تکست و نوشته رمانخونه❤️
229 subscribers
2.63K photos
46 videos
12.9K files
9.16K links
چقدر خوبه که وسط
شلوغی های این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم  ♡
                   ♡
@romankhone_ir💖
                   ♡
Download Telegram
#داستان_کوتاه


❄️ @romankhone_ir📚 ❄️

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون
20 دلار به آنها پول خواهد داد ، روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون

به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند

و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد

تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشت زارهایشان رفتند

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون ها آن قدر کم شد
که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 60 دلار خواهد داد

ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت :

این همه میمون در قفس را ببینید!

من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 60 دلار به او بفروشید
روستایی‌ها که [ احتمالا مثل شما ] وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون …



❄️ @romankhone_ir📚 ❄️
#داستان_کوتاه



❄️ @romankhone_ir📚 ❄️

⭕️ در یکی از رستوران هایی که در کوهپایه های اسکاتلند قرار دارد، گروهی ماهیگیر دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند. درست در لحظه ای که یکی از ماهیگیران با دستش در حال نشان دادن اندازۀ ماهی بزرگی بود که از تورشان در رفته بود، پیشخدمتی از کنار او گذشت و ضربۀ دست او باعث شد که قهوۀ داخل لیوان به دیوار سفید رستوران پاشیده شود و لکۀ سیاه آن شروع به پایین آمدن از روی دیوار کند. پیشخدمت با دیدن منظره بی درنگ دستمالی از پیش بند خود بیرون کشید و به تمیز کردن آن پرداخت، اما لکۀ سیاه قهوه از روی دیوار زدوده نشد. در آن لحظه، مردی از پشت یکی از میزهای رستوران بلند شد و به سمت لکۀ سیاه رفت. او یک مداد شمعی از جیب خود درآورد و در حالی که همه به او خیره شده بودند، شروع به کشیدن طرحی روی لکۀ سیاه کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که تصویر زیبایی از یک گوزن با شاخهای بلند روی آن دیوار نقش بست. این هنرمند فرزانه کسی جز ادوین لندسر نبود. او در زمان خود از پیشگامان نقاشی حیوانات در انگلیس بود. مرتکب اشتباه شدن در زندگی همۀ ما وجود دارد، اما در زندگی هستند کسانی که اشتباه را با آغوش باز می پذیرند، آن را تغییر می دهند و به چیزی دلپذیر تبدیل می کنند.


❄️ @romankhone_ir📚 ❄️

منبع اصلی: خودت باش/جلد دوم/سعید گل محمدی/انتشارات آسیم
چــــــــــرا اصــــــــــفهانے خســــــــــیس شد !!!

اصفهانے ها سالیان سال براے مسافران در کاروانسراهاے اطراف شهرشون بدستور حاکم شهر آذوقہ می گذاشتند و همیشہ مسافرانے کہ از این شهر مےگذشتند بصورت رایگان از این امکانات استفاده مےکردند و این بہ شکل یک عادت و رسم ثابت در آمده بود تا اینکہ اصفهان دچار خشکسالے و قحطے شد و دیگر نتوانست آذوقہ رایگان بہ کاروانسراها بفرستد و حاکم شهر هم دستور لغو این قانون را داد و همین شد کہ بعد از این مسافران بد عادت و ناسپاس دم از خساست اصفهانیها زدند و این لطف آنان را بعنوان یک وظیفہ و حق قانونے برای خود مے دانستند و مردم مهمان نواز این شهر را انساهاے خسیس معرفے کردند.


" نیکی چو از حد بگذرد * نادان خیال بد کند

#داستان_کوتاه
#پند_آموز
❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
#داستان_کوتاه


❄️ @romankhone_ir📚 ❄️


ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻯ، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ. ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ می شد. ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ. ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ: ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﻜﺮ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ. ﻭﻟﻰ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ ﺑﻠﻜﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ، ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ.



ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﻰ ﺷﻌﻮﺭ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ. ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻤﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ، ﺍﮔﺮ ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﺑﻰ ﺷﻌﻮﺭ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ.


❄️ @romankhone_ir📚 ❄️
#داستان_کوتاه



❄️ @romankhone_ir📚 ❄️


روزی معلممون از ما خواست که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی برداشته و درون اون به تعداد آدمایی که از اونها بدمون میاد، سیب زمینی ریخته و با خودمون به دبستان ببریم. فرداي اون روز بچه ها با کیسه هاي پلاستیکی اومده بودند. در کیسه بعضی ها 2 تا، بعضی ها 3 تا، و بعضی ها حتی تا 5 و 6 عدد سیب زمینی هم بود. معلم گفت: از امروز تا یک هفته، هر کجا که می روید باید کیسه پلاستیکی سیب زمینی را هم با خودتون ببرید. چند روز گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوي بد سیب زمینی هاي گندیده. به علاوه، کسانی که سیب زمینی هاي بیشتري داشتند از حمل اونها خسته شده بودند. ولی معلم هر روز تکرار می کرد که هر بازي یه قانونی داره و این هم قانون این بازي است. بالاخره پس از گذشت یک هفته بازي تمام شد و بچه ها راحت شدند.


معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی هاي بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند. آنگاه معلم توضیح داد: این درست شبیه زمانی است که شما کینه آدم هایی را که دوستشان ندارید، در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوي بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا به همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوي بد سیب زمینی ها را فقط براي یک هفته نتوانستید تحمل کنید، چطور می خواهید بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ دوستان عزیز کینه مثل اینه که شما خودت زهر بخوری ولی انتظار داشته باشی دیگران کشته بشن. بیایید کینه ها را به خاطر خودمان هم که شده کنار بگذاریم و از زندگی لذت ببریم.


❄️ @romankhone_ir📚 ❄️
شانزده سالم بود که پول توجيبی و کادوی تولد و عيدی های دو سالم را جمع کردم گيتار برقی بخرم
بابا اجازه نداد
خيلی که اصرار کردم .. قبول کرد
گيتار و يک آمپلی فاير کوچک خريدم
همه ی تهران را گشتم تا معلم گيتار زن پيدا کنم پيدا نشد
بابا اجازه نداد پيش معلم مرد بروم
خودم تمرين می کردم فايده نداشت
سيم های گيتار خيلی سفت بود
دستم را درد می آورد .. نميتوانستم کوک اش کنم صدايش بلند بود و خانواده را اذيت ميکرد
نااميد شدم .. دو سال گذشت
گيتار کنار اتاق ماند و خاک خورد .. برايش که مشتری پيدا شد به اصرار مامان و بابا فروختم اش
مامان گفت پول گيتار را دست بند طلا بخر و نگه دار برايت بماند
دست بند را هنوز دارم حتی بعد ازدواج که برای خريد خانه همه ی طلاهايم را فروختم نگه اش داشتم .. هميشه هم دستم است
گاهی دختر دو سال و نيمه ام سرش را روی دستم می گذارد و لبخند می زند
می گويد
مامان چرا از دستت صدای آهنگ می آد؟

👤 #ضحی_کاظمی
#داستان_کوتاه
#زنان_سرزمینم
❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» . پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.

روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد.

وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده
بودم

#داستان_کوتاه
❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
#خورشید_و_ماه
#داستان_کوتاه

نویسنده:nazanin2002

@romankhone_ir
خلاصه:
نمی دانم تقصیر تو بودیاتقصیرمن...
نمی دانم ما مقصریم یا خاندان ما...
اما هرچه که شد...
هرچه که گذشت...
کتاب شعرم را می گشایم و زمزمه می کنم:
من و دل هم نفسیم با نفس خیال تو...
نفسم هر نفسم فداے تو.


ژانر: #عاشقانه #تخیلی
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️

🆔 @romankhone_ir

گپ و گفتمان رمانخونه⬇️

https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
محبوبترین کانال رمان💯
#داستان_کوتاه

❄️ @romankhone_ir📚 ❄️


دانشجویی به استادش گفت: استاد اگه شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش میکنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمیکنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو گفت نه استاد وقتی پشت سر من باشید
قطعا شما را نمی بینم.
استاد کنار رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده ای او را نخواهی دید.


❄️ @romankhone_ir📚 ❄️
#داستان_کوتاه


❄️ @romankhone_ir📚 ❄️

توی یکی از فیلم های جیمز باند، یک دیالوگ جالب بود! هنرپیشه نقش منفی به جیمز باند گفت: “وقتی بچه بودم موش های صحرائی به مزرعمون حمله کردند و تمام محصول هامون را خوردند… مادر بزرگم چند تاشون را انداخت توی یک قفس و بهشون غذا نداد تا از گشنگی شروع کردند هم دیگه را بخورند… دو سه تا موشی که آخر سر موندند را آزاد کرد… بهش گفتم، مادر بزرگ چرا آزادشون میکنی؟ گفت:”این ها دیگه موش خور شدند و هر موشی وارد مزرعه بشه تیکه تیکه اش میکنند!”

(حکایتی تلخ از یک جامعه آفت زده)



❄️ @romankhone_ir📚 ❄️
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه‏ ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!

گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...

رسم مردانگى و رفاقت اينچنين است‌ ...

#داستان_کوتاه
#آموزنده #پند_آموز

❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده.
شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.

پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.

پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.
چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید، کاسبها هم کم فروشی و گران فروشی میکنند،
هیچ دادخواهی هم پیدا نميشود،
هیچکس بفکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی!

#داستان_کوتاه

❄️ @romankhone_ir 🖤❄️
#صوتی

#ماه_و_پلنگ
#بیژن_مفید
#داستان_کوتاه
@romankhone_ir
خلاصه:
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.
عشق ، پلنگی ست که در رگ هایم می دود. پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردارد.
من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم. حتی اگر قفس تنم را بشکند.
خدا ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد.حکایت پلنگ و ماه عجب ناممکن است. اما هر چه ناممکن تر است، زیباتر است.
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.
خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد، نه رسیدن اش را .
و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد!

ماه و پلنگ
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️

🆔 @romankhone_ir

گپ و گفتمان رمانخونه⬇️

https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
محبوبترین کانال رمان💯
📔داستان کوتاه "بیگانه ای بر لب رودخانه"
✍🏼پال توئیچل


@romankhone_ir
خلاصه:
دیدار و گفتگوی زیبا ودلنشین جوینده (پال توئیچل) با مربی (سری ربازارتارز) در جهان های درون و درس‌های معنوی پر بارشان.....

#داستان_کوتاه
#بیگانه_ای_بر_لب_رودخانه
#پال_توئیچل
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️

🆔 @romankhone_ir

گپ و گفتمان رمانخونه⬇️

https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
محبوبترین کانال رمان💯
#یکی_بود_یکی_نبود

#سید_محمدعلی_جمالزاده

#داستان_کوتاه
@romankhone_ir
خلاصه:
یکی بود یکی نبود نوشته محمد علی جمالزاده است. این کتاب نخستین بار در سال 1300 به چاپ رسیده و شامل 6 داستان کوتاه است .
یکی بود و یکی نبود، نوشته سید محمد علی جمالزاده را که اول بار در سال 1300 شمسی منتشر شد نخستین مجموعه داستانایرانی به شمار می‌آورند. این مجموعه که حاوی شش داستان کوتاه (به قول خود جمالزاده حکایت) است و برای اولین بار مخاطب فارسی زبان را با مقوله داستان کوتاه آشنا کرد، هنوز طراوت و سرزندگی‌اش را حفظ کرده و شیرین و خواندنی است.
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️

🆔 @romankhone_ir

گپ و گفتمان رمانخونه⬇️

https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
محبوبترین کانال رمان💯
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت:حتماْ گناهی انجام داده ای!!!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!


یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد میکند

#داستان_کوتاه
#آموزنده

❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
#قضیه_غیب_شدن_فیل

#هاروکی_موراکامی


#ترجمه_عزیز_حکیمی

#داستان_کوتاه

به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️

🆔 @romankhone_ir

گپ و گفتمان رمانخونه⬇️

https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
محبوبترین کانال رمان💯
#خدا_کند_تو_بیایی

نویسنده:سید مهدی شجاعی

تعداد صفحات:39

#داستان_کوتاه

@romankhone_ir
خلاصه:
از عمق ناپیدای مظلومیت ما، صدایی آمدنت را وعده می داد.
‏صدا را، عدل خداوندی صلابت می بخشید و مهربانی گرما می داد.
‏و ما هرچه استقامت، ازاین صدا گرفتیم و هرچه تحمل، از این نوا دریافتیم.
‏در زیر سهمگینترین پنجه های شکنجه تاب می آوردیم که شکنج زلف تو را می دیدیم. درکشکش تازیانه ها و چکاچک شمشیرها، برق نگاه تو تا بمان می داد و صدای گامهای آمدنت توان می بخشید.


#مذهبی

خدا کند تو بیایی
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️

🆔 @romankhone_ir

گپ و گفتمان رمانخونه⬇️

https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
محبوبترین کانال رمان💯
داستان «جنگل و گنجشک»

روزی جنگل آتش گرفته بود و مي‌سوخت.

🐇خرگوش‌ها تازه از خواب بيدار شده بودند و وحشت زده تلاش مي‌كردند فرار كنند!
🐅ببر مي‌گفت من قوي هستم. به جاي ديگري مي‌روم و دوباره زندگي‌ام را مي‌سازم!
🐘فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روي بدنش خود را خنك مي‌كرد و در فكر گريز بود!

🕊اما گنجشکی نفس‌نفس زنان خود را به رودخانه مي‌رساند، با نوكش قطره‌يی آب برمی‌داشت، پر می‌كشيد و دوباره برمی‌گشت...

از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه می‌كنی؟
پاسخ داد: آب را می‌برم تا آتش جنگل را خاموش كنم!
به او گفتند: مگر حجم آتش را نديده‌ای؟
مگر تو با اين منقار كوچكت می‌توانی آتش جنگل را خاموش كنی؟
اصلا اين كار تو چه فايده‌ای دارد؟

گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش می‌سوخت چكار کردی؟
خواهم گفت؛
صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم!🙏

+ مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید،
مهم این است که چقدر «غیرت» دارید

#داستان_کوتاه
#آموزنده #عبرت
❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
میگویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد.
امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟»
خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟»
خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟»
خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!»
سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: «بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.»

#داستان_کوتاه
#آموزنده
#پند_بگیریم

Join @romankhone_ir ❤️