📚 .
نصیر سیگار روشن کرد. نگاهی انداخت به تهسیگارهای کپهشدهی توی زیرسیگاری. سر بالا آورد. لحظهای نتوانست چشم از چشمهای مالوینا بردارد؛ چشمهایی که درشت شده بود و نصیر خشمی را تویش میدید که تابهحال ندیده بود. مالوینا که بلند شد، نصیر نگاهش کرد. رفت طرف گنجه. پخش صوت را که تویش نوارِ #شارل_آزناوور بود، روشن کرد. صدای بارانِ بام کم شد. انگار بند آمد. آهنگی ملایم بود.
_ از کتاب #مالوینای_انزلی
نوشتهی #سعید_جوزانی
_ دبیر مجموعه: #فاضل_ترکمن
#انتشارات_روزنه #نشر_روزنه
#رمان #رمان_ایرانی
نصیر سیگار روشن کرد. نگاهی انداخت به تهسیگارهای کپهشدهی توی زیرسیگاری. سر بالا آورد. لحظهای نتوانست چشم از چشمهای مالوینا بردارد؛ چشمهایی که درشت شده بود و نصیر خشمی را تویش میدید که تابهحال ندیده بود. مالوینا که بلند شد، نصیر نگاهش کرد. رفت طرف گنجه. پخش صوت را که تویش نوارِ #شارل_آزناوور بود، روشن کرد. صدای بارانِ بام کم شد. انگار بند آمد. آهنگی ملایم بود.
_ از کتاب #مالوینای_انزلی
نوشتهی #سعید_جوزانی
_ دبیر مجموعه: #فاضل_ترکمن
#انتشارات_روزنه #نشر_روزنه
#رمان #رمان_ایرانی