تکست و نوشته رمانخونه❤️
228 subscribers
2.63K photos
46 videos
12.9K files
9.16K links
چقدر خوبه که وسط
شلوغی های این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم  ♡
                   ♡
@romankhone_ir💖
                   ♡
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
داستان: #عطر_تقلبی
* اختصاصی مسابقه رمانخونه
#قسمت_اول
نویسنده: #پروانه_شفاعی

کلوین کلین را پایین گذاشت و برای بار سوم کوکونویر را برداشت. دوباره زیر بینی برد و با چشمان بسته رایحه اش را به مشام کشاند...بلند و‌ عمیق! با این حرکتش، فروشنده دیگر مطمئن بود خریدارِ عاشق پیشه که می شد به راحتی هنگام بوکشیدن عطر زنانه، برق مردمک چشمانش را دید کوکونویر را پسندیده. این شد که گفت:
چی شد آقا؟ همینو بذارم؟
مرد با تردید نگاهی به او انداخت و پرسید:
نمیشه بیشتر تخفیف بدی؟
همزمان، به سؤال خریدار دیگری پاسخ داد. سپس به سمت مرد منتظر چرخید و گفت:
تخفیف خوبی بهت دادم داداش....دیگه بیشتر از این برام نمی صرفه....اینم که گفتم، قیمت خریدم بوده...
مرد با سر و شکلی ساده و کیف اداری در دست، برای نرم کردن دل او کمی صدایش را پایین آورد و گفت:
راستش...امشب سالگرد ازدواجمونه....می خوام...
هنوز جمله ی خریدار پایان نیافته بود که صدای فریاد شهروز در حالیکه بساط شال و روسری اش را از روی زمین، داخل پارچه ای بزرگ جمع کرده و در آغوش گرفته بود و از کنارش می گذشت، به گوش رسید:
امین بدو...جمع کن....شهرداری اومد...
امین بی توجه به بهت مرد خریدار، زیر لب فحش آب نکشیده ای داد و به سرعت گوشه های پارچه ی پهن شده ی روی زمین را گرفته و با احتیاط در عین اینکه مواظب شکسته نشدن شیشه های عطر بود بساطش را آنی جمع کرد و با برداشتن ساک دستی که پر از جعبه های عطر وکیوم شده بود آن را روی دوش انداخت و به قصد فرار از دست مأموران شهرداری به سمت خیابان چرخید اما لحظه ی آخر با به یاد آوردن جمله ی مرد جوان که همچنان بلاتکلیف به او و نگاهی به مأموران شهرداری می انداخت....قبل از سوار شدن داخل پرایدش به سرعت برق، جعبه ای را بی توجه و شانسی از داخل ساک که زیپش باز بود بیرون کشید و به سمت مرد برگشت و جعبه ی عطر را تخت سینه اش چسباند و گفت:
کوکو نیست ولی هدیه از طرف من....مبارکتون باشه!
مرد غافلگیر از عمل شتابزده و غیرمنتظره ی فروشنده ی جوان تکانی به خود داد تا هزینه ی عطر را پرداخت کند اما قبل از رسیدن به آن طرف خیابان و ماشین، پراید امین با تیک آفی راهش را گرفت و رفت.
رفت و مثل هر روز نگاه کمند را از پشت شیشه ساختمان فرهنگسرا با خود برد.

#قسمت_اول
#عطر_تقلبی
#پروانه_شفاعی

جهت شرکت در مسابقه به انجمن مراجعه کنید:
romankhone.ir/forums
#با_جوایز_ارزنده

باهمکاری:
نشر #برکه_خورشید #آراسپ #شقایق
کتابفروشی #جمعه #پیک_شاپ
Forwarded from عکس نگار
داستان: #عطر_تقلبی
* اختصاصی مسابقه رمانخونه
#قسمت_دوم
نویسنده: #پروانه_شفاعی

هنوز به چهارراه و چراغ قرمز نرسیده بود که موبایلش زنگ خورد. خسته و ناکام از کاسبی آن روزش به تماس مادرش پاسخ داد.
کجایی امین جان؟ دارم میرم پیش ناصر مکانیک...منتها قبلش یه سر میام خونه...این خرت و پرتها رو می ذارم و میرم.
چقدر زود برگشتی مادر؟ معمولا تا آخر شب بساط می کردی!
طبق معمول مأمورای شهرداری ریختن تو بازار...منم بساطو جمع کردم....دارم میرم پیش ناصر روغن ماشینو عوض کنم. چه بهتر! اصلا زنگ زدم بگم دایی فرخ اینا امشب اینجان، یه کم زودتر بیا.
پشت چراغ قرمز ایستاد و بی حوصله از حضور مهمان در خانه گفت:
باشه! چیزی خواستی برام پیامک کن دارم میام بگیرم.
بعد از مکالمه با مادرش تازه چراغ سبز شده بود که لحظه ای، زنی جوان بی فوت وقت در جلوی ماشین را باز کرد و با لحنی شتابزده و چهره ای رنگ پریده گفت:
آقا تورو خدا ببخشید...خواهش می کنم اون مازراتی سفید رو تعقیب کنید! خواهش می کنم! هر چی پولش باشه بهتون میدم....فقط سریع...
امین که کاملا غافلگیر شده بود با اخمی عمیق روی پیشانی بعد از کمی مکث به خاطر بُهتش و بوق ماشین های عقب، پا روی گاز گذاشت و به اجبار برای به وجود نیامدن ترافیک از چهارراه گذشت اما با همان سرعت مطمئنه. آنگاه با خشم فراوان بدون نگاه به چهره ی هیجان زده و رنگ پریده ی زن جوان گفت:
کی به شما اجازه داد سرتون رو بندازید پایین و ‌سوار ماشین من بشید؟! خب پولشو میدم....آقا تورو خدا! پای زندگیم وسطه..‌.
اما امین در مقابل حیرت زن، ماشین را به کنار خیابان کشاند و گفت:
بفرمایید پایین خانم! حوصله دردسر ندارم. امروزم به قدر کافی ساخته شده! برو پایین همشیره!
زن جوان عصبی از حرکت او با حرص کیفش را روی شانه کشید و در ماشین را باز کرد و گفت:
همتون نامردید! بحث ناموس و زن های سرزمینتون میشه، شعار غیرت مردهای ایرانی گوش فلک رو کٙر می کنه اما پاش که میرسه حتی نمی خواید به قدر دو تا چهارراه برای نجات زندگی یه زن پا رو گاز این لکنده اتون بذارید. تف به غیرت نداشته اتون.
آنگاه با عصبانیت در اتومبیل را باز کرد اما قبل از بستن در، صدای بی حوصله امین را شنید.
حالا چون شوهر خودت ناتو از آب دراومد همه شدن بی غیرت؟! نه همشیره....اشتباه گرفتی. به اونی که صبح تا شب کنار خیابون بساط عطر تقلبی پهن می کنه و هزار جور دردسر به خودش می خره تا خرج چند تا خواهر و برادر و مادرشو بده، نمیشه گفت بی غیرت! عزت زیاد!
این را گفت و در مقابل چشمان غضب آلود و خشم زده ی زن جوان راهش را گرفت و رفت.غافل از اینکه گوشی زن، هنگام پیاده شدن از ماشین از جیب مانتواش سُر می خورد و زیر صندلی جا خوش می کند.

#قسمت_دوم
#عطر_تقلبی
#پروانه_شفاعی

جهت شرکت در مسابقه به انجمن مراجعه کنید:
romankhone.ir/forums
#با_جوایز_ارزنده

باهمکاری:
نشر #برکه_خورشید #آراسپ #شقایق
کتابفروشی #جمعه #پیک_شاپ
Forwarded from عکس نگار
‍ داستان: #عطر_تقلبی
* اختصاصی مسابقه رمانخونه
#قسمت_پنجم #بخش_اول
نویسنده: #پروانه_شفاعی
@romankhoneir

تازه بساط عطرها را داخل جعبه ی بزرگ و در نهایت صندوق عقب ماشین انتقال داده بود که صدای زنگ ناآشنای تلفن همراه از داخل ماشینش شنیده شد. با حدسی که می زد، در صندوق عقب را بست و پشت فرمان نشست. گوشی را از روی داشبورد برداشت و تماس را برقرار کرد.
_ زودتر از اینا منتظر تماستون بودم.
_سلام..شما همونی هستید که دیروز سوار ماشینتون شدم؟
_بله!
_ پس حدسم درست بود. گوشیم تو ماشین مرد فداکار جا مونده.
_ زنگ زدید که متلک بارم کنید یا گوشیتون رو پس بگیرید؟! بدون اجازه سوار ماشین من شدید...از رو خوش حواسی گوشیتون می افته کف ماشین من...تازه کنایه هم می زنید خانم؟!
مژده برای پس گرفتن گوشی اش کوتاه آمد و گفت:
_حالا کجا می تونم بیام گوشیمو پس بگیرم؟ _می تونید بیاید سمت سبلان؟ جلوی یه فرهنگسرا بساط دارم. اونجا می تونید منو پیدا کنید.
_ بساط؟؟؟
امین بی حوصله گفت:
_گوشیتون رو می خواید یا نه؟ _ معلومه که می خوام ولی مسیرم به اونجا خیلی دوره و اینکه حوصله ی پیدا کردن آدرس ندارم ...نمیشه سر همون چهارراهی که اون روز سوار ماشینتون.....
با دیدن کمند که از در فرهنگسرا بیرون آمده و به دنبال ماشین پارک شده ی او می گشت..‌..سریع و به ناچار گفت:
_ باشه....بیاید سر همون چهارراه....حدود ساعت ۶
سپس بی خداحافظی تماس را قطع کرد. روز بعد دقیقا سر ساعت ۶ عصر، تازه پشت چراغ قرمز رسیده بود که آنی در جلوی ماشینش باز شد و همان زن دو روز پیش البته اینبار بی هراس و بدون شتابزدگی در کلام، نشست و آهسته سلام کرد. امین بی آنکه نگاهی به چهره ی او بیندازد، جوابش را داد. خواست گوشی او را از داخل داشبورد درآورد و تحویلش دهد اما همان هنگام چراغ سبز شد و به اجبار پا روی گاز گذاشت. همین که از چراغ گذشتند از داخل داشبورد تلفن همراه گرانقیمت او را خارج کرد و به سمتش گرفت. مژده گوشی را از او گرفت و با تشکر کوتاهی الگوی سختی را با لمس صفحه کشید و قفل صفحه باز شد. اما قبل از کنجکاوی، صدای امین را که با اخم به روبه رو چشم دوخته بود، شنید..‌گویا افکار او را خوانده بود.
_خیالتون راحت! شاید نسبت به مسائل خصوصی دیگران بی تفاوت باشم اما امانت دار خوبی ام.
مژده لبخندی زد و کامل به سمت او چرخید....مرد جوان با آن اخمِ از نظر خودش بی دلیل و آن چهره ی جذاب و اندام روی فرم و اخلاق جوانمردانه برایش جالب آمد. با همان لبخند روی لب گفت:
_جسارت نکردم آقا...
منتظر ماند مرد جوان نامش را بگوید اما دریغ از یک توجه و یا جواب. اما آنچه که بیش از همه از ابتدای ورودش به داخل ماشین توجه اش را جلب کرده بود بویی تند بود که تمام فضای ماشین را پر کرده بود.
ببخشید....این بوی تند چیه؟ اگر اشتباه نکنم رایحه ریو اویتوس هست....البته حتما می دونید که این عطر کپی اونتوس اصل هست.
امین متعجب از اطلاعات او در مورد عطر و رایحه ها گفت:
از این عطر استفاده می کنید؟
سه سال پیش عطر محبوبم بود اما حالا نه....البته من اونتوس اصل استفاده می کردم. حالا چرا این بو اینقدر تنده و تمام فضای ماشین رو پر کرده؟
همون روز که سوار ماشینم شدید قبلش مأمورای شهرداری ریختن تو بازار....منم حین جمع کردن بساط عطرهام زدم شیشه ریو اویتوس رو شکوندم.
بیش از این حوصله توضیح نداشت اما مژده به فکر فرو رفت و بعد از کمی درنگ گفت:
چه اتفاق جالبی! شما همون آدمی هستید که من دنبالش بودم.
امین که دیگر طاقتش از این همراهی اجباری و البته بی دلیل سر رفته بود با یک نیش ترمز ماشین را کنار خیابان نگه داشت و گفت:
بفرمایید خانم! گوشیتون هم که گرفتید. صحیح و سالم! مجبورید به من اعتماد کنید چون نمی دونم چطور باید ثابت کنم که حتی نیم نگاهی به گوشی شما ننداختم! و یا تلاش کردم رمزشو پیدا کنم. الان هم فکر نکنم کاری با هم داشته باشیم. بفرمایید آبجی! دیرم شده!
مژده نفسی بلند و سخت بیرون داد و گوشی همراهش را داخل کیفش انداخت و گفت: ممنونم....خیلی لطف کردید! ولی...ولی اگر عصبانی نمی شید یه خواسته و یا یه پیشنهاد براتون داشتم! البته بهتره بگم یه جور معامله!
امین که دیگر دیگ حوصله و صبرش سر آمده بود پوف بلندی کشید و خواست با بدخلقی دکش کند که اینبار مژده با جدیت و لحنی محکم و البته شتابزده گفت:
__اگر کمکم کنی تا انتقاممو از شوهر خیانتکارم بگیرم بهت بیست میلیون نقد میدم.

#قسمت_پنجم ۱
#عطر_تقلبی
#پروانه_شفاعی

جهت شرکت در مسابقه به انجمن مراجعه کنید:
romankhone.ir/forums
#با_جوایز_ارزنده

باهمکاری:
نشر #برکه_خورشید #آراسپ #شقایق
کتابفروشی #جمعه #پیک_شاپ
Forwarded from عکس نگار
داستان: #عطر_تقلبی
* اختصاصی مسابقه رمانخونه
#قسمت_پنجم #بخش_دوم
نویسنده: #پروانه_شفاعی
@romankhoneir

امین که آماده بود با تشر جدی ای او را از ماشین پیاده کند، با شنیدن پیشنهاد وسوسه کننده زن که می توانست حلال مشکلات زندگی اش در حال حاضر باشد، لحظه ای سکوت کرد و به چهره ی او خیره ماند. چهره ای که برای بار اول با دقت بیشتری اجزای آن را از دیده می گذراند. صورتی زیبا و جذاب با آرایشی بی نقص و به روز. در آن لحظه تنها به دلیل خیانت همسر این مرد می اندیشید.
ببین من قصد مزاحمت و ایجاد گرفتاری برای تو ندارم. از دیروز به این فکر می کنم شاید جا موندن گوشیم تو ماشینتون و این دیدارِ دوباره حکمتی توش بوده. حکمتی که هم من به خواسته ام برسم هم شما به یه پول درسته و بی دردسر.
امین نگاهش را به شیشه ی کنار دستش انداخت و گفت:
همچنین هم بی دردسر نیست....حوصله ی درگیر شدن و دخالت تو مسائل خصوصی زندگی دیگران رو ندارم. شٙر میشه.
__حتی اگر پای بیست میلیون پول وسط باشه؟
پیشنهاد زن شاخک های وسوسه اش را تکان داده بود. با این پول دیگر لازم نبود ماشینش را که صبح ها تا ظهر با آن مسافرکشی می کرد و خرج زندگی را تا حد زیادی تأمین می کرد، بفروشد و خرج اجاره ی خانه و یا مراسم عروسی کند. با به یاد آوردن چشمان خاکستری و عاشق کمند، وسوسه ی پذیرفتن این پیشنهاد هر لحظه فزونی می یافت.

#قسمت_پنجم ۲
#عطر_تقلبی
#پروانه_شفاعی

جهت شرکت در مسابقه به انجمن مراجعه کنید:
romankhone.ir/forums
#با_جوایز_ارزنده

باهمکاری:
نشر #برکه_خورشید #آراسپ #شقایق
کتابفروشی #جمعه #پیک_شاپ
سوالات #مرحله_اول💥
مسابقه چندگانه
@romankhoneir

از #داستان #عطر_تقلبی📝
نویسنده #پروانه_شفاعی

#با_جوایز_ارزنده🎁
کمک هزینه سفر به مشهد مقدس
اهدای کتاب

در انجمن قرار گرفت.

مهلت: تا ۹۶/۰۸/۱۰ ساعت ۲۳
امتیاز: ۱۰۰
* ارسال پاسخ بعد از مهلت فوق ۵۰ امتیاز

با همکاری:
نشر #شقایق #آراسپ #برکه_خورشید
کتابفروشی #جمعه #پیک_شاپ

جهت شرکت در مسابقه عضو شوید
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🌐 Romankhone.ir/forums
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
سوالات #مرحله_اول💥
مسابقه چندگانه
@romankhoneir

از #داستان #عطر_تقلبی📝
نویسنده #پروانه_شفاعی

#با_جوایز_ارزنده🎁
کمک هزینه سفر به مشهد مقدس
اهدای کتاب

در انجمن قرار گرفت.

مهلت: تا ۹۶/۰۸/۱۰ ساعت ۲۳
امتیاز: ۱۰۰
* ارسال پاسخ بعد از مهلت فوق ۵۰ امتیاز

با همکاری:
نشر #شقایق #آراسپ #برکه_خورشید
کتابفروشی #جمعه #پیک_شاپ

جهت شرکت در مسابقه عضو شوید
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🌐 Romankhone.ir/forums
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
Forwarded from عکس نگار
🛍فروش اختصاصی🛍

📙کتاب: #عذاب_دوست_داشتن
🍁اثر: #شقایق_لامعی
📄تعداد صفحات: ۵۰۰
📁چاپ: اول
📰انتشارات #آراسپ
💳قیمت: ۳۵۰۰۰ تومان
🎁با ۱۰ تا ۲۰ درصد تخفیف

♥️خلاصه داستان:
نه فقط عشقت، تو خودت هم "ممنوعه" بودی!
ماندنت، خواستنت، داشتنت،
همه و همه "ممنوعه" بودند!
"شيرين" من بودم،
گفته بودی "فرهاد" می شوی؛
تيشه به دست می‌گیری؛
"بيستون" می شكافی ،
گفته بودی...
و "فقط" گفته بودی!
و من در گير و دار گفتن هايت بود ، كه فهميدم "فرهاد" تو نبودي ، ديگري بود!
آرامشِ تو از جنس "عذاب" بود و عذابِ او، از جنس "دوست داشتن"

🛒برای خرید این کتاب با #تخفیف_ویژه به #فروشگاه انجمن #رمانخونه مراجعه نمایید:⬇️
🌐http://romankhone.ir/forums/store/product/70-عذاب-دوست-داشتن/