.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_393
کلافه دستی به گردنش کشید و نفسش را با عصبانیت بیرون فرستاد.
شهرزاد زیر پتو هق زد و انگار که کبریت به اعصاب باروتی یزدان کشید.
حاج خانوم چشم غره ای به یزدان رفت و وارد اتاق شد و درب را بست تا صدایشان به گوش همسرش نرسد.
-چخبره یزدان...؟! توی این وضعیت خراب جسمیشم ولش نمیکنی؟!
اول صبحی توی اتاق شهرزاد...حاج بابات اگر میدید چه فکری میکرد؟!
-مادر من....من که کاریش نداشتم...صح دیدم توی اتاق من نیست و صدای آب میاد فکر کردم شهرزاد....ولی اومدم اتاقش دیدم عین میت رفته زیرپتو داره میلرزه.....
از من که شوهرشم خجالت میکشه!!!
میگه برو بیرون....چرا؟! چون حاج سبحان ملکی شرط گذاشتن که من حق ندارم ببینم زنم چرا داره میلرزه......آره مادر؟!
-یزدان آروم باش....!!
-نه حاج خانوم آروم نیستم....اگر قرار بود محرمم بشه...زنم بشه اما باهام غریبه باشه صدسال سیاه زن نخواستم.
نتوانست صدای هق زدن هایش را تحمل کند که دست دراز کرد و پتورا محکم از روی تنش کشید که شهرزاد جیغ کوتاهی زد.
-صدات در بیاد همینجا خفه ات میکنم....تو زنی؟! تو میفهمی شوهر چیه؟! میفهمی مرد سی ساله ای که تا حالا محرم نداشته یعنی چی؟!
من به تو محبت میکنم از من فرار نکنی حالا زیر پتو هق هق میکنی برای من؟!
حاج خانوم با نگرانی خودش را میانشان جای داد و دست یزدان را از بازوی شهرزاد جدا کرد....!!!
گریه اش تشدید پیدا کرد....روی تخت نیم خیز شد و گوشه آن نشست.
زهرا هراسان وارد اتاق شد و با دیدن مادر و برادرش با تعجب و دلهره لب زد:
-یا حسین....اول صبحی اینجا چخبره....شما اینجا چیکار میکنید؟!
-زهراجان بعدا صحبت میکنیم...!!
به سمت یزدان برگشت و خواست حرف بزند که یزدان دستش را بالا آورد...در حالی که از خشم نفس نفس میزد و سینه پهن و مردانه اش بالا پایین میرفت لب زد:
-تاج سرمی....غلامتم...نوکرتم...اما خواهش میکنم دیگه چیزینگو....من فقط میخواستم حالش خوب بشه وگرنه عصبانیمنمیکرد کاریش نداشتم.
شرمنده صبحتونم خراب کردم...من میرم بیرون خداحافظ.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_393
کلافه دستی به گردنش کشید و نفسش را با عصبانیت بیرون فرستاد.
شهرزاد زیر پتو هق زد و انگار که کبریت به اعصاب باروتی یزدان کشید.
حاج خانوم چشم غره ای به یزدان رفت و وارد اتاق شد و درب را بست تا صدایشان به گوش همسرش نرسد.
-چخبره یزدان...؟! توی این وضعیت خراب جسمیشم ولش نمیکنی؟!
اول صبحی توی اتاق شهرزاد...حاج بابات اگر میدید چه فکری میکرد؟!
-مادر من....من که کاریش نداشتم...صح دیدم توی اتاق من نیست و صدای آب میاد فکر کردم شهرزاد....ولی اومدم اتاقش دیدم عین میت رفته زیرپتو داره میلرزه.....
از من که شوهرشم خجالت میکشه!!!
میگه برو بیرون....چرا؟! چون حاج سبحان ملکی شرط گذاشتن که من حق ندارم ببینم زنم چرا داره میلرزه......آره مادر؟!
-یزدان آروم باش....!!
-نه حاج خانوم آروم نیستم....اگر قرار بود محرمم بشه...زنم بشه اما باهام غریبه باشه صدسال سیاه زن نخواستم.
نتوانست صدای هق زدن هایش را تحمل کند که دست دراز کرد و پتورا محکم از روی تنش کشید که شهرزاد جیغ کوتاهی زد.
-صدات در بیاد همینجا خفه ات میکنم....تو زنی؟! تو میفهمی شوهر چیه؟! میفهمی مرد سی ساله ای که تا حالا محرم نداشته یعنی چی؟!
من به تو محبت میکنم از من فرار نکنی حالا زیر پتو هق هق میکنی برای من؟!
حاج خانوم با نگرانی خودش را میانشان جای داد و دست یزدان را از بازوی شهرزاد جدا کرد....!!!
گریه اش تشدید پیدا کرد....روی تخت نیم خیز شد و گوشه آن نشست.
زهرا هراسان وارد اتاق شد و با دیدن مادر و برادرش با تعجب و دلهره لب زد:
-یا حسین....اول صبحی اینجا چخبره....شما اینجا چیکار میکنید؟!
-زهراجان بعدا صحبت میکنیم...!!
به سمت یزدان برگشت و خواست حرف بزند که یزدان دستش را بالا آورد...در حالی که از خشم نفس نفس میزد و سینه پهن و مردانه اش بالا پایین میرفت لب زد:
-تاج سرمی....غلامتم...نوکرتم...اما خواهش میکنم دیگه چیزینگو....من فقط میخواستم حالش خوب بشه وگرنه عصبانیمنمیکرد کاریش نداشتم.
شرمنده صبحتونم خراب کردم...من میرم بیرون خداحافظ.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_394
اجازه هیچ حرفی به هیچ کس نداد و از اتاق خارج شد که صدای گریه بلند شهرزاد در اتاق پیچید....هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که چند ثانیه مکث کرد و بعد از خانه خارج شد.
زهرا پشت سرش کاپشن به دست وارد حیاط شد...وقتی دید برادرش با تیشرت در صبح پاییزی بیرون میرود ترسید که مبادا سرما بخورد....
هنوز ماجرا را دقیق نمیدانست اما هرچه بود بحثیمیان شهرزاد و یزدان بود.
-خان داداش....کاپشنت رو حداقل بپوش....!!
-گرمهه زهرا نمیخوام ببرش تو...خودتم برو تو سرما میخوری.
-داداش هوا به این خنکی کجاش گرمه...جون زهرا بپوش بعد هرجا خواستی برو و برگرد.
به ناچار کاپشن را گرفته و پوشید و بعد از تشکر به سمت درب حیاط رفت...نگاهی به ماشین انداخت و تصمیم گرفت تا پیاده برود.....!!
زهرا با حالت دمغ به خانه برگشت....حاج خانوم در اتاق شهرزاد روی زمین نشسته و سرش را میان دستانش گرفته و سکوت کرده بود.
کنار شهرزاد روی تخت نشست و اورا در آغوشش کشید...هنوز اشک میریخت...خودش هم دلیل گریه هایش را نمیدانست...
شاید هم میدانست....اینکه یزدان کسی که این همه محبت کند و نازت را بخرد و بد عادتت کند و یهو جلوی مادرش پرخاشگری کند....گریه هم داشت!!
کمرش را نوازش کرد و بعد از نیم ساعت که نفس هایش منظم شد اورا روی تخت دراز داد و پتو را روی تنش کشید.
با نگرانی به سمت مادرش رفت و دست روی دستانش گذاشت...
-حاج خانوم...دورت بگردم پاشو بریم بخواب یکم...
-کجا رفت بچم اول صبحی....توی این سرما...کاش اصلا دخالت نمیکردم.
-کاپشن دادم بهش نترس حالش زیاد بد نبود...یلند شو بریم حرف بزنیم شهرزاد ممکن بیداربشه!
-این طفل معصوم هم با سن کوچیکش افتاده دست پسرمن....یزدان داغه زهرا....نمیفهمه....من میترسم عقد نکرده کاری کنند که باعث پشیمونی بشه برای همین پیگیر رابطشونم!!!
-میدونم مادرم....خودت رو اذیت نکن....زمان همه چیز رو درست میکنه.
-انشاءلله...بریم بزار راحت بخوابه بچم.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_394
اجازه هیچ حرفی به هیچ کس نداد و از اتاق خارج شد که صدای گریه بلند شهرزاد در اتاق پیچید....هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که چند ثانیه مکث کرد و بعد از خانه خارج شد.
زهرا پشت سرش کاپشن به دست وارد حیاط شد...وقتی دید برادرش با تیشرت در صبح پاییزی بیرون میرود ترسید که مبادا سرما بخورد....
هنوز ماجرا را دقیق نمیدانست اما هرچه بود بحثیمیان شهرزاد و یزدان بود.
-خان داداش....کاپشنت رو حداقل بپوش....!!
-گرمهه زهرا نمیخوام ببرش تو...خودتم برو تو سرما میخوری.
-داداش هوا به این خنکی کجاش گرمه...جون زهرا بپوش بعد هرجا خواستی برو و برگرد.
به ناچار کاپشن را گرفته و پوشید و بعد از تشکر به سمت درب حیاط رفت...نگاهی به ماشین انداخت و تصمیم گرفت تا پیاده برود.....!!
زهرا با حالت دمغ به خانه برگشت....حاج خانوم در اتاق شهرزاد روی زمین نشسته و سرش را میان دستانش گرفته و سکوت کرده بود.
کنار شهرزاد روی تخت نشست و اورا در آغوشش کشید...هنوز اشک میریخت...خودش هم دلیل گریه هایش را نمیدانست...
شاید هم میدانست....اینکه یزدان کسی که این همه محبت کند و نازت را بخرد و بد عادتت کند و یهو جلوی مادرش پرخاشگری کند....گریه هم داشت!!
کمرش را نوازش کرد و بعد از نیم ساعت که نفس هایش منظم شد اورا روی تخت دراز داد و پتو را روی تنش کشید.
با نگرانی به سمت مادرش رفت و دست روی دستانش گذاشت...
-حاج خانوم...دورت بگردم پاشو بریم بخواب یکم...
-کجا رفت بچم اول صبحی....توی این سرما...کاش اصلا دخالت نمیکردم.
-کاپشن دادم بهش نترس حالش زیاد بد نبود...یلند شو بریم حرف بزنیم شهرزاد ممکن بیداربشه!
-این طفل معصوم هم با سن کوچیکش افتاده دست پسرمن....یزدان داغه زهرا....نمیفهمه....من میترسم عقد نکرده کاری کنند که باعث پشیمونی بشه برای همین پیگیر رابطشونم!!!
-میدونم مادرم....خودت رو اذیت نکن....زمان همه چیز رو درست میکنه.
-انشاءلله...بریم بزار راحت بخوابه بچم.
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_395
زیپ کاپشنش را بالاتر کشید و دستانش را درون جیبش فروکرد، حالا که بادخنک پاییزی می وزید و لرز به جانش می انداخت ممنون خواهرکش میشد که به فکرش بود.
احساس میکرد راهی را اشتباه رفته است که حالا در حال دست و پا زدن است.
تفاوت سنی زیاد میانشان هم میتوانست یکی از این دلایل باشد...
اینکه هنوز با خودش کنار نیامده بود و حتی نمیدانست چه میخواهد برایش دردناک بود!!
دلش میخواست بنشیند و بگوید:
-دلبرک چموشم....مگر تو با یکمرد دوشادوش هم وارد یک خانه نشده ای؟!
حالا چرا انکار میکنی؟!
اما از اینکه دستش رو شود و بدانند که از قبل تمام قلبش را به دخترک باخته است کلافه میشد....یا رگ غیرتیش باد میکرد.....آن وقت دیگر میترسید روی دخترک بازشود و آنچه که نباید بشود.....!!!
با صدای بوق ممتد ماشینی از افکارش خارج شد و با قدم های تند خودش را به گوشه خیابان رساند....دستی به صورت سردش کشید.....چنان در افکارش غرق شده که متوجه ورودش به وسط خیابان نشده بود!!
مقصدش را نمیدانست...اما هرچقدر قدم برمیداشت انگار تمام نشدنی بود....!!!
موبایلش را از جیب شلوار گرمکن بیرون کشیده و شماره حسام را میگیرد.....!!
مطمعن بود که در خواب هفت پادشاه است...اما دیکر تحمل هوای سرد را نداشت.
دلش نمیخواست عصبانیتش باعث شود بیمار شده و در عروسی عزیزترینش کنج خانه بماند...!!
-چیه اول صبحی نمیزاری بخوابم.... خروس بی محل؟!
-کم زر زر کن حسام....بلند شو بیا دنبالم دارم از سرما میمیرم.
-کدوم گوری هستی؟! تو که باید الان کنار شهر....
-خفه شو میگم....پاشو بیا بعدا بهت میگم اعصاب ندارم الان....!!
-لوکیشن بفرست بیام ببینم چه مرگته باز عنترخان!!
-گولاخ حله...خداحافظ!
بدون توجه به داد و بیداد های حسام تماس را قطع و لوکیشن را برایش فرستاد.
روی نیمکت نشست و سر دردناکش را میان دستانش گرفت و فشرد.
دوری کردن های شهرزاد برایش حکم مرگ را داشت....دو سال در حسرت داشتنش سوخته بود و حالا که برای خودش بود باید دور می ایستاد و نگاهش میکرد....از تحملش فراتر بود!!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_395
زیپ کاپشنش را بالاتر کشید و دستانش را درون جیبش فروکرد، حالا که بادخنک پاییزی می وزید و لرز به جانش می انداخت ممنون خواهرکش میشد که به فکرش بود.
احساس میکرد راهی را اشتباه رفته است که حالا در حال دست و پا زدن است.
تفاوت سنی زیاد میانشان هم میتوانست یکی از این دلایل باشد...
اینکه هنوز با خودش کنار نیامده بود و حتی نمیدانست چه میخواهد برایش دردناک بود!!
دلش میخواست بنشیند و بگوید:
-دلبرک چموشم....مگر تو با یکمرد دوشادوش هم وارد یک خانه نشده ای؟!
حالا چرا انکار میکنی؟!
اما از اینکه دستش رو شود و بدانند که از قبل تمام قلبش را به دخترک باخته است کلافه میشد....یا رگ غیرتیش باد میکرد.....آن وقت دیگر میترسید روی دخترک بازشود و آنچه که نباید بشود.....!!!
با صدای بوق ممتد ماشینی از افکارش خارج شد و با قدم های تند خودش را به گوشه خیابان رساند....دستی به صورت سردش کشید.....چنان در افکارش غرق شده که متوجه ورودش به وسط خیابان نشده بود!!
مقصدش را نمیدانست...اما هرچقدر قدم برمیداشت انگار تمام نشدنی بود....!!!
موبایلش را از جیب شلوار گرمکن بیرون کشیده و شماره حسام را میگیرد.....!!
مطمعن بود که در خواب هفت پادشاه است...اما دیکر تحمل هوای سرد را نداشت.
دلش نمیخواست عصبانیتش باعث شود بیمار شده و در عروسی عزیزترینش کنج خانه بماند...!!
-چیه اول صبحی نمیزاری بخوابم.... خروس بی محل؟!
-کم زر زر کن حسام....بلند شو بیا دنبالم دارم از سرما میمیرم.
-کدوم گوری هستی؟! تو که باید الان کنار شهر....
-خفه شو میگم....پاشو بیا بعدا بهت میگم اعصاب ندارم الان....!!
-لوکیشن بفرست بیام ببینم چه مرگته باز عنترخان!!
-گولاخ حله...خداحافظ!
بدون توجه به داد و بیداد های حسام تماس را قطع و لوکیشن را برایش فرستاد.
روی نیمکت نشست و سر دردناکش را میان دستانش گرفت و فشرد.
دوری کردن های شهرزاد برایش حکم مرگ را داشت....دو سال در حسرت داشتنش سوخته بود و حالا که برای خودش بود باید دور می ایستاد و نگاهش میکرد....از تحملش فراتر بود!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_396
از ماشین پیاده شده و وارد خانه شدند...تمام راه را حسام غر زده بود و او جواب تمام حرف هایش را بی جواب گذاشته بود.
در سکوت چشم روی هم گذاشته و خوابیده بود تا بلکه سردردش کمی تسکین پیدا کند.
با دیدن ننه راضیه لبخندی به پهنای صورت زد و اورا در آغوشش فشرد.
-سلام ننه راضیه....مزاحمتون شدم اول صبحی!!
-سلام پسر بی معرفتم...یادی از من مادر پیر نمیکنی دیگه....مزاحم چیه تو رحمتی مادر....بیا بریم داخل هوا سرد!!
حسام با لودگی غر زد..
-باز یزدان رو دیدی من رو یادت رفت ننه راضیه....من بمونم توی حیاط؟! نمیگی سرما میخورم میفتم رو دستت!!!؟
-حسادت نکنه حسام....تو همیشه روی دست منی دیگه!!
حتی خود حسام هم از حرف ننه راضیه به خنده افتاد..هرسه با خنده وارد خانه شدند.
دور سفره کوچیک اما دلنشین ننه راضیه میشینه و بوی شیرداغ که توی خونه پیچیده.
حسام کمکش میکنه و پنیر و کره و مربای آلبالویی که میدونه یزدان دوست داره رو توی سفره میزاره...!!!
ننه راضیه با سه لیوان شیر که بخار اطرافش نشون از تازه بودنش هست کنارشون جای میگیرد.
-به به ننه....دستت درد نکنه....دلم واسه صبحونه هاتم تنگ شده بود.
-بخور نوش جونت....شیرداغ آوردم برات تا گرمت کنه...وقتی حسام گفت داره میاد دنبالت فهمیدم توی این هوای سرد بیرون بودی!!
-ممنون چشم....!!!
-ننه راستشو بگو....چرا این عنتر میبینی دیگه من رو نمیبینی؟!
نکنه سر راهیم؟! نکنه این بچه واقعیته؟!
جای من دیگه اینجا نیست....برم؟!
-بشین سرجات حسام....صبحونه ات رو بخور و برو بخواب....شب هم نزاشتی درست و حسابی بخوابم..!!!
در اخر با تشریزدان...حسام هم سکوت میکنه و شروع به خوردن صبحانه شان میکنند.
انگار هوای سرد خیلی سریع به جانش نفوذ کرده است که عطسه میکند.
ننه راضیه برایش رخت خواب پهن میکند و مجبورش میکند تا چند ساعتی را بخوابد!!
تب داشت اما توجهی نکرد و زیر پتو خزید...دلش نمیخواست بیشتر از این نگرانش شوند...جواب پیامک زهرا داده و خبر میدهد که مهمان خانه حسام است و امروز به خانه برنمیگردد.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_396
از ماشین پیاده شده و وارد خانه شدند...تمام راه را حسام غر زده بود و او جواب تمام حرف هایش را بی جواب گذاشته بود.
در سکوت چشم روی هم گذاشته و خوابیده بود تا بلکه سردردش کمی تسکین پیدا کند.
با دیدن ننه راضیه لبخندی به پهنای صورت زد و اورا در آغوشش فشرد.
-سلام ننه راضیه....مزاحمتون شدم اول صبحی!!
-سلام پسر بی معرفتم...یادی از من مادر پیر نمیکنی دیگه....مزاحم چیه تو رحمتی مادر....بیا بریم داخل هوا سرد!!
حسام با لودگی غر زد..
-باز یزدان رو دیدی من رو یادت رفت ننه راضیه....من بمونم توی حیاط؟! نمیگی سرما میخورم میفتم رو دستت!!!؟
-حسادت نکنه حسام....تو همیشه روی دست منی دیگه!!
حتی خود حسام هم از حرف ننه راضیه به خنده افتاد..هرسه با خنده وارد خانه شدند.
دور سفره کوچیک اما دلنشین ننه راضیه میشینه و بوی شیرداغ که توی خونه پیچیده.
حسام کمکش میکنه و پنیر و کره و مربای آلبالویی که میدونه یزدان دوست داره رو توی سفره میزاره...!!!
ننه راضیه با سه لیوان شیر که بخار اطرافش نشون از تازه بودنش هست کنارشون جای میگیرد.
-به به ننه....دستت درد نکنه....دلم واسه صبحونه هاتم تنگ شده بود.
-بخور نوش جونت....شیرداغ آوردم برات تا گرمت کنه...وقتی حسام گفت داره میاد دنبالت فهمیدم توی این هوای سرد بیرون بودی!!
-ممنون چشم....!!!
-ننه راستشو بگو....چرا این عنتر میبینی دیگه من رو نمیبینی؟!
نکنه سر راهیم؟! نکنه این بچه واقعیته؟!
جای من دیگه اینجا نیست....برم؟!
-بشین سرجات حسام....صبحونه ات رو بخور و برو بخواب....شب هم نزاشتی درست و حسابی بخوابم..!!!
در اخر با تشریزدان...حسام هم سکوت میکنه و شروع به خوردن صبحانه شان میکنند.
انگار هوای سرد خیلی سریع به جانش نفوذ کرده است که عطسه میکند.
ننه راضیه برایش رخت خواب پهن میکند و مجبورش میکند تا چند ساعتی را بخوابد!!
تب داشت اما توجهی نکرد و زیر پتو خزید...دلش نمیخواست بیشتر از این نگرانش شوند...جواب پیامک زهرا داده و خبر میدهد که مهمان خانه حسام است و امروز به خانه برنمیگردد.
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_397
روی مبل کنار شومینه در حالی که پتویی دور شکمش پیچیده،نشسته بود.
از صبح که بیدار شده بود از خجالت با زهرا و حاج خانوم حرف نزده بود....منتظر بود یزدان برگردد تا دلجویی کند؛اما انگار یزدان نمیخواست برگردد!!
با نشستن زهرا در کنارش و سینی چای و خرما در جلویش،نگاهش را بالا آورد و ممنونی زیر لب زمزمه کرد.
-برات چای آوردم...بخور گرمت میکنه.
از صبح حرف نزدی... حاج خانوم ازت دلخور نیست که ازش دوری میکنی!
در واقع یزدان شوهرته....توام نباید اینجوری گارد میگرفتی!!
من به تو چی گفته بودم؟! نگفتم زنشی...محرمشی باید مجذوبش کنی به سمت خودت!!
حالا هم که اتفاقی نیفتاده غمباد گرفتی....رفته خونه دوستش یکم آروم بشه خودش برمیگرده!!
-کدوم دوستش؟!
-خونه حسام.....آروم بشه برمیگرده...توام جوری رفتار کن که اصلا انگار اتفاقی نیفتاده!
درد که نداری؟؟
-نه خوبم ممنون.....من فقط نمیخوام حاج بابا و حاج خانوم ازم ناراحت بشند که به حرفشون گوش نکردیم....!!!
زهرا من کسی رو ندارم جز شماها....نمیخوان با کارهام شماهاروهم از دست بدم...!!
-نترس ما همیشه کنارتیم عزیزدلم!
ناهار هم گذاشتم آماده است...من یکم خوردم میخوام همراه علی برم مواد غذایی که خریده رو بزاریم خونه خودمون، ناهار میندازی میخورید باشه؟!
-باشه عزیزم حواسم هست...برو تو راحت باش!!
-دستت درد نکنه....انشاءلله خونه خودتون رو بچینیم!!
لبخندی به زهرا زد که از جایش برخواست و به اورا تنها گذاشت. چاییش را برداشت و نوشید.
از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت...دیگر پریودش در حال تمام شدن بود و مثل روزهای اول درد نداشت.
بعد از بدرقه کردن زهرا....به سمت آشپزخانه رفت و شروع به چیدن سفره کرد....حاج سبحان هم از مغازه برگشت....حاج خانوم راهم صدا زدند؛هرسه کنار هم ناهارشان را خوردند.
حاج خانوم اجازه نداد شهرزاد ظرف هارا بشورد و خودش انجامش داد.
شهرزاد هم میز را تمیز کرد و بعد از تشکر از حاج خانوم به سمت اتاق خودش رفت تا زن و شوهر را تنها بگذارد!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_397
روی مبل کنار شومینه در حالی که پتویی دور شکمش پیچیده،نشسته بود.
از صبح که بیدار شده بود از خجالت با زهرا و حاج خانوم حرف نزده بود....منتظر بود یزدان برگردد تا دلجویی کند؛اما انگار یزدان نمیخواست برگردد!!
با نشستن زهرا در کنارش و سینی چای و خرما در جلویش،نگاهش را بالا آورد و ممنونی زیر لب زمزمه کرد.
-برات چای آوردم...بخور گرمت میکنه.
از صبح حرف نزدی... حاج خانوم ازت دلخور نیست که ازش دوری میکنی!
در واقع یزدان شوهرته....توام نباید اینجوری گارد میگرفتی!!
من به تو چی گفته بودم؟! نگفتم زنشی...محرمشی باید مجذوبش کنی به سمت خودت!!
حالا هم که اتفاقی نیفتاده غمباد گرفتی....رفته خونه دوستش یکم آروم بشه خودش برمیگرده!!
-کدوم دوستش؟!
-خونه حسام.....آروم بشه برمیگرده...توام جوری رفتار کن که اصلا انگار اتفاقی نیفتاده!
درد که نداری؟؟
-نه خوبم ممنون.....من فقط نمیخوام حاج بابا و حاج خانوم ازم ناراحت بشند که به حرفشون گوش نکردیم....!!!
زهرا من کسی رو ندارم جز شماها....نمیخوان با کارهام شماهاروهم از دست بدم...!!
-نترس ما همیشه کنارتیم عزیزدلم!
ناهار هم گذاشتم آماده است...من یکم خوردم میخوام همراه علی برم مواد غذایی که خریده رو بزاریم خونه خودمون، ناهار میندازی میخورید باشه؟!
-باشه عزیزم حواسم هست...برو تو راحت باش!!
-دستت درد نکنه....انشاءلله خونه خودتون رو بچینیم!!
لبخندی به زهرا زد که از جایش برخواست و به اورا تنها گذاشت. چاییش را برداشت و نوشید.
از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت...دیگر پریودش در حال تمام شدن بود و مثل روزهای اول درد نداشت.
بعد از بدرقه کردن زهرا....به سمت آشپزخانه رفت و شروع به چیدن سفره کرد....حاج سبحان هم از مغازه برگشت....حاج خانوم راهم صدا زدند؛هرسه کنار هم ناهارشان را خوردند.
حاج خانوم اجازه نداد شهرزاد ظرف هارا بشورد و خودش انجامش داد.
شهرزاد هم میز را تمیز کرد و بعد از تشکر از حاج خانوم به سمت اتاق خودش رفت تا زن و شوهر را تنها بگذارد!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_398
شب هم شد و یزدان نیامد...شام را هم خورده و جمع کردند...سکوت کرده بود و زمانی که حاج سبحان هم دلیل بی حالیش را پرسید سرما خوردگی را بهانه کرد....
روی تخت نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود....دلش برای یزدان تنگ شده بود!!
شلید زمان کمی بود که کنارش نبود...اما وابستگی شدیدی که به او داشت را تازه میفهمید.
اشک هایش را پاک کرد و در آخر نتوانست تحمل کند و از جای برخواست....به هال رفت!!
خانه در سکوت و تاریکی فرو رفته بود.
با تلفن خانه شماره یزدان را گرفت....بعد از چهارمین بوق که نااامید از جواب دادنش میخواست قطع کند صدای یزدان در گوشش پیچید!!
-بله؟!؟
-س....سلام..!!
-سلام شهرزاد خانوم....خوبی؟!
-خوب....نه نیستم....کجایی؟! چرا نمیای خونه؟!
-خونه حسامم....توکه از من دوری میکنی...حالا میگی چرا نمیای خونه؟! نکنه دلت برام تنگ شده؟!
-شده....میشه لطفا بیای یزدان!
من بدون تو خوابم نمیبره!!
-شهرزاد میشه ازت یک سوال بپرسم؟!
-آره بپرس....میای خونه؟!
-جز من شخص دیگه ای هم توی زندگیت هست؟! منظورم قلبت!!
یعنی وابسته منی چون اسمت روی منه یا نه واقعا دوستم داری؟!؟
-یزدا...یزدان....من...من....دوست دارم!
جز تو کسی تا حالا توی زندگیم نبوده باور کن!!
از اینکه دخترک اعتراف کرده بود سرخوش خنده ای کرد و چشمانش ستاره باران شد..
-برو بخواب دلبرکم....فکر کن من هم پیشتم و بغلت کردم!!
-نه...خودت رو میخوام نه تصور کردنت رو!!
-باشه جوجه....تا تو بری روی تخت و دراز بکشی منم خودم رو رسوندم!!
تلفن را قطع کرد و با خوشحالی به سمت اتاقش قدم برداشت....موهایش را شانه کرد و به سمت اتاق یزدان قدم برداشت.
روی تخت دراز کشید و منتظر یزدان ماند.
چشمانش گرم شد و پلک هایش روی هم افتاد اما کمی بعد با دستان گرمی که دور تنش پیچید و نفس هایی که در گردنش حس کرد پلک هایش را از هم فاصله داد.
-یزدان
-جان دلم عروسکم....خوبی درد نداری؟!
-خوبم...نه درد ندارم.
-بخواب عمرم....چشمات رو ببند و باخیال راحت بخواب من کنارتم.
خودش را در آغوش یزدان جمع کرد و بوسه ای روی گردنش زده و پلک بر روی هم گذاشت وبا خیال راحت به خواب رفت
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_398
شب هم شد و یزدان نیامد...شام را هم خورده و جمع کردند...سکوت کرده بود و زمانی که حاج سبحان هم دلیل بی حالیش را پرسید سرما خوردگی را بهانه کرد....
روی تخت نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود....دلش برای یزدان تنگ شده بود!!
شلید زمان کمی بود که کنارش نبود...اما وابستگی شدیدی که به او داشت را تازه میفهمید.
اشک هایش را پاک کرد و در آخر نتوانست تحمل کند و از جای برخواست....به هال رفت!!
خانه در سکوت و تاریکی فرو رفته بود.
با تلفن خانه شماره یزدان را گرفت....بعد از چهارمین بوق که نااامید از جواب دادنش میخواست قطع کند صدای یزدان در گوشش پیچید!!
-بله؟!؟
-س....سلام..!!
-سلام شهرزاد خانوم....خوبی؟!
-خوب....نه نیستم....کجایی؟! چرا نمیای خونه؟!
-خونه حسامم....توکه از من دوری میکنی...حالا میگی چرا نمیای خونه؟! نکنه دلت برام تنگ شده؟!
-شده....میشه لطفا بیای یزدان!
من بدون تو خوابم نمیبره!!
-شهرزاد میشه ازت یک سوال بپرسم؟!
-آره بپرس....میای خونه؟!
-جز من شخص دیگه ای هم توی زندگیت هست؟! منظورم قلبت!!
یعنی وابسته منی چون اسمت روی منه یا نه واقعا دوستم داری؟!؟
-یزدا...یزدان....من...من....دوست دارم!
جز تو کسی تا حالا توی زندگیم نبوده باور کن!!
از اینکه دخترک اعتراف کرده بود سرخوش خنده ای کرد و چشمانش ستاره باران شد..
-برو بخواب دلبرکم....فکر کن من هم پیشتم و بغلت کردم!!
-نه...خودت رو میخوام نه تصور کردنت رو!!
-باشه جوجه....تا تو بری روی تخت و دراز بکشی منم خودم رو رسوندم!!
تلفن را قطع کرد و با خوشحالی به سمت اتاقش قدم برداشت....موهایش را شانه کرد و به سمت اتاق یزدان قدم برداشت.
روی تخت دراز کشید و منتظر یزدان ماند.
چشمانش گرم شد و پلک هایش روی هم افتاد اما کمی بعد با دستان گرمی که دور تنش پیچید و نفس هایی که در گردنش حس کرد پلک هایش را از هم فاصله داد.
-یزدان
-جان دلم عروسکم....خوبی درد نداری؟!
-خوبم...نه درد ندارم.
-بخواب عمرم....چشمات رو ببند و باخیال راحت بخواب من کنارتم.
خودش را در آغوش یزدان جمع کرد و بوسه ای روی گردنش زده و پلک بر روی هم گذاشت وبا خیال راحت به خواب رفت
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_399
بعد از اعترافی که کرده بود کمی از یزدان خجالت میکشید اما وقتی رفتار محبت آمیز های یزدان را دید کم کم آن خجالت هم از بین رفت و دوباره مثل سابق شد.
در این دو روز خانه خیلی شلوغ بود و همه در جنب و جوش عروسی بودند.
بلاخره آخر هفته رسید و جمعه صبح با صدای زهرا که سعی در بیدار کردن همگیشان داشت، از جای برخواستند.
مریم هم در این دو روز کلا در خانه پدرش مانده بود و امیرعلی شب هارا کنار شهرزاد به خواب میرفت.
پتو را روی امیرعلی کشید و از تخت پایین رفت....همگی دور هم صبحانه خوردند.
حاج خانوم همراه حاج سبحان به خانه برادرشوهرش رفتند تا در کنارشان باشند....!!!
هرچه مریم و زهرا اصرار کردند که همراه آنها به آرایشگاه برود قبول نکرد و گفت که خودش در خانه آماده میشود.
مریم ،امیرعلی راهم به او سپرد و همراه زهرا که علی به دنبالش آمده بود به آرایشگاه رفتند.
بعد از بدرقه دختر ها به خانه برگشت و چادرش را به رخت آویز،آویزان کرد.
یزدان به سمتش قدم برداشت و از پشت در آغوشش کشید.
-جوجه کوچولوی من....چرا نرفتی آرایشگاه؟!
سرش را خمکرد تا بتواند چهره یزدان را ببیند...یزدان بوسه ای روی لب های سرخش زد و...
-خواستم خودم توی خونه ساده آرایش بکنم....هم اینکه من هنوزم داغدار پدر و مادرمم یزدان!!
از اینکه نیستن خیلی دلگیرم....من بدون اونا پوچم!!
-قربونت برم...خودت رو ناراحت نکن لطفا...تو من رو داری....این برات کافی نیست؟!
-هست...!!
دست زیر زانوهایش انداخت و دلبرش را در آغوشش کشید....شهرزاد جیغ آرامی کشید که یزدان گونه اش را گاز زد....
-وای نکن یزدان...کبود میشه آبروم میره!!
-آبروت چرا میره؟! اون موقع دیگه نیاز نیست بگیم ازدواج کردیم...همه خودشون میفهمند یک آقای وحشی هست که فقط دلبر خانوم رو خفت میکنه و میبوسه!!
قهقهه ای به حرف یزدان میزند و دستانش را دور گردنش حلقه میکند....بینی اش را به گردنش میچسباند و عطر تنش را نفس میکشد...!!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_399
بعد از اعترافی که کرده بود کمی از یزدان خجالت میکشید اما وقتی رفتار محبت آمیز های یزدان را دید کم کم آن خجالت هم از بین رفت و دوباره مثل سابق شد.
در این دو روز خانه خیلی شلوغ بود و همه در جنب و جوش عروسی بودند.
بلاخره آخر هفته رسید و جمعه صبح با صدای زهرا که سعی در بیدار کردن همگیشان داشت، از جای برخواستند.
مریم هم در این دو روز کلا در خانه پدرش مانده بود و امیرعلی شب هارا کنار شهرزاد به خواب میرفت.
پتو را روی امیرعلی کشید و از تخت پایین رفت....همگی دور هم صبحانه خوردند.
حاج خانوم همراه حاج سبحان به خانه برادرشوهرش رفتند تا در کنارشان باشند....!!!
هرچه مریم و زهرا اصرار کردند که همراه آنها به آرایشگاه برود قبول نکرد و گفت که خودش در خانه آماده میشود.
مریم ،امیرعلی راهم به او سپرد و همراه زهرا که علی به دنبالش آمده بود به آرایشگاه رفتند.
بعد از بدرقه دختر ها به خانه برگشت و چادرش را به رخت آویز،آویزان کرد.
یزدان به سمتش قدم برداشت و از پشت در آغوشش کشید.
-جوجه کوچولوی من....چرا نرفتی آرایشگاه؟!
سرش را خمکرد تا بتواند چهره یزدان را ببیند...یزدان بوسه ای روی لب های سرخش زد و...
-خواستم خودم توی خونه ساده آرایش بکنم....هم اینکه من هنوزم داغدار پدر و مادرمم یزدان!!
از اینکه نیستن خیلی دلگیرم....من بدون اونا پوچم!!
-قربونت برم...خودت رو ناراحت نکن لطفا...تو من رو داری....این برات کافی نیست؟!
-هست...!!
دست زیر زانوهایش انداخت و دلبرش را در آغوشش کشید....شهرزاد جیغ آرامی کشید که یزدان گونه اش را گاز زد....
-وای نکن یزدان...کبود میشه آبروم میره!!
-آبروت چرا میره؟! اون موقع دیگه نیاز نیست بگیم ازدواج کردیم...همه خودشون میفهمند یک آقای وحشی هست که فقط دلبر خانوم رو خفت میکنه و میبوسه!!
قهقهه ای به حرف یزدان میزند و دستانش را دور گردنش حلقه میکند....بینی اش را به گردنش میچسباند و عطر تنش را نفس میکشد...!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_400
دخترک را آرام روی تخت میگذارد و می ایستد....از شدت نیاز و خواستن به نفس نفس افتاده بود....برجستگی پایین تنه اش نگاه گرد شده شهرزاد را به همراه داشت که باعث خنده یزدان میشود.
-چته جوجو؟!
میچرخد و بالش را برداشتع و روی صورتش میگذارد که صدای خنده یزدان در گوشش پژواک میشود.
شلوارش راهم از تنش بیرون میکشد و روی تخت میرود.
روی جسم کوچک و دلبرانه همسرش خیمه میزند..
بالش را میگیرد و کنار میکشد که چهره خندان شهرزاد نمایان میشود.
انگشت شصتش را روی گونهی دلبرش کشیده و لب هایش را میبوسد.
-اممم...این دوتا گل سرخ،شیرهی زندگی منند!!
انگشتانش را میان موهای طلایی دخترک میبرد و نوازش وار حرکت میدهد....
انگار که میخواست دخترک را تشنه خود کند...
تمام صورتش را میبوسد...
زبانش را از کناره گوشش تا گردنش میکشد که آه خفه ای از میان لب های شهرزاد خارج میشود!
-جووونم....
چی میخوای دلبرم؟!
دکمه های پیراهنش را باز میکند و دستانش را از روی لباس زیر توری نارنجی رنگش،قاب سینه های کوچکش میکند.
-یز...یزدان....
-جان دل یزدان.....خانومم....لباس زیر نارنجیت پدر درآره!
اینقدر از روی لباس توریش مک زده و بوسیده بود که لباس خیس شده بود.
صدای ناله های دخترک در اتاق پیچیده بود و یزدان شدت نیازش شدیدتر شده بود.
شلوار دخترک راهمراه لباس زیرش از تنش بیرون کشیده و تن لخت و عریانش را در آغوش میکشد.
شهرزاد انگشتان کشیده اش روی عضله های پیچ در پیچ یزدان میکشد و جواب بوسه هایش را با بوسه پس میدهد.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_400
دخترک را آرام روی تخت میگذارد و می ایستد....از شدت نیاز و خواستن به نفس نفس افتاده بود....برجستگی پایین تنه اش نگاه گرد شده شهرزاد را به همراه داشت که باعث خنده یزدان میشود.
-چته جوجو؟!
میچرخد و بالش را برداشتع و روی صورتش میگذارد که صدای خنده یزدان در گوشش پژواک میشود.
شلوارش راهم از تنش بیرون میکشد و روی تخت میرود.
روی جسم کوچک و دلبرانه همسرش خیمه میزند..
بالش را میگیرد و کنار میکشد که چهره خندان شهرزاد نمایان میشود.
انگشت شصتش را روی گونهی دلبرش کشیده و لب هایش را میبوسد.
-اممم...این دوتا گل سرخ،شیرهی زندگی منند!!
انگشتانش را میان موهای طلایی دخترک میبرد و نوازش وار حرکت میدهد....
انگار که میخواست دخترک را تشنه خود کند...
تمام صورتش را میبوسد...
زبانش را از کناره گوشش تا گردنش میکشد که آه خفه ای از میان لب های شهرزاد خارج میشود!
-جووونم....
چی میخوای دلبرم؟!
دکمه های پیراهنش را باز میکند و دستانش را از روی لباس زیر توری نارنجی رنگش،قاب سینه های کوچکش میکند.
-یز...یزدان....
-جان دل یزدان.....خانومم....لباس زیر نارنجیت پدر درآره!
اینقدر از روی لباس توریش مک زده و بوسیده بود که لباس خیس شده بود.
صدای ناله های دخترک در اتاق پیچیده بود و یزدان شدت نیازش شدیدتر شده بود.
شلوار دخترک راهمراه لباس زیرش از تنش بیرون کشیده و تن لخت و عریانش را در آغوش میکشد.
شهرزاد انگشتان کشیده اش روی عضله های پیچ در پیچ یزدان میکشد و جواب بوسه هایش را با بوسه پس میدهد.
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_401
انگار که خداوند اندازه جسم و تنش را قالب جسم و تن یزدان آفریده بود.
برخورد پایین تنه عریانشان حال و احوال یزدان را خراب کرده بود.
عرق از روی پیشانیش سُر خورده و روی گونه شهرزاد میچکد.
پاهایش را بالا می آورد و دور کمر یزدان میپیچد....یزدان دستانش را تکیه گاه میکند تا سنگینی وزنش روی کمر دلبرکش نیفتد.
او تمام و کمال شهرزاد را میخواست....اما برای اینکه دخترک را نترساند و دوباره از خود دور نکند...خود را کنترل میکرد و به همین عشقبازی بسنده میکرد.
وول خوردن های شهرزاد نفس در سینه اش حبس کرد....
اما وقتی مردانگی یزدان با فشار به قسمت شرمگاهش برخورد کرد آخی گفته و ترسیده خواست خودش را عقب بکشد که یزدان اجازه نداد....!!
-نترس.....حواسم هست....فقط یکم میخوره بهش....نیاز نیست بترسی عزیزدلم...آروم باش!!
-آخه...یزدان من نمیخوام عقد نکرده زن بشم!!
-گفتم که نترس....میدونم...به من اعتماد کن....فقط میخوام همدیگه رو حس کنیم...اصلا دخول انجام نمیشه اوکی؟!
-با....باشه!!
بعد از عشقبازیشان، جسم رها شده اش را روی تن دخترک رها کرد.
شهرزاد موهایش را نوازش کرد و بوسه ای روی پیشانیش نشاند.
یزدان بوسه آبداری روی استخوان ترقوه همسرش زد و از رویش بلند شد.
دستمال کاغذی برداشت و خودش را تمیز کرد...
دستمال کاغذی تمیزی برداشت و خواست بدن شهرزاد راهم تمیز کند که شهرزاد پاهایش را چفت همدیگر کرد...!!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_401
انگار که خداوند اندازه جسم و تنش را قالب جسم و تن یزدان آفریده بود.
برخورد پایین تنه عریانشان حال و احوال یزدان را خراب کرده بود.
عرق از روی پیشانیش سُر خورده و روی گونه شهرزاد میچکد.
پاهایش را بالا می آورد و دور کمر یزدان میپیچد....یزدان دستانش را تکیه گاه میکند تا سنگینی وزنش روی کمر دلبرکش نیفتد.
او تمام و کمال شهرزاد را میخواست....اما برای اینکه دخترک را نترساند و دوباره از خود دور نکند...خود را کنترل میکرد و به همین عشقبازی بسنده میکرد.
وول خوردن های شهرزاد نفس در سینه اش حبس کرد....
اما وقتی مردانگی یزدان با فشار به قسمت شرمگاهش برخورد کرد آخی گفته و ترسیده خواست خودش را عقب بکشد که یزدان اجازه نداد....!!
-نترس.....حواسم هست....فقط یکم میخوره بهش....نیاز نیست بترسی عزیزدلم...آروم باش!!
-آخه...یزدان من نمیخوام عقد نکرده زن بشم!!
-گفتم که نترس....میدونم...به من اعتماد کن....فقط میخوام همدیگه رو حس کنیم...اصلا دخول انجام نمیشه اوکی؟!
-با....باشه!!
بعد از عشقبازیشان، جسم رها شده اش را روی تن دخترک رها کرد.
شهرزاد موهایش را نوازش کرد و بوسه ای روی پیشانیش نشاند.
یزدان بوسه آبداری روی استخوان ترقوه همسرش زد و از رویش بلند شد.
دستمال کاغذی برداشت و خودش را تمیز کرد...
دستمال کاغذی تمیزی برداشت و خواست بدن شهرزاد راهم تمیز کند که شهرزاد پاهایش را چفت همدیگر کرد...!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_402
توجهی به حرف شهرزاد که میگفت خودش تمیز میکند و خجالت میکشد، نکرد و بعد از انجام کارش ابتدا خود به حمام رفت و دوش مختصری گرفت.
تا یزدان دوش بگیرد شهرزاد هم اتاق و تخت بهم ریخته را تمیز کرد و گوشه تخت منتظر نشست تا بعد از یزدان اوهم دوش گرفته و آماده شود.
از اینکه کنار هم خوب بودند خوشحال بود....اولین بار بود که بعد از این همه کنارهم بودن و عشقبازی، یزدان نیازش ارضا میشد..!!!
از اینکه اولین های یزدان با خودش بود،لبخندی روی لب هایش نشست.
مطمعن بود که یزدان از آن مردان هوس باز و هولی نبود که با نداشتن همسر بخواهد نیازش را برطرف کند و از آنجایی هم که یزدان گفته بود اولین زنی که بعد از مادر و خواهرانش، محرمش او هست.
با ورود یزدان به اتاق از افکارش خارج شد و نگاهش را به او دوخت.
-عافیت باشه!!
-سلامت باشی خانوم خانوما....
امروز خوب دلبری کردیا!!
-برای آقامون دلبری نکنم، برای کی بکنم!؟
-جرعت داری مگه جز من برای کس دیگه هم دلبری کنی؟!
دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و با خنده به سمت درب اتاق قدم برداشته و لب زد:
-شکر خوردم.....من بمیرمم جز نگاه آقامون به نگاه کسیچشم نمیدوزم!!
-قربون نگاهت برم من!!
-خدا نکنه جناب صالحی!!
شما یکم استراحت کنید....بنده هم دوش گرفته و آماده شوم بعد به قصد حرکت از خانه خارج شویم!!
-برو جوجه ادا در نیار تا زبونت رو نخوردم!!
خنده نمکی کرده و به سمت حمام رفت؛بعد از اینکه کامل خودش را شست؛غسلش را هم انجام داد و از حمام خارج شد.
نگاهی به ساعت انداخت؛فقط یک ساعت زمان داشت تا حاضر شود.
نگاهی به یزدان که کنار امیرعلی در اتاق او خوابیده بود انداخت و بعد شروع به آرایش کردن کرد.
موهایش را شانه زد و سشوار کشید و آزادانه رهایشان کرد.
یزدان را از خواب بیدار کرد.
با کمک یزدان لباسی که خریده بود را هم پوشید؛ وقتی یزدان با کت و شلوار کنارش ایستاد.
با شوق نگاهش را به خودشان در آیینه دوخت،لب های اناری رنگش تضاد زیبایی با رنگ مشکی لباس و پوست سفید تنش به ارمغان آورده بود.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_402
توجهی به حرف شهرزاد که میگفت خودش تمیز میکند و خجالت میکشد، نکرد و بعد از انجام کارش ابتدا خود به حمام رفت و دوش مختصری گرفت.
تا یزدان دوش بگیرد شهرزاد هم اتاق و تخت بهم ریخته را تمیز کرد و گوشه تخت منتظر نشست تا بعد از یزدان اوهم دوش گرفته و آماده شود.
از اینکه کنار هم خوب بودند خوشحال بود....اولین بار بود که بعد از این همه کنارهم بودن و عشقبازی، یزدان نیازش ارضا میشد..!!!
از اینکه اولین های یزدان با خودش بود،لبخندی روی لب هایش نشست.
مطمعن بود که یزدان از آن مردان هوس باز و هولی نبود که با نداشتن همسر بخواهد نیازش را برطرف کند و از آنجایی هم که یزدان گفته بود اولین زنی که بعد از مادر و خواهرانش، محرمش او هست.
با ورود یزدان به اتاق از افکارش خارج شد و نگاهش را به او دوخت.
-عافیت باشه!!
-سلامت باشی خانوم خانوما....
امروز خوب دلبری کردیا!!
-برای آقامون دلبری نکنم، برای کی بکنم!؟
-جرعت داری مگه جز من برای کس دیگه هم دلبری کنی؟!
دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و با خنده به سمت درب اتاق قدم برداشته و لب زد:
-شکر خوردم.....من بمیرمم جز نگاه آقامون به نگاه کسیچشم نمیدوزم!!
-قربون نگاهت برم من!!
-خدا نکنه جناب صالحی!!
شما یکم استراحت کنید....بنده هم دوش گرفته و آماده شوم بعد به قصد حرکت از خانه خارج شویم!!
-برو جوجه ادا در نیار تا زبونت رو نخوردم!!
خنده نمکی کرده و به سمت حمام رفت؛بعد از اینکه کامل خودش را شست؛غسلش را هم انجام داد و از حمام خارج شد.
نگاهی به ساعت انداخت؛فقط یک ساعت زمان داشت تا حاضر شود.
نگاهی به یزدان که کنار امیرعلی در اتاق او خوابیده بود انداخت و بعد شروع به آرایش کردن کرد.
موهایش را شانه زد و سشوار کشید و آزادانه رهایشان کرد.
یزدان را از خواب بیدار کرد.
با کمک یزدان لباسی که خریده بود را هم پوشید؛ وقتی یزدان با کت و شلوار کنارش ایستاد.
با شوق نگاهش را به خودشان در آیینه دوخت،لب های اناری رنگش تضاد زیبایی با رنگ مشکی لباس و پوست سفید تنش به ارمغان آورده بود.
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_403
یزدان هم امیرعلی را بیدار کرده و بعد از شستن دست و صورتش،لباس هایی که مریم برایش گذاشته بود را بر تنش کرد.
شهرزاد روسری ساتن سفید با شکوفه های ریز رویش را مدل لبنانی بست و بعد از پوشیدن مانتواش؛ با برداشتن چادرش از اتاق خارج شد.
با تک بوقی که از بیرون شنید با عجله درب را بست و از خانه خارج شد.
درب کمک ماشین را باز کرده و در آن جای گرفت...
صدای موزیک شادی که در فضای ماشین پیچیده بود لبخندی روی لب هایش آورد...امیرعلی در عقب نشسته و در حال کف زدن بود!!
به عقب چرخید و خنده ای به شیطنت های امیرعلی کرد.
-دش دش...خاله علوش شده دش دش
(دست دست...خاله عروس شده...دست دست)
-امیرعلی....بشین کمربندت رو ببند بعد دست بزن آفرین!!
-چشم...دش دش دش دش!!
-قربونت برم من وروجک!!
-آ آ آ....شما حق قربون کسی رفتن رو ندارینا خانوم... حواستون باشه چی دارید میگید!!
-عع یزدان...به بچه هم حسادت میکنی؟!
-من به هرکسی که بیشتر از من بهش توجه کنی حسادت میکنم دلبر!!
لبخند خجولی زد که یزدان لپش را گرفت و کشید.
-دست نزن....آرایشم خراب میشه!!
-اوه اوه حواسم نبود خانوم....اما الان که دقت میکنم نباید آرایشت کم بشه...هووم؟!
-وای نه توروخدا یزدان....من کلا ملایم آرایش کردم که مورد قبولت باشه!!
-چون عروسی ته تغاری حاج سبحان؛شماهم آزادی هرجوری که دوست داری آرایش کنی....برقصی...ناز کنی....من قربونت برم!!
-ممنون...خدا نکنه آقاجانم!!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_403
یزدان هم امیرعلی را بیدار کرده و بعد از شستن دست و صورتش،لباس هایی که مریم برایش گذاشته بود را بر تنش کرد.
شهرزاد روسری ساتن سفید با شکوفه های ریز رویش را مدل لبنانی بست و بعد از پوشیدن مانتواش؛ با برداشتن چادرش از اتاق خارج شد.
با تک بوقی که از بیرون شنید با عجله درب را بست و از خانه خارج شد.
درب کمک ماشین را باز کرده و در آن جای گرفت...
صدای موزیک شادی که در فضای ماشین پیچیده بود لبخندی روی لب هایش آورد...امیرعلی در عقب نشسته و در حال کف زدن بود!!
به عقب چرخید و خنده ای به شیطنت های امیرعلی کرد.
-دش دش...خاله علوش شده دش دش
(دست دست...خاله عروس شده...دست دست)
-امیرعلی....بشین کمربندت رو ببند بعد دست بزن آفرین!!
-چشم...دش دش دش دش!!
-قربونت برم من وروجک!!
-آ آ آ....شما حق قربون کسی رفتن رو ندارینا خانوم... حواستون باشه چی دارید میگید!!
-عع یزدان...به بچه هم حسادت میکنی؟!
-من به هرکسی که بیشتر از من بهش توجه کنی حسادت میکنم دلبر!!
لبخند خجولی زد که یزدان لپش را گرفت و کشید.
-دست نزن....آرایشم خراب میشه!!
-اوه اوه حواسم نبود خانوم....اما الان که دقت میکنم نباید آرایشت کم بشه...هووم؟!
-وای نه توروخدا یزدان....من کلا ملایم آرایش کردم که مورد قبولت باشه!!
-چون عروسی ته تغاری حاج سبحان؛شماهم آزادی هرجوری که دوست داری آرایش کنی....برقصی...ناز کنی....من قربونت برم!!
-ممنون...خدا نکنه آقاجانم!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_404
ماشین را در کوچه حاج مالک،پارک کرده و پیاده میشود.
درب سمت شهرزاد راهم باز کرده و کمکش میکند که پیاده شود...کمربند ایمنی امیرعلی راهم بازکرده و در آغوشش میگیرد!
دستش را پشت کمر شهرزاد میگذارد و به سمت خانه عمویش هدایت میکند....جلوی خانه با دیدن اقوام،شروع به احوال پرسی میکند و امیرعلی را روی زمین میگذارد!!
شهرزاد دست امیرعلی را میگیرد و سلامی به چند مردی که از میانشان فقط پسرعموی یزدان و دامادعمویش را میشناخت میکند!!
-شما بفرما داخل شهرزاد خانوم!!!
-چشم...فعلا!
یزدان از نگاه های خیره پسرعمویش روی چهره زیبا و آرایش شده شهرزاد به ستوه می آمد اما حیف کاری نمیتوانست انجام بدهد!!
وارد خانه شد و با دیدن مهمانانی که شامل اقوام و طایفه هایشان بود با چشم به دنبال حاج خانوم گشت!
وقتی اورا با کت و دامن سرمه ای رنگ با روسری ساتن سفیدی که بر سر داشت دلش غنچ رفت!!
امیرعلی که بدو ورود به خانه دستش را از دست شهرزاد بیرون کشیده و به سمت کودکانی که در خال بازی و رقص بودند رفت!!
حاج خانوم با دیدن شهرزاد از جایش بلند شد و با چشمانی ستاره باران به سمتش رفت و در آغوشش گرفت.
همراهیش کرد تا به اتاق رفته و لباس هایش را تعویض کند!!
وارد اتاق شد که با دیدن دختران فامیلشان که در مراسم پدر و مادرش آنها را دیده بود شروع به سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد!!
حاج خانوم چادرش را از روی سرش برداشت و در ساک خودش گذاشت تا با بقیه چادر ها اشتباهی نیفتد.
با وارد شدن یهویی نسیم و حرفی که زد با پوزخند بدون توجه به او مانتواش را از تنش بیرون کشید!
-زندایی، میگم آقا یزدان چرا مشکی پوشیده؟
عروسی خواهرشه ها، شگون نداره!!
-نسیم جان مورد علاقش بود دیگه چه فرقی میکنه..همه رنگ ها خوبند!!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_404
ماشین را در کوچه حاج مالک،پارک کرده و پیاده میشود.
درب سمت شهرزاد راهم باز کرده و کمکش میکند که پیاده شود...کمربند ایمنی امیرعلی راهم بازکرده و در آغوشش میگیرد!
دستش را پشت کمر شهرزاد میگذارد و به سمت خانه عمویش هدایت میکند....جلوی خانه با دیدن اقوام،شروع به احوال پرسی میکند و امیرعلی را روی زمین میگذارد!!
شهرزاد دست امیرعلی را میگیرد و سلامی به چند مردی که از میانشان فقط پسرعموی یزدان و دامادعمویش را میشناخت میکند!!
-شما بفرما داخل شهرزاد خانوم!!!
-چشم...فعلا!
یزدان از نگاه های خیره پسرعمویش روی چهره زیبا و آرایش شده شهرزاد به ستوه می آمد اما حیف کاری نمیتوانست انجام بدهد!!
وارد خانه شد و با دیدن مهمانانی که شامل اقوام و طایفه هایشان بود با چشم به دنبال حاج خانوم گشت!
وقتی اورا با کت و دامن سرمه ای رنگ با روسری ساتن سفیدی که بر سر داشت دلش غنچ رفت!!
امیرعلی که بدو ورود به خانه دستش را از دست شهرزاد بیرون کشیده و به سمت کودکانی که در خال بازی و رقص بودند رفت!!
حاج خانوم با دیدن شهرزاد از جایش بلند شد و با چشمانی ستاره باران به سمتش رفت و در آغوشش گرفت.
همراهیش کرد تا به اتاق رفته و لباس هایش را تعویض کند!!
وارد اتاق شد که با دیدن دختران فامیلشان که در مراسم پدر و مادرش آنها را دیده بود شروع به سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد!!
حاج خانوم چادرش را از روی سرش برداشت و در ساک خودش گذاشت تا با بقیه چادر ها اشتباهی نیفتد.
با وارد شدن یهویی نسیم و حرفی که زد با پوزخند بدون توجه به او مانتواش را از تنش بیرون کشید!
-زندایی، میگم آقا یزدان چرا مشکی پوشیده؟
عروسی خواهرشه ها، شگون نداره!!
-نسیم جان مورد علاقش بود دیگه چه فرقی میکنه..همه رنگ ها خوبند!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_405
وقتش روسری و مانتو اش را از تنش بیرون کشید و موهای طلایی رنگش که شلاقی اتو کشیده بود روی شانه هایش ریخت نگاه دختر ها به سمتش چرخید...!!
-واای شهرزاد...موهات چقدر نازه!!
-ممنون عزیزم...لطف داری!!
حاج خانوم به عقب برگشت که نگاه نسیم تازه به شخرزاد افتاد و با دیدن رنگ مشکی براق لباسش که با پیراهن یزدان ست بود اخمی کرد!!
-قربون دختر خوشگلم برم...موهاشم نازه،چشماشم نازه...همه چی تمومه فسقلی من؛ قربون قد و بالات برم من!!
-خدا نکنه مادر.....شما که رودست همه خوشگل ها زدید!!
از قصد مادر گفت تا حال نسیم را بگیرد، تصمیم گرفته بود دیگر کم نیاورد!
حالا که مطمعن بود یزدان هم به او علاقه دارد اما به زبان نمی آورد،احساس قدرت در بدنش رخنه کرده بود!!
-شهرزاد تو چرا مشکی پوشیدی؟! مگه مجلس ختم اومدی!!
درسته عذاداری اما اومدی عروسی رفیقت!!
-عزیزم یک کلمه دور از جون و خدایی نکرده به جملت اضافه کنی خیلی بهتر میشه!
بله بنده عزادارم؛ اما توی قلبم...هیچ وقت غم و ناراحتیم رو به عروسی خواهرم نمیارم!!
رنگ لباس مورد علاقه مون بود برای همین تصمیم گرفتم همین رو بپوشم و ناراضی هم نیستم!!
بعد بدون توجه به لبخند کوچک روی لب های حاج خانوم و نگاه خشمگین نسیم، خم شد و صِندل اناری رنگش را پوشید و بعد از لبخندی به جمع دختر ها،همراه حاج خانوم از اتاق بیرون رفت!
از اینکه نمیتوانست انگشترش را در دست بیاندازد و در چشمان کسانی مثل نسیم بکند و بگوید آن مردی که چشمت هرز میپرد و همیشه دنبال او هستی، صاحاب دارد و صاحبش، منم' حرص میخورد!!
باهرکسی که برخورد میکردند، حاج خانوم معرفی میکرد و اوهم بعد از دست و احوال پرسی کنار حاج خانوم می ایستاد!!
لباسش تمام زیبایی اندامش را به رخ میکشید و پوست سفیدش اورا بیشتر در این لباس خوشگل نشان میداد.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_405
وقتش روسری و مانتو اش را از تنش بیرون کشید و موهای طلایی رنگش که شلاقی اتو کشیده بود روی شانه هایش ریخت نگاه دختر ها به سمتش چرخید...!!
-واای شهرزاد...موهات چقدر نازه!!
-ممنون عزیزم...لطف داری!!
حاج خانوم به عقب برگشت که نگاه نسیم تازه به شخرزاد افتاد و با دیدن رنگ مشکی براق لباسش که با پیراهن یزدان ست بود اخمی کرد!!
-قربون دختر خوشگلم برم...موهاشم نازه،چشماشم نازه...همه چی تمومه فسقلی من؛ قربون قد و بالات برم من!!
-خدا نکنه مادر.....شما که رودست همه خوشگل ها زدید!!
از قصد مادر گفت تا حال نسیم را بگیرد، تصمیم گرفته بود دیگر کم نیاورد!
حالا که مطمعن بود یزدان هم به او علاقه دارد اما به زبان نمی آورد،احساس قدرت در بدنش رخنه کرده بود!!
-شهرزاد تو چرا مشکی پوشیدی؟! مگه مجلس ختم اومدی!!
درسته عذاداری اما اومدی عروسی رفیقت!!
-عزیزم یک کلمه دور از جون و خدایی نکرده به جملت اضافه کنی خیلی بهتر میشه!
بله بنده عزادارم؛ اما توی قلبم...هیچ وقت غم و ناراحتیم رو به عروسی خواهرم نمیارم!!
رنگ لباس مورد علاقه مون بود برای همین تصمیم گرفتم همین رو بپوشم و ناراضی هم نیستم!!
بعد بدون توجه به لبخند کوچک روی لب های حاج خانوم و نگاه خشمگین نسیم، خم شد و صِندل اناری رنگش را پوشید و بعد از لبخندی به جمع دختر ها،همراه حاج خانوم از اتاق بیرون رفت!
از اینکه نمیتوانست انگشترش را در دست بیاندازد و در چشمان کسانی مثل نسیم بکند و بگوید آن مردی که چشمت هرز میپرد و همیشه دنبال او هستی، صاحاب دارد و صاحبش، منم' حرص میخورد!!
باهرکسی که برخورد میکردند، حاج خانوم معرفی میکرد و اوهم بعد از دست و احوال پرسی کنار حاج خانوم می ایستاد!!
لباسش تمام زیبایی اندامش را به رخ میکشید و پوست سفیدش اورا بیشتر در این لباس خوشگل نشان میداد.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_406
با ورود عروس و داماد همهمه ای به وجود آمد، کودکان دست میزدند و مردان در حیاط جلوی عروس و داماد میرقصیدند...از پنجره نگاهش را به یزدان دوخت که بعد از شاباش دادن گوشه ایستاد و شروع به دست زدن کرد!!
با حس سنگینینگاه شهرزاد،نگاهش را به آن سوی دوخت که شهرزاد لبخندی زد که یزدان چشمکی زده و بعد با اخم اشاره کرد که از جلوی پنجره کنار برود.
از اینکه غیرتی میشود و در کنارش هم محبت میکرد قند در دلش آب میشد.
بعد از قربانی کردن گوسفند؛ عروس و داماد به خانه آمدند.
زن ها همگی در حال رقصیدن بودند، اما مریم هرچه اصرار کرد که اوهم برقصد؛درخواستش را رد کرد.
به سمت اتاق رفت و بعد از برداشتن موبایلش به سالن برگشت و روی مبل در گوشه ای نشست.
با روشن شدن صفحه موبایل،بعد از بازکردن رمزش وارد پیام هاشد.
یزدان بود که اخطار داده بود حق ندارد جلوی علی برقصد اما بعد از بیرون رفتن علی تا نفس در جان دارد برقصد.
خنده ای کرد و چشمی همراه یک ایموجی قلب تایپ کرده و برایش فرستاد.
بلاخره بعد از خوردن شام، عروس را تا خانه پدریش برای خداحافظی همراه کردند، شیطنت های یزدان در ماشین و پیچیدنش جلوی ماشین عروس و..... خنده را روی لب های مادر و همسرش آورده بود!!
اما زمان خداحافظی وقتی زهرا درون آغوش گرم پدرش فرو رفت، چیزی درون شهرزاد سوخت!!
از اینکه حتی اگر ازدواج میکرد خانه ای نبود تا از آنجا خداحافظی کند یا پدر و مادری نبود در آغوششان بگرید،قلبش را سوزاند واشک را از گوشه چشمانش سرازیر کرد!
زهرا را در آغوشش گرفت و سفت به خودش فشرد.
-دلم برات خیلی تنگ میشه، برای این همه زحمتی که توی این مدت واسم کشیدی ممنونتم خواهر، انشاءلله خوشبخت بشید!!
-چرت نگو...دلم تنگ میشه چی چیه...؟!
یک هفته دیگه باز پلاس میشم کنار خودت غمت نباشه فندق یزدان!!
زهرا با چشمان سرخ خنده ای کرد و لب زد:
-حالا سرخ نشو داداشم اخم کرده باز میدونه دارم حرف خاکبرسری میگم بهت!!
-بیا برو بزار راحت شم از دستت!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_406
با ورود عروس و داماد همهمه ای به وجود آمد، کودکان دست میزدند و مردان در حیاط جلوی عروس و داماد میرقصیدند...از پنجره نگاهش را به یزدان دوخت که بعد از شاباش دادن گوشه ایستاد و شروع به دست زدن کرد!!
با حس سنگینینگاه شهرزاد،نگاهش را به آن سوی دوخت که شهرزاد لبخندی زد که یزدان چشمکی زده و بعد با اخم اشاره کرد که از جلوی پنجره کنار برود.
از اینکه غیرتی میشود و در کنارش هم محبت میکرد قند در دلش آب میشد.
بعد از قربانی کردن گوسفند؛ عروس و داماد به خانه آمدند.
زن ها همگی در حال رقصیدن بودند، اما مریم هرچه اصرار کرد که اوهم برقصد؛درخواستش را رد کرد.
به سمت اتاق رفت و بعد از برداشتن موبایلش به سالن برگشت و روی مبل در گوشه ای نشست.
با روشن شدن صفحه موبایل،بعد از بازکردن رمزش وارد پیام هاشد.
یزدان بود که اخطار داده بود حق ندارد جلوی علی برقصد اما بعد از بیرون رفتن علی تا نفس در جان دارد برقصد.
خنده ای کرد و چشمی همراه یک ایموجی قلب تایپ کرده و برایش فرستاد.
بلاخره بعد از خوردن شام، عروس را تا خانه پدریش برای خداحافظی همراه کردند، شیطنت های یزدان در ماشین و پیچیدنش جلوی ماشین عروس و..... خنده را روی لب های مادر و همسرش آورده بود!!
اما زمان خداحافظی وقتی زهرا درون آغوش گرم پدرش فرو رفت، چیزی درون شهرزاد سوخت!!
از اینکه حتی اگر ازدواج میکرد خانه ای نبود تا از آنجا خداحافظی کند یا پدر و مادری نبود در آغوششان بگرید،قلبش را سوزاند واشک را از گوشه چشمانش سرازیر کرد!
زهرا را در آغوشش گرفت و سفت به خودش فشرد.
-دلم برات خیلی تنگ میشه، برای این همه زحمتی که توی این مدت واسم کشیدی ممنونتم خواهر، انشاءلله خوشبخت بشید!!
-چرت نگو...دلم تنگ میشه چی چیه...؟!
یک هفته دیگه باز پلاس میشم کنار خودت غمت نباشه فندق یزدان!!
زهرا با چشمان سرخ خنده ای کرد و لب زد:
-حالا سرخ نشو داداشم اخم کرده باز میدونه دارم حرف خاکبرسری میگم بهت!!
-بیا برو بزار راحت شم از دستت!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_407
با شنیدن صدا از بیرون تکانی به تن کوفته اش میدهد. بعداز نماز صبح،کنار سجاده به خواب رفته بود و حالا تمام بدنش کوفته شده بود!
خمیازه ای کشید و سرجایش درست نشست، کش و قوسی به تنش داد و از جای برخواست!
چادر نمازش را از روی سر برداشت و دستی به چهره خواب آلودش کشیده و از اتاق خارج شد.
شب بعد از بدرقه زهرا، حاج سبحان و حاج خانوم هرکدام گوشه ای از هال نشسته و سکوت کرده بودند.
حتی یزدان به داخل برنگشت، بعد از رفتن مهمان ها اوهم سوار ماشین شده و بدون اینکه حرفی بزند، رفت!!
اوهم در سکوت شروع به تمیزکاری کرد و کمی بعد همراه شیرینی به جمع دو نفره حاج سبحان و حاج خانوم که در سکوت سپری میشد ملحق شد!!
-حاج بابا...حاج خانوم...چرا ناراحت هستین؟!
زهرا که جای دوری نرفت!
بعد از مسافرتش، بقول خودت پلاس میشه اینجا دوباره!!
شما حالتون گرفته بود، یزدان هم ناراحت شد و رفت، الان دو ساعته که ازش خبری نیست!
بیایید شیرینی بخوریم، کام مون شیرین کنیم!
حاج سبحان لبخند مهربانی به صدای مهربان و کمی بغض دار شهرزاد میزند و از روی مبل بلند شده و کنارش مینشیند، حاج خانوم هم به تبعیت از همسرش سمت دیگر شهرزاد مینشیند و روی سرش را بوسه ای میزند!!
-درست میگی باباجان، ولی میدونی اولاد جوری که حتی اگر همسایه بغلیتم باشه، وقتی سروسامون میگیره و میره دنبال سرنوشت و زندگی مشترکش؛آدم قلبش فشرده میشه!!
اگر به من بود،دوست نداشتم تا آخر عمرم زهرا و مریم رو شوهر بدم!
اما خب نمیشه بخاطر خودخواهی خودم، زندگی برای اونا نخوام!!
همین که خوشبخت بشند برام کافیه!!
شیرینی را از دست شهرزاد میگیرد و دستان سفید دخترک را میان دست، چروکیده خود میگیرد.
-توام دختر منی! ته تغاری این خونه ای!
عروسمی؛ تاج سرمی!
شهرزادم، من مطمعنم تو و یزدان زندگی خوبی رو میتونید کنار همدیگه داشته باشید!
جا نزن، قوی شو! تلاش کن واسه ساختن زندگیت!
من و حاج خانوم هم مثل کوه پشتتیم!!
-چشم حاج بابا، خدا عمر زیاد و با عزت بهتون بده که سایه تون بالای سرمون باشه!!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_407
با شنیدن صدا از بیرون تکانی به تن کوفته اش میدهد. بعداز نماز صبح،کنار سجاده به خواب رفته بود و حالا تمام بدنش کوفته شده بود!
خمیازه ای کشید و سرجایش درست نشست، کش و قوسی به تنش داد و از جای برخواست!
چادر نمازش را از روی سر برداشت و دستی به چهره خواب آلودش کشیده و از اتاق خارج شد.
شب بعد از بدرقه زهرا، حاج سبحان و حاج خانوم هرکدام گوشه ای از هال نشسته و سکوت کرده بودند.
حتی یزدان به داخل برنگشت، بعد از رفتن مهمان ها اوهم سوار ماشین شده و بدون اینکه حرفی بزند، رفت!!
اوهم در سکوت شروع به تمیزکاری کرد و کمی بعد همراه شیرینی به جمع دو نفره حاج سبحان و حاج خانوم که در سکوت سپری میشد ملحق شد!!
-حاج بابا...حاج خانوم...چرا ناراحت هستین؟!
زهرا که جای دوری نرفت!
بعد از مسافرتش، بقول خودت پلاس میشه اینجا دوباره!!
شما حالتون گرفته بود، یزدان هم ناراحت شد و رفت، الان دو ساعته که ازش خبری نیست!
بیایید شیرینی بخوریم، کام مون شیرین کنیم!
حاج سبحان لبخند مهربانی به صدای مهربان و کمی بغض دار شهرزاد میزند و از روی مبل بلند شده و کنارش مینشیند، حاج خانوم هم به تبعیت از همسرش سمت دیگر شهرزاد مینشیند و روی سرش را بوسه ای میزند!!
-درست میگی باباجان، ولی میدونی اولاد جوری که حتی اگر همسایه بغلیتم باشه، وقتی سروسامون میگیره و میره دنبال سرنوشت و زندگی مشترکش؛آدم قلبش فشرده میشه!!
اگر به من بود،دوست نداشتم تا آخر عمرم زهرا و مریم رو شوهر بدم!
اما خب نمیشه بخاطر خودخواهی خودم، زندگی برای اونا نخوام!!
همین که خوشبخت بشند برام کافیه!!
شیرینی را از دست شهرزاد میگیرد و دستان سفید دخترک را میان دست، چروکیده خود میگیرد.
-توام دختر منی! ته تغاری این خونه ای!
عروسمی؛ تاج سرمی!
شهرزادم، من مطمعنم تو و یزدان زندگی خوبی رو میتونید کنار همدیگه داشته باشید!
جا نزن، قوی شو! تلاش کن واسه ساختن زندگیت!
من و حاج خانوم هم مثل کوه پشتتیم!!
-چشم حاج بابا، خدا عمر زیاد و با عزت بهتون بده که سایه تون بالای سرمون باشه!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_408
وارد آشپزخانه شد و با دیدن حاج خانوم که سر اجاق گاز ایستاده بود و پشتش به او بود با شیطنت قدم های آرامی برداشت و از پشت در آغوشش کشید که صدای جیغ بلند حاج خانوم و خنده شهرزاد در تمام خانه پیچید!
-وای شهرزاد قلبم اومد توی دهنم!!
شیطون کی بیدار شدی من نفهمیدم!؟
-ببخشید توروخدا...خواستم روحیه تون عوض بشه!!
چی میپزید اول صبحی، بوش که کل خونه رو برداشته!!؟؟
-روحیه ام عوض شد خیلی شیطون!!
دارم برای صبحانه زهرا کاچی درست میکنم!!
-منم کاچی میخوام مامان!!
حاج خانوم با چشمانی که اشک در آن جمع شده بود به سمتش برگشت و در آغوشش کشید.
-قربونت برم من، دورت بگردم....چقدر قشنگ میگی مامان.
نخواستم هیچ وقت اصرار کنم بهم بگی مامان، ولی امروز خیلی خوشحال شدم.
-خدا نکنه عزیزمنید شما!!
چشم همیشه میگم مامان از این به بعد!!
-چشمت سلامت!!
-خب کاچی زیاد پختید؟!
من که باید بخورم....فکر کنم یزدان هم دوست داره و بخواد!!
حاج خانوم در حالی که زیرگاز را خاموش میکرد چشمکی به شهرزاد که در حال آماده کردن سفره صبحانه بود، زد و گفت:
-مگه توام رفتی اتاق حجله که کاچی میخوای عروس؟!
شهرزاد با صورتی سرخ شده لب گزید که حاج خانوم خنده ای کرد و لب زد:
-خجالت نکش قربونت برم...انشاءلله بزودی واسه عروس یزدانم کاچی بپزم، ای خدا!!
با صدای انشاءلله گفتن یزدان، هردو متعجب به عقب برگشته و به یزدان که یک چشمش باز و دیگری بسته بود،نگاه دوخته و بعد خندیدند!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_408
وارد آشپزخانه شد و با دیدن حاج خانوم که سر اجاق گاز ایستاده بود و پشتش به او بود با شیطنت قدم های آرامی برداشت و از پشت در آغوشش کشید که صدای جیغ بلند حاج خانوم و خنده شهرزاد در تمام خانه پیچید!
-وای شهرزاد قلبم اومد توی دهنم!!
شیطون کی بیدار شدی من نفهمیدم!؟
-ببخشید توروخدا...خواستم روحیه تون عوض بشه!!
چی میپزید اول صبحی، بوش که کل خونه رو برداشته!!؟؟
-روحیه ام عوض شد خیلی شیطون!!
دارم برای صبحانه زهرا کاچی درست میکنم!!
-منم کاچی میخوام مامان!!
حاج خانوم با چشمانی که اشک در آن جمع شده بود به سمتش برگشت و در آغوشش کشید.
-قربونت برم من، دورت بگردم....چقدر قشنگ میگی مامان.
نخواستم هیچ وقت اصرار کنم بهم بگی مامان، ولی امروز خیلی خوشحال شدم.
-خدا نکنه عزیزمنید شما!!
چشم همیشه میگم مامان از این به بعد!!
-چشمت سلامت!!
-خب کاچی زیاد پختید؟!
من که باید بخورم....فکر کنم یزدان هم دوست داره و بخواد!!
حاج خانوم در حالی که زیرگاز را خاموش میکرد چشمکی به شهرزاد که در حال آماده کردن سفره صبحانه بود، زد و گفت:
-مگه توام رفتی اتاق حجله که کاچی میخوای عروس؟!
شهرزاد با صورتی سرخ شده لب گزید که حاج خانوم خنده ای کرد و لب زد:
-خجالت نکش قربونت برم...انشاءلله بزودی واسه عروس یزدانم کاچی بپزم، ای خدا!!
با صدای انشاءلله گفتن یزدان، هردو متعجب به عقب برگشته و به یزدان که یک چشمش باز و دیگری بسته بود،نگاه دوخته و بعد خندیدند!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_409
با آمدن حاج سبحان همراه نان سنگگ، شهرزاد دوان دوان به استقبالش رفت.
همگی دور هم نشسته و در حال خوردن صبحانه بودند اما جای خالی زهرا برایشان دهن کجی میکرد اما هیچ کدام حرفی نمیزدند.
یزدان از دیشب که سردرد داشت هنوز هم حالش بهتر نشده بود، برای همین حوصله لقمه گرفتن نداشت.
شهرزاد برایش لقمه گرفته و جلویش گرفت که تشکری کرده و کل لقمه را در دانش گذاشت که چشمان شهرزاد گرد شد.
حاج سبحان با دیدن چشمان شهرزاد تک خنده ای کرد و لب زد:
-دخترم تو به اندازه خودت لقمه گرفتی، یزدان به این بزرگی میخوای لقمه به اندازه بند انگشت رو یهو نخوره؟!
-والا چی بگم آخه...همشو گذاشت توی دهنش تعجب کردم!!
-خب عزیزمن لقمه رو یکم بزرگتر بگیر!!
-چشم!
-چشمت سلامت.
حاج سبحان همسرش را همراهی کرد تا برای زهرا صبحانه ببرند.
هرچه یزدان، اصرار کرد که میتواند پشت فرمان بنشیند و حالش خوب است مادرش قبول نکرد و گفت که با آژانس میروند!!
سرش را به بالش میفشارد و داد میزند:
-شهرزاد....اون قرص کوفتی چیشد پس؟!
قرص استامینوفن را بعد از چند بار گشتن پیدا کرد و همراه لیوان آبی که در دست داشت از آشپزخانه خارج شد.
-پیداش کردم...صبر کن....بیا آوردم پاشو بخور!!
اخه چرا سرت درد میکنه؟!
نکنه سرما خوردی؟!
اخه توی این هوای سرد پاییزی، چرا تا نصف شب بیرون میمونی؟!
-شهرزاد بس کن....زیر گوشم هی ور ور نکن!
میبینی حالم خوش نیست، بیست سوالی چرا میکنی!!
-چرا اینجوری میگی به من؟!
نگرانت بودم من احمق، اصلا به من چه برو بمون هرشب بیرون بدتر بشی!!
خواست از جایش بلند شود که یزدان مچ دستش را گرفت و کشید و که مجبور شد دوباره روی تخت بنشیند.
-بعدا جواب این حرفتم میدم...اما الان حال ندارم...بشین کنارم جایی نرو بزار آروم بشم!!
به حالت قهر سکوت کرد اما کنارش نشست و تکیه به تاج تخت؛ سر یزدان را روی ران پاهایش گذاشته و شروع به ماساژ دادن و خواندن آیت الکرسی کرد.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_409
با آمدن حاج سبحان همراه نان سنگگ، شهرزاد دوان دوان به استقبالش رفت.
همگی دور هم نشسته و در حال خوردن صبحانه بودند اما جای خالی زهرا برایشان دهن کجی میکرد اما هیچ کدام حرفی نمیزدند.
یزدان از دیشب که سردرد داشت هنوز هم حالش بهتر نشده بود، برای همین حوصله لقمه گرفتن نداشت.
شهرزاد برایش لقمه گرفته و جلویش گرفت که تشکری کرده و کل لقمه را در دانش گذاشت که چشمان شهرزاد گرد شد.
حاج سبحان با دیدن چشمان شهرزاد تک خنده ای کرد و لب زد:
-دخترم تو به اندازه خودت لقمه گرفتی، یزدان به این بزرگی میخوای لقمه به اندازه بند انگشت رو یهو نخوره؟!
-والا چی بگم آخه...همشو گذاشت توی دهنش تعجب کردم!!
-خب عزیزمن لقمه رو یکم بزرگتر بگیر!!
-چشم!
-چشمت سلامت.
حاج سبحان همسرش را همراهی کرد تا برای زهرا صبحانه ببرند.
هرچه یزدان، اصرار کرد که میتواند پشت فرمان بنشیند و حالش خوب است مادرش قبول نکرد و گفت که با آژانس میروند!!
سرش را به بالش میفشارد و داد میزند:
-شهرزاد....اون قرص کوفتی چیشد پس؟!
قرص استامینوفن را بعد از چند بار گشتن پیدا کرد و همراه لیوان آبی که در دست داشت از آشپزخانه خارج شد.
-پیداش کردم...صبر کن....بیا آوردم پاشو بخور!!
اخه چرا سرت درد میکنه؟!
نکنه سرما خوردی؟!
اخه توی این هوای سرد پاییزی، چرا تا نصف شب بیرون میمونی؟!
-شهرزاد بس کن....زیر گوشم هی ور ور نکن!
میبینی حالم خوش نیست، بیست سوالی چرا میکنی!!
-چرا اینجوری میگی به من؟!
نگرانت بودم من احمق، اصلا به من چه برو بمون هرشب بیرون بدتر بشی!!
خواست از جایش بلند شود که یزدان مچ دستش را گرفت و کشید و که مجبور شد دوباره روی تخت بنشیند.
-بعدا جواب این حرفتم میدم...اما الان حال ندارم...بشین کنارم جایی نرو بزار آروم بشم!!
به حالت قهر سکوت کرد اما کنارش نشست و تکیه به تاج تخت؛ سر یزدان را روی ران پاهایش گذاشته و شروع به ماساژ دادن و خواندن آیت الکرسی کرد.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم✨
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_409 با آمدن حاج سبحان همراه نان سنگگ، شهرزاد دوان دوان به استقبالش رفت. همگی دور هم نشسته و در حال خوردن صبحانه بودند اما جای خالی زهرا برایشان دهن کجی میکرد اما هیچ کدام حرفی نمیزدند. یزدان از دیشب که سردرد…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_410
چند روز از عروسی زهرا گذشته و آنها هم به ماه عسل رفته بودند.
امشب قرار بود بعد از پنج روز، بلاخره زهرا و علی برگردند که حاج خانوم خواسته بود شام را مهمان ما باشند.
امروز از صبح تدارکات را همراه حاج خانوم انجام داد. امروز قرار بود که در کلاس خیاطی ثبت نام کند.
لباس هایش را پوشید و چادرش راهم برداشت و به هال رفت که حاج خانوم را آماده دید.
لبخند گشادی زده و هردو از خانه خارج شدند.
بماند که از شب یزدان هزار بار سپرده بود با هیچ احدالناسی نشناخته، درباره زندگیشان نگوید و....
راسته رفته و راسته برگردد...!!
تمام شرط ها و توصیه هایش را بازگو و شهرزاد چشمی گفته بود.
از شوق یادگرفتن خیاطی هیجانی درونش برپاشده بود...بلاخره میتوانست روی پاهای خودش بایستد.
تلاش میکرد قوی شود، اما ابتدا باید کاری یاد میگرفت....درست بود که یزدان و حاجی نمیگذاشتند احساس کمبودی داشته باشد، اما قلبا خواستار این بود که خودش بتواند درآمدی داشته باشد هرچند کم!!
چون خیاطی نرگس خانوم چند کوچه بالاتر از خانه خودشان بود برای همین تصمیم گرفتند تا پیاده بروند.
در راه چندتن از همسایه هارا دیده و احوال پرسب میکردند.
با رسیدن به خیاطی؛ نگاهی به تابلو بزرگ مشکی با نوارهای زرد رنگی که در اطرافش، جلوه زیبایی داشت!!
زنگ را فشرده و بعد ازمعرفی خودشان وارد شدند.
حاج خانوم بخاطر مطمعن بودن مکان نرگس خیاط و افرادش، تصمیم گرفته بود شهرزاد را در اینجا ثبت نام کند تا یزدان هم سختگیری نکند.
-سلام نرگس خانوم، خوب هستید!؟
-به به ببین کی اینجاست...حاج اکرم بانو...قدم رنجه فرمودید...میگفتی گاوی،گوسفندی برات میبریدم!!
خوش آمدید...بفرمایید داخل!
-سلام.
-سلام دخترم....خوش اومدید...بفرمایید داخل بفرمایید!!
-ممنون حتما!!
روی صندلی کنار حاج خانوم جای گرفت و در سکوت نگاهش را به آنها دوخت.
نرگس خیاط، وقتی نامش را شنید احساس میکرد با یک زن پیر روبرو خواهد شد اما حالا یک زن خوش اندام و شیک پوش جلویش نشسته و در حال شوخی و خنده با مادرشوهرش بود.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_410
چند روز از عروسی زهرا گذشته و آنها هم به ماه عسل رفته بودند.
امشب قرار بود بعد از پنج روز، بلاخره زهرا و علی برگردند که حاج خانوم خواسته بود شام را مهمان ما باشند.
امروز از صبح تدارکات را همراه حاج خانوم انجام داد. امروز قرار بود که در کلاس خیاطی ثبت نام کند.
لباس هایش را پوشید و چادرش راهم برداشت و به هال رفت که حاج خانوم را آماده دید.
لبخند گشادی زده و هردو از خانه خارج شدند.
بماند که از شب یزدان هزار بار سپرده بود با هیچ احدالناسی نشناخته، درباره زندگیشان نگوید و....
راسته رفته و راسته برگردد...!!
تمام شرط ها و توصیه هایش را بازگو و شهرزاد چشمی گفته بود.
از شوق یادگرفتن خیاطی هیجانی درونش برپاشده بود...بلاخره میتوانست روی پاهای خودش بایستد.
تلاش میکرد قوی شود، اما ابتدا باید کاری یاد میگرفت....درست بود که یزدان و حاجی نمیگذاشتند احساس کمبودی داشته باشد، اما قلبا خواستار این بود که خودش بتواند درآمدی داشته باشد هرچند کم!!
چون خیاطی نرگس خانوم چند کوچه بالاتر از خانه خودشان بود برای همین تصمیم گرفتند تا پیاده بروند.
در راه چندتن از همسایه هارا دیده و احوال پرسب میکردند.
با رسیدن به خیاطی؛ نگاهی به تابلو بزرگ مشکی با نوارهای زرد رنگی که در اطرافش، جلوه زیبایی داشت!!
زنگ را فشرده و بعد ازمعرفی خودشان وارد شدند.
حاج خانوم بخاطر مطمعن بودن مکان نرگس خیاط و افرادش، تصمیم گرفته بود شهرزاد را در اینجا ثبت نام کند تا یزدان هم سختگیری نکند.
-سلام نرگس خانوم، خوب هستید!؟
-به به ببین کی اینجاست...حاج اکرم بانو...قدم رنجه فرمودید...میگفتی گاوی،گوسفندی برات میبریدم!!
خوش آمدید...بفرمایید داخل!
-سلام.
-سلام دخترم....خوش اومدید...بفرمایید داخل بفرمایید!!
-ممنون حتما!!
روی صندلی کنار حاج خانوم جای گرفت و در سکوت نگاهش را به آنها دوخت.
نرگس خیاط، وقتی نامش را شنید احساس میکرد با یک زن پیر روبرو خواهد شد اما حالا یک زن خوش اندام و شیک پوش جلویش نشسته و در حال شوخی و خنده با مادرشوهرش بود.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_411
بعد از اینکه بلاخره رفع دلتنگی کردند،حاج خانوم درباره حضور من در اینجا ومشکلات زندگیم و یادگیری خیاطی گفت،نرگس خانوم خیلی استقبال کرده و خوشحال شد.
-خب دیگه اکرم خانوم، اصلا نگران نباش!
شهرزاد میگیرم و شهرزاد خیاط بهتون تحویل میدم.
پشت بند حرفش خنده ای کرد که حاج خانوم و شهرزاد هم به لحن بامزه اش خندیدند.
-دستت درد نکنه نرگس جان!
فقط اینکه لطفا حواست بیشتر به شهرزاد باشه.
یکم حاجی روش حساسه، به زور اجازه گرفتم بیارمش سرکار!
-ای بابا....اکرم خانوم نگران نباش حواسم جمعه جمع!
اینجا من نمیزارم یک مگس نر هم پرواز کنه چه برسه مردی بخواد وارد اینجا بشه!
خیالت راحت باشه عزیزم.
-دست گلت درد نکنه؛ پس من رفع زحمت کنم.
این شما اینم شهرزادِ من!
-مامان از امروز یعنی شروع کنم؟!
-آره عزیزم البته اگر خودت مایل باشی، تو خونه تنهایی میخوای چیکار کنی؟! بمون زیر و بم کارت رو یاد بگیر مادر.
-چرا که نه خودمم شوق و هیجان دارم برای شروع...چشم میمونم فقط یز....
-تو نگران اون نباش، میاد ناهارشو میخوره و برمیگرده سرکارش!
همیشه مگه باید ور دلش باشی؟!
کارت رو یادبگیر تا روی پاهای خودت وایسی قربونت برم من!!
-خدانکنه مامان جان، دستت درد نکنه چشم!
بوسه ای روی پیشانی شهرزاد زده و دستش را محکم فشرد، بعد از خداحافظی با نرگس خیاط به سمت خروجی قدم برداشت.
با صدای نرگس خیاط به سمتش برگشت و لبخند ریزی زد.
-شهرزاد جان، بیا بریم بسپارمت دست سپیده خانوم، کارش حرف نداره!
اون اولین نفری که وارد این کارگاه شد و خیاطی رو از خودم یاد گرفت!
مطمعنم توام یک خیاط عالی میشی در آینده.
-ممنون، لطف دارید.
-عزیزی،لطفا اینجا راحت باش.
میبینی همه با شلوار و پیرهن میگردن؟! توام در بیار چادر و مانتو رو تا راحت تر باشی!
-چشم چادرم در میارم...اما از زیر مانتو پیراهنم خیلی بازه خجالت میکشم!
از فردا لباس مناسب میپوشم تا بتونم مانتو روهم در بیارم.
-هرجور راحتی عزیزم.
سپیده جان، ایشون شهرزاد خانوم، دختر رفیق بنده هستش!
میخواد خیاطی رو یادبگیره، میسپارمت دست خودت.
-چشم نرگس خانوم،نگران نباشید خودم همه کارهارو بهش یاد میدم!
-شهرزاد جان اون صندلی رو بیار و بشین کنار سپیده جان، منم برم به بقیه سفارش ها برسم،اگر کاری چیزی داشتی حتما بگو باشه عزیزم؟!
نبینم خجالت کشیدی حرفی نزدیا!
-چشم..نه حتما بهتون اطلاع میدم ممنون!
آفرینی زیر لب زمزمه میکند و به سمت اتاق مدیریت میرود.
شهرزاد به سمت صندلی رفته و آنرا برمیدارد، کنار سپیده خانوم که حدود سن چهل سال شاید داشته باشد مبنشیند و با دقت به توضیحات و کارهایش گوش میدهد.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_411
بعد از اینکه بلاخره رفع دلتنگی کردند،حاج خانوم درباره حضور من در اینجا ومشکلات زندگیم و یادگیری خیاطی گفت،نرگس خانوم خیلی استقبال کرده و خوشحال شد.
-خب دیگه اکرم خانوم، اصلا نگران نباش!
شهرزاد میگیرم و شهرزاد خیاط بهتون تحویل میدم.
پشت بند حرفش خنده ای کرد که حاج خانوم و شهرزاد هم به لحن بامزه اش خندیدند.
-دستت درد نکنه نرگس جان!
فقط اینکه لطفا حواست بیشتر به شهرزاد باشه.
یکم حاجی روش حساسه، به زور اجازه گرفتم بیارمش سرکار!
-ای بابا....اکرم خانوم نگران نباش حواسم جمعه جمع!
اینجا من نمیزارم یک مگس نر هم پرواز کنه چه برسه مردی بخواد وارد اینجا بشه!
خیالت راحت باشه عزیزم.
-دست گلت درد نکنه؛ پس من رفع زحمت کنم.
این شما اینم شهرزادِ من!
-مامان از امروز یعنی شروع کنم؟!
-آره عزیزم البته اگر خودت مایل باشی، تو خونه تنهایی میخوای چیکار کنی؟! بمون زیر و بم کارت رو یاد بگیر مادر.
-چرا که نه خودمم شوق و هیجان دارم برای شروع...چشم میمونم فقط یز....
-تو نگران اون نباش، میاد ناهارشو میخوره و برمیگرده سرکارش!
همیشه مگه باید ور دلش باشی؟!
کارت رو یادبگیر تا روی پاهای خودت وایسی قربونت برم من!!
-خدانکنه مامان جان، دستت درد نکنه چشم!
بوسه ای روی پیشانی شهرزاد زده و دستش را محکم فشرد، بعد از خداحافظی با نرگس خیاط به سمت خروجی قدم برداشت.
با صدای نرگس خیاط به سمتش برگشت و لبخند ریزی زد.
-شهرزاد جان، بیا بریم بسپارمت دست سپیده خانوم، کارش حرف نداره!
اون اولین نفری که وارد این کارگاه شد و خیاطی رو از خودم یاد گرفت!
مطمعنم توام یک خیاط عالی میشی در آینده.
-ممنون، لطف دارید.
-عزیزی،لطفا اینجا راحت باش.
میبینی همه با شلوار و پیرهن میگردن؟! توام در بیار چادر و مانتو رو تا راحت تر باشی!
-چشم چادرم در میارم...اما از زیر مانتو پیراهنم خیلی بازه خجالت میکشم!
از فردا لباس مناسب میپوشم تا بتونم مانتو روهم در بیارم.
-هرجور راحتی عزیزم.
سپیده جان، ایشون شهرزاد خانوم، دختر رفیق بنده هستش!
میخواد خیاطی رو یادبگیره، میسپارمت دست خودت.
-چشم نرگس خانوم،نگران نباشید خودم همه کارهارو بهش یاد میدم!
-شهرزاد جان اون صندلی رو بیار و بشین کنار سپیده جان، منم برم به بقیه سفارش ها برسم،اگر کاری چیزی داشتی حتما بگو باشه عزیزم؟!
نبینم خجالت کشیدی حرفی نزدیا!
-چشم..نه حتما بهتون اطلاع میدم ممنون!
آفرینی زیر لب زمزمه میکند و به سمت اتاق مدیریت میرود.
شهرزاد به سمت صندلی رفته و آنرا برمیدارد، کنار سپیده خانوم که حدود سن چهل سال شاید داشته باشد مبنشیند و با دقت به توضیحات و کارهایش گوش میدهد.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_412
دستی به گردن خشک شده اش که بخاطر خم شدن های پی در پی بود کشیده و کش و قوسی به تنش داد.
در بین حرف های اموزشی، سپیده خانوم از زندگی خود برایش نیز تعریف میکرد.
تازه میفهمید چقدر باید ممنون خانواده صالحی باشد، اگر آنها نبودند حالا نمیدانست دقیقا چه بر سر زندگیش می آمد.
سپیده خانوم، از ورشکستی همسرش و بعد از آن ایست قلبی که کرده بود، اورا تنها گذاشته بود.
بعد از همسرش، تنهای تنها شده با چندین طلبکار..
وقتی که تمام خانه و ماشین را فروخته و بدهی همسرش را میدهد، حتی یک ریالی هم نداشته که برای خودش تکه نانی بخرد!!
نرگس خیاط اورا در ایستگاه مترو که گوشه ای نشسته و اشک میریخته دیده بود، آن زمان سی ساله بوده و جوان.
انگار نگاه های هیز مردان را رویش نرگس دیده بود و برای همین به سراغش آمده بود.
وقتی اوضاع زندگیش را میفهمد؛ از او میخواهد که در کار خیاطی کمکش کند و اوهم جای خواب و مزد به او میدهد.
همانجا شروع دوباره زندگیش بوده است، در این ده سال همینجا کار کرده و خیاطی را رونق داده بودند و اوهم توانسته بود با حفظ آبرویش بقیه عمرش را زندگی کند.
-شهرزادجان....من که دیگه پاهام جون نداره تکون بخورم!
میتونی دوتا چای بیاری؟! یکم خستگی در کنیم و بعد دیگه عزم رفتن کنیم.
-خسته نباشید سپیده جون، چشم الان براتون دوتا جای دبش میارم، کل خستگی روز رو از تن تون بیرون کنه!
-پیرشی عزیزم، دستت طلا!!
از جای برخواست و به سمت آشپزخانه کوچکی که در آنجا بود قدم برداشت.
دو استکان کمر باریک برداشته و در سینی گذاشت، با دیدن دارچین لبخندی روی لب هایش نشست.
بعد از ریختن چای،دارچین هم کمی به آن اضافه کرد که عطرش در اتاقک کوچک پیچید.
دم عمیقی گرفت و از آشپزخانه خارج شد.
چادرش را روی سرش کشید و بعد از خداحافظی از بقیه از کارگاه خارج شد.
حاج خانوم گفته بود دنبالش می آید؛ اما بیش از چهل دقیقه منتظرش ماندند اما وقتی خبری نشد با خود فکر کرد شاید کاری برایش پیش آمده است.
برای همین تصمیم گرفت که خودش برگردد، راه را زمان آمدن حفظ کرده بود تا دچار مشکل نشود.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_412
دستی به گردن خشک شده اش که بخاطر خم شدن های پی در پی بود کشیده و کش و قوسی به تنش داد.
در بین حرف های اموزشی، سپیده خانوم از زندگی خود برایش نیز تعریف میکرد.
تازه میفهمید چقدر باید ممنون خانواده صالحی باشد، اگر آنها نبودند حالا نمیدانست دقیقا چه بر سر زندگیش می آمد.
سپیده خانوم، از ورشکستی همسرش و بعد از آن ایست قلبی که کرده بود، اورا تنها گذاشته بود.
بعد از همسرش، تنهای تنها شده با چندین طلبکار..
وقتی که تمام خانه و ماشین را فروخته و بدهی همسرش را میدهد، حتی یک ریالی هم نداشته که برای خودش تکه نانی بخرد!!
نرگس خیاط اورا در ایستگاه مترو که گوشه ای نشسته و اشک میریخته دیده بود، آن زمان سی ساله بوده و جوان.
انگار نگاه های هیز مردان را رویش نرگس دیده بود و برای همین به سراغش آمده بود.
وقتی اوضاع زندگیش را میفهمد؛ از او میخواهد که در کار خیاطی کمکش کند و اوهم جای خواب و مزد به او میدهد.
همانجا شروع دوباره زندگیش بوده است، در این ده سال همینجا کار کرده و خیاطی را رونق داده بودند و اوهم توانسته بود با حفظ آبرویش بقیه عمرش را زندگی کند.
-شهرزادجان....من که دیگه پاهام جون نداره تکون بخورم!
میتونی دوتا چای بیاری؟! یکم خستگی در کنیم و بعد دیگه عزم رفتن کنیم.
-خسته نباشید سپیده جون، چشم الان براتون دوتا جای دبش میارم، کل خستگی روز رو از تن تون بیرون کنه!
-پیرشی عزیزم، دستت طلا!!
از جای برخواست و به سمت آشپزخانه کوچکی که در آنجا بود قدم برداشت.
دو استکان کمر باریک برداشته و در سینی گذاشت، با دیدن دارچین لبخندی روی لب هایش نشست.
بعد از ریختن چای،دارچین هم کمی به آن اضافه کرد که عطرش در اتاقک کوچک پیچید.
دم عمیقی گرفت و از آشپزخانه خارج شد.
چادرش را روی سرش کشید و بعد از خداحافظی از بقیه از کارگاه خارج شد.
حاج خانوم گفته بود دنبالش می آید؛ اما بیش از چهل دقیقه منتظرش ماندند اما وقتی خبری نشد با خود فکر کرد شاید کاری برایش پیش آمده است.
برای همین تصمیم گرفت که خودش برگردد، راه را زمان آمدن حفظ کرده بود تا دچار مشکل نشود.