیقت نیست ...

◾️#طریق_الحسین
🥀#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ابوامیر
#شیر خانطومان🕊
#لبیڪ_یاحسیــن(ع)🏴
🏴#هر_زائر_اربعین_نایب_یک_شهید

@sardare_dellha