تکست و نوشته رمانخونه❤️
234 subscribers
2.63K photos
46 videos
12.9K files
9.16K links
چقدر خوبه که وسط
شلوغی های این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم  ♡
                   ♡
@romankhone_ir💖
                   ♡
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
‍ داستان: #عطر_تقلبی
* اختصاصی مسابقه رمانخونه
#قسمت_پنجم #بخش_اول
نویسنده: #پروانه_شفاعی
@romankhoneir

تازه بساط عطرها را داخل جعبه ی بزرگ و در نهایت صندوق عقب ماشین انتقال داده بود که صدای زنگ ناآشنای تلفن همراه از داخل ماشینش شنیده شد. با حدسی که می زد، در صندوق عقب را بست و پشت فرمان نشست. گوشی را از روی داشبورد برداشت و تماس را برقرار کرد.
_ زودتر از اینا منتظر تماستون بودم.
_سلام..شما همونی هستید که دیروز سوار ماشینتون شدم؟
_بله!
_ پس حدسم درست بود. گوشیم تو ماشین مرد فداکار جا مونده.
_ زنگ زدید که متلک بارم کنید یا گوشیتون رو پس بگیرید؟! بدون اجازه سوار ماشین من شدید...از رو خوش حواسی گوشیتون می افته کف ماشین من...تازه کنایه هم می زنید خانم؟!
مژده برای پس گرفتن گوشی اش کوتاه آمد و گفت:
_حالا کجا می تونم بیام گوشیمو پس بگیرم؟ _می تونید بیاید سمت سبلان؟ جلوی یه فرهنگسرا بساط دارم. اونجا می تونید منو پیدا کنید.
_ بساط؟؟؟
امین بی حوصله گفت:
_گوشیتون رو می خواید یا نه؟ _ معلومه که می خوام ولی مسیرم به اونجا خیلی دوره و اینکه حوصله ی پیدا کردن آدرس ندارم ...نمیشه سر همون چهارراهی که اون روز سوار ماشینتون.....
با دیدن کمند که از در فرهنگسرا بیرون آمده و به دنبال ماشین پارک شده ی او می گشت..‌..سریع و به ناچار گفت:
_ باشه....بیاید سر همون چهارراه....حدود ساعت ۶
سپس بی خداحافظی تماس را قطع کرد. روز بعد دقیقا سر ساعت ۶ عصر، تازه پشت چراغ قرمز رسیده بود که آنی در جلوی ماشینش باز شد و همان زن دو روز پیش البته اینبار بی هراس و بدون شتابزدگی در کلام، نشست و آهسته سلام کرد. امین بی آنکه نگاهی به چهره ی او بیندازد، جوابش را داد. خواست گوشی او را از داخل داشبورد درآورد و تحویلش دهد اما همان هنگام چراغ سبز شد و به اجبار پا روی گاز گذاشت. همین که از چراغ گذشتند از داخل داشبورد تلفن همراه گرانقیمت او را خارج کرد و به سمتش گرفت. مژده گوشی را از او گرفت و با تشکر کوتاهی الگوی سختی را با لمس صفحه کشید و قفل صفحه باز شد. اما قبل از کنجکاوی، صدای امین را که با اخم به روبه رو چشم دوخته بود، شنید..‌گویا افکار او را خوانده بود.
_خیالتون راحت! شاید نسبت به مسائل خصوصی دیگران بی تفاوت باشم اما امانت دار خوبی ام.
مژده لبخندی زد و کامل به سمت او چرخید....مرد جوان با آن اخمِ از نظر خودش بی دلیل و آن چهره ی جذاب و اندام روی فرم و اخلاق جوانمردانه برایش جالب آمد. با همان لبخند روی لب گفت:
_جسارت نکردم آقا...
منتظر ماند مرد جوان نامش را بگوید اما دریغ از یک توجه و یا جواب. اما آنچه که بیش از همه از ابتدای ورودش به داخل ماشین توجه اش را جلب کرده بود بویی تند بود که تمام فضای ماشین را پر کرده بود.
ببخشید....این بوی تند چیه؟ اگر اشتباه نکنم رایحه ریو اویتوس هست....البته حتما می دونید که این عطر کپی اونتوس اصل هست.
امین متعجب از اطلاعات او در مورد عطر و رایحه ها گفت:
از این عطر استفاده می کنید؟
سه سال پیش عطر محبوبم بود اما حالا نه....البته من اونتوس اصل استفاده می کردم. حالا چرا این بو اینقدر تنده و تمام فضای ماشین رو پر کرده؟
همون روز که سوار ماشینم شدید قبلش مأمورای شهرداری ریختن تو بازار....منم حین جمع کردن بساط عطرهام زدم شیشه ریو اویتوس رو شکوندم.
بیش از این حوصله توضیح نداشت اما مژده به فکر فرو رفت و بعد از کمی درنگ گفت:
چه اتفاق جالبی! شما همون آدمی هستید که من دنبالش بودم.
امین که دیگر طاقتش از این همراهی اجباری و البته بی دلیل سر رفته بود با یک نیش ترمز ماشین را کنار خیابان نگه داشت و گفت:
بفرمایید خانم! گوشیتون هم که گرفتید. صحیح و سالم! مجبورید به من اعتماد کنید چون نمی دونم چطور باید ثابت کنم که حتی نیم نگاهی به گوشی شما ننداختم! و یا تلاش کردم رمزشو پیدا کنم. الان هم فکر نکنم کاری با هم داشته باشیم. بفرمایید آبجی! دیرم شده!
مژده نفسی بلند و سخت بیرون داد و گوشی همراهش را داخل کیفش انداخت و گفت: ممنونم....خیلی لطف کردید! ولی...ولی اگر عصبانی نمی شید یه خواسته و یا یه پیشنهاد براتون داشتم! البته بهتره بگم یه جور معامله!
امین که دیگر دیگ حوصله و صبرش سر آمده بود پوف بلندی کشید و خواست با بدخلقی دکش کند که اینبار مژده با جدیت و لحنی محکم و البته شتابزده گفت:
__اگر کمکم کنی تا انتقاممو از شوهر خیانتکارم بگیرم بهت بیست میلیون نقد میدم.

#قسمت_پنجم ۱
#عطر_تقلبی
#پروانه_شفاعی

جهت شرکت در مسابقه به انجمن مراجعه کنید:
romankhone.ir/forums
#با_جوایز_ارزنده

باهمکاری:
نشر #برکه_خورشید #آراسپ #شقایق
کتابفروشی #جمعه #پیک_شاپ
Forwarded from عکس نگار
داستان: #عطر_تقلبی
* اختصاصی مسابقه رمانخونه
#قسمت_پنجم #بخش_دوم
نویسنده: #پروانه_شفاعی
@romankhoneir

امین که آماده بود با تشر جدی ای او را از ماشین پیاده کند، با شنیدن پیشنهاد وسوسه کننده زن که می توانست حلال مشکلات زندگی اش در حال حاضر باشد، لحظه ای سکوت کرد و به چهره ی او خیره ماند. چهره ای که برای بار اول با دقت بیشتری اجزای آن را از دیده می گذراند. صورتی زیبا و جذاب با آرایشی بی نقص و به روز. در آن لحظه تنها به دلیل خیانت همسر این مرد می اندیشید.
ببین من قصد مزاحمت و ایجاد گرفتاری برای تو ندارم. از دیروز به این فکر می کنم شاید جا موندن گوشیم تو ماشینتون و این دیدارِ دوباره حکمتی توش بوده. حکمتی که هم من به خواسته ام برسم هم شما به یه پول درسته و بی دردسر.
امین نگاهش را به شیشه ی کنار دستش انداخت و گفت:
همچنین هم بی دردسر نیست....حوصله ی درگیر شدن و دخالت تو مسائل خصوصی زندگی دیگران رو ندارم. شٙر میشه.
__حتی اگر پای بیست میلیون پول وسط باشه؟
پیشنهاد زن شاخک های وسوسه اش را تکان داده بود. با این پول دیگر لازم نبود ماشینش را که صبح ها تا ظهر با آن مسافرکشی می کرد و خرج زندگی را تا حد زیادی تأمین می کرد، بفروشد و خرج اجاره ی خانه و یا مراسم عروسی کند. با به یاد آوردن چشمان خاکستری و عاشق کمند، وسوسه ی پذیرفتن این پیشنهاد هر لحظه فزونی می یافت.

#قسمت_پنجم ۲
#عطر_تقلبی
#پروانه_شفاعی

جهت شرکت در مسابقه به انجمن مراجعه کنید:
romankhone.ir/forums
#با_جوایز_ارزنده

باهمکاری:
نشر #برکه_خورشید #آراسپ #شقایق
کتابفروشی #جمعه #پیک_شاپ
Audio
📻نام کتاب: #جادوی_فکر_بزرگ 📚

🕴نویسنده: #شوارتز 📝

⭕️ #قسمت_پنجم ⭕️

📢 گوینده: #فروزان 🎤