💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاهوهشتم
در این میان سکوت شکسته شده و صدایی ثریا خانم در فضا پیچید او گفت:
_آن روز اتفاق عجیبِ رخ داد، حتیَ برایم قابل باور نبود.
شخصِ که در مقابلام قرار داشت مدتِ دو سالِ میشد که کاملاً غیباش زده بود.
درست بود آن روز دولتخان برگشته بود و چون در حویلی باز بود پسرم از خانه خارج شده بود.
او باورش نمیشد که صاحبِ پسرِ شده باشد؛ اما این یک حقیقت بود و او پدر یک فرزند شده بود.
مدتِ دوسال بود که غیباش زده بود و اینکه در این مدت کجا بود برای هیچکسِ نگفت.
زندگی مشترک من و دولتخان دوباره آغاز شد.
تهدیدهای سیاسی ادامه داشت و از سوئ هم آن صدیقخان بود که نمیگذاشت یک زندگی آسودهای را داشته باشیم.
نظامها و حکومتهای که تغییر مینمود، در طول این چندین سال صاحب دو فرزند دختر و دو فرزند پسر شدیم؛ اما چون دوباره به افغانستان برگشتیم در مسیر راه برگشت بالای مان حمله شده و یکی از دخترانام که "آمنه" نام داشت وفات یافت.
شاید مرگ پدر و مادر را تجربه نمایی؛ اما دیدن داغ فرزند به مولا که سخت است و دعا میکنم هیچکسِ شاهد آن نباشد.
غصههای من تمامی نداشت که دوباره دولتخان را افراد دولتی با خود شان بردند و سرانجام منهم با سه فرزند خود دوباره برگشتیم پاکستان، فرزندانام بزرگ میشدند و شریفه مادر از درد فرزند سخت بیمار شد و یک روزِ که از خواب برخواستیم دیگر در کنار مان نبود.
وای که چه سخت بود برایم او همچون مادر و تکیهگاهِ من شده بود.
شریف پسرم هم بزرگ شده بود و ماها دوباره به افغانستان برگشتیم.
روزِ در خانه نشسته بودم و در حال پاک نمودن دانههای بزنج بودم که در خانه با شدت زده شده و سپس هم صورت دولتخان نمایان شد.
زنده بود و هیچ موضوعِ جز این برایم مهم نبود، همیش نگراناش بودم و اما برای اینکه فرزندانام نگران نشود هیچ نگرانی را از خود بروز نمیدادم.
او همان مجاهد من بود، او که بیشتر اوقات خودش را با جنگ و دعوا سپری نموده بود.
آن روز به خانه برگشت و اما صورتاش و لباسهایش کاملاً غرق در خون بود.
چون صورتاش به من افتاد بیحال بسویم قدم گذاشته گفت:
_آن شورشی دیگر نیست راحت باش!
خون در بدنام منجمد شد، این یعنی اینکه صدیقخان را از بین برده بود.
با اتمام این حرفاش درست در آغوش من چشماناش بسته شد.
خودش نیز زخمی و افگار شده بود و اما دوباره برگشتناش زندگی را برایم بخشيده بود.
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاهوهشتم
در این میان سکوت شکسته شده و صدایی ثریا خانم در فضا پیچید او گفت:
_آن روز اتفاق عجیبِ رخ داد، حتیَ برایم قابل باور نبود.
شخصِ که در مقابلام قرار داشت مدتِ دو سالِ میشد که کاملاً غیباش زده بود.
درست بود آن روز دولتخان برگشته بود و چون در حویلی باز بود پسرم از خانه خارج شده بود.
او باورش نمیشد که صاحبِ پسرِ شده باشد؛ اما این یک حقیقت بود و او پدر یک فرزند شده بود.
مدتِ دوسال بود که غیباش زده بود و اینکه در این مدت کجا بود برای هیچکسِ نگفت.
زندگی مشترک من و دولتخان دوباره آغاز شد.
تهدیدهای سیاسی ادامه داشت و از سوئ هم آن صدیقخان بود که نمیگذاشت یک زندگی آسودهای را داشته باشیم.
نظامها و حکومتهای که تغییر مینمود، در طول این چندین سال صاحب دو فرزند دختر و دو فرزند پسر شدیم؛ اما چون دوباره به افغانستان برگشتیم در مسیر راه برگشت بالای مان حمله شده و یکی از دخترانام که "آمنه" نام داشت وفات یافت.
شاید مرگ پدر و مادر را تجربه نمایی؛ اما دیدن داغ فرزند به مولا که سخت است و دعا میکنم هیچکسِ شاهد آن نباشد.
غصههای من تمامی نداشت که دوباره دولتخان را افراد دولتی با خود شان بردند و سرانجام منهم با سه فرزند خود دوباره برگشتیم پاکستان، فرزندانام بزرگ میشدند و شریفه مادر از درد فرزند سخت بیمار شد و یک روزِ که از خواب برخواستیم دیگر در کنار مان نبود.
وای که چه سخت بود برایم او همچون مادر و تکیهگاهِ من شده بود.
شریف پسرم هم بزرگ شده بود و ماها دوباره به افغانستان برگشتیم.
روزِ در خانه نشسته بودم و در حال پاک نمودن دانههای بزنج بودم که در خانه با شدت زده شده و سپس هم صورت دولتخان نمایان شد.
زنده بود و هیچ موضوعِ جز این برایم مهم نبود، همیش نگراناش بودم و اما برای اینکه فرزندانام نگران نشود هیچ نگرانی را از خود بروز نمیدادم.
او همان مجاهد من بود، او که بیشتر اوقات خودش را با جنگ و دعوا سپری نموده بود.
آن روز به خانه برگشت و اما صورتاش و لباسهایش کاملاً غرق در خون بود.
چون صورتاش به من افتاد بیحال بسویم قدم گذاشته گفت:
_آن شورشی دیگر نیست راحت باش!
خون در بدنام منجمد شد، این یعنی اینکه صدیقخان را از بین برده بود.
با اتمام این حرفاش درست در آغوش من چشماناش بسته شد.
خودش نیز زخمی و افگار شده بود و اما دوباره برگشتناش زندگی را برایم بخشيده بود.