【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌چهل‌وپنجم بسویش نگاه کرده گفتم: _امر بفرمائید خان! لب‌خند کوچکِ در لبان خسته‌ای او جان گرفته گفت: _حالا برو بعداً صحبت خواهیم نمود. سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم، وهمِ در دلم جا گرفت. نکند اتاقِ…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وششم

بستره‌ای خواب را آماده ساخته و برای او گفتم تا دراز بکشد‌.

نه!
این دل‌ام آرام نمی‌گرفت، میوه‌ها را یکی پس از دیگرِ پوست کرده و برای و در دهان‌اش می‌گذاشتم.

او با همان لب‌خند نظارگر حال من بود.

خودش همه را نمی‌خورد که اگر یک لقمه‌‌ای را او برداشته بود، لقمه‌‌ای دیگر را در دهان من می‌گذاشت.

با گفتن این‌که دیگر نمی‌خورم ظرف میوه را کنار گذاشتم.

در گوشه‌ای نشسته و فقط نظاره‌گر حال او بودم.

چشمان‌اش بسته بود؛ اما خواب نه!
چندِ گذشت و گریه‌ای من بند آمده بود.
او دوباره گفت:

_ثریا!

از جا برخاسته گفتم:
_امر بفرمائید دولت‌خان!

صدایش عصبی شده بود با همان‌حال که سعی داشت آوازش بلند نشود گفت:

_مگر تو کنیز من هستی که این‌چنین سخن می‌گویی؟!

آن‌جا برای نخستين بار سکوت کردم و حرفّ برایش نگفتم.

دولت‌خان!
بسویش عمیق نگاه کردم، حق او تحمل این همه رنج نبود؛ اما حضور صدیق‌خان برایش دردسر ساز بود.

این‌که بعد از ازدواج چه کارهای انجام‌ داده می‌توانست هیچ‌کسِ نمی‌دانست.

آن روز را به خاطر دارم که پدر دخترک مرا به خانه‌ای خویش دعوت نمود و موضوعِ ازدواج دختر خود را در میان گذاشت.

او از این آگاه بود که صدیق‌خان شخصِ درستِ نیست و فقط یک شورشی است.

اگر برایش نه بگوید، کارِ انجام می‌دهد که دخترک مرگ را به زنده بودن خویش ترجیح دهد.

من حتیَ این دختر عصیانگر را درست نمی‌شناختم، فقط آن چشمان سرکش او حال‌ام را از خود بی‌خود می‌نمود.

در مقابل او حتیَ جسارت سخن گفتن را نیز نمی‌کردم، فقط برای پدرش این وعده را دادم که تا جان دارم از دختر سرکش او محافظت خواهم نمود‌.

هرچند این زخم سطحی بود؛ اما این دل‌نگرانی دخترک برایم سابقه نداشت.

همانند همیشه خوشحال نبود، گویا این‌ قلب کوچک‌اش برای من جا باز کرده بود.

نگاه‌هایش فرق داشت و دیگر در آن چشمان حس نفرت موج نمی‌زد.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وهفتم

از آینده‌ای نامعلوم خویش خوف داشتم و این‌که چه اتفاقِ در انتظارم بود را نیز نمی‌دانستم.

تحدید‌های سياسي و داخلی کشور و همان اوضاع نابسامان مسبب می‌شد تا از دخترک فاصله بگیرم‌.

راضی بودم از این نفرت او و اما این روزها حال او فرق داشت.

این‌که با یک زخم سطحی من این چنین اشک می‌ریزد، اگر روزِ نباشم چه خواهد نمود.

من همه‌کس او بودم و او برای من هم‌چنین بود.
دیگر توان این گریه‌هایش را نداشتم، آهسته اسم‌اش ره صدا زدم:

_ثریا!
هم‌چون کودکِ اشک‌هایش را با عقب دست‌اش پاک نموده بسویم گام برداشته گفت:

_بگوید!

با دست‌ام بسوئ کنارم اشاره نموده گفتم:
_بیا و این‌جا در کنارم بنشین!

زیر چشمی نگاه‌ام را بسویش دوختم، آهسته و با رعایت فاصله در کنارم نشست‌.

گفتم:
_از من متنفر هستی؟

با آوای دو رگه و ترديد گفت:
_نه!

لب‌خند در لبان‌ام جا گرفت، دوباره گفتم:
_اگر روزِ بمیرم خوشحال خواهی شد؟

دوباره گفت:
_نه!

دوباره گفتم:
_از این‌که پدرم مجبورت کرد با من ازدواج نمایی ناراحت هستی؟

+ نه!
خندیدم، چرا در مقابل این دختر نمی‌توانستم جدی برخورد نمایم؟!

گفتم:
_بیا و درست در مقابل‌ام بنشین!

امروز هم‌چون کودکِ شده بود هرچه می‌گفتم انجام می‌داد.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وهشتم

برایش گفتم تا بسویم نگاه کند، دست‌ام را بالای صورت‌اش گذاشته و اشک‌هایش را پاک کردم‌.

گفتم:
_دیگر نبینم‌ات برای کسی اشک ریخته باشی، حتیَ برایم من نگاه کن با اين چشمان خود چه کار کردی...

+ چشمان خودم است هر کار کنم به هیچ‌کسیِ ربطِ ندارد.

_ اما دیگر این چشمان فقط مطلق برای من است، دیگر حق نداری گریه کنی، اشکِ را در چشمانت نبینم. حالا هم برو آماده شو تا سر و صدایی مادر بلند نشده...

در جا نشسته و لجوجانه گفت:

_نه من از این‌جا نمی‌روم و در کنار تو می‌باشم نگاه تیر خوردی...

دست‌اش را نوازش وار بالای بازویم گذاشته به چشمانم نگاه کرده گفت:

_درد دارد؟

خندیدم و بسویش نگاه کرده گفتم:

_آه ثریا آه! دختر گستاخ برو و لباس‌هایت را عوض کن برای من هم یک لباس تمیز بی‌آور تا آماده شوم.

+ نمی‌شود همین‌جا باشیم؟

بسویش نگاه کردم دستان خودش را به بازی گرفته بود، نه این دختر واقعا رام شده بود و دیگر از آن دخترک عصیانگر خبرِ نبود.

_نه! رفتن من و تو در آن‌جا لازمی است.

از جا برخاسته و عصبی گفت:

_باشد هرچه خان آقا دستور بدهد.

نه از آن ثریایی چند لحظه قبل و نه از حالا دوباره خودش شده بود.

خندیده گفتم:
_عصبی شو بانو که این عصبانيت تو هم خریدار دارد.

او ظرف‌ها را گرفته و از اتاق خارج شد، من هم چشمان خود را بسته و برای لحظه‌ای فارغ از هر حال به عالم خواب پناه آوردم.

پدر بزرگ همیشه می‌گفت:

زن ها موجوداتی بی‌نظیر هستند.
آن‌ها قادر هستند در مقابل هر مصیبتِ تاب بی‌آورند، زیرا آن‌قدر عاقل هستند که بدانند تنها کارِ که باید در قبال اندوه و دشواری‌های زندگی انجام داد این‌ است که دل به دریا بزنی و از میانهٔ‌ای آن بگذری، سپس از آن طرف سر به سلامت بیرون ببری...

ثریا نیز هم‌چنین زنِ بود او شکست را هرگز قبول نمی‌کرد.

آن روز به آن محفل عروسی رفتیم و ثریا زیباتر از همیشه هم‌چون ماه می‌درخشید.

آن محفل عروسی مسبب یک زندگی جدید برای من و ثریا شد.

من رفتن به آن روستا را همیشه خوب تعبیر می‌نمودم.

هرچند که ثریا همان دختر عصیانگر بود؛ اما او همسر و هم‌سفر واقعی من شده بود و دیگر سعی نمودیم تا با این زندگی و اتفاقات آن کنار بی‌آیم.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌ونهم

ثریا!
گمان کنم از این‌جا این حکایت را خلاصه‌تر بیان کنم، برای این حکایت ممکن است دفترچه‌ای پی‌هم نوشته شود.

اما هر داستانِ یک پایانِ دارد، یک پایان تلخ غم‌انگیز و یا هم یک پایان شاد!

سه ماهِ می‌گذشت که از روستا برگشته بودیم.
زندگی به هر حالت‌اش در حال نوسان بود، من هم این زندگی جدید را در کنار دولت‌خان برای خویش قبولانیده بودم.

زندگی سرشار از آرامش و خوشبختی؛ اما این‌که چه در انتظارم بود نمی‌دانستم.

کشور در اوضاعِ مناسب به سر نمی‌برد و به احتمال زیاد پایان دوره‌ای مجاهدین رسیده بود.

صبح هنگام بود که همه در خانه نشسته بودیم و در حال میل نمودن صبحانه بودیم.

صدایی در خانه بلند شد، مجاهد از جا برخاسته و رفتن تا بیبینید چه کسِ این وقت صبح به خانه‌ای مان سر زده است.

من آن روز سرگیجه‌ای شدیدِ داشتم، اصلاً حال‌ام خوب نبود.

خاله شریفه که متوجه این حالت‌ام شده بود، برایم گفت تا رفته و قدرِ در اتاق استراحت نمایم.

حفصه که خود دانسته بود حال‌ام خوب نیست از جا برخاسته و سپس از دست‌ام گرفته مرا یک‌جا با خودش بلند نمود.

از اتاق خارج شده بودیم ‌که صدایی سردارخان پدر شوهرم بلند شد، او می‌گفت:

_خیر باشد زن عروس را چی شده، نکند بیمار باشد؟

خاله شریفه آهسته خندیده گفت:
_من که این حالت عروس را نیک تعبیر می‌کنم، حالا بگذار تا مشخص شود.

کنجکاو بسوئ حفصه نگاه می‌کردم، او هم با لب‌خند به‌صورت من نگاه می‌کرد.
مگر چه اتفاقِ افتاده بود که خود از آن بی‌خبر بودم؟!

از این رفتار حفصه عصبی شده گفتم:
_چرا این‌گونه نگاه داری، مگر چه کار کردیم که می‌خندی؟

آهسته خندید که صدایی خنده‌های او با صدایی شلیک اسلحه یکی شد؛ فقط گفتم:
_یا الله خیر!

چندِ گذشت و دولت‌خان همراه با اسلحه‌ی که در دست داشت وارد خانه شده گفت:
_مادر عجله کنید باید از این‌جا برویم، باید هرچه زودتر افغانستان را ترک کنیم.

ندانستیم چگونه؛ همه یک دست لباسِ برداشته و از خانه خارج شدیم.
همه نگران و ناراحت بودند، حفصه دخترک بیچاره گلویش بغض کرده بود.

در مقابل خانه‌ای مان جسمِ بی‌جانِ مردِ که غرق در خون بود افتاده بود.
صورت‌اش پوشانیده شده بود و مرد دیگرِ آن‌جا حضور داشت.

او که دولت‌خان را سخت به آغوش گرفته و گفت:
_در پاکستان همه وسایل و یک خانه‌ای آماده است‌، ما آن شورشی را حتماً پیدا می‌‌کنیم تو اصلاً نگران این موضوع نباش!

سوار موتر شده و با سرعت که اصلاً سابقه نداشت، مجاهد موتر را می‌راند.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه

یک‌جایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم.

ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آن‌جا آشنایی داشت و برای دولت‌خان تا شب باید در خانه‌ای آن‌ها ماندگار باشیم.

این‌ موقع رفتن مان پردردسر بود‌، نمی‌دانستم چه اتفاقِ افتاده و چه در حال وقوع بود.

چون به خانه‌ای آن شخص رسیدیم، گویا از قبل دانسته بودند که ما این‌جا می‌آیم.
همه چیز را تدارک دیده بودند.

نماز ظهر ادا شد و به تعقیب آن نماز عصر، خورشید دیگر در حال غروب بود.
سال و ماه‌اش را درست به‌خاطر ندارم؛ اما آن روز سیاه‌ترین کابوس من بود.

چون اذان شام به وقوع پیوست همه نمازهای خویش را ادا نمودیم.

هوا گرم بود و مردان همه در باغچه نشسته بودند، من هم از گوشه‌ای پنجره نگاه‌ام را به دولت‌خان و همان صورت نگران‌اش دوخته بودم.

هرچند که ظاهرِ خون‌سرد او مسبب می‌شد تا کسِ نداند و اما من که می‌شناختم‌اش همان مجاهدِ را که هرگز شکست را قبول نمی‌کرد.
در خانه‌ای بزرگ زده شد و همه سراسیمه از جا برخاستند.

صاحب همان خانه گفت تا نگران نباشیم و او خودش می‌بیند چه کسی است.

لحظاتِ گذشت و مرد جوانِ وارد خانه شد، صورت‌اش مشخص نبود.

دولت‌خان با دید مرد سراسیمه از جا برخاسته و گفت:
_خیر باشد کریم‌خان این‌جا چه کار داری؟
او پس کریم‌خان بود!

کریم خان همان‌گونه که عرق‌های بالای جبین خودش را پاک می‌کرد گفت:
_دولت‌خان باید هرچه سریع‌تر این‌جا را ترک کنید، آن شورشی دانسته است که این‌‌جا اقامت دارید و گفته تا امانتی خود را باز نگیرد این‌گونه آرام نخواهد نشست.

سکوت در همه‌جا حکم‌فرما شد، دولت‌خان نگران بود.
نکند آن شورشی همان صدیق‌خان بود.
گلویم بغض کرده بود، آهسته گوشه‌ای نشستم همه‌ای این‌ها بخاطر من بود.

من نمی‌توانستم عادت کنم برای داشتن یک زندگی راحت، آرام و آسوده زیرا برای من ممکن نبود.

حفصه که آن‌جا حضور داشت، مرا در آغوش گرفته و سعی در آرام کردن من داشت.
اما ممکن بود من آرام شوم؟

همه‌ای این اتفاقات بخاطر من بود.
با آن‌حال همه‌ای آن‌ها گذشت ما سوختیم، ساختیم و قوي ماندیم.
××××
دولت‌خان آخرین بوسه را بر جبین‌ام کاشته و مرا همراه با خانواده‌اش روانه‌ی شهر اسلام‌آباد پاکستان نمود.

خودش آن‌جا ماندگار شد!
این‌که چه موقع بر می‌گشت نمی‌دانستم، با رفتن مان به کشور پاکستان این را دانستم که آن بی‌حال بودن و خسته بودن من بی‌دلیل نبود.
#ادامه_دارد

@RomanVaBio
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⚠️ سکته گرمایی چیست؟

🥵 سکته گرمایی یکی از شدیدترین مراحل گرمازدگی است که در صورت عدم درمان می‌تواند به نارسایی اندام‌های بدن، کما و حتی مرگ منجر شود. علائم این وضعیت شامل دمای بالای بدن، سردرد شدید، سرگیجه، تهوع، تشنج و از دست دادن هوشیاری است. در صورت مشاهده این علائم، فرد را به سرعت به مکان خنک منتقل کنید، لباس‌های اضافی را بردارید و با اورژانس تماس بگیرید.


@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌پنجاه یک‌جایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم. ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آن‌جا آشنایی داشت و برای دولت‌خان تا شب باید در خانه‌ای آن‌ها ماندگار باشیم. این‌ موقع رفتن مان پردردسر بود‌،…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌ویکم

قرار بود من و دولت‌خان صاحبِ فرزندِ شویم، تنها دلخوشی من همین بود‌.
روزها را در کنار پنجره نشسته و فقط در انتظار یک خبرِ از یار بودم.

نه میلِ به خوردن و خوابیدن داشتم نه هم دوست داشتم با کسِ هم‌کلام شوم.
کشور دیگر همانند قبل نبود و زیر سلطه اشخاصِ دیگر قرار داشت.

دیگر خبرِ از مجاهدین نبود و حکومت آن‌ها کاملاً ازبین رفته بود.

آن روزها فقط می‌توانستم خودم را به تنها پسرم تکیه دهم، فرزندم متولد شد و اما خبرِ از مجاهد نبود.

حفضه نامزد شده بود و دیگر تدارکات برای ازدواج او گرفته شده بود.
عروسی گذشت، اما مجاهدِ من نبود.

مجاهدِ من!
چه مسخره بود، برای همانِ می‌گفتم که هیج خبرِ ازش نبود.

گویا من نمی‌توانستم شاد باشم و شاد زندگی کنم، گاهِ اوقات پسرم را به آغوش گرفته همراه با او بازی می‌کردم و اغلاب هم به تماشای او می‌پرداختم.

چه شبیه دولت‌خان بود، اسم‌اش را "شریف" گذاشتم.

پسرک کوچک من حتیَ ندانست پدر چیست.
روزِ در خانه نشسته‌ و در حال دوختن یک پیراهن برای خاله شریفه بودم.

درِ خانه تک، تک شده و لحظات بعد مردِ به ظاهر جوانِ که صورت‌اش پوشیده شده بود وارد خانه شد.

چون پسرم شریف گریه می‌کرد او را در آغوش گرفته و از اتاق خارج شدم.

لحظاتِ بعد صدایی گریه‌های شریفه مادر بلند شد و من پسرم را همان‌جا رها کرده و یک راست بسوئ خانه قدم گذاشتم.

خاله شریفه‌ گوشه‌ای نشسته بود و گریه می‌‌کرد‌.
حفصه هم که حال مساعدِ نداشت، چون نگاه‌اش به صورت‌ام خورد مرا سخت در آغوش گرفته گفت:

_آها ثریا، آها خواهر‌ک مهربان‌ام‌ دولت رفت، دولت برادرم رفت و ما را تنها گذاشت، دولت را از بین بردند!

نگاه‌ام را به سردار خان دوختم او هم ساکت گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت.
نگاه‌ام را به آن مرد جوان دوخته گفتم:
_مگر چه شخصی برایت این خبر را فرستاده؟
او گفت:

_همان شورشی!
آهسته لب زده گفتم:
_نه!

هنوز هم باورم نشده بود، چرا می‌پنداشتم همه‌ای این‌ها دروغ بیش نیست.
حتیَ چشمان‌ام اشکی نشده بود و نه همانند مادر و خواهر دولت‌خان اشک می‌ریختم.

ناگهاني با صدایی بلندِ خندیده و همه متحیر بسویم نگاه می‌کردند.
صدایی پسرم به گوش‌ام رسید، باید نزد پسرک خود می‌رفتم.

گامِ بسوئ مقابل گذاشتم که چشمان‌ان سیاهی رفته و دیگر ندانستم چه شد.
فقط یک صدا در کنار گوش‌ام پیچید که می‌گفت:

_دولت زنده است آن صدیق هیچ کارِ کرده نمی‌تواند.
فقط دوباره از خود پرسیدم آیا مسبب تمام است اتفاقات من بودم؟
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌ودوم

آیا بخاطر من این خصومت به میان آمد، حالا که همه برایم بیوه خطاب می‌کردند و من هنوز هم مرگ شوهرم را باور نکرده بودم.

یک سال دیگر هم گذشت و پسرم دو سال داشت، روزِ پدر دولت‌خان برایم گفت که من دختر جوان و زیبایی هستم.

پسرم را ترک کرده و بروم با خانواده‌ای که خودش انتخاب نموده بود ازدواج نمایم؛ اما برای شان گفتم:

_من عروس همین‌ خانه هستم، حتیَ مجبور شوم با پاهای برهنه از خانه خارج شوم دوباره باز خواهم گشت و از امانت دولت‌خان محافظت خواهم نمود.

می‌گویند:
فَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ. . .
«پس سخنان‌شان تو را غمگین نکند!
مهمترین چیز این هست که پروردگارت از قلبت آگاه هست، نیت‌ات را می‌داند و بر اساس نیت‌ات به تو پاداش می‌دهد.

سرانجام اوضاع نابسامان کشور منجر به این شد که برادر شوهرم همراه با همسر و فرزندان‌اش افغانستان را ترک نموده و این‌جا در پاکستان نزد ماها ساکن گزین شوند.

گاهي باید همین امواج پر خم و پیچ زندگی را پذیرفت حتیَ اگر من و تو را به اعماق آن نیز ببرد.
زندگی همین‌ است و باید ادامه پیدا کند‌.
××××
شریف در گوشه‌ای از حویلی نشسته بود و در حال بازی با گل‌ها بود، من همان‌گونه که با لب‌خند بسوئ پسرم نگاه می‌کردم لباس‌ها را نیز با دست می‌شستم.

این روزها حفصه هم که نبود و من دلتنگ همان دل‌نگرانی‌ها و مسخره بازی‌هایش بودم.
شریفه مادر مرا صدا می‌زد، بسوئ پسرک‌ام نگاه کرده و از جا بلند شدم.

چرا دل‌ام آرام نمی‌گرفت امروز نمی‌دانستم!
نزد شریفه مادر رفتم، مرگ پسرش مسبب می‌شد او پیرتر و شکسته‌تر از قبل شود؛ اما این‌جا فقط من بودم که هیچ غصه‌ای نخورده و برای صحت‌مند بودن او همیشه دعا می‌کردم.

چون نزد شریفه مادر رفتم در حال پزیدن حلوا بود برایم گفت تا اندکِ آب گرم بی‌آورم.
ظرف را گرفته و با لب‌خند از خانه خارج شدم، بسوئ سماوات قدم گذاشته و مقدار آب را در ظرف ریختم.

چون نگاه‌ام به باغچه افتاد نفس در سینه‌ام حبس شد، نه ممکن نبود.
ظرف آب از دست‌ام افتاده و هراسان نگاه‌ام را به چهار اطراف دوختم پسرک‌ام نبود.

شریف نبود!
نگاه‌ام را به چهار اطراف دوخته‌ام؛ اما نبود.
وارد خانه شدم در هیچ‌جا نبود.

با خود گفتم نکند آن شورشی وارد خانه شده پسرکم را با خود برده باشد.
شریفه مادر نگران این‌ سؤ و آن سؤ قدم می‌گذاشت.

چون نگاه‌ام به در باز خانه افتاد بی‌حال در جا نشستم؛ اما نباید می‌نشستم ممکن بود از خانه خودش خارج شده باشد.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وسوم

از جا برخاسته و با سرعت از خانه خارج شدم، چادرم را در سر داشتم و از خانه خارج شدم.
به چهار اطراف نگاه کرده و یک راست بسوئ مقابل‌ام قدم گذاشتم.

در آن‌جا مرد قامت بلندِ که دستارِ بر سر داشت ایستاده بود و هرچند که صورت‌اش مشخص نبود.

هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، طفل کوچکِ را در آغوش گرفته است بیشتر مشخص می‌شد.
چون بیشتر نزدیک می‌شدم، صورت پسرم مشخص شد و اما نه از آن مرد!

صدایی شخصی به گوش‌ام می‌رسید که اسم‌ام را صدا می‌زد و اما پسرم را مرد با خود می‌برد.
به سرعت‌ام افزوده پسرم را در آغوش گرفته و مرد را کنار زدم.

هنوز هم چشمان‌ام به صورت شخص نه افتاده بود.
پسرکم را در آغوش گرفته گفتم:
_پسرکم، مادر فدایت هیچ نترس، هیچ کسی کارِ کرده نمی‌تواند.

عصبی بسوئ شخص نگاه کردم و اما با دیدن شخص نفس در سینه‌ام حبس شد.
خدای من!

کی بود آیا واقعا خودش بود؟
( گویا من و تو خلق شده‌ایم برای سوختن و درد کشیدن؛
انگار ممکن نیست چشیدن طعم شیرین وصال برای من و برای تو!)

ماه‌نور!
هیچ نوشته‌ای دیگرِ نبود، نه اصلاً نبود.
نگاه‌ام را به صفحه‌ای بعد دوختم گویا یکی آن را از جا کنده بود.

این بار نفس من در سینه حبس شد.
وای خدایی من!
نگاه‌ام را به ساعت دوختم ساعت شش بعد از ظهر بود.

نمی‌توانستم تا فردا منتظر باشم، چادر بزرگ‌ام را بر سر کرده و بعد از احوال دادن برای خانم بزرگ راهِ خانه‌ای عزیز را در پیش گرفتم.

چون در مقابل خانه قرار گرفتم نفس عميقِ گرفته و آهسته‌ ضربه‌ای به در زده همان‌جا ایستادم.

چندِ گذشت و خبر از هیچ‌کسِ نبود.
این‌بار عصبی به در تک، تک زده و در جا ایستادم.

لحظاتِ بعد صدایی مریم در آن‌جا پیچید که می‌گفت:
_آمدم، آمدم این در را نشکنید!

چون در را گشود با دیدن صورت من متحیر گفت:
_ماه‌نور!

سعی نمودم تا خون‌سردی خودم را حفظ نمایم؛ اما نمی‌شد که نمی‌شد.
روبه مریم نگاه‌ ‌کرده گفتم:
_مریم عزیز کجاست؟

مریم با شیطنت بسویم نگاه کرده گفت:
_اوه! با برادر یکی یکدانه‌‌ای من چه کار داری؟
دستان‌ام را آهسته فشرده گفتم:
_مریم خواهش می‌‌کنم حالا وقت مسخره بازی نیست‌.

نگران بسویم نگاه کرده گفت:
_مگر چه کار داری ماه‌نور نگران‌ام می‌سازی؟

لبان‌ام را آهسته به هم فشرده گفتم:
_شرمنده و اما نمی‌توانم برایت بگویم فقط بگو برادرت کجاست؟

این بار گفت:
_یک هفته‌ای می‌شود ‌که به شهر رفته!
با خود آهسته گفتم:
_ای وای...
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وچهارم

بعد هم خیره به صورت مریم شده گفتم:
_دوباره چه وقت بر می‌گردد‌.

به چشمان‌ام نگاه کرده و با همان حال که از چشمان‌اش شیطنت مشخص بود گفت:
_شاید تا حدود دو روز دیگر بر گردد.

خندیده گفتم:
_مریم مسخره نکن!
این‌بار آن‌گونه بسویم نگاه کرد که حرف‌ام به ایقان‌ام رسیده بود.

ناراحت بسویش نگاه کرده و دوباره راهِ عمارت را در پیش گرفتم.
شب در همه‌جا حاکم شده بود و اما خواب از چشمان من فراری بود.

این حالت دو روز ادامه داشت تا این‌که روز سوم با همان حال آشفته راهِ رودخانه را در پیش گرفته و همان‌جا ساعت‌‌ها ساکت نشستم.

باید پایان آن داستان زیبا تمام می‌شد.
سؤالاتِ هم در ذهن داشتم نکند همان شریف کوچک خان‌کاکا باشد و عزیز هم نوه‌ای دولت‌خان، یعنی ممکن بود؟

رب خود را سوگند که طاقت‌ات طاق شده بود و نمی‌دانستم چه اتفاقِ در انتظار من است.
امروز هم‌ نا امید می‌شدم نه دوباره برنگشته نبود.

چون از جا برخاستم صدایی یکی در کنار گوش‌ام نجوا گونه پیچید که می‌گفت:
_هیچ حالِ را بقایی نیست، بی‌صبری مکن!

دفترچه که تا آن دم در دست‌ام بود محکم فشرده و بسویش نگاه کرده گفت:
_این چند روز کجا بودی؟

در کمال خونسردی گفت:
_جایی که باید می‌بودم.
عصبی بود از این غیابت‌اش و حالا این‌گونه آسوده صحبت‌کردن‌‌اش!

دفترچه را محکم در دست‌ام فشردم درست آن‌گونه که دردش را می‌توان حس نبود.
برایش گفتم:
_چرا بقیه صفحات نیست، چه اتفقِ برای ثریا افتاد.

به چشمان‌ام نگاه کرده گفت:
_نمی‌دانم!

با این حرف او عصبی شدم حتیَ عصبی‌تر از حد معمول، گفتم:
_عزیزخان من مسخره‌ای تو نیستم.

+ من هم نگفتم که مسخره‌ای من باش!
_خواهش می‌کنم بگو چه اتفاقِ برای ثریا رخ می‌دهد آن شخص کی بود، نکند دولت‌خان بود و اما او که زنده نیست نه؟

دوباره گفت:
_نمی‌دانم!
چشمان‌ام را آهسته بسته و این‌بار با همان صورتِ که انگار هیچ اتفاقِ نه افتاده گفتم:
_خواهش می‌کنم عزیز خان! مگر خودت نگفته بودی همین که تمام شد مرا نزد ثریا خواهی برد پس حالا چه تغییر کرده؟

+ من سر حرف‌ام هستم‌!
_ خوب پس‌چه تغییر کرده؟
گویا در کلام‌ خویش تردید داشت‌ و اما با حرفِ‌ که زد ساکت شدم.

_ثریا با دولت عقد نمود، ثریا آن مجاهد را دوست نداشت و اما ازدواج کردند. من هم می‌خواهم تو با من ازدواج نمایی من بیدون تو نمی‌توانم!

به لکنت افتاده بودم و اما گفتم:
_ا...این قبو...قبول نیست!