#داکتر_عشق..
#قسمت_چهارم..
تمیم: تینا؟ تیناااااا؟؟؟
مه: امممم
تمیم: مرگی اوم وخی گمشوکه ساعت از 7 تیره
مثل برق گرفته ها واری از خو وخیزتم که نفهمیدم ایشته پاه مه به تخت گیر کرد درومباست بفتادم🤯 که به صدا خنده تمیم به خود خو آمادمطرفیو سیل کردم که ۳۳ تا دندونایو خودنمایی میکرد ..
تمیم: عشقوعلاقه تیناخانمه بگردم که به جلسه اول مثل زیبایی خفته قرار خو کوپیده
مه: تور بخدا دست از مسخره گی وردار ساعت چنده دیر شد، اِااااااااای😱 بدبخت شدم برو اوطرف که دیر شد.
تمیم: خوب زودتری آماده شو امروز ای افتخاره می دم به تو که تور برسونم زودتر دگه.
تمیم رفت مم با عجله مانتو کتان سرمه گی که او روز به هزار بدبختی خریده بودم پوشیدم وزود زود دندونا خو برس کردم موها خو جمع کرده شال سیاه که دوطرفیو حشیه های سرمه گی داره او روز همراه بامانتو خو گرفته بودمه به سرکردم (البته قسمی که حتی یک تار مومه هم دید ندیشته باشه😊)
کیف کلاه پشتی سیاه همراه باکرمچ ها سیاه خورم وردیشته وبداو بداو برفتم به پایین که مادر وبابامه سر سفره شیشته بودن وهی صبحانه می خوردن ، تمیم به دیوار تکیه داده بود وسریو هم ته گوشی ونیشیو هم تا بناگوش وابود همیته که از زینه ها پایین می شدم یک بیخ کله گی هم به تمیم بزدم وهمزمان گفتم بریم که دیر شد . هی تیر میشدم که تمیم از شال مه بگرفت به یک حرکتیو شال مه خراب شد
مه: تمیییییم میکشم تور 😠کی شال مه تیار کنه حالی 😫 مادر چری به ای هیچی نمیگیم؟؟؟
تمیم که از چهریو خنده میبارید
تمیم: اصلا توچری اول بزدی به پشت مه ؟؟
بابا:بچیم خوهر تو استرس داره حالی تو هم بیشترازی اور آزار ندی
مادر: بیا دو لقمه نون کو بخور شکم گشنه مایی بری؟
طرف ساعت سی کردمدیدم وقته 8:10 است موترهم هست و راه هم دور نیه پس کمی مربا به جون نون تیار کردم خورده خورده باهمه خداحافظی کردم وهمراه تمیم به موتر شیشتم ، خونه ما به قل اردو یه یعنی تا پوهنتون پیاده که بریم 15 دقیقه بیشتر فاصله نداره همیته که طبق عادت همیشه گی خو ناخونا خو میخوردم طرف تمیم سیل کردم که یخن قاق چهارخونه سرمه گی با پتلون سفید پوشیده بود آستیناخورم تا آرنج بالا زده بود ویک ساعت مردانه خیلی شیک هم به دستش وموهایو هم طبق عادت همیشگی یو به حالت خیلی مقبول وامروزی بالا زده بود
#قسمت_چهارم..
تمیم: تینا؟ تیناااااا؟؟؟
مه: امممم
تمیم: مرگی اوم وخی گمشوکه ساعت از 7 تیره
مثل برق گرفته ها واری از خو وخیزتم که نفهمیدم ایشته پاه مه به تخت گیر کرد درومباست بفتادم🤯 که به صدا خنده تمیم به خود خو آمادمطرفیو سیل کردم که ۳۳ تا دندونایو خودنمایی میکرد ..
تمیم: عشقوعلاقه تیناخانمه بگردم که به جلسه اول مثل زیبایی خفته قرار خو کوپیده
مه: تور بخدا دست از مسخره گی وردار ساعت چنده دیر شد، اِااااااااای😱 بدبخت شدم برو اوطرف که دیر شد.
تمیم: خوب زودتری آماده شو امروز ای افتخاره می دم به تو که تور برسونم زودتر دگه.
تمیم رفت مم با عجله مانتو کتان سرمه گی که او روز به هزار بدبختی خریده بودم پوشیدم وزود زود دندونا خو برس کردم موها خو جمع کرده شال سیاه که دوطرفیو حشیه های سرمه گی داره او روز همراه بامانتو خو گرفته بودمه به سرکردم (البته قسمی که حتی یک تار مومه هم دید ندیشته باشه😊)
کیف کلاه پشتی سیاه همراه باکرمچ ها سیاه خورم وردیشته وبداو بداو برفتم به پایین که مادر وبابامه سر سفره شیشته بودن وهی صبحانه می خوردن ، تمیم به دیوار تکیه داده بود وسریو هم ته گوشی ونیشیو هم تا بناگوش وابود همیته که از زینه ها پایین می شدم یک بیخ کله گی هم به تمیم بزدم وهمزمان گفتم بریم که دیر شد . هی تیر میشدم که تمیم از شال مه بگرفت به یک حرکتیو شال مه خراب شد
مه: تمیییییم میکشم تور 😠کی شال مه تیار کنه حالی 😫 مادر چری به ای هیچی نمیگیم؟؟؟
تمیم که از چهریو خنده میبارید
تمیم: اصلا توچری اول بزدی به پشت مه ؟؟
بابا:بچیم خوهر تو استرس داره حالی تو هم بیشترازی اور آزار ندی
مادر: بیا دو لقمه نون کو بخور شکم گشنه مایی بری؟
طرف ساعت سی کردمدیدم وقته 8:10 است موترهم هست و راه هم دور نیه پس کمی مربا به جون نون تیار کردم خورده خورده باهمه خداحافظی کردم وهمراه تمیم به موتر شیشتم ، خونه ما به قل اردو یه یعنی تا پوهنتون پیاده که بریم 15 دقیقه بیشتر فاصله نداره همیته که طبق عادت همیشه گی خو ناخونا خو میخوردم طرف تمیم سیل کردم که یخن قاق چهارخونه سرمه گی با پتلون سفید پوشیده بود آستیناخورم تا آرنج بالا زده بود ویک ساعت مردانه خیلی شیک هم به دستش وموهایو هم طبق عادت همیشگی یو به حالت خیلی مقبول وامروزی بالا زده بود
#نگاه_مرمرین
#قسمت_چهارم
<مرجان>
یک هفته به عید قربان مونده و صبا قراره بری ثبت نام بریم. خلاصه سحر هم راضی شده که بخونه. و قرار گدیشتیم که خودی هم ثبت نام کنیم. خیلی هیجان دیشتم و دلم ماست هرچه زودتر درسها شروع بشه.
به شب مادرم ماکارونی پخته بود و در کمال تعجب هرچهار عضو خانواده حاضر بودیم.
با سکوت نون خو بخوردیم و بعد خودی مادرخو به جمع کردن ظرفا کمک کردم. ماستم برم به اتاق خو که بابامه گفت:" صبرکن بابا، باید با همه شما گپ بزنم"
دو سه زینه که بالا رفته بودم پس پایین شدم و برفتم رو مبل یک نفره بشیشتم. احسان هم با اخم روبرومه بود و همچنان سکوت کرده بود، انگار که روزه سکوت داره.
اصلا دلم نماست گپا تکراری باباخو بشنوم. مادرمه هم پهلو احسان شیشت و همگی منتظر به بابامه نگاه میکردیم.
بابامه:" میفهمم که ای مدت خیلی همدیگر خو آزرده کردیم و کارهای کردیم که در شأن ما نبوده" جالب بود کارهای که خودیو کرده بود به همه ما نسبت میداد.
بابامه:" ولی تصمیم دارم ای کاره خلاص کنم"
به مادرخو نگاه کردم که به گلها قالین چشم دوخته و معلوم بود خیلی خور کنترل میکنه که چیزی نگه یا اشکایو نریزه.
بابا ادامه داد:" انسان جایزالخطایه هرکسی ممکنه اشتباه کنه ولی مهم اینه که از اشتباه خو درس بگیریم و جبران کنیم"
بعد به مادرمه نگاه کرد و گفت:" مهتاب! میفهمم خیلی ازمه ناراحتی ولی تصمیم دارم همه چیزه جبران کنم. باور کن میتونیم همه چیزه فراموش کنیم"
تعجب کردم نه فقط مه مادرمه و احسان هم تعجب کرده بودم. منتظر بودم که مادرمه چیزی بگه چون خودم هیچ درکی از گپا باباخو ندیشتم.
بابامه ای بار مه و احسان مخاطب قرار داد و گفت:" این چند وقت شما هم خیلی ناراحت شدین میفهمم، ولی از شماهم معذرت خواهی میکنم. احسان بابا از تو خواهش میکنم پس به خونه خو بیا و دیگه به پا در دوست و رفیق نباش"
به احسان نگاه کردم که مستقیم به بابامه نگاه میکنه ولی چپ بود.
ای بار نوبت مه بود که باباگفت:" مرجان! چشم عسلی بابا، تو که خودی باباخو آشتی میکنی نه؟"
ای گپا از بابامه بعید بود. اصلا درک نمیکردم ایشته ایقذر تغییر کرده؟؟ نمیفهمیدم چی بگم به دنبال یک کلمه میگشتم که مادرمه گفت:" چی تضمینی داری به گپاخو؟"
باباکه انگار انتظار ای سواله دیشت با لبخند سر خو تکون داد و گفت:" میفهمم که نمیتونی به آسونی اشتباهات مر ببخشی، ولی بفهم که دیگه از شما دست نمیکشم، و نمام که خانواده خور از دست بدم."
احسان که انگار باوریو نشده بود با لحن تلخی گفت:" چطور شد که ایته تصمیمی گرفتین داکتر صیب؟"
بابا با مهربانی اور نگاه کرد و گفت:" فقط لازم بود چشماخو باز کنم و ای نعمت بزرگه ببینم. مه بازی گپا چندتا احمق خوردم"
احسان با عصبانیت گفت:" البد طفلی که بازی خوردی؟؟"
مادرمه:" احسان!!!"
احسان:" راست میگم. چندماهه که زندگی به همه ما زهر کرده، حالی میگه مه بازی خوردم"
بابا بی توجه به گپا احسان بمه گفت:" تو چیزی نداری که بگی؟"
دیشتم، هزاران سوال دیشتم ولی هیچکدوم نمیتونستم به زبون بیارم. از ایقذر تغییر جا خورده بودم.
مادرمه:" یعنی نمایی که دوباره عروسی کنی؟"
بابا:" اصلا! هیچوقت ای اشتباه نمیکنم."
با دقت به مادرخو نگاه کردم که آروم لبخند زد، یعنی واقعا خوشحال بود؟؟
احسان وخیستاد که مادرمه گفت:" کجا احسان؟؟"
احسان به مادرم نگاه کرد و گفت:" میرم بالا، خیلی خاو دارم شب خوش"
ای جمله احسان لبخند به لب همه ما آورد. همی که احسان بعد از چندوقت به اتاق خودخو مایه خاو شه یعنی باهمه آشتی کرده حتی با خونه.
خوشحال بودم از ته دل، ازی که خانواده ما از هم نپاشیده و مادرمه لبخند میزنه واقعا خوشحال بودم.
از جا خو وخیستم و خوشحالی خو با بوسیدن صورت بابا و مادر خو نشون دادم.
بعد از مدتها احساس آرامش کردم، نماز خو بخوندم و بعد با خیال راحت سر خو رو بالشت گدیشتم.
@RomanVaBio
#قسمت_چهارم
<مرجان>
یک هفته به عید قربان مونده و صبا قراره بری ثبت نام بریم. خلاصه سحر هم راضی شده که بخونه. و قرار گدیشتیم که خودی هم ثبت نام کنیم. خیلی هیجان دیشتم و دلم ماست هرچه زودتر درسها شروع بشه.
به شب مادرم ماکارونی پخته بود و در کمال تعجب هرچهار عضو خانواده حاضر بودیم.
با سکوت نون خو بخوردیم و بعد خودی مادرخو به جمع کردن ظرفا کمک کردم. ماستم برم به اتاق خو که بابامه گفت:" صبرکن بابا، باید با همه شما گپ بزنم"
دو سه زینه که بالا رفته بودم پس پایین شدم و برفتم رو مبل یک نفره بشیشتم. احسان هم با اخم روبرومه بود و همچنان سکوت کرده بود، انگار که روزه سکوت داره.
اصلا دلم نماست گپا تکراری باباخو بشنوم. مادرمه هم پهلو احسان شیشت و همگی منتظر به بابامه نگاه میکردیم.
بابامه:" میفهمم که ای مدت خیلی همدیگر خو آزرده کردیم و کارهای کردیم که در شأن ما نبوده" جالب بود کارهای که خودیو کرده بود به همه ما نسبت میداد.
بابامه:" ولی تصمیم دارم ای کاره خلاص کنم"
به مادرخو نگاه کردم که به گلها قالین چشم دوخته و معلوم بود خیلی خور کنترل میکنه که چیزی نگه یا اشکایو نریزه.
بابا ادامه داد:" انسان جایزالخطایه هرکسی ممکنه اشتباه کنه ولی مهم اینه که از اشتباه خو درس بگیریم و جبران کنیم"
بعد به مادرمه نگاه کرد و گفت:" مهتاب! میفهمم خیلی ازمه ناراحتی ولی تصمیم دارم همه چیزه جبران کنم. باور کن میتونیم همه چیزه فراموش کنیم"
تعجب کردم نه فقط مه مادرمه و احسان هم تعجب کرده بودم. منتظر بودم که مادرمه چیزی بگه چون خودم هیچ درکی از گپا باباخو ندیشتم.
بابامه ای بار مه و احسان مخاطب قرار داد و گفت:" این چند وقت شما هم خیلی ناراحت شدین میفهمم، ولی از شماهم معذرت خواهی میکنم. احسان بابا از تو خواهش میکنم پس به خونه خو بیا و دیگه به پا در دوست و رفیق نباش"
به احسان نگاه کردم که مستقیم به بابامه نگاه میکنه ولی چپ بود.
ای بار نوبت مه بود که باباگفت:" مرجان! چشم عسلی بابا، تو که خودی باباخو آشتی میکنی نه؟"
ای گپا از بابامه بعید بود. اصلا درک نمیکردم ایشته ایقذر تغییر کرده؟؟ نمیفهمیدم چی بگم به دنبال یک کلمه میگشتم که مادرمه گفت:" چی تضمینی داری به گپاخو؟"
باباکه انگار انتظار ای سواله دیشت با لبخند سر خو تکون داد و گفت:" میفهمم که نمیتونی به آسونی اشتباهات مر ببخشی، ولی بفهم که دیگه از شما دست نمیکشم، و نمام که خانواده خور از دست بدم."
احسان که انگار باوریو نشده بود با لحن تلخی گفت:" چطور شد که ایته تصمیمی گرفتین داکتر صیب؟"
بابا با مهربانی اور نگاه کرد و گفت:" فقط لازم بود چشماخو باز کنم و ای نعمت بزرگه ببینم. مه بازی گپا چندتا احمق خوردم"
احسان با عصبانیت گفت:" البد طفلی که بازی خوردی؟؟"
مادرمه:" احسان!!!"
احسان:" راست میگم. چندماهه که زندگی به همه ما زهر کرده، حالی میگه مه بازی خوردم"
بابا بی توجه به گپا احسان بمه گفت:" تو چیزی نداری که بگی؟"
دیشتم، هزاران سوال دیشتم ولی هیچکدوم نمیتونستم به زبون بیارم. از ایقذر تغییر جا خورده بودم.
مادرمه:" یعنی نمایی که دوباره عروسی کنی؟"
بابا:" اصلا! هیچوقت ای اشتباه نمیکنم."
با دقت به مادرخو نگاه کردم که آروم لبخند زد، یعنی واقعا خوشحال بود؟؟
احسان وخیستاد که مادرمه گفت:" کجا احسان؟؟"
احسان به مادرم نگاه کرد و گفت:" میرم بالا، خیلی خاو دارم شب خوش"
ای جمله احسان لبخند به لب همه ما آورد. همی که احسان بعد از چندوقت به اتاق خودخو مایه خاو شه یعنی باهمه آشتی کرده حتی با خونه.
خوشحال بودم از ته دل، ازی که خانواده ما از هم نپاشیده و مادرمه لبخند میزنه واقعا خوشحال بودم.
از جا خو وخیستم و خوشحالی خو با بوسیدن صورت بابا و مادر خو نشون دادم.
بعد از مدتها احساس آرامش کردم، نماز خو بخوندم و بعد با خیال راحت سر خو رو بالشت گدیشتم.
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_چهارم
عصبامنی میساخت مه هم تا فرصتیو پیش میاماد تمام عقده ی که به دل داشتم به سر زنکاکا خالی میکردم و هیچوقت در مقابل زخم زبان هایش کم نمیاوردم
* * *
یک هفته از روزی که محمد از زینه افتاد گذشت هموروز که خوب به نظر پیرسید اما شب زنکاکا با عصبانیت پشت در خانه ما آماد و هر چی به زبانیو آماد تحویلم داده و رفت فردا با افسانه مشغول بازی بودیم که محمد با دست گچ گرفته اش همراه با کاکا از نزد داکتر آماد او وقت واقعاََ شرمنده شدم که از خاطر سهل انگاری مه دست محمد شکسته بود بعد از او روز افسانه هم با مه قهر کرد و اصلاََ با مه بازی نمیکرد مه که یک دختر هوش به بازی و به اصطلاح گپ همیشگی زن کاکا شوخ و بی پروا بودم او یک هفته بری مه خیلی خسته کن گذشت مبینا که خورد بود مسرور هم که همیشه سر گرم بازی با بچه های بیرون بود مه هم بخاطر دختر بودن و شرایط بد بیرون اجازه کوچه رفتن نداشتم تا ایکه یک روز ساعت 2 بعد از ظهر از دست دلتنگی خواستم به بیرون سَرَک بکشم اماترس ای که لالا منصور یا حاجی بابا مر ببینن فقط در سرا ایستاد شدم بعد از دقایقی به گپشیطان بازی خورده و چهار اطرافه از نظر گزراندم
_خبه کسی به ای اطراف نیه
کمی دورتر از خانه متوجه یک جوجه چغوک شدم که معلوم بود از لانه بالای درخت پایین افتاده با عجله به طرف جوجه گک خیز کردم
_آخی تو از کجا پیدا شدی نانازی؟؟
جوجه گک دقیقاََ مثل خودم خیلی معصوم و ناز بود بالای درخت نگاه کردم که لانه سر جایش بود به مشکلات به درخت بالا دویدم و جوجه گکه سرجایو پهلوی چند تخممرغ دگه گذاشتم همیکه پایین شدم چشمم به دو طالب مسلح افتاد با عجله طرف خانه فرار میکردم که صدای یکی ازو طالبه مانع رفتنم شد
طالب: پاتسی شی!
_ته څوک یی؟ همدا څه کار کوی؟؟
مه هم که به زبان پشتو کدام بلدیتی نداشتم مکتب هم که اصلا نخونده بودم مات ومبهوت به او دو طالب نگاه می کردم یکی به یکی دگه چیزی گفت
طالب اولی: دومره ښایسته دی!
طالب دومی یک خنده کرد و روبه طرف مه گفت
_ ستا د پلار نوم څه دی کوچنی ؟
از ترس زیاد فقط آب دهن خو قورت میدادم نه جرعت فراره داشتم و نه هم جرعت گپ زدن اصلا نمی فهمیدم که او دو نفر از چی صحبت میکنن به همی جریان صدا لالا منصور از پشت به گوشم رسید که نفس نفس زده به طرفم میاماد
منصور: دختره دیوانه تو اینجی چیکار می کنی تیزز برو خونه
با عجله طرف خونه رفتم از لای سوراخ دروازه به بیرون نگاه کردم منصور هم بعد از دقایقی صحبت با او دو طالب با عصبانیت طرف سرا آماد تا خواستم فرار کنم دروازه سرا واشد و به یک حرکت موها مه لای قدیفه از پشت کشیده شد و مر زده زده به خونه برد که از سرزنش ها مادر هم بی نصیب نموندم مه هم از بس چشم ذیق بودم اصلا اشک چشم مه بیرون نمیشدو فقط سرخو پائین انداخته وحرفاینا گوش میکردم
روزها به همی رقم سپری شدو سخت گیری ها فامیل هم در مقابل مه بیشتر شده بود حتی اجازه نداشتم از دهلیز بیرون برم که مبادا لحظه یی سر از کوچه بیرون کنم یک روز به خانه همه ما مصروف غذا خوردن نان چاشت بودیم که بابا شتابان داخل خونه شدن
مادر: یا بسم الله چیگپه آغاجاوید چری ایته کلافه یی ای وقت روز خونه چیکار میکنی؟؟
بابا که خیلی عصبی بودن رو به طرف مه گفتن
بابا: ای دختر چیش زیقی تو باز بیرون رفته؟؟
مادر: نی بابا کی گفته، دو هفته میشه که حتی از خونه نگدیشتم ته سرا بیرون بشه چری چیکار شده؟
بابا: بدبخت شدیم زن!
مادر: خدا نکنه چری ایته میگیم چکاره؟
بابا: امروز ته دکون شیشته بودم که چندتا از طالبا مسلح داخل دکان شدن و راجب مهتاب از مه پرس و وا پرس میکردن مچم مهتابه به کجا دیدن حالی میگن باید اور به ما بدی
مه کاملاََ هنگ کرده بودم چیزی از گپاینا نمیفهمیدم
مادر محکم با سیلی به رو خو زدن و شروع کردن به گریه
مادر: واااای نی، حالی چیکار میشه آغا جاوید؟
بابا: به تو همیشه میگم متوجه دخترا خو باش شرایط خرابه اونا به کوچه نگزار ببین چیکار شد
منصور: گناه مادر نیه آغاجان همه گناه همی چشم ته افتاده یه هرچی همکه میگیم به حرف نمیکنه
بابا: مهتاب بابا تو چیکار کردی؟ چی وقت بیرونرفتی؟ اینا تور به کجا دیدن؟
مه: بخدا دروغ میگن باباجان مه هیچجا بیرون نرفتم دوهفته یه که مر به ای خونه بندی کردن
منصور: دوهفته پیش ساعتای 2 ظهر بود که اور داخل کوچه گیر کردم که با دونفر از طالب صحبت میکرد خیلی زود به خونه آوردم
بابا: چری ای گپه همو وقت به مه نگفتی؟؟
_باید حالی ازی موضوع خبر بشم؟؟
@RomanVaBio
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_چهارم
عصبامنی میساخت مه هم تا فرصتیو پیش میاماد تمام عقده ی که به دل داشتم به سر زنکاکا خالی میکردم و هیچوقت در مقابل زخم زبان هایش کم نمیاوردم
* * *
یک هفته از روزی که محمد از زینه افتاد گذشت هموروز که خوب به نظر پیرسید اما شب زنکاکا با عصبانیت پشت در خانه ما آماد و هر چی به زبانیو آماد تحویلم داده و رفت فردا با افسانه مشغول بازی بودیم که محمد با دست گچ گرفته اش همراه با کاکا از نزد داکتر آماد او وقت واقعاََ شرمنده شدم که از خاطر سهل انگاری مه دست محمد شکسته بود بعد از او روز افسانه هم با مه قهر کرد و اصلاََ با مه بازی نمیکرد مه که یک دختر هوش به بازی و به اصطلاح گپ همیشگی زن کاکا شوخ و بی پروا بودم او یک هفته بری مه خیلی خسته کن گذشت مبینا که خورد بود مسرور هم که همیشه سر گرم بازی با بچه های بیرون بود مه هم بخاطر دختر بودن و شرایط بد بیرون اجازه کوچه رفتن نداشتم تا ایکه یک روز ساعت 2 بعد از ظهر از دست دلتنگی خواستم به بیرون سَرَک بکشم اماترس ای که لالا منصور یا حاجی بابا مر ببینن فقط در سرا ایستاد شدم بعد از دقایقی به گپشیطان بازی خورده و چهار اطرافه از نظر گزراندم
_خبه کسی به ای اطراف نیه
کمی دورتر از خانه متوجه یک جوجه چغوک شدم که معلوم بود از لانه بالای درخت پایین افتاده با عجله به طرف جوجه گک خیز کردم
_آخی تو از کجا پیدا شدی نانازی؟؟
جوجه گک دقیقاََ مثل خودم خیلی معصوم و ناز بود بالای درخت نگاه کردم که لانه سر جایش بود به مشکلات به درخت بالا دویدم و جوجه گکه سرجایو پهلوی چند تخممرغ دگه گذاشتم همیکه پایین شدم چشمم به دو طالب مسلح افتاد با عجله طرف خانه فرار میکردم که صدای یکی ازو طالبه مانع رفتنم شد
طالب: پاتسی شی!
_ته څوک یی؟ همدا څه کار کوی؟؟
مه هم که به زبان پشتو کدام بلدیتی نداشتم مکتب هم که اصلا نخونده بودم مات ومبهوت به او دو طالب نگاه می کردم یکی به یکی دگه چیزی گفت
طالب اولی: دومره ښایسته دی!
طالب دومی یک خنده کرد و روبه طرف مه گفت
_ ستا د پلار نوم څه دی کوچنی ؟
از ترس زیاد فقط آب دهن خو قورت میدادم نه جرعت فراره داشتم و نه هم جرعت گپ زدن اصلا نمی فهمیدم که او دو نفر از چی صحبت میکنن به همی جریان صدا لالا منصور از پشت به گوشم رسید که نفس نفس زده به طرفم میاماد
منصور: دختره دیوانه تو اینجی چیکار می کنی تیزز برو خونه
با عجله طرف خونه رفتم از لای سوراخ دروازه به بیرون نگاه کردم منصور هم بعد از دقایقی صحبت با او دو طالب با عصبانیت طرف سرا آماد تا خواستم فرار کنم دروازه سرا واشد و به یک حرکت موها مه لای قدیفه از پشت کشیده شد و مر زده زده به خونه برد که از سرزنش ها مادر هم بی نصیب نموندم مه هم از بس چشم ذیق بودم اصلا اشک چشم مه بیرون نمیشدو فقط سرخو پائین انداخته وحرفاینا گوش میکردم
روزها به همی رقم سپری شدو سخت گیری ها فامیل هم در مقابل مه بیشتر شده بود حتی اجازه نداشتم از دهلیز بیرون برم که مبادا لحظه یی سر از کوچه بیرون کنم یک روز به خانه همه ما مصروف غذا خوردن نان چاشت بودیم که بابا شتابان داخل خونه شدن
مادر: یا بسم الله چیگپه آغاجاوید چری ایته کلافه یی ای وقت روز خونه چیکار میکنی؟؟
بابا که خیلی عصبی بودن رو به طرف مه گفتن
بابا: ای دختر چیش زیقی تو باز بیرون رفته؟؟
مادر: نی بابا کی گفته، دو هفته میشه که حتی از خونه نگدیشتم ته سرا بیرون بشه چری چیکار شده؟
بابا: بدبخت شدیم زن!
مادر: خدا نکنه چری ایته میگیم چکاره؟
بابا: امروز ته دکون شیشته بودم که چندتا از طالبا مسلح داخل دکان شدن و راجب مهتاب از مه پرس و وا پرس میکردن مچم مهتابه به کجا دیدن حالی میگن باید اور به ما بدی
مه کاملاََ هنگ کرده بودم چیزی از گپاینا نمیفهمیدم
مادر محکم با سیلی به رو خو زدن و شروع کردن به گریه
مادر: واااای نی، حالی چیکار میشه آغا جاوید؟
بابا: به تو همیشه میگم متوجه دخترا خو باش شرایط خرابه اونا به کوچه نگزار ببین چیکار شد
منصور: گناه مادر نیه آغاجان همه گناه همی چشم ته افتاده یه هرچی همکه میگیم به حرف نمیکنه
بابا: مهتاب بابا تو چیکار کردی؟ چی وقت بیرونرفتی؟ اینا تور به کجا دیدن؟
مه: بخدا دروغ میگن باباجان مه هیچجا بیرون نرفتم دوهفته یه که مر به ای خونه بندی کردن
منصور: دوهفته پیش ساعتای 2 ظهر بود که اور داخل کوچه گیر کردم که با دونفر از طالب صحبت میکرد خیلی زود به خونه آوردم
بابا: چری ای گپه همو وقت به مه نگفتی؟؟
_باید حالی ازی موضوع خبر بشم؟؟
@RomanVaBio
#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش
#قسمت_چهارم
بافکر کردن به روزگار آینده در خیالات فرو رفتم ازیکه قراره بلاخره متینه ببینم خوشحال بودم اما از طرفی شخصیتی که مه به ای دوسال از متین به ذهن خود پرورش داده بودم برعکس بیرون شه ذهن مر به خود مخشوش ساخته به هر صورت کم مانده بلاخره شخصیت ای مرد گم نام هم به مه آشکار بشه
با یاد آوری چهره متین لبخندی روی صورتم نمایان شدو از جا بلند شده به دهلیز پیش بقیه رفتم
* * *
ای یک هفته انتظار هم به سرعت نور به پایان رسید
ای هفته یکی از شاغل ترین هفته های روزگار بود بیشترین اوقات ما به بازار رفتن و آمادگی گرفتن برای محفل پیش رو تمام شد امروز ظهر بعد از خوردن غذای چاشت همه گی داور هم جمع بودیم که تلیفون خونه به صدا آمد و مادر جواب دادن ، ظاهراً با مادر متین در حال صحبت بودن بعد از قطع تماس مادر رو به بابا گفتن
مادر: متین خونه آماده امشاو قراره مردا خانوادینا به خونه ما بیاین
بابا: خو خوش میاین
با شنیدن ای گپ استرسی که به طول ای یک هفته سراغم آمده بود چندین برابر شد تا حد امکان کوشش میکردم به جلو جمع کدام عکس العمل غیر ارادی انجام ندم آمادگی ها لازمه برای شب گرفتیم تا در پذیراینا کدام کم و کاستی صورت نگیره و تا حد امکان به مهمان خونه در نظافت و پاکی او سلیقه به خرج دادیم بلاخره ساعت های 9 شب بعد از اتمام غذا زنگ در سرا به صدا در آمد ما دخترا به منزل بالا رفتیم و مادر و بابا همراه با برادرا برای پذیرایی به بیرون رفتن از استرس زیاد داخل دهلیز نشسته وپاهاخو تکان میدادم که باصدای مهرماه داخل اطاق تاریک شدم
مهرماه: نگار زود شو بیا دگه
مه: هیسس چی گپه آهسته حالی صدا تو میشنون
مهرماه صدا خو پائین تر آورد و با اشاره گفت
مهرماه: خیلی خوب حالی بیا اینجی زود کن که میرن
با عجله به سمتی که مهرماه اشاره میداد رفتم و از کلکین اطاق به سمت مهمان هایکه از بیرون به طرف منزل میامادن میدیدم
مه: میگم اگه کسی مار ببینه بد میشه بیا او طرف بریم
مهرماه: کسی متوجه نمیشه بابا چراغ خاموشه فعلا هرکی مصروف خودخو هست دلجم
مه: مطمینی؟
مهرماه: ها مطمینم حالی یک دقیقه چوپ کن متینه پیدا کنم
مهرماه: اوووو عجب هیکلی داره ای آغا داماد ما😂
باحرف مهرماه هرچی بین جمیعت مهمانا که حدوداً 5 یا 6 نفری بودن دنبال متین می گشتم نمیدیدم تا بلاخره چشمم به مرد قد بلند و خوش هیکلی که فکر کنم لباس افغانی قهوه ای رنگ یخن دوخته با کُتی که به لباس او هم خوانی داشت به تن داشت توجع مه به خود جلب ساخت چون هوا تاریک بود صورتیو درست دیده نمیتونستم به ثانیه نکشید که همه وارد منزل شدن
مهرماه: اووووف نتونستم چهریو صحیح ببینم تو دیدی؟
مه: نی متاسفانه هوا تاریک بود درست ندیدم
مهرماه: هموکه لباس افغانی قهوه ای رنگ داشت همو بود دگه نی؟
مه: هموته معلوم میشد بقیه که میشناختم قبلا دیده بودم به بینینا فقط همو نا آشنا به نظر میرسید
مهرماه: اما خدایی چی یک استایلی زده بود
مه: برو بابا هنوز چهریو ندیدیم خدا خبر ایشته افتاو سوخته باشه😂
مهرماه: مه که میفهمم ای گپار از تهی دل نمیگی آبجی ، خودخو به او در نزن پس
در حال گپ زدن باهم بودیم که مادر داخل شدن
مادر: دخترا زود شین بریم چای و شیرینی هار آماده کرده دست برارا خو بدیم زوود مه باید پیش مهمانا برم
مهرماه: مادر مادر.. صبر کنیم متین ایشته چیزی بود شوروایی بود؟
مادر: خوب بود بد نبود
مهرماه: فقط خوب بود؟
مادر: حالی وقت ای گپا نیه دختر بگذار برم باز خا دیدی
تا مهرماه خواست دوباره جلو مادره بگیره از بازویو گرفته طرف آشپزخانه کش کردم طِبق گفته ها مادر پیاله ها و ترموزا چایه آماده ساخته دست عرفان و عُبید دادیم که به همی اثنا هم مهرماه از کنجکاوی خو دست نکشید
@RomanVaBio
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش
#قسمت_چهارم
بافکر کردن به روزگار آینده در خیالات فرو رفتم ازیکه قراره بلاخره متینه ببینم خوشحال بودم اما از طرفی شخصیتی که مه به ای دوسال از متین به ذهن خود پرورش داده بودم برعکس بیرون شه ذهن مر به خود مخشوش ساخته به هر صورت کم مانده بلاخره شخصیت ای مرد گم نام هم به مه آشکار بشه
با یاد آوری چهره متین لبخندی روی صورتم نمایان شدو از جا بلند شده به دهلیز پیش بقیه رفتم
* * *
ای یک هفته انتظار هم به سرعت نور به پایان رسید
ای هفته یکی از شاغل ترین هفته های روزگار بود بیشترین اوقات ما به بازار رفتن و آمادگی گرفتن برای محفل پیش رو تمام شد امروز ظهر بعد از خوردن غذای چاشت همه گی داور هم جمع بودیم که تلیفون خونه به صدا آمد و مادر جواب دادن ، ظاهراً با مادر متین در حال صحبت بودن بعد از قطع تماس مادر رو به بابا گفتن
مادر: متین خونه آماده امشاو قراره مردا خانوادینا به خونه ما بیاین
بابا: خو خوش میاین
با شنیدن ای گپ استرسی که به طول ای یک هفته سراغم آمده بود چندین برابر شد تا حد امکان کوشش میکردم به جلو جمع کدام عکس العمل غیر ارادی انجام ندم آمادگی ها لازمه برای شب گرفتیم تا در پذیراینا کدام کم و کاستی صورت نگیره و تا حد امکان به مهمان خونه در نظافت و پاکی او سلیقه به خرج دادیم بلاخره ساعت های 9 شب بعد از اتمام غذا زنگ در سرا به صدا در آمد ما دخترا به منزل بالا رفتیم و مادر و بابا همراه با برادرا برای پذیرایی به بیرون رفتن از استرس زیاد داخل دهلیز نشسته وپاهاخو تکان میدادم که باصدای مهرماه داخل اطاق تاریک شدم
مهرماه: نگار زود شو بیا دگه
مه: هیسس چی گپه آهسته حالی صدا تو میشنون
مهرماه صدا خو پائین تر آورد و با اشاره گفت
مهرماه: خیلی خوب حالی بیا اینجی زود کن که میرن
با عجله به سمتی که مهرماه اشاره میداد رفتم و از کلکین اطاق به سمت مهمان هایکه از بیرون به طرف منزل میامادن میدیدم
مه: میگم اگه کسی مار ببینه بد میشه بیا او طرف بریم
مهرماه: کسی متوجه نمیشه بابا چراغ خاموشه فعلا هرکی مصروف خودخو هست دلجم
مه: مطمینی؟
مهرماه: ها مطمینم حالی یک دقیقه چوپ کن متینه پیدا کنم
مهرماه: اوووو عجب هیکلی داره ای آغا داماد ما😂
باحرف مهرماه هرچی بین جمیعت مهمانا که حدوداً 5 یا 6 نفری بودن دنبال متین می گشتم نمیدیدم تا بلاخره چشمم به مرد قد بلند و خوش هیکلی که فکر کنم لباس افغانی قهوه ای رنگ یخن دوخته با کُتی که به لباس او هم خوانی داشت به تن داشت توجع مه به خود جلب ساخت چون هوا تاریک بود صورتیو درست دیده نمیتونستم به ثانیه نکشید که همه وارد منزل شدن
مهرماه: اووووف نتونستم چهریو صحیح ببینم تو دیدی؟
مه: نی متاسفانه هوا تاریک بود درست ندیدم
مهرماه: هموکه لباس افغانی قهوه ای رنگ داشت همو بود دگه نی؟
مه: هموته معلوم میشد بقیه که میشناختم قبلا دیده بودم به بینینا فقط همو نا آشنا به نظر میرسید
مهرماه: اما خدایی چی یک استایلی زده بود
مه: برو بابا هنوز چهریو ندیدیم خدا خبر ایشته افتاو سوخته باشه😂
مهرماه: مه که میفهمم ای گپار از تهی دل نمیگی آبجی ، خودخو به او در نزن پس
در حال گپ زدن باهم بودیم که مادر داخل شدن
مادر: دخترا زود شین بریم چای و شیرینی هار آماده کرده دست برارا خو بدیم زوود مه باید پیش مهمانا برم
مهرماه: مادر مادر.. صبر کنیم متین ایشته چیزی بود شوروایی بود؟
مادر: خوب بود بد نبود
مهرماه: فقط خوب بود؟
مادر: حالی وقت ای گپا نیه دختر بگذار برم باز خا دیدی
تا مهرماه خواست دوباره جلو مادره بگیره از بازویو گرفته طرف آشپزخانه کش کردم طِبق گفته ها مادر پیاله ها و ترموزا چایه آماده ساخته دست عرفان و عُبید دادیم که به همی اثنا هم مهرماه از کنجکاوی خو دست نکشید
@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_چهارم
#سونیتا_احمدی📝
از خانه خاله بیرون شدیم و رفتیم دم سرا احمد شان تک تک کردیم. خواهرش یک دختر تپل تقریبا سیزده یا چهارده ساله بود خیلی زیبا بود زیباترین نکته صورتش دو تا چغوری روی لمبوس او بود که حتی وقت گپ زدن هم نمایان میشد. مادر و دو خواهر دگه او هم آمدن و با خوشرویی تمام خوش آمد کردن خاله جانم هم مر معرفی کردن و مادرش قربان صدقه من رفت و زیاد تعریف و تمجید🙈 کرد
قصه کرده تا صحرا رفتیم
چقدر زیبا و دلباز بود شروع کردیم به جمع کردن پنبه و تا شام مصروف جمع کردن پنبه بودیم خیلی خوش گذشت
اذان شام را دادن و ما هم از صحرا روانه خانه شدیم غرق قصه کردن بودم و اصلا متوجه راه نبودم که یکبار متوجه شدم یک چیز را لگد کردم هوا کم کم تاریک میشد وقتی دیدم یک سگ بزرگ خو کرده بوده و پایش لگد شد محض اینکه سگ غرش کرد شروع به فرار کردم و چیغ میزدم اصلا
محیط و چارطرف را فراموش کرده بودم مردم همه از مسجد بیرون شدن با چیغ و داد هایم. من هم فرار میکردم اصلا متوجه نبودم که سگ دگه تعقیبم نمیکند. خانه خاله رسیدم و از ترس زیاد سرم میچرخید و نفس نفس میزدم نمیفهمم چند دقیقه تیر شد که گوشه ای نشسته بودم و هوا بیخی تاریک شد که دیدم خاله جان من آمدن بروی من آب پاشاندن و مر بردن خانه. چند دقیقه تیر شد که حمیرا گفت " ای احمد بیچاره " زود گفتم چرا چی شده ؟
گفت: تو که از دم مسجد دویده تیر شدی او از مسپجد بیرون شد و بیل را گرفت و خواست که سگ را مانع شود و سگ پای احمد را جوید.
قلبم به تپش افتاد های خدا احمدم را کاری نشده باشه
طرف حمیرا مضطرب دیدم و گفت خدا را شکر بچه مردم را کاری نشد فقط کمی زخمی شد در حد یک خراش باز آهسته چشمک زد.
نان شب را خوردیم و من بیقرار بیقرار
همیشه به خودم میگفتم ایشته بد شد ته اوته وضعیتی مر دید او از زینه افتادنم او از گاری افتادنم اینم که جیغ فریاد ته کوچه. گوشه قلبم میگفتم کاش میدیدمش
صبح وقت اذان بیدار شدم و آهسته آهسته طرف تخت بام رفتم و باز سر دیوار ایستاد شدم منتظر ماندم تا بیرون شود از دهلیز شان بیرون شد لنگیده لنگیده در دلم گفتم دلم بخاک کاش مه زخمی میشدم رفت وضو گرفت و من غرق دیدنش شده بودم اصلا متوجه نشدم او هم مر دیده و خیره به من میبینه
یکبار متوجه شدم که چشم در چشمم شده و با یک لبخند دلربا به سمتم میبینه
رفتم با عجله پایین بشم باز از سر بشکه ها افتادم...
@RomanVaBio
#قسمت_چهارم
#سونیتا_احمدی📝
از خانه خاله بیرون شدیم و رفتیم دم سرا احمد شان تک تک کردیم. خواهرش یک دختر تپل تقریبا سیزده یا چهارده ساله بود خیلی زیبا بود زیباترین نکته صورتش دو تا چغوری روی لمبوس او بود که حتی وقت گپ زدن هم نمایان میشد. مادر و دو خواهر دگه او هم آمدن و با خوشرویی تمام خوش آمد کردن خاله جانم هم مر معرفی کردن و مادرش قربان صدقه من رفت و زیاد تعریف و تمجید🙈 کرد
قصه کرده تا صحرا رفتیم
چقدر زیبا و دلباز بود شروع کردیم به جمع کردن پنبه و تا شام مصروف جمع کردن پنبه بودیم خیلی خوش گذشت
اذان شام را دادن و ما هم از صحرا روانه خانه شدیم غرق قصه کردن بودم و اصلا متوجه راه نبودم که یکبار متوجه شدم یک چیز را لگد کردم هوا کم کم تاریک میشد وقتی دیدم یک سگ بزرگ خو کرده بوده و پایش لگد شد محض اینکه سگ غرش کرد شروع به فرار کردم و چیغ میزدم اصلا
محیط و چارطرف را فراموش کرده بودم مردم همه از مسجد بیرون شدن با چیغ و داد هایم. من هم فرار میکردم اصلا متوجه نبودم که سگ دگه تعقیبم نمیکند. خانه خاله رسیدم و از ترس زیاد سرم میچرخید و نفس نفس میزدم نمیفهمم چند دقیقه تیر شد که گوشه ای نشسته بودم و هوا بیخی تاریک شد که دیدم خاله جان من آمدن بروی من آب پاشاندن و مر بردن خانه. چند دقیقه تیر شد که حمیرا گفت " ای احمد بیچاره " زود گفتم چرا چی شده ؟
گفت: تو که از دم مسجد دویده تیر شدی او از مسپجد بیرون شد و بیل را گرفت و خواست که سگ را مانع شود و سگ پای احمد را جوید.
قلبم به تپش افتاد های خدا احمدم را کاری نشده باشه
طرف حمیرا مضطرب دیدم و گفت خدا را شکر بچه مردم را کاری نشد فقط کمی زخمی شد در حد یک خراش باز آهسته چشمک زد.
نان شب را خوردیم و من بیقرار بیقرار
همیشه به خودم میگفتم ایشته بد شد ته اوته وضعیتی مر دید او از زینه افتادنم او از گاری افتادنم اینم که جیغ فریاد ته کوچه. گوشه قلبم میگفتم کاش میدیدمش
صبح وقت اذان بیدار شدم و آهسته آهسته طرف تخت بام رفتم و باز سر دیوار ایستاد شدم منتظر ماندم تا بیرون شود از دهلیز شان بیرون شد لنگیده لنگیده در دلم گفتم دلم بخاک کاش مه زخمی میشدم رفت وضو گرفت و من غرق دیدنش شده بودم اصلا متوجه نشدم او هم مر دیده و خیره به من میبینه
یکبار متوجه شدم که چشم در چشمم شده و با یک لبخند دلربا به سمتم میبینه
رفتم با عجله پایین بشم باز از سر بشکه ها افتادم...
@RomanVaBio
🌕روزنهء امید
#قسمت_چهارم
سال ۱۳۷۰( ه ش )ماه جوزا
به هزار مشکل خود رابه خانه رساندم، سرم از خستگی به ترقیدن آمده بود، حرفهای احمد مانند کابوس برگوشم میپیچید.
زیر تاک انگور خودرا بالای دوشک انداختم، بند،بندوجودم درد میکرد، تمام خون بدنم روی صورتم جمع شده بودو از شدت گرمایش میسوختم.
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که با صدای مادرم بیدار شدم: جان مادر.!!!!
نان آماده است دختر گلم زیاد خسته شدی؟؟
نخیر مادر جان.!!!
خوابم آمده بود، از خستگی نیست.
گونه اش را بوسیده رفتم که کمی آب به صورتم بزنم، خانم کاکایم پرسید:سحرجان! احمد کجا رفت؟
شانه هایم را به نشانه تعجب بالا انداخته گفتم:نمیدانم!
پریشان به نظر میرسید باخودش زمزمه کرد پس کجا رفته باشد؟
در باغ هم نبود.
گفتم شاید خانه کاکایش رفته باشد چی بدانم.
تکه را روی کارگاه دستی ام جا کرده شروع کردم به دوختن، دو گل از چهار پستهء یخن پدرم را دوختم، به یاد حرفهای احمد افتادم؛ از تک تک حرفهایش میترسیدم چقدر بی باکانه حرف میزد،آنقدر غرق بودم که آمدن مادرم را نفهمیدم.
جان مادر!! تورا چی شده است؟
رنگ از رُخت پریده است گل مادر!!!
باتمام ترس و وهم که از پدر و کاکایم داشتم با مادرم خیلی صمیمی بودم، از اول تا به آخر به مادرم قصه کردم.
مادرم اشک میریخت و میگفت:امان!!دخترم از حرف مردم امان!!!!
جلو سیل را گرفته میتوانیم مگر جلو دهن مردم رانه!!!
دخترم!!
عزیز دل مادر به این حرفهای چرب دل نده، مرد؛مردانه میاید به خواستگاری، ازین حرفهای مفت چیزی حاصل نیست.
نکند تربیه ام را زیر سوال ببری!
بگویند پدرش در کوه ها بخاطر جهاد رفته است،آنوقت دخترش راببین.
پیشانی ام را بوسیده ادامه داد:
هنوز پانزده ساله استی دخترم، خودم در سن کم عروسی کردم، چی خیر دیدم؟
مثل یک چوپان مالداری کردم، عوض دهقان کشت و کار کردم،زحمت کشیدم آخرش چی حاصل؟؟
نه نزد شوهرم قدر دارم نه نزد مادرش!!!
آه!!! سر کشید و اشکهایش را با گوشهء چادرش پاک میکرد.
دستش را گرفتم و به نشانه اطمینان فشردم:مادرجان!
بخدا قسم است مادرجان!! من هیچ کاری نکردم باور کنید!!
پسر های عمه ام که میایند نصیحتت به گوشم است، حتی موهایم را شانه نمیکنم، سُرمه به چشمم نمیکشم. گناه من چیست مادرجان!!
چرا مردم مرا حرف بد بگویند؟؟؟
دخترم!!
#قسمت_چهارم
سال ۱۳۷۰( ه ش )ماه جوزا
به هزار مشکل خود رابه خانه رساندم، سرم از خستگی به ترقیدن آمده بود، حرفهای احمد مانند کابوس برگوشم میپیچید.
زیر تاک انگور خودرا بالای دوشک انداختم، بند،بندوجودم درد میکرد، تمام خون بدنم روی صورتم جمع شده بودو از شدت گرمایش میسوختم.
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که با صدای مادرم بیدار شدم: جان مادر.!!!!
نان آماده است دختر گلم زیاد خسته شدی؟؟
نخیر مادر جان.!!!
خوابم آمده بود، از خستگی نیست.
گونه اش را بوسیده رفتم که کمی آب به صورتم بزنم، خانم کاکایم پرسید:سحرجان! احمد کجا رفت؟
شانه هایم را به نشانه تعجب بالا انداخته گفتم:نمیدانم!
پریشان به نظر میرسید باخودش زمزمه کرد پس کجا رفته باشد؟
در باغ هم نبود.
گفتم شاید خانه کاکایش رفته باشد چی بدانم.
تکه را روی کارگاه دستی ام جا کرده شروع کردم به دوختن، دو گل از چهار پستهء یخن پدرم را دوختم، به یاد حرفهای احمد افتادم؛ از تک تک حرفهایش میترسیدم چقدر بی باکانه حرف میزد،آنقدر غرق بودم که آمدن مادرم را نفهمیدم.
جان مادر!! تورا چی شده است؟
رنگ از رُخت پریده است گل مادر!!!
باتمام ترس و وهم که از پدر و کاکایم داشتم با مادرم خیلی صمیمی بودم، از اول تا به آخر به مادرم قصه کردم.
مادرم اشک میریخت و میگفت:امان!!دخترم از حرف مردم امان!!!!
جلو سیل را گرفته میتوانیم مگر جلو دهن مردم رانه!!!
دخترم!!
عزیز دل مادر به این حرفهای چرب دل نده، مرد؛مردانه میاید به خواستگاری، ازین حرفهای مفت چیزی حاصل نیست.
نکند تربیه ام را زیر سوال ببری!
بگویند پدرش در کوه ها بخاطر جهاد رفته است،آنوقت دخترش راببین.
پیشانی ام را بوسیده ادامه داد:
هنوز پانزده ساله استی دخترم، خودم در سن کم عروسی کردم، چی خیر دیدم؟
مثل یک چوپان مالداری کردم، عوض دهقان کشت و کار کردم،زحمت کشیدم آخرش چی حاصل؟؟
نه نزد شوهرم قدر دارم نه نزد مادرش!!!
آه!!! سر کشید و اشکهایش را با گوشهء چادرش پاک میکرد.
دستش را گرفتم و به نشانه اطمینان فشردم:مادرجان!
بخدا قسم است مادرجان!! من هیچ کاری نکردم باور کنید!!
پسر های عمه ام که میایند نصیحتت به گوشم است، حتی موهایم را شانه نمیکنم، سُرمه به چشمم نمیکشم. گناه من چیست مادرجان!!
چرا مردم مرا حرف بد بگویند؟؟؟
دخترم!!
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_چهارم
خندید و گفت« درست است دخترم برو.»
بعد از مرگ مادرم و بعد از اینکه پدرم برای بار دوم با شازیه ازدواج کرد، بی بی جانم تنها کسی بود که هر لحظه با اغوش پر از مهرش به من ارامش میداد. زمانی که مادرم فوت کرد خیلی کوچک بودم و چهره مادرم را مثل خواب به یاد دارم. وقتی پدرم با شازیه عروسی کرد دیگر فراموش کرد که یک اولاد هم دارد. این فراموشی زمانی به نقطه کور پدرم تبدیل شد که شازیه برای پدرم یک پسر به اسم نوید هدیه داد. آن زمان پدرم غلام حلقه به گوش شازیه شد و به امر او من را از مکتب کشید و خدمتکار شازیه ساخت. به اندازه ای برای پدرم بیگانه شده بودم که حتی به خواست خانم جدیدش من و بی بی جانم را سر سفره غذا هم جای نمیداد. سه وعده غذایی را من و بی بی جانم در یک اتاق، پدرم با زن وسه فرزندش در اتاق دیگر صرف میکردیم. بعضی اوقات واقعا درک کرده نمیتوانستم یک زن چطور میتواند اینقدر ظالم و خود خواه باشد؟، یا یک پدر چطور میتواند در برابر اولادش این همه بی احساس و بی مسولیت باشد؟
اما این همه حقایق بود که دیگر با انها عادت کرده بودم و از هیچ کدامش ناراحت نمیشدم. بعد از مرگ مادرم به جز از اَدی جانم دیگر هیچ کسی برایم مهم نبود یا شاید بهتر بگویم هیچ کسی را نداشتم که برایم اهمیت داشته باشد حتی پدرم....
بعد از دوشیدن شیر از طویله با یک سطل شیر به طرف آشپزخانه میرفتم تا شیر را بجوشانم که بی بی جانم آمد و گفت« صنم دخترم پیشتر یادم رفت برت بگویم وقتی پشت آب به چشمه رفته بودی شیرین آمده بود و برت در یک خریطه کتاب آورده بود وقتی دید تو نیستی کتاب ها را به من داد و گفت نماز عصر منتظرت است. تو سطل شیر به من بده من میجوشانم تو برو که شیرین منتظرت است.»
گفتم« هااای خدا نکنه که کاکا شریف امده اَدی جان، از این که کتاب ها را برایم آورده پس حتما در امتحان صنف نهم کامیاب شدیم. پس من زودتر میروم اَدی جان یک هفته شده که منتظر این خبر هستم.»
چادرم را منظم کردم و به عجله به طرف دروازه رفتم که بی بی جانم صدا کرد« ناوقت نکنی صنم جان »
گفتم« به چشم اَدی جان پیش از نماز شام خودم را خانه میرسانم.»
شیرین همصنفی و دوست دوران طفولیتم است. وقتی مادرم فوت کرد در لحظه مرگش به پدرم وصیت کرده بود که بالای من درس بخواند چون این تنها ارزویش در این دنیا بود، پدرم هم وقتی من به سن مکتب رسیدم من را شامل مکتب کرد اما بعد از ازدواجش با شازیه و بعد از تولد نوید زمانی که من صنف سوم بود دیگر نگذاشت به مکتب بروم و وصیت مادرم را هم به باد هوا سپرد. از ان زمان به بعد کاکا شریف پدر شیرین من را در خانه درس میداد. کاکا شریف در دانشگاه البیرونی ولایت پروان استاد بود و فقط آخر های هفته به خانه برمیگشت. شیرین هم بعد از ختم دوره ابتداییه چون مکتب لیسه دخترانه از قریه ما خیلی فاصله داشت دیگر نتوانست به مکتب برود و بعد از این مجبور بود مثل من در خانه پیش پدرش درس بخواند. کاکا شریف مرد مهربان و روشن فکر بود او برخلاف سایر مرد های قریه درس خواندن دختر ها را عیب نمیدانست حتی او پدرم قانع ساخت که هر اخر هفته من را به خاطر درس خواندن به خانه شیرین شان اجازه بدهد.تنها من و شیرین نه بلکه شش دختر دیگر هم پیش کاکا شریف به درس خواندن می امدند. کاکا شریف هر اخر هفته که به خانه میامد به من وشیرین درس و مشق یک هفته یی را میداد و کار های خانه گی مارا اصلاح میکرد وهر اخر سال از ما امتحان میگرفت و در صورتی که کامیاب میشدیم کتاب های صنف بعدی را برای ما تدریس میکرد.
سواد خواندن و نوشتن و هر کلمه وجمله را که تا امروز یاد گرفته ام مدیون کاکا شریف هستم. گاهی اوقات حتی با شیرین به خاطر داشتن این قسم پدر حسادت میکردم. گاهی اوقات ارزو میکردم کاش کاکا شریف پدر من میبود یا کاش من هم مثل شیرین دخترش میبودم.چون از زمانی که خودم را شناخته ام چیزی به نام محبت پدری ندیده ام.
از خوشحالی نمیدانم چند کوچه را گذشتم تا اینکه خودم را در مقابل دروازه خانه کاکا شریف یافتم. دَر را تک تک زدم، شیرین باز کرد. لباس سیاه که گل های کوچک سرخ رنگ در آن دیده میشد به تن کرده بود. موهایش را به یک طرف چوتی کرده و مثل همیشه به چشمان قهوه یی زیبایش سرمه کشیده بود.
شیرین دستانش را بغل کرد و یک ابرو را پایین و دیگرش را بالا گرفته گفت« چرا ناوقت کردی؟، از چی وقت که منتظرت هستم؟»
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم« وقت تو هم بخیر شیرین جان، بی بی جانم همین چند لحظه پیش از امدن تو برایم گفت و من هم به عجله خودم را به اینجا رساندم. حالا اگر اجازه بدهی که داخل بیایم!!»
@RomanVaBio
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_چهارم
خندید و گفت« درست است دخترم برو.»
بعد از مرگ مادرم و بعد از اینکه پدرم برای بار دوم با شازیه ازدواج کرد، بی بی جانم تنها کسی بود که هر لحظه با اغوش پر از مهرش به من ارامش میداد. زمانی که مادرم فوت کرد خیلی کوچک بودم و چهره مادرم را مثل خواب به یاد دارم. وقتی پدرم با شازیه عروسی کرد دیگر فراموش کرد که یک اولاد هم دارد. این فراموشی زمانی به نقطه کور پدرم تبدیل شد که شازیه برای پدرم یک پسر به اسم نوید هدیه داد. آن زمان پدرم غلام حلقه به گوش شازیه شد و به امر او من را از مکتب کشید و خدمتکار شازیه ساخت. به اندازه ای برای پدرم بیگانه شده بودم که حتی به خواست خانم جدیدش من و بی بی جانم را سر سفره غذا هم جای نمیداد. سه وعده غذایی را من و بی بی جانم در یک اتاق، پدرم با زن وسه فرزندش در اتاق دیگر صرف میکردیم. بعضی اوقات واقعا درک کرده نمیتوانستم یک زن چطور میتواند اینقدر ظالم و خود خواه باشد؟، یا یک پدر چطور میتواند در برابر اولادش این همه بی احساس و بی مسولیت باشد؟
اما این همه حقایق بود که دیگر با انها عادت کرده بودم و از هیچ کدامش ناراحت نمیشدم. بعد از مرگ مادرم به جز از اَدی جانم دیگر هیچ کسی برایم مهم نبود یا شاید بهتر بگویم هیچ کسی را نداشتم که برایم اهمیت داشته باشد حتی پدرم....
بعد از دوشیدن شیر از طویله با یک سطل شیر به طرف آشپزخانه میرفتم تا شیر را بجوشانم که بی بی جانم آمد و گفت« صنم دخترم پیشتر یادم رفت برت بگویم وقتی پشت آب به چشمه رفته بودی شیرین آمده بود و برت در یک خریطه کتاب آورده بود وقتی دید تو نیستی کتاب ها را به من داد و گفت نماز عصر منتظرت است. تو سطل شیر به من بده من میجوشانم تو برو که شیرین منتظرت است.»
گفتم« هااای خدا نکنه که کاکا شریف امده اَدی جان، از این که کتاب ها را برایم آورده پس حتما در امتحان صنف نهم کامیاب شدیم. پس من زودتر میروم اَدی جان یک هفته شده که منتظر این خبر هستم.»
چادرم را منظم کردم و به عجله به طرف دروازه رفتم که بی بی جانم صدا کرد« ناوقت نکنی صنم جان »
گفتم« به چشم اَدی جان پیش از نماز شام خودم را خانه میرسانم.»
شیرین همصنفی و دوست دوران طفولیتم است. وقتی مادرم فوت کرد در لحظه مرگش به پدرم وصیت کرده بود که بالای من درس بخواند چون این تنها ارزویش در این دنیا بود، پدرم هم وقتی من به سن مکتب رسیدم من را شامل مکتب کرد اما بعد از ازدواجش با شازیه و بعد از تولد نوید زمانی که من صنف سوم بود دیگر نگذاشت به مکتب بروم و وصیت مادرم را هم به باد هوا سپرد. از ان زمان به بعد کاکا شریف پدر شیرین من را در خانه درس میداد. کاکا شریف در دانشگاه البیرونی ولایت پروان استاد بود و فقط آخر های هفته به خانه برمیگشت. شیرین هم بعد از ختم دوره ابتداییه چون مکتب لیسه دخترانه از قریه ما خیلی فاصله داشت دیگر نتوانست به مکتب برود و بعد از این مجبور بود مثل من در خانه پیش پدرش درس بخواند. کاکا شریف مرد مهربان و روشن فکر بود او برخلاف سایر مرد های قریه درس خواندن دختر ها را عیب نمیدانست حتی او پدرم قانع ساخت که هر اخر هفته من را به خاطر درس خواندن به خانه شیرین شان اجازه بدهد.تنها من و شیرین نه بلکه شش دختر دیگر هم پیش کاکا شریف به درس خواندن می امدند. کاکا شریف هر اخر هفته که به خانه میامد به من وشیرین درس و مشق یک هفته یی را میداد و کار های خانه گی مارا اصلاح میکرد وهر اخر سال از ما امتحان میگرفت و در صورتی که کامیاب میشدیم کتاب های صنف بعدی را برای ما تدریس میکرد.
سواد خواندن و نوشتن و هر کلمه وجمله را که تا امروز یاد گرفته ام مدیون کاکا شریف هستم. گاهی اوقات حتی با شیرین به خاطر داشتن این قسم پدر حسادت میکردم. گاهی اوقات ارزو میکردم کاش کاکا شریف پدر من میبود یا کاش من هم مثل شیرین دخترش میبودم.چون از زمانی که خودم را شناخته ام چیزی به نام محبت پدری ندیده ام.
از خوشحالی نمیدانم چند کوچه را گذشتم تا اینکه خودم را در مقابل دروازه خانه کاکا شریف یافتم. دَر را تک تک زدم، شیرین باز کرد. لباس سیاه که گل های کوچک سرخ رنگ در آن دیده میشد به تن کرده بود. موهایش را به یک طرف چوتی کرده و مثل همیشه به چشمان قهوه یی زیبایش سرمه کشیده بود.
شیرین دستانش را بغل کرد و یک ابرو را پایین و دیگرش را بالا گرفته گفت« چرا ناوقت کردی؟، از چی وقت که منتظرت هستم؟»
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم« وقت تو هم بخیر شیرین جان، بی بی جانم همین چند لحظه پیش از امدن تو برایم گفت و من هم به عجله خودم را به اینجا رساندم. حالا اگر اجازه بدهی که داخل بیایم!!»
@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_چهارم
مشت مشت اشک ریختم. با چشمان پر از اشک رو به آسمان کرده گفتم «خدایا! تا این زمان هیچ لحظه ای
شدم با جبین باز شکرت را به جا آوردم فقط
مقابل
امید شوم با هر مشکلی
پیش نیامده بود که از تو نا
میگفتمخدایا اخرش خوب باشد به خود میگفتم تحمل کن آسیه ،اگر دختر قوی باشی مشکالت زنده گی تو را
پخته میکند اگر ضعیف باشی مشکالت زنده گی تو را می سوزاند.
خدایا تو اگر رویایی را در دل کسی بیندازی یعنی توان رسیدن به آن را در او دیده ای.اگر دلت نمی خواست
داکتر شوم چرا کامیابم کردی؟
چرا گذاشتی بیاییم کابل؟..
در شدید ترین جنگ ها کمکم کردی، حافظم بودی تا درس بخوانم،مهال های زنده گی ام را ممکن ساختی.
اما حاال که به اخر خط رسیده ام .همه چیزم را از من میگیری.
مگر به خاطر کشتن یک انسان به تِیر تفنگ الزم است از انسان وقتی ارزشش را گرفتی یعنی او را کشته
..ای
ما را بدون تیر
گروهی امده با سوء استفاده از نام تو با تحریف قوانین تو ارزش های ما را از ما میگیرد
و تفنگ میکُشد .
خدایا التماس میکنم برای مان کشتی نجات بفرست و ما را از این طوفان نجات بده»!
دعای پیامبر بزرگ اسالم که بعد از سنگ باران شدن در طایف کرده بود را زمزمه کردم «خدایا! به تو شکایت میبرم از کم شدن تاب و توانم که تو خدای مستضعفانی! من را به که میسپاری به دشمن که زمام
امور را به دستش داده ای! خدایا ما را به ظالم ها نسپار».
با وجود همه ای نگرانی ها امید داشتم امید در من جوانه میزد چون خدا بس بود برایم .باور داشتم یک روزی
به این رویا دست پیدا میکنم.
ما در مزار زنده گی میکردیم.دو سال از شکست ارتش شوروی تو سط مجاهدین میگذشت.همه مردم از شکست ارتش شوروی خوشحال بودند چون بزرگترین قدرت زمان توسط قهرمانی مردم افغانستان شکست
خورده بود.مجاهدین سخت در تالش سقوط دولت مرکزی به رهبری داکتر نجیب هللا بودند انها حکومت
داکتر نجیب هللا را دست نشانده شوروی ها میدانستند. در همین سال بود(۹۶۳۱_۰۹۹۱)که درانستیتیوت دولتی طب کابل ابو علی سینا (پوهنتون طبی کابل) راه پیدا کردم .در والیات جنگ بین مجاهدین و ارتش
شوروی خیلی شدید بود.در مزار زنده گی متوسط داشتیم پدرم دوکان خوراکه فروشی داشت مادرم هم
مصروف کار های خانه و مالداری بود.من مانند برادرانم به مکتب میرفتم در تمام سالهای مکتب درجه ام
در صنف اول بود. ان زمان رسم نبود دختران جوان در والیات مکتب بروند اما پدرم به من اجازه داد درس
بخوانم و مکتب را تمام کنم به دید مردم رفتنم به مکتب تابو شکنی بود و من به رسم و رواج جامعه احترام
نگذاشته بودم .با کامیاب شدنم به دانشگاه طبی در رشته طب معالجوی پدرم تصمیم گرفت به کابل بیایم تا هم از شعله ای جنگ در امان باشیم و هم من به ارزوی داکتر شدنم برسم
@RomanVaBio
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_چهارم
مشت مشت اشک ریختم. با چشمان پر از اشک رو به آسمان کرده گفتم «خدایا! تا این زمان هیچ لحظه ای
شدم با جبین باز شکرت را به جا آوردم فقط
مقابل
امید شوم با هر مشکلی
پیش نیامده بود که از تو نا
میگفتمخدایا اخرش خوب باشد به خود میگفتم تحمل کن آسیه ،اگر دختر قوی باشی مشکالت زنده گی تو را
پخته میکند اگر ضعیف باشی مشکالت زنده گی تو را می سوزاند.
خدایا تو اگر رویایی را در دل کسی بیندازی یعنی توان رسیدن به آن را در او دیده ای.اگر دلت نمی خواست
داکتر شوم چرا کامیابم کردی؟
چرا گذاشتی بیاییم کابل؟..
در شدید ترین جنگ ها کمکم کردی، حافظم بودی تا درس بخوانم،مهال های زنده گی ام را ممکن ساختی.
اما حاال که به اخر خط رسیده ام .همه چیزم را از من میگیری.
مگر به خاطر کشتن یک انسان به تِیر تفنگ الزم است از انسان وقتی ارزشش را گرفتی یعنی او را کشته
..ای
ما را بدون تیر
گروهی امده با سوء استفاده از نام تو با تحریف قوانین تو ارزش های ما را از ما میگیرد
و تفنگ میکُشد .
خدایا التماس میکنم برای مان کشتی نجات بفرست و ما را از این طوفان نجات بده»!
دعای پیامبر بزرگ اسالم که بعد از سنگ باران شدن در طایف کرده بود را زمزمه کردم «خدایا! به تو شکایت میبرم از کم شدن تاب و توانم که تو خدای مستضعفانی! من را به که میسپاری به دشمن که زمام
امور را به دستش داده ای! خدایا ما را به ظالم ها نسپار».
با وجود همه ای نگرانی ها امید داشتم امید در من جوانه میزد چون خدا بس بود برایم .باور داشتم یک روزی
به این رویا دست پیدا میکنم.
ما در مزار زنده گی میکردیم.دو سال از شکست ارتش شوروی تو سط مجاهدین میگذشت.همه مردم از شکست ارتش شوروی خوشحال بودند چون بزرگترین قدرت زمان توسط قهرمانی مردم افغانستان شکست
خورده بود.مجاهدین سخت در تالش سقوط دولت مرکزی به رهبری داکتر نجیب هللا بودند انها حکومت
داکتر نجیب هللا را دست نشانده شوروی ها میدانستند. در همین سال بود(۹۶۳۱_۰۹۹۱)که درانستیتیوت دولتی طب کابل ابو علی سینا (پوهنتون طبی کابل) راه پیدا کردم .در والیات جنگ بین مجاهدین و ارتش
شوروی خیلی شدید بود.در مزار زنده گی متوسط داشتیم پدرم دوکان خوراکه فروشی داشت مادرم هم
مصروف کار های خانه و مالداری بود.من مانند برادرانم به مکتب میرفتم در تمام سالهای مکتب درجه ام
در صنف اول بود. ان زمان رسم نبود دختران جوان در والیات مکتب بروند اما پدرم به من اجازه داد درس
بخوانم و مکتب را تمام کنم به دید مردم رفتنم به مکتب تابو شکنی بود و من به رسم و رواج جامعه احترام
نگذاشته بودم .با کامیاب شدنم به دانشگاه طبی در رشته طب معالجوی پدرم تصمیم گرفت به کابل بیایم تا هم از شعله ای جنگ در امان باشیم و هم من به ارزوی داکتر شدنم برسم
@RomanVaBio
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_چهارم
لیمه:استاد دیروز در خانه کار زیاد بود نتانستم بیایم
استاد:خو خیر حالی سبا عید است چیزی نمیگم اما دگه غیر حاضری نکنی اگه نی بخشیده نمیشه
لیمه:به چشم استاد دگه تکرار نمیشه
از پیش استاد رفتم و امروز در سپاره ۲۶ میرسیدم زیاد خوش بودم که بخیر قرانکریم ره ختم میکنم
ساعت ۶:۰۰ شد و باید خانه میرفتم همراه استاد خدا حافظی کردم و استاد گفت ۳ روز بخاطر عید رخصت استین مه هم چون رخصتی خوشم نمیامد با بی میلی قبول کردم
از مدرسه خارج میشدم که همو برادر زاده مادرم ره یعنی ارسلان ره دیدم او هم مره دید اما روی مه دور داده به طرف خانه حرکت کردم
در راه متوجه شازیه بودم زیاد از ارسلان تعریف کرد و زیاد پشت سر خوده میدید
نزدیک خانه بودم که شازیه گفت اونه تا هنوز هم ایستاد است حتما مره خوش کرده خنده کرده به خانه رفتم
دروازه خانه ره باز کردم که دو دانه گوسفند ایستاد بود زیاد شیرین بود اما حیف که فردا قربانی میشن😢به خاطر شان جگرخون شدم و برایشان علف اوردم که بخورن
با مادرم در خجور پختن کمک کردم نان شب هم خورده شد و میخواستم دستر خوان عید ره تیار کنم در دست الیکین بود میخواستم برم مهمان خانه که مادرم به پدرم کدام چیزی میگه
مه عادت نداشتم گپ های هر کسه بشنوم اما امدفعه خواستم بشنوم هر چی کوشش کردم نتانستم بفامم که چی میگن بلاخره خسته شدم مه هم رفتم مهمان خانه و پدرم میوه خشک ره که اورده بود سر دستر خوان چیندم
کارم تمام شد گرمی هم زیاد بود رفتم در حویلی و در سر صفه به خود جای خواب هموار کردم به طرف اسمان میدیدم مهتاب زیبای خود ره به نمایش گداشته بود و ستاره برای او کف میزندن هر ستاره از خود زیبایی ره داشت اما مهتاب همه ره مجذوب خود ساخته بود و برای ستاره ها حق ایره نمیداد که کسی از او تعریف کنه با همی خیالات خوابم برد
صبح نظر به دیگر صبح ها وقتر بیدار شدم گاو ره دوشیدم چای صبح ره اماده کرده و خودم رفتم حمام کردم پیراهن ره که دوخته بودم ره پوشیدم و بسیار برم خوب میگفت امروز خواستم یک کمی فیشن هم بکنم در چشمانم سرمه زدم و لب هایمه لبسیرین گلابی کردم و مویهایمه مثل همیشه چوتی کردم و پایین رفتم که عمه ماه گلم امده بود همرایش سلام کردم دخترش زینب هم امده بود زینب دختر خوب بود زیاد خوشم میامد نامزد هم بود و به همی زودی ها عروسی میکرد
عمه ام زیاد تعریف کرد ازم و گفت کاش وقتی که بچایم زن میگرفتن تو کلان میبودی که عروسم میشدی مه هم لبخند زده از اطاق بیرون شدم زینب هم امد و از نامزدش برم قصه میکرد زینب به عاشقی نامزد گرفته بود اما در او زمان هیچ کسی به عاشقی عروسی نمیکرد چون مردم پشتش بد میگفت اما زینب با وجود ای گپ ها باز هم کار دل خوده کرد بخاطرش خوش بودم
در جریان گپ زدن بودیم که دروازه تک تک شد پدرم شان خانه نبود مجبور شدم که دروازه ره خودم باز کنم دروازه ره باز کردم که ۲ مرد بود گفتم کی استین گفتن قصاب استیم محمود ماره روان کرده مه هم داخل راهنمایی شان کردم و برایشان چای بردم که پدرم هم امد و گوسفند های مقبول ره قربانی کرد
آه زندگی چقدر ظالم است در این سرزمین همه دخترا مثل گوسفند ها قربانی میشن اما حق اعتراض ندارن
هر ۳ روز عید به بسیار خوبی سپری شد و امروز روز ۴ عید است امروز نمیفامم چرا قلبم یک قسم شور میزنه فقط کدام حادثه خراب اتفاق میفته
نی لیمه به خود بیا ایتو گپ ها ره نزن همه چیز عادی است ناحق ایتو گپ ها ره در دلت جا نتی اما باز هم دلم ارام نمیشد روز هم مثل روز های دگه در نان پختن به گاو علف اوردن و از باغ میوه جم کردن تیر شد وقت مدرسه رفتن شد باز هم ما ۵ نفر به مدرسه رفتیم وقت برگشت همو ارسلان ره باز پیش دروازه مدرسه دیدم از ارسلان هیچ خوشم نمیامد تا مره دیده روی مه با چادرم پت کردم از طالع بدم امروز دخترا همراهم نامدن و در راه تنها بودم از دست ترس قرانکریم ره در دستم محکم گرفته بودم و یکبار بیدون اختیار پشت سرم ره دیدم که ارسلان دو چشمش به مه و از پشتم میایه دو پا داشتم دو پای دگه هم قرض کردم و خانه رسیدم همین که داخل خانه شدم ۳ خانم از حویلی خارج شدن و بسیار تیز تیز طرفم میدیدن یک خانم میان سال که سنش ۴۹ یا ۵۰ باشه گفت :تو لیمه استی مه هم گفتم بلی طرفم لبخند زد و رفت
نفامیدم که چرا پرسان کرد خوب به هر صورت داخل خانه رفتم که پدر و مادرم هم خانه استن و پدرم نسبا قهر معلوم میشد
نزدیک رفتم سلام دادم
محمود:وعلیکم سلام دخترم امدی بخیر
لیمه:بلی پدر جان بخیر امدم بعد از چند لحظه مکث پرسیدم پدر جان چرا قهر استین
محمود:نی جان پدر قهر نیستم امروز یک کمی مانده شدیم به او خاطر
لیمه:چای میخواهید بریتان دم کنم
محمود: نی دخترم برو قرانکریم ته بان که گناه داره
مه هم رفتم و قرانکریم مه مانددم لباس هایمه تبدیل کرده ودر ذهنم او خانم ها امدن که کی بودن در همین فکر بودم که خوابم برد
@RomanVaBio
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_چهارم
لیمه:استاد دیروز در خانه کار زیاد بود نتانستم بیایم
استاد:خو خیر حالی سبا عید است چیزی نمیگم اما دگه غیر حاضری نکنی اگه نی بخشیده نمیشه
لیمه:به چشم استاد دگه تکرار نمیشه
از پیش استاد رفتم و امروز در سپاره ۲۶ میرسیدم زیاد خوش بودم که بخیر قرانکریم ره ختم میکنم
ساعت ۶:۰۰ شد و باید خانه میرفتم همراه استاد خدا حافظی کردم و استاد گفت ۳ روز بخاطر عید رخصت استین مه هم چون رخصتی خوشم نمیامد با بی میلی قبول کردم
از مدرسه خارج میشدم که همو برادر زاده مادرم ره یعنی ارسلان ره دیدم او هم مره دید اما روی مه دور داده به طرف خانه حرکت کردم
در راه متوجه شازیه بودم زیاد از ارسلان تعریف کرد و زیاد پشت سر خوده میدید
نزدیک خانه بودم که شازیه گفت اونه تا هنوز هم ایستاد است حتما مره خوش کرده خنده کرده به خانه رفتم
دروازه خانه ره باز کردم که دو دانه گوسفند ایستاد بود زیاد شیرین بود اما حیف که فردا قربانی میشن😢به خاطر شان جگرخون شدم و برایشان علف اوردم که بخورن
با مادرم در خجور پختن کمک کردم نان شب هم خورده شد و میخواستم دستر خوان عید ره تیار کنم در دست الیکین بود میخواستم برم مهمان خانه که مادرم به پدرم کدام چیزی میگه
مه عادت نداشتم گپ های هر کسه بشنوم اما امدفعه خواستم بشنوم هر چی کوشش کردم نتانستم بفامم که چی میگن بلاخره خسته شدم مه هم رفتم مهمان خانه و پدرم میوه خشک ره که اورده بود سر دستر خوان چیندم
کارم تمام شد گرمی هم زیاد بود رفتم در حویلی و در سر صفه به خود جای خواب هموار کردم به طرف اسمان میدیدم مهتاب زیبای خود ره به نمایش گداشته بود و ستاره برای او کف میزندن هر ستاره از خود زیبایی ره داشت اما مهتاب همه ره مجذوب خود ساخته بود و برای ستاره ها حق ایره نمیداد که کسی از او تعریف کنه با همی خیالات خوابم برد
صبح نظر به دیگر صبح ها وقتر بیدار شدم گاو ره دوشیدم چای صبح ره اماده کرده و خودم رفتم حمام کردم پیراهن ره که دوخته بودم ره پوشیدم و بسیار برم خوب میگفت امروز خواستم یک کمی فیشن هم بکنم در چشمانم سرمه زدم و لب هایمه لبسیرین گلابی کردم و مویهایمه مثل همیشه چوتی کردم و پایین رفتم که عمه ماه گلم امده بود همرایش سلام کردم دخترش زینب هم امده بود زینب دختر خوب بود زیاد خوشم میامد نامزد هم بود و به همی زودی ها عروسی میکرد
عمه ام زیاد تعریف کرد ازم و گفت کاش وقتی که بچایم زن میگرفتن تو کلان میبودی که عروسم میشدی مه هم لبخند زده از اطاق بیرون شدم زینب هم امد و از نامزدش برم قصه میکرد زینب به عاشقی نامزد گرفته بود اما در او زمان هیچ کسی به عاشقی عروسی نمیکرد چون مردم پشتش بد میگفت اما زینب با وجود ای گپ ها باز هم کار دل خوده کرد بخاطرش خوش بودم
در جریان گپ زدن بودیم که دروازه تک تک شد پدرم شان خانه نبود مجبور شدم که دروازه ره خودم باز کنم دروازه ره باز کردم که ۲ مرد بود گفتم کی استین گفتن قصاب استیم محمود ماره روان کرده مه هم داخل راهنمایی شان کردم و برایشان چای بردم که پدرم هم امد و گوسفند های مقبول ره قربانی کرد
آه زندگی چقدر ظالم است در این سرزمین همه دخترا مثل گوسفند ها قربانی میشن اما حق اعتراض ندارن
هر ۳ روز عید به بسیار خوبی سپری شد و امروز روز ۴ عید است امروز نمیفامم چرا قلبم یک قسم شور میزنه فقط کدام حادثه خراب اتفاق میفته
نی لیمه به خود بیا ایتو گپ ها ره نزن همه چیز عادی است ناحق ایتو گپ ها ره در دلت جا نتی اما باز هم دلم ارام نمیشد روز هم مثل روز های دگه در نان پختن به گاو علف اوردن و از باغ میوه جم کردن تیر شد وقت مدرسه رفتن شد باز هم ما ۵ نفر به مدرسه رفتیم وقت برگشت همو ارسلان ره باز پیش دروازه مدرسه دیدم از ارسلان هیچ خوشم نمیامد تا مره دیده روی مه با چادرم پت کردم از طالع بدم امروز دخترا همراهم نامدن و در راه تنها بودم از دست ترس قرانکریم ره در دستم محکم گرفته بودم و یکبار بیدون اختیار پشت سرم ره دیدم که ارسلان دو چشمش به مه و از پشتم میایه دو پا داشتم دو پای دگه هم قرض کردم و خانه رسیدم همین که داخل خانه شدم ۳ خانم از حویلی خارج شدن و بسیار تیز تیز طرفم میدیدن یک خانم میان سال که سنش ۴۹ یا ۵۰ باشه گفت :تو لیمه استی مه هم گفتم بلی طرفم لبخند زد و رفت
نفامیدم که چرا پرسان کرد خوب به هر صورت داخل خانه رفتم که پدر و مادرم هم خانه استن و پدرم نسبا قهر معلوم میشد
نزدیک رفتم سلام دادم
محمود:وعلیکم سلام دخترم امدی بخیر
لیمه:بلی پدر جان بخیر امدم بعد از چند لحظه مکث پرسیدم پدر جان چرا قهر استین
محمود:نی جان پدر قهر نیستم امروز یک کمی مانده شدیم به او خاطر
لیمه:چای میخواهید بریتان دم کنم
محمود: نی دخترم برو قرانکریم ته بان که گناه داره
مه هم رفتم و قرانکریم مه مانددم لباس هایمه تبدیل کرده ودر ذهنم او خانم ها امدن که کی بودن در همین فکر بودم که خوابم برد
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#ادامهی_قسمت_سوم در حالی که میگریستم، فکرم درگیر رفتار احمد شد. از روزی که عروسی کردیم همیشه رفتارش سرد بود. یک آدم ساکت ومنزوی و تنها کسی که با آن راحت است، مادرش است! با من هم در حد نیاز با اجبار حرف میزند. شاید در نظرش من طفل میآیم چون سیزده سال تفاوت…
#رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_چهارم
یک ماه از دعوای آن روز میگذرد. امروز مادر شوهرم با گفتن اینکه (پسر و عروس بزرگش از کابل میآیند) همراه احمد سر زمین رفت اما قبل از رفتن خود، سفارش چند نوع غذا را داد........ از سر سفرهی صبحانه بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن سفره، تا هر چه زود تر به دیگر کار های خود شروع کنم که بهانهی دست مادر شوهرم ندهم! در این مدتی که با هم زندگی کردیم، فهمیدم، همیشه دنبال یک بهانه میگردد تا من را زیر مشت و لگد احمد بیاندازد و من هم تا آنجا که جا دارد، کوشش میکنم، بهانهی دستش ندهم چون دیگر حوصلهی درد سر را ندارم. هرچند با این زندگیای که من دارم، باید تن و دلم را برای خیلی از درد سر ها آماده کنم چون یک تعداد زن ها همچو من، مجبور هستیم در خفاء زندگی کنیم و صدای مان را هم در گلو خفه کنیم...... کلافه سرم را تکان دادم و با گرفتن سفره و ظرف های صبحانه، طرف آشپزخانه قدم گذاشتم...... همین که داخل آشپزخانه شدم با عجله ظرف ها و سفره را گوشهی گذاشتم که اول خمیر کنم...... آرد گرفته و شروع کردم به خمیر کردن، سپس ظرف های صبحانه را شستم و بعد برنج را شسته و کنار گذاشتم که بعد از نان پختن، آن را هم پخته کنم! خدا را شکر دیروز احمد شهر رفته و بخاطر مهمانی خریداری کرده بود..... بعد از شستن برنج تمام خانه و روی حیاط را جارو کردم...... بعد از تمام شدن جارو، چند لحظهی ایستادم چون با کمر خمیده جارو میکردم، کمرم را درد گرفته بود. حیاطِ خانه هم بزرگ است، هر چند بزرگی حیاط، بخاطر درخت های توت و دیگر درخت ها به چشم نمیآید چون هر جا یک درخت با تنهی زمخت و شاخه های انبوه تمام حیاط را احاطه کرده بود...... یک درخت توتِ بسیار قدیمی کنار چاه بود و شاخه های آن همانند سایهبان سر چاه را مزین ساخته بود و یک درخت انجیر هم کنار دروازه حیاط بود که شاخه های سبز آن هم اطراف و بالای دروازه قرار گرفته بود..... بعد از چند لحظه تکیهام را از دیوار گرفتم و به ساعت مچ دستم نگاه کردم، ۹:۳۷ صبح بود. با دست دیگرم بند ساعت را لمس کردم، بند نقرهای رنگ و ظریفی داشت که یادگار مادر بزرگم بود! مادرم هر وقت به این ساعت مینگریست، ساعت ها گریه میکرد و در آخر بوسهی به ساعت میزد! شب حنا بندانم مادرم با چشمانی که از فرط گریهی زیاد سرخ شده بود، آمد کنارم نشست و بدون حرف ساعت را از مچ دستش باز کرد و به دست من بست بعد بوسهای به کف هر دو دستانم زد. از آن روز به بعد علاقهی شدیدی به این ساعت پیدا کردم چون هم هدیه مادرم و هم یادگار مادربزرگم! مادربزرگی که آن را ندیده بودم، اما ندیده هم زیاد دوستش داشتم..... با یاد آوری مادرم دوباره احساس دلتنگی، همه وجودم را فرا گرفت و بغضی همانند ریسمان گلویم را خفه میکرد! آه دردناکی کشیدم و سپس جارو را کنار دیوار آشپزخانه گذاشتم و طرف پشت حیاط راه افتادم تا هیزم بیاورم و آتش تنور را روشن کنم..... سر تنور قورمهی گوشت را پختم، بعد شروع کردم به نان پختن..... وقتی تمام نان پخته شد، نان را همراه تروموز های چای گرفته طرف خانه راه افتادم و ترومز های چای را در گوشهی اطاق مادر شوهرم گذاشتم و نان را هم در دسترخوان پیچاندم، سپس دوباره به آشپزخانه برگشتم تا برنج را هم پخته کنم، هرچند دیگر نای کار کردن در وجودم نبود...... برنج را دم دادم، بعد بلند شدم که به بدنم کش و قوسی بدهم چون از صبح به این سو، بی وقفه کار می کردم، حال هم بدنم مثل اینکه خشک شده بود چون با ایستادنم تمام بدنم را درد گرفت! همینکه خواستم دست هایم را به هم بپیچم، صدای دروازهی حیاط آمد. با شنیدن صدای دروازه، از کش و قوسی دادن بدنم دست کشیدم و از آشپزخانه بیرون شدم..... با دیدن مادر شوهرم و احمد که از سر زمین آمده بودند. نزدیک شده و آهسته سلام دادم که احمد زیر لب جوابم را داد اما مادر شوهرم بدون اینکه به خود زحمت بدهد، طرف خانه رفت..... میوه و سبزی های که از سر زمین آورده بودند، را از دست احمد گرفتم و دوباره به آشپزخانه برگشتم...... سبزی و میوه ها را شستم و در چند بشقاب جداگانه به گونهی تزئین چیدم، سپس بلند شدم و به آنها چای بردم....... وقتی چای را جلوی آنها گذاشتم، صدای تک تک دروازه آمد، احمد بخاطر خستگی کلافه نفسش را فوت کرد و بلند شد و رفت تا دروازه را باز کند..... چند لحظه بعد با شنیدن صدای برادر شوهرم، همراه مادر شوهرم بلند شدیم و به استقبال آنها رفتیم که مادر شوهرم با دیدن پسر و عروسش، چنان با شتاب به طرف شان دوید و هر دوی آنها را در آغوشش گرفت و سر و صورت آنها را غرق بوسه کرد، اگر یکی آنها را میدید فکر میکرد، انگار سال هاست همدیگر را ندیده اند..... با دیدن این صحنه،
@RomanVaBio
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_چهارم
یک ماه از دعوای آن روز میگذرد. امروز مادر شوهرم با گفتن اینکه (پسر و عروس بزرگش از کابل میآیند) همراه احمد سر زمین رفت اما قبل از رفتن خود، سفارش چند نوع غذا را داد........ از سر سفرهی صبحانه بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن سفره، تا هر چه زود تر به دیگر کار های خود شروع کنم که بهانهی دست مادر شوهرم ندهم! در این مدتی که با هم زندگی کردیم، فهمیدم، همیشه دنبال یک بهانه میگردد تا من را زیر مشت و لگد احمد بیاندازد و من هم تا آنجا که جا دارد، کوشش میکنم، بهانهی دستش ندهم چون دیگر حوصلهی درد سر را ندارم. هرچند با این زندگیای که من دارم، باید تن و دلم را برای خیلی از درد سر ها آماده کنم چون یک تعداد زن ها همچو من، مجبور هستیم در خفاء زندگی کنیم و صدای مان را هم در گلو خفه کنیم...... کلافه سرم را تکان دادم و با گرفتن سفره و ظرف های صبحانه، طرف آشپزخانه قدم گذاشتم...... همین که داخل آشپزخانه شدم با عجله ظرف ها و سفره را گوشهی گذاشتم که اول خمیر کنم...... آرد گرفته و شروع کردم به خمیر کردن، سپس ظرف های صبحانه را شستم و بعد برنج را شسته و کنار گذاشتم که بعد از نان پختن، آن را هم پخته کنم! خدا را شکر دیروز احمد شهر رفته و بخاطر مهمانی خریداری کرده بود..... بعد از شستن برنج تمام خانه و روی حیاط را جارو کردم...... بعد از تمام شدن جارو، چند لحظهی ایستادم چون با کمر خمیده جارو میکردم، کمرم را درد گرفته بود. حیاطِ خانه هم بزرگ است، هر چند بزرگی حیاط، بخاطر درخت های توت و دیگر درخت ها به چشم نمیآید چون هر جا یک درخت با تنهی زمخت و شاخه های انبوه تمام حیاط را احاطه کرده بود...... یک درخت توتِ بسیار قدیمی کنار چاه بود و شاخه های آن همانند سایهبان سر چاه را مزین ساخته بود و یک درخت انجیر هم کنار دروازه حیاط بود که شاخه های سبز آن هم اطراف و بالای دروازه قرار گرفته بود..... بعد از چند لحظه تکیهام را از دیوار گرفتم و به ساعت مچ دستم نگاه کردم، ۹:۳۷ صبح بود. با دست دیگرم بند ساعت را لمس کردم، بند نقرهای رنگ و ظریفی داشت که یادگار مادر بزرگم بود! مادرم هر وقت به این ساعت مینگریست، ساعت ها گریه میکرد و در آخر بوسهی به ساعت میزد! شب حنا بندانم مادرم با چشمانی که از فرط گریهی زیاد سرخ شده بود، آمد کنارم نشست و بدون حرف ساعت را از مچ دستش باز کرد و به دست من بست بعد بوسهای به کف هر دو دستانم زد. از آن روز به بعد علاقهی شدیدی به این ساعت پیدا کردم چون هم هدیه مادرم و هم یادگار مادربزرگم! مادربزرگی که آن را ندیده بودم، اما ندیده هم زیاد دوستش داشتم..... با یاد آوری مادرم دوباره احساس دلتنگی، همه وجودم را فرا گرفت و بغضی همانند ریسمان گلویم را خفه میکرد! آه دردناکی کشیدم و سپس جارو را کنار دیوار آشپزخانه گذاشتم و طرف پشت حیاط راه افتادم تا هیزم بیاورم و آتش تنور را روشن کنم..... سر تنور قورمهی گوشت را پختم، بعد شروع کردم به نان پختن..... وقتی تمام نان پخته شد، نان را همراه تروموز های چای گرفته طرف خانه راه افتادم و ترومز های چای را در گوشهی اطاق مادر شوهرم گذاشتم و نان را هم در دسترخوان پیچاندم، سپس دوباره به آشپزخانه برگشتم تا برنج را هم پخته کنم، هرچند دیگر نای کار کردن در وجودم نبود...... برنج را دم دادم، بعد بلند شدم که به بدنم کش و قوسی بدهم چون از صبح به این سو، بی وقفه کار می کردم، حال هم بدنم مثل اینکه خشک شده بود چون با ایستادنم تمام بدنم را درد گرفت! همینکه خواستم دست هایم را به هم بپیچم، صدای دروازهی حیاط آمد. با شنیدن صدای دروازه، از کش و قوسی دادن بدنم دست کشیدم و از آشپزخانه بیرون شدم..... با دیدن مادر شوهرم و احمد که از سر زمین آمده بودند. نزدیک شده و آهسته سلام دادم که احمد زیر لب جوابم را داد اما مادر شوهرم بدون اینکه به خود زحمت بدهد، طرف خانه رفت..... میوه و سبزی های که از سر زمین آورده بودند، را از دست احمد گرفتم و دوباره به آشپزخانه برگشتم...... سبزی و میوه ها را شستم و در چند بشقاب جداگانه به گونهی تزئین چیدم، سپس بلند شدم و به آنها چای بردم....... وقتی چای را جلوی آنها گذاشتم، صدای تک تک دروازه آمد، احمد بخاطر خستگی کلافه نفسش را فوت کرد و بلند شد و رفت تا دروازه را باز کند..... چند لحظه بعد با شنیدن صدای برادر شوهرم، همراه مادر شوهرم بلند شدیم و به استقبال آنها رفتیم که مادر شوهرم با دیدن پسر و عروسش، چنان با شتاب به طرف شان دوید و هر دوی آنها را در آغوشش گرفت و سر و صورت آنها را غرق بوسه کرد، اگر یکی آنها را میدید فکر میکرد، انگار سال هاست همدیگر را ندیده اند..... با دیدن این صحنه،
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر #قسمت_سوم #تمیم_تلاش بادِ نه آنچنان تندی به رویم میزد! در میسر خانه در حرکت بودم و بغض ضعیفی گلویم را میفشرد، هوای اشک ریختن هم بود اما توانش نه! یک بعد از ظهر زجرآور! تمام روز را در بازار به جستجوی دخترک پرداخته…
#تمیم_تلاش
#قسمت_چهارم
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
بازار برایم حُکم خانه را دارد، موقعیهای که در بازارم، حس میکنم در آغوش مادرم هستم، با این وجود دوستانی یافتهام و آشنایانی نیز دارم.
زندگی برای من آنگونه که مییابد نبود و حال نیاز دارم تا کار کنم و ازین کار سهمم را بگیرم، دستفروشی در شهر و پول یافتن برای بهپیش بردن زندگی چندان ساده نیست اما سختیهای زیادی هم ندارد، یا حداقل برای من که اینطورست؛ ممکن چون دخترم و دگران کمکم میکنند تا زودتر آنچه میفروشم را تحویل خریدار دهم و پول بگیرم. عمو مراد که مثل پدرم میماند، مردیست مِهربان و خوش اخلاق چهل پنجاه سال دارد و به خوشبرخوردی او دگری را نمیشناسم، او همواره سهم من را بیشتر از دگران در غذا میدهد، حتا گاهی برای اینکه دیر من نشود، به بچههای دگر میگوید اینکه من اول آنچه در دستدارم را بفروشم بعد آنها، و ازین مِهربانی او خیلی خرسندم و همواره دعایش میکنم. من دست فروشی هستم که جز یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم هیچ کسی را ندارم، هیچگاه طعم زندگی را در خانهٔ خودم و در کنار خانوادهام نچشیدهام، هیچگاه مادری نداشتم که بگوید قربان دختر نازم بشوم، یا پدری که با مِهر و محبت در آغوشم بگیرد و بگوید که دوستم دارد، و ازین کار کنم فارغ باشم، با این وجود عدم داشتن فردی که دوستم داشته باشد را هیچگاه به رُخ کسی نیاوردهام که هیچ! حتا برای برادر و خواهر کوچکم پدر و مادری نیز شدهام، هرچند نمیتوانم به خوبی وجود پدر و مادر باشم اما هرچه در توان دارم را وقف آنها میکنم، این روزها که نبودِ آنها در زندگیام را احساس میکنم! بیشتر دلم میگیرد، اما آنطوری که گفتم به رُخام نمیآورم، چون دخترام!.
سالهاست به عنوان فروشنده درین بازار مشغول کار هستم، وسائل بچهگانه میفروشم، با این حال خوشحالم و از زندگی راضی.
با این اوصاف من را عمو مراد همواره دختر قشنگ رویم میخواندم و دوستم میدارد، و من هم احترامش را دارم و همواره کار هایی را که به من میسپارد به خوبترین شکل ممکن انجام میدهم.
زندگی من خلاصه به همین فرد میشود!
از آنجا که پدر مادرم را از دست دادهام و خودم را تنها احساس میکنم با این وجود نمیتوانم زیادی اعتماد کنم و این حلقه کوچک را بزرگ سازم،
من زندگی را در بازار آموختم با مردمانی متفاوتی حرف زدهام، خیلیها را خوب یافتم و همین بد، بازار بهترین مکان برای شناخت افراد،
پسرکی با چشمان قشنگ و قد بلند، لاغر اندام و آرام؛ ظاهراً هیچ جنبهٔ بیرونی ندارد بیشتر با خودش میباشد، ظاهرش مرتب و منظمست، موهای نسبتاً سیاه، سنی شاید بیشتر از من دارد، فکر میکنم هفدهسال یا بیشتر داشته باشد، از او همین قدر میگویم چون باید مخاطب عزیز برایم حق بدهد، به این دلیل که من اورا درست ندیدهام و هر موقعی هم که مقابل شدهایم نتوانستهام با دقت ببینمش! اما یک حس غریبِ قشنگ و دلپذیر میگوید اورا دوستتر دارم، ظاهراً آشنا هست و یک عمر تمام با هم زندگی کردهام! با این حال هنوز معتقد نیستم باهم کنار بیاییم، با وجود این شغل من و آن منظم بودن او!
در یکی از روزهای آفتابی خزان این سال نزدیکم شد و شروع کرد به گرفتن چیز هایی که معلوم بود به خودش نمیگیرد، اصلاً آنچه من میفروختم به سن و سال او نمیآمد، تا بگیرد؛ اطفال بیشترین خریدار وسایل من بودند و گاهی مادران.
روز بعد بازهم اورا دیدم! آمد و آن چیزهایی را گرفت که روز قبل گرفته بود، معلوم بود! هرگز برای خرید آنها نیامده! من هم دوست داشتم این ‘ناآشنای دوستداشتنی’ را ببینم، با این حال اندکی معطلش میکردم، بعد بیانکه توجه خاصی برایش کرده باشم پولش را داده و حسرتی در چهرهاش پیدا میشد و به همین صورت گرفته میرفت، چند روز پیدرپی آمد و با این وجود همین چیزهایی تکراری را میگرفت و با چهرهیی که معلوم بود میخواست بیشتر بماند، میرفت؛ گاهی اوقات که نمیدانم به چه دلیل روی یک سنگ در دورتر از من مینشست، البته از آنجا که شخصیت من زیاد جوربیا نیست، با یک نگاه زودگذر مینگریدمش و دوباره مشغول کارم میشدم. روزها همین طور سپری میشد و زمستان سرد و ترسناک برای خانواده نهآنچنان زیاد اما از راه میرسید.
@RomanVaBio
#قسمت_چهارم
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
بازار برایم حُکم خانه را دارد، موقعیهای که در بازارم، حس میکنم در آغوش مادرم هستم، با این وجود دوستانی یافتهام و آشنایانی نیز دارم.
زندگی برای من آنگونه که مییابد نبود و حال نیاز دارم تا کار کنم و ازین کار سهمم را بگیرم، دستفروشی در شهر و پول یافتن برای بهپیش بردن زندگی چندان ساده نیست اما سختیهای زیادی هم ندارد، یا حداقل برای من که اینطورست؛ ممکن چون دخترم و دگران کمکم میکنند تا زودتر آنچه میفروشم را تحویل خریدار دهم و پول بگیرم. عمو مراد که مثل پدرم میماند، مردیست مِهربان و خوش اخلاق چهل پنجاه سال دارد و به خوشبرخوردی او دگری را نمیشناسم، او همواره سهم من را بیشتر از دگران در غذا میدهد، حتا گاهی برای اینکه دیر من نشود، به بچههای دگر میگوید اینکه من اول آنچه در دستدارم را بفروشم بعد آنها، و ازین مِهربانی او خیلی خرسندم و همواره دعایش میکنم. من دست فروشی هستم که جز یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم هیچ کسی را ندارم، هیچگاه طعم زندگی را در خانهٔ خودم و در کنار خانوادهام نچشیدهام، هیچگاه مادری نداشتم که بگوید قربان دختر نازم بشوم، یا پدری که با مِهر و محبت در آغوشم بگیرد و بگوید که دوستم دارد، و ازین کار کنم فارغ باشم، با این وجود عدم داشتن فردی که دوستم داشته باشد را هیچگاه به رُخ کسی نیاوردهام که هیچ! حتا برای برادر و خواهر کوچکم پدر و مادری نیز شدهام، هرچند نمیتوانم به خوبی وجود پدر و مادر باشم اما هرچه در توان دارم را وقف آنها میکنم، این روزها که نبودِ آنها در زندگیام را احساس میکنم! بیشتر دلم میگیرد، اما آنطوری که گفتم به رُخام نمیآورم، چون دخترام!.
سالهاست به عنوان فروشنده درین بازار مشغول کار هستم، وسائل بچهگانه میفروشم، با این حال خوشحالم و از زندگی راضی.
با این اوصاف من را عمو مراد همواره دختر قشنگ رویم میخواندم و دوستم میدارد، و من هم احترامش را دارم و همواره کار هایی را که به من میسپارد به خوبترین شکل ممکن انجام میدهم.
زندگی من خلاصه به همین فرد میشود!
از آنجا که پدر مادرم را از دست دادهام و خودم را تنها احساس میکنم با این وجود نمیتوانم زیادی اعتماد کنم و این حلقه کوچک را بزرگ سازم،
من زندگی را در بازار آموختم با مردمانی متفاوتی حرف زدهام، خیلیها را خوب یافتم و همین بد، بازار بهترین مکان برای شناخت افراد،
پسرکی با چشمان قشنگ و قد بلند، لاغر اندام و آرام؛ ظاهراً هیچ جنبهٔ بیرونی ندارد بیشتر با خودش میباشد، ظاهرش مرتب و منظمست، موهای نسبتاً سیاه، سنی شاید بیشتر از من دارد، فکر میکنم هفدهسال یا بیشتر داشته باشد، از او همین قدر میگویم چون باید مخاطب عزیز برایم حق بدهد، به این دلیل که من اورا درست ندیدهام و هر موقعی هم که مقابل شدهایم نتوانستهام با دقت ببینمش! اما یک حس غریبِ قشنگ و دلپذیر میگوید اورا دوستتر دارم، ظاهراً آشنا هست و یک عمر تمام با هم زندگی کردهام! با این حال هنوز معتقد نیستم باهم کنار بیاییم، با وجود این شغل من و آن منظم بودن او!
در یکی از روزهای آفتابی خزان این سال نزدیکم شد و شروع کرد به گرفتن چیز هایی که معلوم بود به خودش نمیگیرد، اصلاً آنچه من میفروختم به سن و سال او نمیآمد، تا بگیرد؛ اطفال بیشترین خریدار وسایل من بودند و گاهی مادران.
روز بعد بازهم اورا دیدم! آمد و آن چیزهایی را گرفت که روز قبل گرفته بود، معلوم بود! هرگز برای خرید آنها نیامده! من هم دوست داشتم این ‘ناآشنای دوستداشتنی’ را ببینم، با این حال اندکی معطلش میکردم، بعد بیانکه توجه خاصی برایش کرده باشم پولش را داده و حسرتی در چهرهاش پیدا میشد و به همین صورت گرفته میرفت، چند روز پیدرپی آمد و با این وجود همین چیزهایی تکراری را میگرفت و با چهرهیی که معلوم بود میخواست بیشتر بماند، میرفت؛ گاهی اوقات که نمیدانم به چه دلیل روی یک سنگ در دورتر از من مینشست، البته از آنجا که شخصیت من زیاد جوربیا نیست، با یک نگاه زودگذر مینگریدمش و دوباره مشغول کارم میشدم. روزها همین طور سپری میشد و زمستان سرد و ترسناک برای خانواده نهآنچنان زیاد اما از راه میرسید.
@RomanVaBio
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_چهارم
همین طور حرف های داکتر و فرارم را در ذهنم حلاجی میکردم و با ذهن مشغول به این فکر میکردم که چطور این راهی را که شروع کردم ادامه بدهم؟ به کی پناه ببرم؟ اصلا با رفتار پدرم کسی هم با ما ارتباط دارد و ما را انسان میداند؟ درگیر پاسخ دهی سوالات ذهنم بودم که صدای همهمهای در گوش هایم طنین انداز شد، وحشت زده دست از سوالات پوچ ذهنم کشیدم و به عقب نگاه کردم، با دیدن افراد آشنا وحشت زده یک قدم به عقب برگشتم! با خود گفتم: نرگس رسیدی به پایان خط مرگ تا یک قدمیات نزدیک شده و تو حالا باید کلمه شهادتت را بخوانی! با صدای گریه نفس من هم به گریه افتادم که داکتر با دیدن نگاه لرزان و اشکی من و جمیعتی که با چوب و سنگ دنبال ما میدویدند، گفت: آنها دنبال تو هستند؟ آنقدر وحشت داشتم که تنها با تکان دادن سر خود اکتفا کردم و با تن و بدن لرزان و نگاه وحشتبارم به آنها مینگریستم که داکتر دروازهی موتر را باز کرد و با فریاد گفت: سوار شو!!!! بدون اینکه فکر کنم داکتر هم مثل پدرم یک مرد است آن هم مردی که من حتی اسمش را نمیدانم، سوار موتر شدم و داکتر هم با عجله سوار شد و رو به من گفت: آرام باش و به سوالم پاسخ بده! با نگاه وحشتزدهام منتظر نگاهش کردم که گفت: از مرگ مهتاب مطمئن هستی؟! واقعااا فوت شده یا هنوز هم شک داری که زنده است؟ اگر شک هم داشته باشی یک کاری میکنم که نجاتش بدهیم! دوباره با یاد آوری مهتاب مظلوم؛ با صدای بلند شروع کردم مثل ابر بهار به گریه کردن و در عین گریه کردن تمام جریانات را دوباره برایش تعریف کردم و گفتم که مادر بزرگم وقتی مهتاب چشمانش را بست با لعن و نفرین کردن پدرم طرف مهتاب قدم برداشت و با گرفتن نبضش؛ شروع کرد به گریه کردن و گفت: بلاخره کشتی این دختر مظلوم را! خودت هم که بدبخت شدی! خداوند لعنتت کند! خجالت میکشم از اینکه تو را پسرم بدانم... همینطور با هق هق حرف های مادر بزرگم را میگفتم که داکتر کلافه گفت: خیلی خوب خیلی خوب، دختر جان آرام باش! فعلا باید از اینجا دور شویم بعدا مفصل در این مورد باهم حرف میزنیم! سپس موتر را به حرکت در آورد و ما را راهی سرنوشتی کرد که از آن در عالم بیخبری به سر میبردم! سرنوشتی که روی دیگر خود را برای من و نفس نشان میداد و بیخبر از آنکه اینبار سرنوشت من را برای مجادله میطلبد و من را وارد دنیایی میکند و با آدم هایی مقابل میکند که حتی در رویا هم چنین زندگی و دیدن چنین آدم ها را تصور نکرده بودم! آدم هایی که زندگیام را دگرگون میکنند و ذهن مسموم و مریضم را دچار تردید و شک و شبهه! آدم هایی که با دیدن آنها چهره دیگر دنیا برایم نمایان میشود! و با آن همه اتفاقات فقط یک چیز در ذهنم شکل میگیرد، آن هم تفاوت میان مرد و نامرد! و آیا ذهن من گنجاییش آن همه اتفاقات و تفاوت ها را دارد؟
#ادامه دارد....
@RomanVaBio
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_چهارم
همین طور حرف های داکتر و فرارم را در ذهنم حلاجی میکردم و با ذهن مشغول به این فکر میکردم که چطور این راهی را که شروع کردم ادامه بدهم؟ به کی پناه ببرم؟ اصلا با رفتار پدرم کسی هم با ما ارتباط دارد و ما را انسان میداند؟ درگیر پاسخ دهی سوالات ذهنم بودم که صدای همهمهای در گوش هایم طنین انداز شد، وحشت زده دست از سوالات پوچ ذهنم کشیدم و به عقب نگاه کردم، با دیدن افراد آشنا وحشت زده یک قدم به عقب برگشتم! با خود گفتم: نرگس رسیدی به پایان خط مرگ تا یک قدمیات نزدیک شده و تو حالا باید کلمه شهادتت را بخوانی! با صدای گریه نفس من هم به گریه افتادم که داکتر با دیدن نگاه لرزان و اشکی من و جمیعتی که با چوب و سنگ دنبال ما میدویدند، گفت: آنها دنبال تو هستند؟ آنقدر وحشت داشتم که تنها با تکان دادن سر خود اکتفا کردم و با تن و بدن لرزان و نگاه وحشتبارم به آنها مینگریستم که داکتر دروازهی موتر را باز کرد و با فریاد گفت: سوار شو!!!! بدون اینکه فکر کنم داکتر هم مثل پدرم یک مرد است آن هم مردی که من حتی اسمش را نمیدانم، سوار موتر شدم و داکتر هم با عجله سوار شد و رو به من گفت: آرام باش و به سوالم پاسخ بده! با نگاه وحشتزدهام منتظر نگاهش کردم که گفت: از مرگ مهتاب مطمئن هستی؟! واقعااا فوت شده یا هنوز هم شک داری که زنده است؟ اگر شک هم داشته باشی یک کاری میکنم که نجاتش بدهیم! دوباره با یاد آوری مهتاب مظلوم؛ با صدای بلند شروع کردم مثل ابر بهار به گریه کردن و در عین گریه کردن تمام جریانات را دوباره برایش تعریف کردم و گفتم که مادر بزرگم وقتی مهتاب چشمانش را بست با لعن و نفرین کردن پدرم طرف مهتاب قدم برداشت و با گرفتن نبضش؛ شروع کرد به گریه کردن و گفت: بلاخره کشتی این دختر مظلوم را! خودت هم که بدبخت شدی! خداوند لعنتت کند! خجالت میکشم از اینکه تو را پسرم بدانم... همینطور با هق هق حرف های مادر بزرگم را میگفتم که داکتر کلافه گفت: خیلی خوب خیلی خوب، دختر جان آرام باش! فعلا باید از اینجا دور شویم بعدا مفصل در این مورد باهم حرف میزنیم! سپس موتر را به حرکت در آورد و ما را راهی سرنوشتی کرد که از آن در عالم بیخبری به سر میبردم! سرنوشتی که روی دیگر خود را برای من و نفس نشان میداد و بیخبر از آنکه اینبار سرنوشت من را برای مجادله میطلبد و من را وارد دنیایی میکند و با آدم هایی مقابل میکند که حتی در رویا هم چنین زندگی و دیدن چنین آدم ها را تصور نکرده بودم! آدم هایی که زندگیام را دگرگون میکنند و ذهن مسموم و مریضم را دچار تردید و شک و شبهه! آدم هایی که با دیدن آنها چهره دیگر دنیا برایم نمایان میشود! و با آن همه اتفاقات فقط یک چیز در ذهنم شکل میگیرد، آن هم تفاوت میان مرد و نامرد! و آیا ذهن من گنجاییش آن همه اتفاقات و تفاوت ها را دارد؟
#ادامه دارد....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_روح_برگشته #نویسنده_سحر_عظیمی #قسمت_سوم تبسم: باشوخی ها و خنده های ما اطاق هت خلاص شد وحرکت کردیم سمت دهلیز فرش دهلیزه یک طرف ماندیم و باید وسایل اضافی ره داخل زیر خانه میبوردیم که دفعتأ فواد صدا کرد فواد: هله شما هم ای صدا ره مشنوین سارا: فواد آرام…
#رمان_روح_برگشته
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_چهارم
فواد: چی گپ شده سرشما سه تا
سارا: کی پیازه چشم پت توته کرده وام اقدر کلان کلان هههه
فواد: خو ای پیاز اقدر تند بود بیخی کورم کرد
تبسم: نام تره ده کتاب عجیب ترین مخلوق جهان ثبت میکنم ههههه
فواد: مام نام تره ده کتاب لنگ دراز ها ثبت میکنم
احسان: اوبچه پیازه داخل دیگ بنداز که روغن سوخت
فواد: هله راستی هم
تبسم: هههههه هنوز سر فلم است
سارا: عاقبت بخیر ههههه
تبسم: کار ها با شوخی و خنده به پایان رسید فقد یگان کار های جزی مانده بود و همه با هم سمت اطاق پیش پدر و مادرم رفتیم چون خیلی خسته بودیم همه برخود جای انتخاب کرد و مه نزدیک ترین جای به بخاری ره انتخاب کردم و دراز کشیدم نمیفامم چند ساعت خوابیدم که با صدای احسان از خواب بیدار شدم
احسان: نسق بیدار شو چقدر خواب شدی فقد که کوه ره چپه کده باشی
تبسم: اقه گپ نزن
سارا: هله بخیز سیل کو که فواد چی پخته کده
تبسم: بلند شده گفتم برق نیست
احسان: است ما خاموش کردیم که مصرف نشه
تبسم: خوب کدی ای قسم یگان کار های اقتصادی کو، بلند شدم و همرای سارا سمت آشپزخانه رفتیم که فواد در حال کشیدن غذا بود
فواد: او لک لک بیدار شدی سیل کو چی یک قورمه خوبش پخته کدیم
تبسم: اقدر دیر کدی یک قورمه کچالو پخته کدی
فواد: ناشکری نکو لک لک هله ببرین بشقاب هاره داخل
تبسم: سیست تام بیا دگه، دو بشقابه گرفته سمت خانه میرفتم که از پایان دروازه زیر خانه روشنی معلوم میشد گویا کسی داخل اطاق است، بخاطر دل تسلی خود گفتم حتما نور مهتاب است چون همه جا تاریک اس بی خیال شده و وارد اطاق شدم دسترخوان هموار کردم و همه دور دسترخوان نشستیم، هرلقمه از غذا که برمیداشتیم از مزه اش سیر نمیشدم ولی بخاطر آزار دادن فواد میگفتم هیچ مزه نمیته
فواد: میتانی نخوری لک لک
تبسم: مجبوری است اگه نی نمیخوردم
احسان: وله دستت درد نکنه خوب مزه میته
فواد: نوش جانت یک زره یاد بگیر او لک لک
تبسم: یک قواره طرف فواد کردم و چیزی نگفتم
فرید: اولاد ها صبح یک دفه تا فارم و سرزمین ها بریم
فواد: سیست، پدر اگه تو میخایی نرو مه و احسان میریم
فرید: نی بچیم یک دفه مام میرم دلم جمع باشه
فواد: سیست پدر جان
تبسم: خیره مام برم، با گفتن ای گپ همه گی طرف مه حیران حیران سیل میکدن
سارا: او دختر تو دیوانه شدی
تبسم: خو حالی چی گپ است او دفه خو حنا ره بوردین
ملکه: تو خوده کتی حنا برابر میکنی
تبسم: اوف مور جان حالی مه چی کدیم
فرید: دخترم نمیشه اینجه قریه است مردم گپ میزنه پشت تان در ضمن حالی دگه نام خدا کلان شدی امروز سبا خانه بختت میری
تبسم: پدر مه جای نمیرم
فواد: دلت است همینجه پیر شوی و ماره دیوانه کنی
تبسم: ها مقصد نمیرم
فواد: سیست نرو باز ما میریم
سارا: هر جایی که برین ما همرای تان هستیم غم نخو فواد جان
فواد: خی یعنی عیلا دادنی ما نیستین
سارا، تبسم: به هیچ وج ههههه
احسان: هههه چطور هر دوی ای شیشک ها یک جایی گفتن تنها ده ای خانه حناگکم خوب دختر است دگه توبه ازی دوتا مخصوصأ تبسم هههههه
فواد: حنا هنوز خوردترک اس صبر کو که کلان شوه ای هم زیر دستی ای لک لک است ههههه
تبسم: ای صدقه همی لک لک شوی ههههه
غذا با خنده و شوخی میل شد و بعد از شستن ظرف ها و خواندن نماز خفتن چون همه گی خسته بودن جاهای خواب ره آماده ساخته خواب شدیم خیلی راحت خوابیدم که با صدای پدرم از خواب بیدار شدم
فرید: دخترم بخیز نماز قضاء میشه
تبسم: سلام پدر جان
فرید: علیکم سلام دختر بخیز نماز ته بخان
تبسم: سیست میخیزم، از جایم بلند شدم و سمت دستشویی رفته وضوء گرفتم و نماز ره اداء کردم و صبحانه ره آماده ساختم همه دور هم چای صبح نوش جان کردیم، پدرم با احسان و فواد سر زمین ها رفت و مه هم خمیر کردم تا مادرم داش ببره بعد از رفتن مادرم شان مه و سارا شروع کردیم به پاک کاری خانه ها....
@RomanVaBio
#نویسنده_سحر_عظیمی
#قسمت_چهارم
فواد: چی گپ شده سرشما سه تا
سارا: کی پیازه چشم پت توته کرده وام اقدر کلان کلان هههه
فواد: خو ای پیاز اقدر تند بود بیخی کورم کرد
تبسم: نام تره ده کتاب عجیب ترین مخلوق جهان ثبت میکنم ههههه
فواد: مام نام تره ده کتاب لنگ دراز ها ثبت میکنم
احسان: اوبچه پیازه داخل دیگ بنداز که روغن سوخت
فواد: هله راستی هم
تبسم: هههههه هنوز سر فلم است
سارا: عاقبت بخیر ههههه
تبسم: کار ها با شوخی و خنده به پایان رسید فقد یگان کار های جزی مانده بود و همه با هم سمت اطاق پیش پدر و مادرم رفتیم چون خیلی خسته بودیم همه برخود جای انتخاب کرد و مه نزدیک ترین جای به بخاری ره انتخاب کردم و دراز کشیدم نمیفامم چند ساعت خوابیدم که با صدای احسان از خواب بیدار شدم
احسان: نسق بیدار شو چقدر خواب شدی فقد که کوه ره چپه کده باشی
تبسم: اقه گپ نزن
سارا: هله بخیز سیل کو که فواد چی پخته کده
تبسم: بلند شده گفتم برق نیست
احسان: است ما خاموش کردیم که مصرف نشه
تبسم: خوب کدی ای قسم یگان کار های اقتصادی کو، بلند شدم و همرای سارا سمت آشپزخانه رفتیم که فواد در حال کشیدن غذا بود
فواد: او لک لک بیدار شدی سیل کو چی یک قورمه خوبش پخته کدیم
تبسم: اقدر دیر کدی یک قورمه کچالو پخته کدی
فواد: ناشکری نکو لک لک هله ببرین بشقاب هاره داخل
تبسم: سیست تام بیا دگه، دو بشقابه گرفته سمت خانه میرفتم که از پایان دروازه زیر خانه روشنی معلوم میشد گویا کسی داخل اطاق است، بخاطر دل تسلی خود گفتم حتما نور مهتاب است چون همه جا تاریک اس بی خیال شده و وارد اطاق شدم دسترخوان هموار کردم و همه دور دسترخوان نشستیم، هرلقمه از غذا که برمیداشتیم از مزه اش سیر نمیشدم ولی بخاطر آزار دادن فواد میگفتم هیچ مزه نمیته
فواد: میتانی نخوری لک لک
تبسم: مجبوری است اگه نی نمیخوردم
احسان: وله دستت درد نکنه خوب مزه میته
فواد: نوش جانت یک زره یاد بگیر او لک لک
تبسم: یک قواره طرف فواد کردم و چیزی نگفتم
فرید: اولاد ها صبح یک دفه تا فارم و سرزمین ها بریم
فواد: سیست، پدر اگه تو میخایی نرو مه و احسان میریم
فرید: نی بچیم یک دفه مام میرم دلم جمع باشه
فواد: سیست پدر جان
تبسم: خیره مام برم، با گفتن ای گپ همه گی طرف مه حیران حیران سیل میکدن
سارا: او دختر تو دیوانه شدی
تبسم: خو حالی چی گپ است او دفه خو حنا ره بوردین
ملکه: تو خوده کتی حنا برابر میکنی
تبسم: اوف مور جان حالی مه چی کدیم
فرید: دخترم نمیشه اینجه قریه است مردم گپ میزنه پشت تان در ضمن حالی دگه نام خدا کلان شدی امروز سبا خانه بختت میری
تبسم: پدر مه جای نمیرم
فواد: دلت است همینجه پیر شوی و ماره دیوانه کنی
تبسم: ها مقصد نمیرم
فواد: سیست نرو باز ما میریم
سارا: هر جایی که برین ما همرای تان هستیم غم نخو فواد جان
فواد: خی یعنی عیلا دادنی ما نیستین
سارا، تبسم: به هیچ وج ههههه
احسان: هههه چطور هر دوی ای شیشک ها یک جایی گفتن تنها ده ای خانه حناگکم خوب دختر است دگه توبه ازی دوتا مخصوصأ تبسم هههههه
فواد: حنا هنوز خوردترک اس صبر کو که کلان شوه ای هم زیر دستی ای لک لک است ههههه
تبسم: ای صدقه همی لک لک شوی ههههه
غذا با خنده و شوخی میل شد و بعد از شستن ظرف ها و خواندن نماز خفتن چون همه گی خسته بودن جاهای خواب ره آماده ساخته خواب شدیم خیلی راحت خوابیدم که با صدای پدرم از خواب بیدار شدم
فرید: دخترم بخیز نماز قضاء میشه
تبسم: سلام پدر جان
فرید: علیکم سلام دختر بخیز نماز ته بخان
تبسم: سیست میخیزم، از جایم بلند شدم و سمت دستشویی رفته وضوء گرفتم و نماز ره اداء کردم و صبحانه ره آماده ساختم همه دور هم چای صبح نوش جان کردیم، پدرم با احسان و فواد سر زمین ها رفت و مه هم خمیر کردم تا مادرم داش ببره بعد از رفتن مادرم شان مه و سارا شروع کردیم به پاک کاری خانه ها....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
به یاد دارم روزی را که مادرم از این همه ظلم به ستوه امده بود و میخواست ما را گرفته از شبرغان به مزار بیاید اما کاکایم مانع گرفتن ما میشد، چقدر اشک ریخته بودم، چه فریاد هایی که سر داده بودم... هنوز هم مثل دیروز به یادم است... به یاد دارم شب هایی را که از ترس…
#ساده_دل
#قسمت_چهارم
#نویسنده_روشنا_امیری
آن شب قبل از خواب موبایلم را برداشتم و طبق معمول میخواستم سَری به دنیای مجازی بزنم، مثل هر شب احوال علیا و علی را که بدون پیام من خواب شان نمیبرد، بگیرم.همین که نتم را روشن کردم، پیام واتس اپ از شماره امیر روی صفحه موبایلم ظاهر شد. تازه ذهنم را از افکار امروز امیر خالی کرده بودم که دوباره پیش چشمانم سبز شد. نمیدانم چی حسی داشتم اما بیشتر شبیه مخلوطی ازهیجان و قهر بود. خودم هم نمیدانستم چرا امروز این چنین شده بودم؟... این دست و پاچه گی برای چه بود؟... اما چیزی بیشتر از هر چیزی ذهنم را مغشوش کرده بود، ابن بود که من نمیتوانستم حالت خودم را درک کنم، بهتر بگویم نمیدانستم من ازبابت این توجه های ناگهانی امیر، از این رفتار های صمیمانه اش که گویا سالهاست با همدیگر رابطه رفیقانه داشته باشیم، حتی همکار شدن دوباره ام با او در یک مکان ان هم نزدیک تر از قبل، واقعا ناراحت بودم یا خوشحال.......؟
احساسم را که نمیدانستم چیست..؟، چون من هیچ چیزی راجع به عاطفه نمیفهمیدم.... نمیفهمیدم محبت، وابسته گی، دوست داشتن، عشق از هم چه فرق دارند؟.... از کجا میفهمیدم..؟.. آدم تا زمانی که چیزی را ندیده باشد و طعمش را نچیشده باشد چطور میتواند انرا از بقیه چیز های مشابه تفکیک کند..
اما این را خوب میدانستم که از امیر بدم نمیاید. درست است که شاید ان زمان به او علاقه نداشتم، حس خاصی هم نداشتم، در عین حال از او نه نفرت داشتم و نه بدم میامد... فقط از رفتارو حرف های پر توقع اش خشمم گرفته بود. فقط یک حس بازدارنده از درون مانع ام میشد، شاید هم ضمیر ناخود اگاهم برایم هشدار میداد به امیر نزدیک نشوم..
بلی!!، من از امیر فرار میکردم... چون تجربه ای که از زنده گی داشتم، برایم اجازه نمیداد نه به امیر و نه به هیچ کسی دیگری اعتماد کنم...
آه عمیقی کشیدم و در دلم گفتم:« خدایا باز این سیاه سوخته چی میخواهد..؟؟.. ای دگه چی بلای بد است که در غمش ماندم..»
هر چند اول دلم نبود پیامش را باز کنم اما باز هم کنجکاو شدم و بلاخره پیامش را باز کردم:
« سلام بانو لیاا!!
از بابت رفتار امروزم که سبب ناراحتی شما شد واقعا متاسف هستم و خیلی معذرت میخواهم. البته باید بگویم که در قبال رفتار ها و حرف های امروزم منظوری نداشتم و همه از حس خوب که به خاطر دوباره همکار شدن با مثل شما وکیل مدافع و در عین حال استاد موفق داشتم نشأت میگرفت. اما خوب باید میفهمیدم که شما با همه فرق دارید. انسان محافظه کار، جدی و رسمی هستید، ویژه گی های که جذابیت شخصیت شما را بیشتر و برازنده تر از همه میسازد.
به هر حال قلبا از شما خواهشمندم از من خفه نباشید و اگر معذرتم را بپذیرد ممنون لطف تان میشوم..»
قبلا در مورد جذبه و تاثیر گذاری حرف های امیر شنیده بودم اما امروز خودم حس کردم. واقعا او بسیار خوب با کلمات بازی میکرد و میدانست چطور انسان را تحت تاثیرش قرار بدهد. چه دروغ بگویم، واقعا خیلی از خواندن این پیام احساس خوشی و ارامش برایم دست داده بود... حتی بعد از خواندن پیامش از گفتار چند لحظه قبلم خجل شده بودم.
با لبخندی که به لبانم وصل شده بودند در جواب پیام امیر نوشتم که:« خواهش میکنم اقا امیر، مشکلی نیست. لطفا خود تان را ناراحت نسازید.» و ارسالش کردم. اما امیر انلاین نبود.
فریده که متوجه لبخند محسوس من شده بود، خودش را به من نزدیک کرد و دقیقا کنارم نشست و گفت« خیریت است؟... چرا سر خود میخندی؟؟.. بگو تا من هم بخندم..»
در حالی که هنوز هم لبخند به لب داشتم در جواب فریده گفتم« چیزی نیست..»
فریده چشمانش را به سویم تنگ کرده گفت:« درست است نگو لیا خانم، خودم پیدایش میکنم، هر چه است در این مبایل است..» و مبایل را با عجله از دستم گرفت، انقدر سریع این کار را کرد که فرصت اعتراض برایم باقی نگذاشت. بعد از خواندن پیام امیر کنجکاوانه پرسید« شماره اش ثبت نیست ، این ادم کیست؟... چرا اینطور پیام داده است؟.. »
من که از این کار فریده عصبانی بودم، با خشم مبایلم را از دستش گرفته گفتم:« یعنی هنوز هم یاد نگرفتی که نباید بدون اجازه به وسایل شخصی کسی دست بزنی!! »
فریده اخم کرده گفت:« گفتی کسی؟.. یعنی من به تو کس هستم؟..»
جای عصبانیتم را خجالت گرفت و گفتم:« اففف فرید به خدا منظورم اینطور نبود، لطفا قهر نشو!! »
فریده همچنان اخم کرده رویش را از من گشتاند. چقدر ناز و نوازشش را کشیدم تا بلاخره گفت« درست است به یک شرط میبخشمت که برایم حساب بدهی چرا من از این ادم خبر ندارم.. همه چیز را باید تعریف کنی..»
با خرسندی گفتم« البته که تعریف میکنم، واقعا طوری که تو فکر میکنی نیست» و تمام ماجرای امروز را برایش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرف هایم فریده مردمک چشمانش را چرخانده گفت« هاای بان دیگر لیاا... براستی که تو زیاد محافظه کار و جدی هستی قندم، مگر او ادم چی گفت که باید تو عصبانی شوی..
#قسمت_چهارم
#نویسنده_روشنا_امیری
آن شب قبل از خواب موبایلم را برداشتم و طبق معمول میخواستم سَری به دنیای مجازی بزنم، مثل هر شب احوال علیا و علی را که بدون پیام من خواب شان نمیبرد، بگیرم.همین که نتم را روشن کردم، پیام واتس اپ از شماره امیر روی صفحه موبایلم ظاهر شد. تازه ذهنم را از افکار امروز امیر خالی کرده بودم که دوباره پیش چشمانم سبز شد. نمیدانم چی حسی داشتم اما بیشتر شبیه مخلوطی ازهیجان و قهر بود. خودم هم نمیدانستم چرا امروز این چنین شده بودم؟... این دست و پاچه گی برای چه بود؟... اما چیزی بیشتر از هر چیزی ذهنم را مغشوش کرده بود، ابن بود که من نمیتوانستم حالت خودم را درک کنم، بهتر بگویم نمیدانستم من ازبابت این توجه های ناگهانی امیر، از این رفتار های صمیمانه اش که گویا سالهاست با همدیگر رابطه رفیقانه داشته باشیم، حتی همکار شدن دوباره ام با او در یک مکان ان هم نزدیک تر از قبل، واقعا ناراحت بودم یا خوشحال.......؟
احساسم را که نمیدانستم چیست..؟، چون من هیچ چیزی راجع به عاطفه نمیفهمیدم.... نمیفهمیدم محبت، وابسته گی، دوست داشتن، عشق از هم چه فرق دارند؟.... از کجا میفهمیدم..؟.. آدم تا زمانی که چیزی را ندیده باشد و طعمش را نچیشده باشد چطور میتواند انرا از بقیه چیز های مشابه تفکیک کند..
اما این را خوب میدانستم که از امیر بدم نمیاید. درست است که شاید ان زمان به او علاقه نداشتم، حس خاصی هم نداشتم، در عین حال از او نه نفرت داشتم و نه بدم میامد... فقط از رفتارو حرف های پر توقع اش خشمم گرفته بود. فقط یک حس بازدارنده از درون مانع ام میشد، شاید هم ضمیر ناخود اگاهم برایم هشدار میداد به امیر نزدیک نشوم..
بلی!!، من از امیر فرار میکردم... چون تجربه ای که از زنده گی داشتم، برایم اجازه نمیداد نه به امیر و نه به هیچ کسی دیگری اعتماد کنم...
آه عمیقی کشیدم و در دلم گفتم:« خدایا باز این سیاه سوخته چی میخواهد..؟؟.. ای دگه چی بلای بد است که در غمش ماندم..»
هر چند اول دلم نبود پیامش را باز کنم اما باز هم کنجکاو شدم و بلاخره پیامش را باز کردم:
« سلام بانو لیاا!!
از بابت رفتار امروزم که سبب ناراحتی شما شد واقعا متاسف هستم و خیلی معذرت میخواهم. البته باید بگویم که در قبال رفتار ها و حرف های امروزم منظوری نداشتم و همه از حس خوب که به خاطر دوباره همکار شدن با مثل شما وکیل مدافع و در عین حال استاد موفق داشتم نشأت میگرفت. اما خوب باید میفهمیدم که شما با همه فرق دارید. انسان محافظه کار، جدی و رسمی هستید، ویژه گی های که جذابیت شخصیت شما را بیشتر و برازنده تر از همه میسازد.
به هر حال قلبا از شما خواهشمندم از من خفه نباشید و اگر معذرتم را بپذیرد ممنون لطف تان میشوم..»
قبلا در مورد جذبه و تاثیر گذاری حرف های امیر شنیده بودم اما امروز خودم حس کردم. واقعا او بسیار خوب با کلمات بازی میکرد و میدانست چطور انسان را تحت تاثیرش قرار بدهد. چه دروغ بگویم، واقعا خیلی از خواندن این پیام احساس خوشی و ارامش برایم دست داده بود... حتی بعد از خواندن پیامش از گفتار چند لحظه قبلم خجل شده بودم.
با لبخندی که به لبانم وصل شده بودند در جواب پیام امیر نوشتم که:« خواهش میکنم اقا امیر، مشکلی نیست. لطفا خود تان را ناراحت نسازید.» و ارسالش کردم. اما امیر انلاین نبود.
فریده که متوجه لبخند محسوس من شده بود، خودش را به من نزدیک کرد و دقیقا کنارم نشست و گفت« خیریت است؟... چرا سر خود میخندی؟؟.. بگو تا من هم بخندم..»
در حالی که هنوز هم لبخند به لب داشتم در جواب فریده گفتم« چیزی نیست..»
فریده چشمانش را به سویم تنگ کرده گفت:« درست است نگو لیا خانم، خودم پیدایش میکنم، هر چه است در این مبایل است..» و مبایل را با عجله از دستم گرفت، انقدر سریع این کار را کرد که فرصت اعتراض برایم باقی نگذاشت. بعد از خواندن پیام امیر کنجکاوانه پرسید« شماره اش ثبت نیست ، این ادم کیست؟... چرا اینطور پیام داده است؟.. »
من که از این کار فریده عصبانی بودم، با خشم مبایلم را از دستش گرفته گفتم:« یعنی هنوز هم یاد نگرفتی که نباید بدون اجازه به وسایل شخصی کسی دست بزنی!! »
فریده اخم کرده گفت:« گفتی کسی؟.. یعنی من به تو کس هستم؟..»
جای عصبانیتم را خجالت گرفت و گفتم:« اففف فرید به خدا منظورم اینطور نبود، لطفا قهر نشو!! »
فریده همچنان اخم کرده رویش را از من گشتاند. چقدر ناز و نوازشش را کشیدم تا بلاخره گفت« درست است به یک شرط میبخشمت که برایم حساب بدهی چرا من از این ادم خبر ندارم.. همه چیز را باید تعریف کنی..»
با خرسندی گفتم« البته که تعریف میکنم، واقعا طوری که تو فکر میکنی نیست» و تمام ماجرای امروز را برایش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرف هایم فریده مردمک چشمانش را چرخانده گفت« هاای بان دیگر لیاا... براستی که تو زیاد محافظه کار و جدی هستی قندم، مگر او ادم چی گفت که باید تو عصبانی شوی..
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهارم
_دوباره عروس و مادر شوهر چه نقشهای بر سردارید، نکند اینبار قصد شوهر دادن من را به سر دارید.
خانم بزرگ خندیده روبه ماهنور گفت:
_تو همینگونه با خودت فکر کن عروسخانم حال هم برو دستِ به سر و صورتات بزن که امشب مهمان داریم!
خیره به صورت خانم بزرگ و مادرش شده گفت:
_ مهمان! مهمان برای چه، آنچه مهمانِ است که خود نمیدانم شما دوباره چه نقشهای بر سر دارید؟
گلنار خانم غذا را بهانه نموده و از آنجا دور شد، اما خانم بزرگ همان گونه ساکت بسوی قدم های گلنار خانم خیره شده و آن را یکی پس از دیگرِ میشمرد، آنگاه که گلنار خانم از دیدگان او کاملاً مهو شد بسوی ماهنور نگاه کرده گفت:
_من هم بروم سری به پدرت بزنم!
هنوز قدمِ نگذاشته بود که ماهنور گفت:
_مادر بزرگ من که در انتظار پاسخ شما هستم و شما هم که کار دارید.
مادر بزرگ با همان حال گفت:
_ یکی از آشنایان پدرت است و نه بیشتر از آن دخترم!
دخترک که با این حرف مادر بزرگ قانع نشده بود، اما با همان حال سرش را تکان داد اما دوباره با حرفِ که خانم بزرگ گفت به کنجکاوی او افزود.
_ حالا هم برو و آماده شو دخترم!
فقط به تکان دادن سرش اکتفا نموده با همان حال راه عمارت را در پیش گرفته، سپس هم بسوی اتاق خود قدم گذاشت.
هر چند کنجکاوی امان او را بريده بود، اما سعی داشت تا خودش را بیخیال نشان داده و تا شب مشغول همکاری با مادرش شد.
زیرا رها کردن را دوست داشت.
او دوست نداشت با حرفها زندگی کند؛ همیشه دوست داشت شاد باشد و شاد زندگی کند، همیش با خود میاندیشید اگر با حرف مردم زندگی کند غمگینترین خواهد بود.
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهارم
_دوباره عروس و مادر شوهر چه نقشهای بر سردارید، نکند اینبار قصد شوهر دادن من را به سر دارید.
خانم بزرگ خندیده روبه ماهنور گفت:
_تو همینگونه با خودت فکر کن عروسخانم حال هم برو دستِ به سر و صورتات بزن که امشب مهمان داریم!
خیره به صورت خانم بزرگ و مادرش شده گفت:
_ مهمان! مهمان برای چه، آنچه مهمانِ است که خود نمیدانم شما دوباره چه نقشهای بر سر دارید؟
گلنار خانم غذا را بهانه نموده و از آنجا دور شد، اما خانم بزرگ همان گونه ساکت بسوی قدم های گلنار خانم خیره شده و آن را یکی پس از دیگرِ میشمرد، آنگاه که گلنار خانم از دیدگان او کاملاً مهو شد بسوی ماهنور نگاه کرده گفت:
_من هم بروم سری به پدرت بزنم!
هنوز قدمِ نگذاشته بود که ماهنور گفت:
_مادر بزرگ من که در انتظار پاسخ شما هستم و شما هم که کار دارید.
مادر بزرگ با همان حال گفت:
_ یکی از آشنایان پدرت است و نه بیشتر از آن دخترم!
دخترک که با این حرف مادر بزرگ قانع نشده بود، اما با همان حال سرش را تکان داد اما دوباره با حرفِ که خانم بزرگ گفت به کنجکاوی او افزود.
_ حالا هم برو و آماده شو دخترم!
فقط به تکان دادن سرش اکتفا نموده با همان حال راه عمارت را در پیش گرفته، سپس هم بسوی اتاق خود قدم گذاشت.
هر چند کنجکاوی امان او را بريده بود، اما سعی داشت تا خودش را بیخیال نشان داده و تا شب مشغول همکاری با مادرش شد.
زیرا رها کردن را دوست داشت.
او دوست نداشت با حرفها زندگی کند؛ همیشه دوست داشت شاد باشد و شاد زندگی کند، همیش با خود میاندیشید اگر با حرف مردم زندگی کند غمگینترین خواهد بود.