【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
💌

#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌ونهم

حدود یک هفته‌ای بی‌هوش بود؛ اما دوباره صحت‌مند شده و سعی کرد از سیاست فاصله گیرد با آن‌حال اگر او رها کرده بود افراد آن زمان نمی‌گذاشت راحت باشیم.

گاهِ شهر کابل رفته، گاه هم به زادگاهِ خودش بر می‌گشتیم و اغلاب هم روانه‌ای کشور پاکستان می‌شدیم.

فرزندان‌ام بزرگ شد، شریف و دخترم ازدواج نمود و تنها پسرم باقی ماند او هم دوسال بعد از ازدواج شریف ازدواج نمود.

سعی نمودیم یک زندگی راحت و آسوده داشته باشیم حتیَ شده بخاطر فرزندان مان.

عشق مجاهد هر روز بیشتر از قبل در دل‌ام ‌ جوانه می‌زد و من خوشحال از این حالت بودم.

چون کشور وارد دوره‌ای جدید آن شد من و دولت‌خان تصمیم گرفتیم دوباره به شهر کابل برگردیم و همان‌جا در کنار پسر کوچک خود اقامت داشته باشیم.

شاید هم آغاز یک زندگی جدید برای خودم، مجاهد و فرزندان‌ام بود؛ اما دیگر هرگز وارد سیاست نشدیم.

مجاهد همراه با پسر کوچک خود در همان شهر کابل تجارت کوچکِ را به راه انداخته و سر انجام به زندگی خود تا حالا ادامه دادیم.

شاید همان قصه‌ای عصیانگر بودن من تمام شده بود، دیگر آن جوانِ سرکش و گستاخ نبودم، شوهرم را عاشقانه دوست داشتم.

راوی!
این داستان چه مشابهت خاصِ با این گفته‌ای شمس در که چه زیبا گفت:
_صحبت اهل دنیا آتش است، ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد.

ماه‌نور نگاه‌ِ خویش را عمیق به صورت ثریا خانم دوخته گفت:
_پس خانواده‌ای تان چی؟

ثریا خانم آه از دل نهاده گفت:
_خانواده چه کلمه‌ای عجیبِ است نه؟ درست حدود سه سال قبل به سراغ شان رفتم، اما پدرم زنده نبود، مادرم هم که تازه وفات شده بود. فقط برای برادران‌ام وصیت نموده بود که اگر روزِ این‌جا برگشتم برای شان بگوید که آن‌ها فقط صلاحِ مرا می‌خواستند و امیدوار بودند از این‌که من آن ‌ها را ببخشم؛ اما من قبل‌تر از این‌ها پدرم را بخشیده بودم.

همان خانه‌ای که ایام کودکی‌ خویش را سپری نموده بودم به اسم من زده بود؛ اما من آن خانه را برای دو برادرم سپردم.

یک هفته‌ای را آن‌جا اقامت داشتم سپس هم برای همیشه ترک‌ نمودم دهکده‌ای خود را دیگر آن‌جا برای من نبود.

باید بالای سر فرزندان و شوهرم می‌بودم.
با اتمام حرف‌اش ثریا خانم آهسته لب‌خند شده گفت:
_دخترم زندگی با هر حالت‌اش زیبا است و ما باید این زندگی را زندگی نمایم، نه این که گوشه‌ای نشسته، آه و افسوس بکشیم.

سعی کن از کوچک‌ترین اتفاقات زندگی خود هم لذت ببری، عشق اتفاق می‌افتاد و اما ازدواج فقط یک بار است.