#گربه سیاه
#پارت298
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نگاه شاهين سمت حسام چرخيد. حسام با ديدن نگاه او از ديوار جدا شد و راست ايستاد.
شاهين نفس عميقی کشيد و گفت: برای کمکت ممنونم. ممنونم ما رو کنار خودت تحمل کردی.
حسام سری تکان داد و گفت: من ممنونم که توی اين مدت کوتاه خيلی چيزها بهم ياد دادی.
حسام جلو رفت و دستش را سمت شاهين دراز کرد. شاهين دست او را نگريست. سپس آهسته دستش را دراز کرد و دست حسام را در دست گرفت و فشرد.
حسام :من ناخواسته باعث مرگ برادرت شدم، من رو ببخش.
شاهين سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: من هم میدونم که فقط يک اتفاق بود و هيچ سوءنيتی پشتش نبود.
شاهين دستش را پس کشيد و گفت: مشکل فقط مادرمه که نمیتونه به حس شديد مادریاش غلبه کنه.
او سرش را کمی خم کرد و پشت به حسام کرد و راه افتاد.
حسام:شاهين!
شاهين ايستاد و رو به حسام کرد.
حسام :مراقب نيلا باش، عاشقش باش، هميشه.
شاهین:خيالت راحت باشه.
حسام او را تا دم در بدرقه کرد. وقتی ماشين شاهين از آنجا دور شد نفس عميقی کشيد و به مه رقيقی که اطرافش شکل گرفت نگاه کرد.
کمی بعد به درون رفت. وسايلش را جمع کرد. در ويلا را قفل کرد و سوار ماشينش شد. به جلوی کلانتری رفت و ماشينش را پارک کرد. پياده شد و نگاهی به کلانتری کرد.
نفس عميقی کشيد و به درون رفت. جلوی ميز افسرنگهبان ايستاد و گفت: میتونم برم تو؟
- منتظر باشيد.
و با دست به صندلی اشاره کرد. حسام نشست. تندتند پايش را تکان داد. مضطرب بود اما نه به خاطر تصميم بزرگی که برای اولين بار خود به تنهايی گرفته بود. از عاقبت کارش بيشتر نگران بود. مردی از اتاق خارج شد. افسر نگهبان به اتاق رفت و چند لحظه بعد برگشت و
گفت: شما برين تو.
حسام از جايش برخاست و وارد اتاق شد. آهسته سلام کرد و جواب گرفت. به کنار ميز رفت و مقابل آن ايستاد. سرگرد با تعجب نگاهش میکرد. به صندلی اشاره کرد و گفت: - بشينين.
حسام که سر به زير داشت دستهای مشت کردهاش را روی ميز گذاشت و گفت: من قاتلم کسی رو ناخواسته کشتم.
سرگرد به چهره سرد و يخ زده حسام نگاه کرد و بعد دستهای او را نگريست و گفت: باشه، بشين.
حسام عقب رفت و روی صندلی نشست و سرگرد از اتاق بيرون رفت. حسام پلک بست و نفس راحتی کشيد و گفت: خدايا شکرت، همه چيز رو به تو میسپارم.
رامين نگران پای پنجره ايستاده بود و داشت باغ برف گرفته را نگاه میکرد. شاخههای درختهای پرتقال پوشيده از برف بودند. او قهوهاش را به تلخی مینوشيد.
نرمين به کنار او رفت و گفت: احساس میکنم نگرانی.
رامين سرش را به چپ و راست تکان داد. اگه فکر میکنی حضور من باعث مؤاخذهات میشه من برم.
رامين سرش را سمت نرمين چرخاند. چند لحظه نگاهش کرد. چهره دوست داشتنی او را هر بار در مغزش حک میکرد. لبخند تلخی زد و گفت: بذار بازی تموم شه. از کشيدن اين بار به دوشم خسته شدم. نرمين لبخند تلخی زد و دستهايش را دور بازوی رامين انداخت و سرش را به شانهی او تکيه زد.
نيلا نگاهش را بلند کرد و آن دو را نگريست. نگرانی در نگاهش موج میزد. از شنيدن حرفهای رامين دلهره به جانش افتاده بود. از خود میپرسيد اگر شاهين اينها را بشنود چه عکسالعملی از خود نشان میدهد.
نگران بود. نگران بود که باز شاهين به حال گذشته برگردد. نگران بود که دلش هوای گذشته کند. میترسيد از آنچه که در پيش بود. رامين با عمويش تماس گرفته بود و از او خواسته بود که حتماً خود را به ويلای ربکا برسانند. میخواست همه باشند و همه چيز را تمام کند. ساعات سختی را پشت سر گذاشتند تا اينکه صدای اف اف در ويلا پيچيد. رامين گفت: من باز میکنم.
نرمين و نيلا دستهای هم را گرفتند و فشردند. نيلا با دلهره گفت: بريم تو اتاق من طاقت ندارم.
هر دو تقريباً به درون اتاق فرار کردند.
رامين نگاهی به صفحه کرد. شاهين را با چهره جدی عصبانی هميشگیاش پشت در ديد. دگمه اف اف را زد و با عجله از ويلا خارج شد. حس میکرد شاهين باید خیلی عصبانی باشد مثل گربه های وحشی و حالا که با آن حساسيتهای مختص به خودش با خود فکر میکند نيلا چند روزی با او تنها بوده است.
در نيمه راه بود که شاهين در باغ را هل داد و وارد شد. عينک آفتابی روی چشمش داشت و نمیتوانست حس او را از نگاهش بفهمد.
با اين حال رامين دستهايش را از هم باز کرد و گفت: بهبه! آقا شاهين رئيس بزرگ. از اين طرفا! راه گم کردی؟ بيا بغلم، خيلی دلم برات تنگ شده بود.
شاهين به مقابل او که رسيد دستش را زير دست رامين زد. از او گذشت و گفت: تو که قرار بود الان اون سر دنيا باشی. نگهداشتن زن من توی خونهات چه معنی میتونه داشته باشه؟
#پارت298
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نگاه شاهين سمت حسام چرخيد. حسام با ديدن نگاه او از ديوار جدا شد و راست ايستاد.
شاهين نفس عميقی کشيد و گفت: برای کمکت ممنونم. ممنونم ما رو کنار خودت تحمل کردی.
حسام سری تکان داد و گفت: من ممنونم که توی اين مدت کوتاه خيلی چيزها بهم ياد دادی.
حسام جلو رفت و دستش را سمت شاهين دراز کرد. شاهين دست او را نگريست. سپس آهسته دستش را دراز کرد و دست حسام را در دست گرفت و فشرد.
حسام :من ناخواسته باعث مرگ برادرت شدم، من رو ببخش.
شاهين سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: من هم میدونم که فقط يک اتفاق بود و هيچ سوءنيتی پشتش نبود.
شاهين دستش را پس کشيد و گفت: مشکل فقط مادرمه که نمیتونه به حس شديد مادریاش غلبه کنه.
او سرش را کمی خم کرد و پشت به حسام کرد و راه افتاد.
حسام:شاهين!
شاهين ايستاد و رو به حسام کرد.
حسام :مراقب نيلا باش، عاشقش باش، هميشه.
شاهین:خيالت راحت باشه.
حسام او را تا دم در بدرقه کرد. وقتی ماشين شاهين از آنجا دور شد نفس عميقی کشيد و به مه رقيقی که اطرافش شکل گرفت نگاه کرد.
کمی بعد به درون رفت. وسايلش را جمع کرد. در ويلا را قفل کرد و سوار ماشينش شد. به جلوی کلانتری رفت و ماشينش را پارک کرد. پياده شد و نگاهی به کلانتری کرد.
نفس عميقی کشيد و به درون رفت. جلوی ميز افسرنگهبان ايستاد و گفت: میتونم برم تو؟
- منتظر باشيد.
و با دست به صندلی اشاره کرد. حسام نشست. تندتند پايش را تکان داد. مضطرب بود اما نه به خاطر تصميم بزرگی که برای اولين بار خود به تنهايی گرفته بود. از عاقبت کارش بيشتر نگران بود. مردی از اتاق خارج شد. افسر نگهبان به اتاق رفت و چند لحظه بعد برگشت و
گفت: شما برين تو.
حسام از جايش برخاست و وارد اتاق شد. آهسته سلام کرد و جواب گرفت. به کنار ميز رفت و مقابل آن ايستاد. سرگرد با تعجب نگاهش میکرد. به صندلی اشاره کرد و گفت: - بشينين.
حسام که سر به زير داشت دستهای مشت کردهاش را روی ميز گذاشت و گفت: من قاتلم کسی رو ناخواسته کشتم.
سرگرد به چهره سرد و يخ زده حسام نگاه کرد و بعد دستهای او را نگريست و گفت: باشه، بشين.
حسام عقب رفت و روی صندلی نشست و سرگرد از اتاق بيرون رفت. حسام پلک بست و نفس راحتی کشيد و گفت: خدايا شکرت، همه چيز رو به تو میسپارم.
رامين نگران پای پنجره ايستاده بود و داشت باغ برف گرفته را نگاه میکرد. شاخههای درختهای پرتقال پوشيده از برف بودند. او قهوهاش را به تلخی مینوشيد.
نرمين به کنار او رفت و گفت: احساس میکنم نگرانی.
رامين سرش را به چپ و راست تکان داد. اگه فکر میکنی حضور من باعث مؤاخذهات میشه من برم.
رامين سرش را سمت نرمين چرخاند. چند لحظه نگاهش کرد. چهره دوست داشتنی او را هر بار در مغزش حک میکرد. لبخند تلخی زد و گفت: بذار بازی تموم شه. از کشيدن اين بار به دوشم خسته شدم. نرمين لبخند تلخی زد و دستهايش را دور بازوی رامين انداخت و سرش را به شانهی او تکيه زد.
نيلا نگاهش را بلند کرد و آن دو را نگريست. نگرانی در نگاهش موج میزد. از شنيدن حرفهای رامين دلهره به جانش افتاده بود. از خود میپرسيد اگر شاهين اينها را بشنود چه عکسالعملی از خود نشان میدهد.
نگران بود. نگران بود که باز شاهين به حال گذشته برگردد. نگران بود که دلش هوای گذشته کند. میترسيد از آنچه که در پيش بود. رامين با عمويش تماس گرفته بود و از او خواسته بود که حتماً خود را به ويلای ربکا برسانند. میخواست همه باشند و همه چيز را تمام کند. ساعات سختی را پشت سر گذاشتند تا اينکه صدای اف اف در ويلا پيچيد. رامين گفت: من باز میکنم.
نرمين و نيلا دستهای هم را گرفتند و فشردند. نيلا با دلهره گفت: بريم تو اتاق من طاقت ندارم.
هر دو تقريباً به درون اتاق فرار کردند.
رامين نگاهی به صفحه کرد. شاهين را با چهره جدی عصبانی هميشگیاش پشت در ديد. دگمه اف اف را زد و با عجله از ويلا خارج شد. حس میکرد شاهين باید خیلی عصبانی باشد مثل گربه های وحشی و حالا که با آن حساسيتهای مختص به خودش با خود فکر میکند نيلا چند روزی با او تنها بوده است.
در نيمه راه بود که شاهين در باغ را هل داد و وارد شد. عينک آفتابی روی چشمش داشت و نمیتوانست حس او را از نگاهش بفهمد.
با اين حال رامين دستهايش را از هم باز کرد و گفت: بهبه! آقا شاهين رئيس بزرگ. از اين طرفا! راه گم کردی؟ بيا بغلم، خيلی دلم برات تنگ شده بود.
شاهين به مقابل او که رسيد دستش را زير دست رامين زد. از او گذشت و گفت: تو که قرار بود الان اون سر دنيا باشی. نگهداشتن زن من توی خونهات چه معنی میتونه داشته باشه؟