تکست و نوشته رمانخونه❤️
233 subscribers
2.63K photos
46 videos
12.9K files
9.16K links
چقدر خوبه که وسط
شلوغی های این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم  ♡
                   ♡
@romankhone_ir💖
                   ♡
Download Telegram
#تمرین3_تاریکی
#پریا
#نویسنده_انجمن_رمانخونه


افتاده ام در چاهی عمیق که هیچ کس نمی‌تواند مرا بیرون کشد ازاین تاریکی مطلق.
حال که در این مخمصه افتاده ام، نه راه پس دارم ونه راه پیش‌...
نمی‌دانم چه کنم؟هرکاری کنم سودی ندارد.
پشیمانی، گریه وافسوس، کاری از پیش نمی‌برد.
به جایی رسیده ام که خودم هم نمی‌توانم کاری برای خود کنم.واین یعنی عمق فاجعه...

این روز ها تنها کاری که از دستم برمی‌آید توکل کردن است.
توکل بر خدایی که برهمه چیز بیناست...
اوست که می‌داند کاری نکرده ام و بیگناه، گناه کار شده ام.

صحنه را آنقدر منظم چیده اند که همه چیز گردن من افتاده است .
از پشت بر گودالی تاریک افتاده ام که چشمانم جز سیاهی مطلق چیزی نمی‌بیند.

دراین چهاردیواری تنگ، گاه حس خفقان به من دست می‌دهد.

چند روزی به من فرصت داده اندکه با خود فکر هایم را بکنم وحقیقت را بگویم.
حقیقتی که ازنظر من دروغ واز نظرآن ها درست است.

تنها خداست که آگاست.من او را نکشته ام.
با صدای سربازی که اسمم را صدا میزد از روی تختی فلزی که هر تکان من باعث سرو صدا اش میشد، پایین آمدم.
دمپایی های توسی رنگ را پاییم کردم.
سرباز دستبندی به دستم بست و مرا دنبال خود کشاند.
ناامیدو افسرده سمت اتاقی رفتیم که از قضا اتاق بازجویی بود‌.

انقدر به این اتاق آمده ام ورفته ام که حتی تعداد موزایک های کف اتاق را از بر شده ام.

درب اتاق توسط سربازباز شد، در حالی که دستبندم را باز میکرد سمت صندلی رفتیم ،دستبندم را باز کردو روی صندلی نشستم.
سرباز با همان صدای کلفتش گفت:«
_همینجا بمون، الان بازپرس پرونده ات میاد.»
دستانم را بالا آوردم و روی میز جلوی دستم گذاشتم.
پیشانی ام را روی دستم گذاشتم وچشمانم را بستم.

چقدر این چند روزی که به من مهلت فکر کردن داده بودن زود گذشت ...