#سامیا_نوشت
#اگر_خدایم_بخواهد
#دلیری_سامیا
#نویسنده_انجمن_رمانخونه❤️
رمز دردی که تازه میشود چیست؟
گستاخی ذهنی که زخم بسته بر قلب را از نو می خراشد تا از نو خون ببارد؟
ماه ها و سال ها سکوت می آید و بر سرت چتر سکون می زند و می اندیشیدی همه چیز تمام شده، خودش، خاطراتش، قصه غصه هایی که بر وجودت آوار کرده بود و بغض های گلو گیر و جنون های کمرشکنت که در گوشت نجوا می کرد که:
( به خاطرش!... این هم تا ثابت کنم!...لابد نفهمیده!...یک بار دیگر و اگر نشد رهایش می کنم!....مگر عاشق نیستی دوباره ببخش...یک شانس دیگر به خودت بده...خنده اش را با او بیخیال شو...عشقت را بچسب!...حس شیرین نگاهش می ارزد به هر چیزی و...)
دوباره دارم میشوم همان مجنون پر جنون و دوباره دارم راه رفته را از نو گام بر می دارم!
عشق هرگز نیست نمی شود. پایانی برای خون باریدن دل نیست. زخم که ببندد؛ جان که بگیری، انگار حس هایت دوباره آزاد می شود و عاشقانه ها را از سر می گیری و باکت نیست که این قصه را یک بار خوانده ای! پایانش را میدانی که جز درد و حسرت نیست و باز به معجزه تغییرش پیش میروی.
دلبر جاذبه ای دارد که می پنداری خداست!
و می پنداری اگر خدا بخواهد همه چیز ممکن می شود!
خدای ساخته دستم بتی است که براعت از کفرش را نیاموخته ام...
لامذهب، لامذهبم می کند و کفرش شهید بی کفنم. انگار حک شده در باورم که خدایم قربان شدنم را قبول کند، بس است!
دارم از نو پرجنون میشوم!
یادم هست تا کجا رفتم و از نو قدم بر میدارم. همین سوداست که عاشق را بی عقل می کند؛ همین جهنم را دیدن و باز خواستنش!
عاقل بودم، حیف که یادم رفت عاقل ماندنم.
عاشق بودم حیف که یادم رفت دل نداشتن معشوق را...
من باختم همان دم که فهمیدم گردن غرورم را عشق او، خرد کرده، به جورش کشته ام!
بعد از دل دادن به معشوقی که بودنش بوی مرگ می آورد برای قلب چاک خورده ام؛ زندگی تمام می شود و باز دارم خود را می زنم به نفهمیدن!
انگار نه انگار که پایان غصه را یک بار خوانده ام!...
اعتقادم شده؛ پایان این قصه تکراری ام، چون قبل نخواهد بود! این بار در برگ آخر قصه، معجزه عشق را خواهم یافت، این پایانی دیگرگونه خواهد بود؛ اگر که آن خدای ساخته ذهنم عاشقانه هایم را یک بار شنیده و اجابت کند!
۹۶/۱۱/۲
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
#اگر_خدایم_بخواهد
#دلیری_سامیا
#نویسنده_انجمن_رمانخونه❤️
رمز دردی که تازه میشود چیست؟
گستاخی ذهنی که زخم بسته بر قلب را از نو می خراشد تا از نو خون ببارد؟
ماه ها و سال ها سکوت می آید و بر سرت چتر سکون می زند و می اندیشیدی همه چیز تمام شده، خودش، خاطراتش، قصه غصه هایی که بر وجودت آوار کرده بود و بغض های گلو گیر و جنون های کمرشکنت که در گوشت نجوا می کرد که:
( به خاطرش!... این هم تا ثابت کنم!...لابد نفهمیده!...یک بار دیگر و اگر نشد رهایش می کنم!....مگر عاشق نیستی دوباره ببخش...یک شانس دیگر به خودت بده...خنده اش را با او بیخیال شو...عشقت را بچسب!...حس شیرین نگاهش می ارزد به هر چیزی و...)
دوباره دارم میشوم همان مجنون پر جنون و دوباره دارم راه رفته را از نو گام بر می دارم!
عشق هرگز نیست نمی شود. پایانی برای خون باریدن دل نیست. زخم که ببندد؛ جان که بگیری، انگار حس هایت دوباره آزاد می شود و عاشقانه ها را از سر می گیری و باکت نیست که این قصه را یک بار خوانده ای! پایانش را میدانی که جز درد و حسرت نیست و باز به معجزه تغییرش پیش میروی.
دلبر جاذبه ای دارد که می پنداری خداست!
و می پنداری اگر خدا بخواهد همه چیز ممکن می شود!
خدای ساخته دستم بتی است که براعت از کفرش را نیاموخته ام...
لامذهب، لامذهبم می کند و کفرش شهید بی کفنم. انگار حک شده در باورم که خدایم قربان شدنم را قبول کند، بس است!
دارم از نو پرجنون میشوم!
یادم هست تا کجا رفتم و از نو قدم بر میدارم. همین سوداست که عاشق را بی عقل می کند؛ همین جهنم را دیدن و باز خواستنش!
عاقل بودم، حیف که یادم رفت عاقل ماندنم.
عاشق بودم حیف که یادم رفت دل نداشتن معشوق را...
من باختم همان دم که فهمیدم گردن غرورم را عشق او، خرد کرده، به جورش کشته ام!
بعد از دل دادن به معشوقی که بودنش بوی مرگ می آورد برای قلب چاک خورده ام؛ زندگی تمام می شود و باز دارم خود را می زنم به نفهمیدن!
انگار نه انگار که پایان غصه را یک بار خوانده ام!...
اعتقادم شده؛ پایان این قصه تکراری ام، چون قبل نخواهد بود! این بار در برگ آخر قصه، معجزه عشق را خواهم یافت، این پایانی دیگرگونه خواهد بود؛ اگر که آن خدای ساخته ذهنم عاشقانه هایم را یک بار شنیده و اجابت کند!
۹۶/۱۱/۲
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
پرستار
واژه ی زیبای دنیا❤️!
وقتی اسم پرستار می آید؛ بعد از حضرت زینب(س) همگی به یاد زنان یا مردان سفید پوشی می افتیم که همچون فرشته شب و روز در اختیار بیمار هستند و با تمام غرولند های آنها می سازند.!
سفید پوشانی که دیوارشان از همه کوتاه تر است!
اگر تختی خراب باشد یا غذایی شور و بی نمک؛ همه ی تقصیر ها انگار گردن آنهاست!
پرستاران بی هیچ چشم داشتی در اختیار بیمار هستند؛ از خواب و خوراک و زندگی می زنند و چشم از بیمار بر نمی دارند که مبادا اتفاقی بیافتد...
خلاصه بگویم که با اسم پرستار فکر همه مان می رود سراغ همان دوست داشتنی های مهربانِ سفید پوش.
همان ها که روزشان است و بسیار مبارک🎉
اما در این بین باید ذهن را تقویت کنیم تا وقتی اسم پرستار می آید پَر بکشد به سوی کسانِ دیگری هم!
مثلا همان زنانی که همسرانی یادگار از جنگ دارند که مثل کودکی شده اند...!
یا زنانی که کودک معلولشان را نسپرده اند دست بهزیستی!
و از جان و دل مایه می گذارند برایشان.
یا فرزندانی که پدر و مادر پیر خود را راهی خانه ی سالمندان نکرده اند و پرستاری می کنند از کسانی که خود روزی پرستارشان بوده اند.
آری اصلا چرا جای دور برویم؟
وقتی اسم پرستار می آید باید ذهنمان با عشق پَر بکشد سمت مادر❤️
مادری که از همان زمانی که متوجه حضور جنین در رحم ش می شود انگار دیگر متعلق به خودش نیست تا پایان عمر.
مادری که با یک تب کردن یا بیماری کوچک فرزندش پرستار گونه پای بسترش می نشیند، دستمال خیس می کند و روی پیشانی اش می گذارد تا تب ش را کمی پایین بیاورد.
یا همان شب های طولانی که کودک ش را سر شانه می گذارد و لالایی می خواند تا آرام و بی درد بخوابد.
و خلاصه ی کلام، مادری که در کنار همه ی تخصص هایش؛ پرستار هم هست.
مادر پرستار دلم❤️❤️❤️
🎉ولادت حضرت زینب و روز پرستار بر همه ی پرستارانِ پاک نیت مبارک🎉
#ساجده_سوزنچی
#ولادت_حضرت_زینب(س)
#روز_پرستار
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
واژه ی زیبای دنیا❤️!
وقتی اسم پرستار می آید؛ بعد از حضرت زینب(س) همگی به یاد زنان یا مردان سفید پوشی می افتیم که همچون فرشته شب و روز در اختیار بیمار هستند و با تمام غرولند های آنها می سازند.!
سفید پوشانی که دیوارشان از همه کوتاه تر است!
اگر تختی خراب باشد یا غذایی شور و بی نمک؛ همه ی تقصیر ها انگار گردن آنهاست!
پرستاران بی هیچ چشم داشتی در اختیار بیمار هستند؛ از خواب و خوراک و زندگی می زنند و چشم از بیمار بر نمی دارند که مبادا اتفاقی بیافتد...
خلاصه بگویم که با اسم پرستار فکر همه مان می رود سراغ همان دوست داشتنی های مهربانِ سفید پوش.
همان ها که روزشان است و بسیار مبارک🎉
اما در این بین باید ذهن را تقویت کنیم تا وقتی اسم پرستار می آید پَر بکشد به سوی کسانِ دیگری هم!
مثلا همان زنانی که همسرانی یادگار از جنگ دارند که مثل کودکی شده اند...!
یا زنانی که کودک معلولشان را نسپرده اند دست بهزیستی!
و از جان و دل مایه می گذارند برایشان.
یا فرزندانی که پدر و مادر پیر خود را راهی خانه ی سالمندان نکرده اند و پرستاری می کنند از کسانی که خود روزی پرستارشان بوده اند.
آری اصلا چرا جای دور برویم؟
وقتی اسم پرستار می آید باید ذهنمان با عشق پَر بکشد سمت مادر❤️
مادری که از همان زمانی که متوجه حضور جنین در رحم ش می شود انگار دیگر متعلق به خودش نیست تا پایان عمر.
مادری که با یک تب کردن یا بیماری کوچک فرزندش پرستار گونه پای بسترش می نشیند، دستمال خیس می کند و روی پیشانی اش می گذارد تا تب ش را کمی پایین بیاورد.
یا همان شب های طولانی که کودک ش را سر شانه می گذارد و لالایی می خواند تا آرام و بی درد بخوابد.
و خلاصه ی کلام، مادری که در کنار همه ی تخصص هایش؛ پرستار هم هست.
مادر پرستار دلم❤️❤️❤️
🎉ولادت حضرت زینب و روز پرستار بر همه ی پرستارانِ پاک نیت مبارک🎉
#ساجده_سوزنچی
#ولادت_حضرت_زینب(س)
#روز_پرستار
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چه آتشی بود این دنیای مجازی که به جان ما افتاد!
وقتی به شوق بودنت، پیام دادنت زود به زود حقایق را رها میکنم و باز نیستی...
وقتی تمام سهم من، توان من، حق من از این طپشهای بی امان گلچین کردن اسمت درمیان این رنگ و لعابهاست بی آن که بفهمی...
وقتی با دیدن حتی حرف اول اسمت، زلزلهای هفت که هیچ، ده ریشتر به جانِ تنم میفتد که مبادا مقصود تو باشی
وقتی که میخواهم هیچ دستی قادر به کنارهم چیدن چند حرف اسمت نباشد و بس
وقتی این یواشکیها از پشت این دنیای فاصله قابل دیدن نیست؛
من چه بگویم جانا،
از دلتنگی که با عکسهایت هم خاموش نمیشود؟
#یهویی_نوشت
#روژینا_خوشه_گیر
#ز_سینه_درد_می_آید
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
چه آتشی بود این دنیای مجازی که به جان ما افتاد!
وقتی به شوق بودنت، پیام دادنت زود به زود حقایق را رها میکنم و باز نیستی...
وقتی تمام سهم من، توان من، حق من از این طپشهای بی امان گلچین کردن اسمت درمیان این رنگ و لعابهاست بی آن که بفهمی...
وقتی با دیدن حتی حرف اول اسمت، زلزلهای هفت که هیچ، ده ریشتر به جانِ تنم میفتد که مبادا مقصود تو باشی
وقتی که میخواهم هیچ دستی قادر به کنارهم چیدن چند حرف اسمت نباشد و بس
وقتی این یواشکیها از پشت این دنیای فاصله قابل دیدن نیست؛
من چه بگویم جانا،
از دلتنگی که با عکسهایت هم خاموش نمیشود؟
#یهویی_نوشت
#روژینا_خوشه_گیر
#ز_سینه_درد_می_آید
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
#سامیا_دلیری
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
زن بودن در جهان مردسالار کار دشواری است
ولی زن بودن در جامعه ی ایرانی
به نظر دشوار تر می آید.
جامعه ای که پر است از ما مردان بلاتکلیف
زندگی در کنار ما مردانی که همه چیز را با هم می خواهیم خود نوعی خشونت است.
پدران ما از مادرانمان تنها خانوم خانه بودن را می خواستند
آنها دوست داشتند همسرشان مهربان باشد و مادری خوب که فرزندان شان را به شایستگی تربیت کند.
اما امروزه ما به اینها کفایت نمی کنیم، دختری را می پسندیم که علاوه بر اینها مانند باربی باشد
و کوچکترین ضعفی در ظاهرش وجود نداشته باشد، اندامش مانند ورزشکاران حرفه ای باشد و در عین حال تحصیل کرده و شاغل هم باشد و بتواند بخشی از هزینه های خانواده را هم پرداخت کند، هم بسیار دانا باشد و هم خنگ و بامزه، هم به لحاظ مالی مستقل باشد و در عین حال حرف گوش کن.
زندگی در چنین فضایی همانند تجربه ی نوعی خشونت است و خشونتی پنهان که به صورت اضطرابی همیشگی برای شایسته بودن خود را نشان می دهد.
البته کار به اینجا هم ختم نمی شود
زنان جامعه ی ما همواره در فضای ارزش های متناقض زندگی می کنند، یعنی از سویی جامعه مدام آنها را سوق می دهد به زیباتر شدن، عمل کردن، استفاده از لوازم زیبایی و...
و از سوی دیگر همین رفتارهای آنها را به باد تمسخر می گیرد که زنان موجوداتی سطحی و دست و پاچلفتی و دور از اجتماع و ..هستند.
از سوی دیگر از آنها می خواهیم که در اجتماع حضور داشته باشند
و استقلال مالی پیدا کنند و در عین حال پیشرفت آنها حجم زیادی از حسادت و خشم را در ما بر می انگیزد
و نگرانیم نکند که یک زن از ما جلو بزند.
از او می خواهیم در عین حال هم به لحاظ مالی مستقل باشد و هم مانند مادرانمان بگوید چشم.
تازه اگر زنی در این اجتماع بتواند بر کلیشه های جنسیتی غلبه کند
و خود را به سطوح بالای اجتماعی برساند، در بسیاری از موارد نه تنها تحسین نمی شود
بلکه با لقب هایی مانند زن سیبیلو و زنی که شبیه مردان است و ...تحقیر می شود.
زن بودن در جامعه ی بلاتکلیف ایران
یعنی تجربه ی مداوم انواع خشونت های پنهان و آشکار.
مقام زن را ارج بدهید.اورا همانطور که هست دوست بدارید.چیزی را به او تحمیل نکنید.
ناصر سبزیان پور
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
دوستان عزیز این نوشته بسیار تامل برانگیز و پر مغز را فرستادم چون به خوبی، درونمایه رمان تازه ام را با عنوان(دل داشتم نوشتم، دل داشتی بخوان! )را معرفی میکنه👌🙏🌹
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
زن بودن در جهان مردسالار کار دشواری است
ولی زن بودن در جامعه ی ایرانی
به نظر دشوار تر می آید.
جامعه ای که پر است از ما مردان بلاتکلیف
زندگی در کنار ما مردانی که همه چیز را با هم می خواهیم خود نوعی خشونت است.
پدران ما از مادرانمان تنها خانوم خانه بودن را می خواستند
آنها دوست داشتند همسرشان مهربان باشد و مادری خوب که فرزندان شان را به شایستگی تربیت کند.
اما امروزه ما به اینها کفایت نمی کنیم، دختری را می پسندیم که علاوه بر اینها مانند باربی باشد
و کوچکترین ضعفی در ظاهرش وجود نداشته باشد، اندامش مانند ورزشکاران حرفه ای باشد و در عین حال تحصیل کرده و شاغل هم باشد و بتواند بخشی از هزینه های خانواده را هم پرداخت کند، هم بسیار دانا باشد و هم خنگ و بامزه، هم به لحاظ مالی مستقل باشد و در عین حال حرف گوش کن.
زندگی در چنین فضایی همانند تجربه ی نوعی خشونت است و خشونتی پنهان که به صورت اضطرابی همیشگی برای شایسته بودن خود را نشان می دهد.
البته کار به اینجا هم ختم نمی شود
زنان جامعه ی ما همواره در فضای ارزش های متناقض زندگی می کنند، یعنی از سویی جامعه مدام آنها را سوق می دهد به زیباتر شدن، عمل کردن، استفاده از لوازم زیبایی و...
و از سوی دیگر همین رفتارهای آنها را به باد تمسخر می گیرد که زنان موجوداتی سطحی و دست و پاچلفتی و دور از اجتماع و ..هستند.
از سوی دیگر از آنها می خواهیم که در اجتماع حضور داشته باشند
و استقلال مالی پیدا کنند و در عین حال پیشرفت آنها حجم زیادی از حسادت و خشم را در ما بر می انگیزد
و نگرانیم نکند که یک زن از ما جلو بزند.
از او می خواهیم در عین حال هم به لحاظ مالی مستقل باشد و هم مانند مادرانمان بگوید چشم.
تازه اگر زنی در این اجتماع بتواند بر کلیشه های جنسیتی غلبه کند
و خود را به سطوح بالای اجتماعی برساند، در بسیاری از موارد نه تنها تحسین نمی شود
بلکه با لقب هایی مانند زن سیبیلو و زنی که شبیه مردان است و ...تحقیر می شود.
زن بودن در جامعه ی بلاتکلیف ایران
یعنی تجربه ی مداوم انواع خشونت های پنهان و آشکار.
مقام زن را ارج بدهید.اورا همانطور که هست دوست بدارید.چیزی را به او تحمیل نکنید.
ناصر سبزیان پور
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
دوستان عزیز این نوشته بسیار تامل برانگیز و پر مغز را فرستادم چون به خوبی، درونمایه رمان تازه ام را با عنوان(دل داشتم نوشتم، دل داشتی بخوان! )را معرفی میکنه👌🙏🌹
#تمرین3_تاریکی
#پریا
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
افتاده ام در چاهی عمیق که هیچ کس نمیتواند مرا بیرون کشد ازاین تاریکی مطلق.
حال که در این مخمصه افتاده ام، نه راه پس دارم ونه راه پیش...
نمیدانم چه کنم؟هرکاری کنم سودی ندارد.
پشیمانی، گریه وافسوس، کاری از پیش نمیبرد.
به جایی رسیده ام که خودم هم نمیتوانم کاری برای خود کنم.واین یعنی عمق فاجعه...
این روز ها تنها کاری که از دستم برمیآید توکل کردن است.
توکل بر خدایی که برهمه چیز بیناست...
اوست که میداند کاری نکرده ام و بیگناه، گناه کار شده ام.
صحنه را آنقدر منظم چیده اند که همه چیز گردن من افتاده است .
از پشت بر گودالی تاریک افتاده ام که چشمانم جز سیاهی مطلق چیزی نمیبیند.
دراین چهاردیواری تنگ، گاه حس خفقان به من دست میدهد.
چند روزی به من فرصت داده اندکه با خود فکر هایم را بکنم وحقیقت را بگویم.
حقیقتی که ازنظر من دروغ واز نظرآن ها درست است.
تنها خداست که آگاست.من او را نکشته ام.
با صدای سربازی که اسمم را صدا میزد از روی تختی فلزی که هر تکان من باعث سرو صدا اش میشد، پایین آمدم.
دمپایی های توسی رنگ را پاییم کردم.
سرباز دستبندی به دستم بست و مرا دنبال خود کشاند.
ناامیدو افسرده سمت اتاقی رفتیم که از قضا اتاق بازجویی بود.
انقدر به این اتاق آمده ام ورفته ام که حتی تعداد موزایک های کف اتاق را از بر شده ام.
درب اتاق توسط سربازباز شد، در حالی که دستبندم را باز میکرد سمت صندلی رفتیم ،دستبندم را باز کردو روی صندلی نشستم.
سرباز با همان صدای کلفتش گفت:«
_همینجا بمون، الان بازپرس پرونده ات میاد.»
دستانم را بالا آوردم و روی میز جلوی دستم گذاشتم.
پیشانی ام را روی دستم گذاشتم وچشمانم را بستم.
چقدر این چند روزی که به من مهلت فکر کردن داده بودن زود گذشت ...
#پریا
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
افتاده ام در چاهی عمیق که هیچ کس نمیتواند مرا بیرون کشد ازاین تاریکی مطلق.
حال که در این مخمصه افتاده ام، نه راه پس دارم ونه راه پیش...
نمیدانم چه کنم؟هرکاری کنم سودی ندارد.
پشیمانی، گریه وافسوس، کاری از پیش نمیبرد.
به جایی رسیده ام که خودم هم نمیتوانم کاری برای خود کنم.واین یعنی عمق فاجعه...
این روز ها تنها کاری که از دستم برمیآید توکل کردن است.
توکل بر خدایی که برهمه چیز بیناست...
اوست که میداند کاری نکرده ام و بیگناه، گناه کار شده ام.
صحنه را آنقدر منظم چیده اند که همه چیز گردن من افتاده است .
از پشت بر گودالی تاریک افتاده ام که چشمانم جز سیاهی مطلق چیزی نمیبیند.
دراین چهاردیواری تنگ، گاه حس خفقان به من دست میدهد.
چند روزی به من فرصت داده اندکه با خود فکر هایم را بکنم وحقیقت را بگویم.
حقیقتی که ازنظر من دروغ واز نظرآن ها درست است.
تنها خداست که آگاست.من او را نکشته ام.
با صدای سربازی که اسمم را صدا میزد از روی تختی فلزی که هر تکان من باعث سرو صدا اش میشد، پایین آمدم.
دمپایی های توسی رنگ را پاییم کردم.
سرباز دستبندی به دستم بست و مرا دنبال خود کشاند.
ناامیدو افسرده سمت اتاقی رفتیم که از قضا اتاق بازجویی بود.
انقدر به این اتاق آمده ام ورفته ام که حتی تعداد موزایک های کف اتاق را از بر شده ام.
درب اتاق توسط سربازباز شد، در حالی که دستبندم را باز میکرد سمت صندلی رفتیم ،دستبندم را باز کردو روی صندلی نشستم.
سرباز با همان صدای کلفتش گفت:«
_همینجا بمون، الان بازپرس پرونده ات میاد.»
دستانم را بالا آوردم و روی میز جلوی دستم گذاشتم.
پیشانی ام را روی دستم گذاشتم وچشمانم را بستم.
چقدر این چند روزی که به من مهلت فکر کردن داده بودن زود گذشت ...
لحظه ی آمدنش را به خاطر دارم
مسلما صبح نبود
شبی پاییزی اما بدون باران
سرد بود اما بارانی نه...
آمدو پاییز زندگی ام را به بهار مبدل کرد
آمد و عشق را مهمان قلب یخ زده ام کرد
آمد و...
جان و جهانم شد
اما لحظه ی رفتنش را به یاد ندارم
نمیدانم چه ساعتی از روز بود که رفت
ماهش را نیز!
آخر بی مروت به گونه ای رفت که وقتی به خود آمدم دیر شده بود...
خیلی دیر...
#باران_آسایش
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
#ویرانگی_قلبها
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
مسلما صبح نبود
شبی پاییزی اما بدون باران
سرد بود اما بارانی نه...
آمدو پاییز زندگی ام را به بهار مبدل کرد
آمد و عشق را مهمان قلب یخ زده ام کرد
آمد و...
جان و جهانم شد
اما لحظه ی رفتنش را به یاد ندارم
نمیدانم چه ساعتی از روز بود که رفت
ماهش را نیز!
آخر بی مروت به گونه ای رفت که وقتی به خود آمدم دیر شده بود...
خیلی دیر...
#باران_آسایش
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
#ویرانگی_قلبها
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
شب به اندازه ی کافی دلگیر است
چه برسد به حال که هم شب است، هم باران میبارد و هم یادت بغض شده است گوشه ی گلویم ...
چه شب نشینی شود تا سحر ... من، باران و یادت و بغضی که فقط راه نفسم را بند آورده است
#کوثر
#باران
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
چه برسد به حال که هم شب است، هم باران میبارد و هم یادت بغض شده است گوشه ی گلویم ...
چه شب نشینی شود تا سحر ... من، باران و یادت و بغضی که فقط راه نفسم را بند آورده است
#کوثر
#باران
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
چندسال بعد
وقتی تو نیستی
وقتی لحظه های زندگیم سرشار از نبودنت است
وقتی چشمانم کم سو و قلبم کم نور می شود
وقتی نداشتنت دارد جانم را می گیرد
یکی می آید شبیه به تو
چهره ی زیبا و رفتار خاصش
لبخندها و اخم هایش
آخ صدایش را نگفتم، صدایی که انگار از لب های تو خارج میشود
آن موقع است که آرزو میکنم کاش چشمان و قلبم سو داشتند تا دوباره عاشق میشدم
اما حیف که دیگر توانش را ندارم
دیگر نای بار دیگر عاشق شدن را ندارم...
#باران_آسایش
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
#قلب_ویران_شده
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
وقتی تو نیستی
وقتی لحظه های زندگیم سرشار از نبودنت است
وقتی چشمانم کم سو و قلبم کم نور می شود
وقتی نداشتنت دارد جانم را می گیرد
یکی می آید شبیه به تو
چهره ی زیبا و رفتار خاصش
لبخندها و اخم هایش
آخ صدایش را نگفتم، صدایی که انگار از لب های تو خارج میشود
آن موقع است که آرزو میکنم کاش چشمان و قلبم سو داشتند تا دوباره عاشق میشدم
اما حیف که دیگر توانش را ندارم
دیگر نای بار دیگر عاشق شدن را ندارم...
#باران_آسایش
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
#قلب_ویران_شده
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
این منم!
خودِ خودِ من.
با تمام خوبیا و بدیام خودمم، سعی نمیکنم کسی که نیستم باشم.
منم عین خیلی از آدما سختی کشیدم
ضربه خوردم
شکستم
از پا افتادم
نفس نفس زدم
مرگ رو چندین بار با چشمای خودم دیدم.
تنها موندم
جیغ زدم
داد کشیدم
به خدا گلایه کردم
خود زنی کردم
اما در نهایت راهمو پیدا کردم
انرژی منفی لحظه های سختمو تو راه ساختن آیندم رها کردم
بی خوابی کشیدم
بی خوابی میکشم
سختی کشیدم
سختی می کشم
اما راه خودمو پیدا کردم
از اینور حالم خراب میشه و از اونور بلند میشم و راه حلی برای خوب شدن حالم پیدا میکنم
بداخلاقم، مغرورم، شیطونم، رکم... این نبودم، این شدم...
خوشحال بابت این تغییر، آسون به دست نیومد، باعث شد انگیزه م برای به هدف رسیدن بیشتر بشه. باعث شد صبوری کنم و جای گریه کردن بیشتر تلاش کنم :)
شرایطم خوب نشده اما سعی میکنم آینده خوبی داشته باشم...
از خیلی چیزا میترسم اما خودمو مجبور میکنم باهاشون روبه رو شم!
این منم، خودِ خودِ من! چند ماه دیگه ۱۹ سالم میشه، روزای زیادی رو از دست دادم_به خاطر اتفاقاتی که یک درصد هم درشون دخیل نبودم_ اما دیگه اجازه نمیدم که روزای خوبم از دست برن، با این حال بد، با این نفس نفس زدنه بازم از نو پا میشم و دنبال ساختن روزای خوبم میرم!
گودی زیر چشمام از چال لپم عمیق تره...!
#خدیجه_سیاحی
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
#دلنوشته
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
خودِ خودِ من.
با تمام خوبیا و بدیام خودمم، سعی نمیکنم کسی که نیستم باشم.
منم عین خیلی از آدما سختی کشیدم
ضربه خوردم
شکستم
از پا افتادم
نفس نفس زدم
مرگ رو چندین بار با چشمای خودم دیدم.
تنها موندم
جیغ زدم
داد کشیدم
به خدا گلایه کردم
خود زنی کردم
اما در نهایت راهمو پیدا کردم
انرژی منفی لحظه های سختمو تو راه ساختن آیندم رها کردم
بی خوابی کشیدم
بی خوابی میکشم
سختی کشیدم
سختی می کشم
اما راه خودمو پیدا کردم
از اینور حالم خراب میشه و از اونور بلند میشم و راه حلی برای خوب شدن حالم پیدا میکنم
بداخلاقم، مغرورم، شیطونم، رکم... این نبودم، این شدم...
خوشحال بابت این تغییر، آسون به دست نیومد، باعث شد انگیزه م برای به هدف رسیدن بیشتر بشه. باعث شد صبوری کنم و جای گریه کردن بیشتر تلاش کنم :)
شرایطم خوب نشده اما سعی میکنم آینده خوبی داشته باشم...
از خیلی چیزا میترسم اما خودمو مجبور میکنم باهاشون روبه رو شم!
این منم، خودِ خودِ من! چند ماه دیگه ۱۹ سالم میشه، روزای زیادی رو از دست دادم_به خاطر اتفاقاتی که یک درصد هم درشون دخیل نبودم_ اما دیگه اجازه نمیدم که روزای خوبم از دست برن، با این حال بد، با این نفس نفس زدنه بازم از نو پا میشم و دنبال ساختن روزای خوبم میرم!
گودی زیر چشمام از چال لپم عمیق تره...!
#خدیجه_سیاحی
#نویسنده_انجمن_رمانخونه
#دلنوشته
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
🔴یه توصیه ویژه برای رمانخونای عزیز
#نویسنده_انجمن_رمانخونه👆
🔞زیر ۱۸سال جوین نده
🔴رمان انجمن #رمانخونه با ژانر انقامی،جنایی،عاشقانه
🔵رمان #سیاهی_مطلق راجب پسری که در مسیری قرار میگیرد و ان هم انتقام از چند نفری است که زندگیش را نابود کردند اما در این مسیر ادم هایی مقابل هم قرار میگیرند که مشخص نیست سرنوشت چه خوابی برای آن ها دیده است تا اینکه...
🔵قسمتی از متن رمان👇🏻
چهره اش وحشتش را فریاد میزد
_میخوای چی کار کنی با من؟
_آبروتو ببرم هرچند که ابرو واسه اون بابای نفلت مهم نیست
موهایش را چنگ زدم شال از سرش افتاد
تقلا میکرد که در ماشین را باز کند اما قفل شده بود
لباسش را در تنش پاره کردم هم زمان صدای جیغ و زجه اش بلند شد
_ولم کن روانی
با پشت دست در دهنش کوبیدم و فریاد زدم
_خفـــه شوووو
موهایش را محکم کشیدم و سرش را به سرم نزدیک کردم
_خوب تو چشمام نگاه کن قاتل جونتو ببین الان قاتل جسم کثیفت میشم و بعد روح و روانت یک بار زنگی من رو نابود کردید هزار بار زندگیتونو نابود میکنم
هولش دادم روی صندلی پرتاب شد خودم را رویش انداختم و به وسیله هیکل سنگینم سد راهش شدم
با گریه هایش روی اعصابم راه میرفت سرم را بهش نزدیک کردم و نفرت انگیز ترین کار عمرم و لذت بخش ترین کار را برای هر زن و مردی انجام دادم....
https://t.me/roman_m_y
#نویسنده_انجمن_رمانخونه👆
🔞زیر ۱۸سال جوین نده
🔴رمان انجمن #رمانخونه با ژانر انقامی،جنایی،عاشقانه
🔵رمان #سیاهی_مطلق راجب پسری که در مسیری قرار میگیرد و ان هم انتقام از چند نفری است که زندگیش را نابود کردند اما در این مسیر ادم هایی مقابل هم قرار میگیرند که مشخص نیست سرنوشت چه خوابی برای آن ها دیده است تا اینکه...
🔵قسمتی از متن رمان👇🏻
چهره اش وحشتش را فریاد میزد
_میخوای چی کار کنی با من؟
_آبروتو ببرم هرچند که ابرو واسه اون بابای نفلت مهم نیست
موهایش را چنگ زدم شال از سرش افتاد
تقلا میکرد که در ماشین را باز کند اما قفل شده بود
لباسش را در تنش پاره کردم هم زمان صدای جیغ و زجه اش بلند شد
_ولم کن روانی
با پشت دست در دهنش کوبیدم و فریاد زدم
_خفـــه شوووو
موهایش را محکم کشیدم و سرش را به سرم نزدیک کردم
_خوب تو چشمام نگاه کن قاتل جونتو ببین الان قاتل جسم کثیفت میشم و بعد روح و روانت یک بار زنگی من رو نابود کردید هزار بار زندگیتونو نابود میکنم
هولش دادم روی صندلی پرتاب شد خودم را رویش انداختم و به وسیله هیکل سنگینم سد راهش شدم
با گریه هایش روی اعصابم راه میرفت سرم را بهش نزدیک کردم و نفرت انگیز ترین کار عمرم و لذت بخش ترین کار را برای هر زن و مردی انجام دادم....
https://t.me/roman_m_y
Telegram
Roman_m_y📜✒
خلاصه رمان الکی الکی عاشقشدیم:
امیر مقاره خواننده معروفی که تو زندگیش چیزی کم نداره اما درگیر اتفاقایی میشه که از گذشته براش مونده گذشته ای که هرچند تلخ اما باعث شیرین شدن میشه..
♡همراه با چند رمان کوتاه♡
♡پارت گذاری:هر شب♡
"پیج اینستا :roman_m_y@"
امیر مقاره خواننده معروفی که تو زندگیش چیزی کم نداره اما درگیر اتفاقایی میشه که از گذشته براش مونده گذشته ای که هرچند تلخ اما باعث شیرین شدن میشه..
♡همراه با چند رمان کوتاه♡
♡پارت گذاری:هر شب♡
"پیج اینستا :roman_m_y@"