تکست و نوشته رمانخونه❤️
234 subscribers
2.63K photos
46 videos
12.9K files
9.16K links
چقدر خوبه که وسط
شلوغی های این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم  ♡
                   ♡
@romankhone_ir💖
                   ♡
Download Telegram
تابستان شده و هوا خیلی گرم بود.
به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشت‌بام
دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40
هزار تومان می‌گیرند. من هم کمی چانه‌زنی
کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.

بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند
و زیر آفتاب داغ پشت‌بام عرق می‌ریختند،
سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو
کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانی‌ها
را برای خودش برداشت و دو تای دیگر
را به کارگر دیگر داد.

به او گفتم: مگر شریک نیستید؟
گفت: چرا، ولی او عیال‌وار است و احتیاجش از من بیشتر.
من هم برای این طبع بلندش دست تو
جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به
او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانی‌ها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر می‌کردم هیچ وقت نتوانستم
این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا
بود که یاد جمله زیبایی افتادم:

بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد نه توان مالی.
#داستان_کوتاه
#آموزنده
#بخشندگی
Join🔜 @romankhone_ir 💟
💎در جوانی اسبی داشتم، وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد
سایه اش به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد اسـب دیگری
است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و
می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد.
اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفت.

حکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا همینطور است .
وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه هـای
دنیوي از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه نابودی میکشد.
در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی بنام "هوای نفس" باشیم.
#داستان_کوتاه
#آموزنده
Join🔜 @romankhone_ir 💟
💎 تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار خود منتقل کند.
در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟
پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر!!
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند.
اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت، یاد حرف‌های پسر افتاد...
اینجا بود که تازه منظور پسر را فهمید و بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد... شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم...
#داستان_کوتاه
#آموزنده
#پند
❄️ @romankhone_ir 📔❄️
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه‏ ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!

گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...

رسم مردانگى و رفاقت اينچنين است‌ ...

#داستان_کوتاه
#آموزنده #پند_آموز

❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت:حتماْ گناهی انجام داده ای!!!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!


یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد میکند

#داستان_کوتاه
#آموزنده

❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
داستان «جنگل و گنجشک»

روزی جنگل آتش گرفته بود و مي‌سوخت.

🐇خرگوش‌ها تازه از خواب بيدار شده بودند و وحشت زده تلاش مي‌كردند فرار كنند!
🐅ببر مي‌گفت من قوي هستم. به جاي ديگري مي‌روم و دوباره زندگي‌ام را مي‌سازم!
🐘فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روي بدنش خود را خنك مي‌كرد و در فكر گريز بود!

🕊اما گنجشکی نفس‌نفس زنان خود را به رودخانه مي‌رساند، با نوكش قطره‌يی آب برمی‌داشت، پر می‌كشيد و دوباره برمی‌گشت...

از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه می‌كنی؟
پاسخ داد: آب را می‌برم تا آتش جنگل را خاموش كنم!
به او گفتند: مگر حجم آتش را نديده‌ای؟
مگر تو با اين منقار كوچكت می‌توانی آتش جنگل را خاموش كنی؟
اصلا اين كار تو چه فايده‌ای دارد؟

گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش می‌سوخت چكار کردی؟
خواهم گفت؛
صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم!🙏

+ مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید،
مهم این است که چقدر «غیرت» دارید

#داستان_کوتاه
#آموزنده #عبرت
❄️ @romankhone_ir ❤️❄️
میگویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد.
امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟»
خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟»
خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟»
خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!»
سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: «بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.»

#داستان_کوتاه
#آموزنده
#پند_بگیریم

Join @romankhone_ir ❤️