💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوشصت
گمان نکن آنچه که برای من و تو رقم میخورد یک اشتباه است زیرا خیر و شر از جانب او تعالیَ است.
به زندگی خود ادامه بده و بیهیچ قید و شرطِ سعی کن زیبا زندگی نمایی، انسان فقط یک بار چشم در این جهان میگشاید تا بهترین نسخهای خودش باشد، پس سعی کن خودت باشی و برای خودت این جهان هستی را زیباتر بسازی حتیَ اگر گمان میکردی ممکن نیست.
خودت ممکناش کن!
با آخرین سخنان ثریا خانم صدایی یکی در فضا پیچید که میگفت:
_ماشاءالله بر عصیانگر بانوي من!
چون چشمان ماهنور به شخص افتاد آهسته از جا برخاست، مردِ قامت بلند و چهار شانهای بود و صورتاش هم که درست شبیه عزیزخان بود.
ثریا خانم از جا برخاست و آن دو جوان هم به تعقیباش، درخشش چشمان ثریا خانم با دیدن مرد به وضوح مشخص بود.
مادر بزرگ ثریا گفت:
_خوش آمدید مجاهد صاحب!
مرد خندیده و آهسته گفت:
_خوش باشید ثریا بانو!
عزیز که تا آن دم سکوت نموده بود آهسته از مچ دست ماهنور گرفته گفت:
_پس ما لیلی و مجنون را تنها میگذاریم خدا حافظ شما!
پدربزرگ مجاهد گفت:
_استغفرالله!
که عزیز دست دخترک را کشیده و به سرعت از اتاق خارج شدند.
چون از عمارت خارج شدند، عزیز نگاهِ خود را به ماهنور دوخته گفته:
_خوب نگفتی برایم چه موقع بیآیم به خواستگاريات بانوي من؟
ماهنور عصبی گفت:
_در هر جا دنبال بهانهای، من به ازدواج آن هم همراه با تو مخالف هستم، این یکی موضوع را از ذهن خود کاملاً خارج کن آقاي دیوانه!
عزیز با شیطنت گفت:
_اگر نکنم چه؟
ماهنور اینبار عصبیتر از قبل ادامه داده گفت:
_آنگاه خود دانی آقاي دیوانه!
با اتمام حرفاش راهاش را عقب کرده و همانگونه گفت:
_ازدواج کردن با من چی که حتیَ خواب ازدواج هم برایت حرام است نواسهای مجاهد صاحب!
دخترک خندید و همانگونه به راهِ خویش ادامه داد، عزیز خندیده و آهسته گفت:
_رامات خواهم نمود درست آنگونه که پدر بزرگام ثریا خاتون را رام نمود دختر سرکش!
سرش را به طرفین تکان داده و همانگونه راهِ عمارت خودش را در پیش گرفت.
با خود گفت:
_باید برای فردا نقشههای درست نمایم.
طبق آخرین گفتههای ماهنور خانم فردایی آن روز عزیزخان به خانهای آنها رفته و ماهنور را به طور مستقیم از پدرش خواستگاری نموده؛ اما با این حال ماهنور همانجا سطل آب یخِ را مستقیم بالای عزیز پرتاب نموده و مخالفت خویش را اعلام نمود.
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوشصت
گمان نکن آنچه که برای من و تو رقم میخورد یک اشتباه است زیرا خیر و شر از جانب او تعالیَ است.
به زندگی خود ادامه بده و بیهیچ قید و شرطِ سعی کن زیبا زندگی نمایی، انسان فقط یک بار چشم در این جهان میگشاید تا بهترین نسخهای خودش باشد، پس سعی کن خودت باشی و برای خودت این جهان هستی را زیباتر بسازی حتیَ اگر گمان میکردی ممکن نیست.
خودت ممکناش کن!
با آخرین سخنان ثریا خانم صدایی یکی در فضا پیچید که میگفت:
_ماشاءالله بر عصیانگر بانوي من!
چون چشمان ماهنور به شخص افتاد آهسته از جا برخاست، مردِ قامت بلند و چهار شانهای بود و صورتاش هم که درست شبیه عزیزخان بود.
ثریا خانم از جا برخاست و آن دو جوان هم به تعقیباش، درخشش چشمان ثریا خانم با دیدن مرد به وضوح مشخص بود.
مادر بزرگ ثریا گفت:
_خوش آمدید مجاهد صاحب!
مرد خندیده و آهسته گفت:
_خوش باشید ثریا بانو!
عزیز که تا آن دم سکوت نموده بود آهسته از مچ دست ماهنور گرفته گفت:
_پس ما لیلی و مجنون را تنها میگذاریم خدا حافظ شما!
پدربزرگ مجاهد گفت:
_استغفرالله!
که عزیز دست دخترک را کشیده و به سرعت از اتاق خارج شدند.
چون از عمارت خارج شدند، عزیز نگاهِ خود را به ماهنور دوخته گفته:
_خوب نگفتی برایم چه موقع بیآیم به خواستگاريات بانوي من؟
ماهنور عصبی گفت:
_در هر جا دنبال بهانهای، من به ازدواج آن هم همراه با تو مخالف هستم، این یکی موضوع را از ذهن خود کاملاً خارج کن آقاي دیوانه!
عزیز با شیطنت گفت:
_اگر نکنم چه؟
ماهنور اینبار عصبیتر از قبل ادامه داده گفت:
_آنگاه خود دانی آقاي دیوانه!
با اتمام حرفاش راهاش را عقب کرده و همانگونه گفت:
_ازدواج کردن با من چی که حتیَ خواب ازدواج هم برایت حرام است نواسهای مجاهد صاحب!
دخترک خندید و همانگونه به راهِ خویش ادامه داد، عزیز خندیده و آهسته گفت:
_رامات خواهم نمود درست آنگونه که پدر بزرگام ثریا خاتون را رام نمود دختر سرکش!
سرش را به طرفین تکان داده و همانگونه راهِ عمارت خودش را در پیش گرفت.
با خود گفت:
_باید برای فردا نقشههای درست نمایم.
طبق آخرین گفتههای ماهنور خانم فردایی آن روز عزیزخان به خانهای آنها رفته و ماهنور را به طور مستقیم از پدرش خواستگاری نموده؛ اما با این حال ماهنور همانجا سطل آب یخِ را مستقیم بالای عزیز پرتاب نموده و مخالفت خویش را اعلام نمود.