_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_دو

^علیهان^

لباس هام رو پوشیدم و با حوله اب موهام رو گرفتم.همون لحظه صدای گوشیم بلند شد.از روی تخت برداشتم.بابا بود.
ایکون سبز رو لمس میکنم و گوشی رو دم گوشم میزارم.

-الو جانم؟

+سلام پسرم خوبی؟ کجایی ؟؟

-سلام بابا ممنون شما خوبید؟؟ کجا میخواید باشم خونم

+خداروشکر. الان که خونه ای پاشو بیا اینجا به ماهم یه سر بزن

-بابا من اون روزم گفتم تا وقتی تکلیفم روشن نشه پامو اونجا نمیزارم

بابا پوف کلافه ای میکشه و میگه:

+لج و لجبازی بزار کنار. بیا خونه مامانت باهات حرف داره

-من حرفی ندارم. بیام اونجا میدونم حرف ماریا رو وسط میکشه. منم علاقه ای ندارم درباره اون دختر حرفی بشنوم
 
+تو بیا میفهمی درباره چیه.همینجور واسه خودت حرف نچین پسر.

دستمو کلافه و پریشون توی موهام میکنم ونمیدونم برم چی میشه و قرار چیا بشنوم ولی خب وقتی مامان بعد سه هفته گفته میخواد باهام حرف بزنه شاید جای امیدواری باشه.
 
-باش بابا.فقط به خاطر شما میام

+ باش منتظرتم. خدانگهدار

-خداحافظ

گوشی قطع میکنم و میندازمش روی تخت.
بی قرار و کلافه بودم. نمیخواستم با حرف زدن با سارا ذهن اونو هم مشغول و بهم ریخته کنم. بهتره وقتی از حرفای مامان مطمئن شدم با سارا حرف بزنم.
به ساعت روی دیوار نگاهی میکنم، ساعت تقریبا نزدیک 7 بود .
موهامو کاملا خشک میکنم و به سمت بالا حالت میدم  لباسامو از توی کمد برمیدارم، یه تیشرت جذب طوسی با شلوار کتان مشکی و کاپشن مشکی میپوشم و بعد از برداشتن موبایلم از خونه خارج میشم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم.

****************

بابا جلوی در منتظر بود. جلو رفتم و سلام کردم و بعد از دراوردن کفشام داخل شدم.همراه بابا سمت پذیرایی رفتیم.
مامان و عطیه روی مبل های فندقی رنگ خونه نشسته بودن.با جلو رفتمون هر دو از جا بلند شدن.مامان هنوزم کمی سرد رفتار میکرد و فقط باهام دست داد ولی با عطیه همو بغل کردیم. روی مبل تک نفره نشستم و رو به عطیه پرسیدم:

-رضا و رهام کجان؟

+نه اونا خونه مادرشوهرمن.

سری تکون دادم. بلند شد و همون طور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:

+من یه چایی بریزم بیارم.

بعد رفتن عطیه رو به مامان کردم:

-خب مامان نمیخوای چیزی بگی؟ بابا گفت باهام حرف داری

+درسته میخوام باهات حرف بزنم.

به پشتی مبل تکیه دادم:

-خب من سراپا گوشم.فقط لطفا اگه میخوایید در مورد ماریا و همون بحث های تکراری حرف بزنید همین اول بگید که من پاشم برم. هم اعصاب شما بهم نریزه هم من.

نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:

+نه در اون مورد نیست.
ببین علیهان گفتم بیای اینجا که بهت بگم من بودنت رو با اون دختر قبول کردم.دیگه نمیخوام اتفاق های ۹ سال پیش، پیش بیاد و دوباره از دستت بدم.

خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه صبرکن بالا گرفت:

+ولی میخوام که برای خاستگاری عجله نکنی. چند ماهی صبر کن که بهتر اون دختر رو بشناسی بالاخره ۹ سال کم نیست برای عوض شدن یه ادم.میخوام تو این چند وقت هردوتون همو بهتر بشناسید.۹ سال پیش جفتتون بچه بودید  و کامل عاقل نبودید.الان بهترین فرصت برای شناخته بهتره.چندباری هم بیارش اینجا تا ماهم باهاش آشنا بشیم.

نفس عمیقی کشیدم:

-تصمیمت واقعا خوشحالم کرد مامان.با اینکه از خودم و سارا مطمئنم و دلم میخواد زودتر بهش برسم ولی به خاطر شما باشه. چند ماهی صبر میکنیم ولی زیاد نه شماهم با سارا بهتر اشنا میشید و ازش خوشتون میاد.

عطیه با سینی چای اومد و بابا خندید و گفت:

+خب حالا که به توافق رسیدید و چایی هم رسید دهنتون رو شیرین کنید.

عطیه چای رو تعارف کرد و بعد ظرف شکلات رو از روی میز برداشت و اول جلوی مامان و بابا و بعد جلوی من گرفت.
حالم خیلی خوب بود. حالا که همه چی درست شده بود دیگه جای نگرانی نبود.خانوادمون به روزای قبل برگشته بود و همه میگفتیم و میخندیدیم.فقط مونده که این حرف خوبو به سارا بدم. مطمئنم اونم خیلی خوشحال میشه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_سه

^سارا^

با صدای گوشی بیدار میشم .عصبی برای قطع کردن صدای رو مخش دنبالش میگردم و زیر بالش پیداش میکنم و صداشو خفه میکنم.
بی حوصله و غرق در خواب از اتاق بیرون میرم.یک هفته ای از تصادف سهیل میگذشت.
بعد از دست شویی جلوی اینه می ایستم.
موهام مثل همیشه پف کرده بود و دورم ریخته بود.
دیشب دیر خوابیده بودم سردرد شدیدی داشتم به ساعت نگاه میکنم که دیدن ساعت همانا و از کاسه در اومدن چشمام همانا.
با کف دست محکم رو پیشونیم میکوبم. فکر کنم دیشب حواسم نبود ساعت الارام رو اشتباهی گذاشتم چهل دقیقه دیگه شیفتم شروع میشد.
سریع در کمد رو باز میکنم و هول هولکی لباس هام رو برمیدارم و میپوشم.سمت میز توالتم میرم و سر و ته ارایشم رو با یه کرم و رژ صورتی و ریمل هم میارم.
جورابمو که در اخر تو پام میکنم و سریع از اتاق خارج میشم و مامان و بلند صدا میکنم:

-مامااااان؟؟ سوییچ من کو؟؟ دیرم شد

مامان خواب الود از اتاقش اومد بیرون گفت:

+چیه اول صبحی جیغ و داد میکنی، سوییچت رو اپن بردار

سویچ رو سریع از اپن برمیدارم از روی لپ مامان یه ماچ میکنم ازش خداحافظی میکنم ، بیرون میرم.
********
ای تف تو این شانس. الان که من دیرم شده این ماشینم یادش افتاده پنچر کنه.
کلافه یه لگدی به ماشین میزنم. مردشورت ببرم الان من چیکار کنم وسط راه.
گوشیمو از کیفم در میارم تو مخاطبینم میرم و شماره بابا رو میگیرم.
یه بوق
دو بوق
سه بوق
و در اخر بعد پنج بوق، بوق ازاد تو گوشی پخش میشه.
کلافه به صفحه موبایل نگاه میکنم ، بابا هم که جواب نمیده.تصمیم میگیرم به امیرطاها زنگ بزنم روی اسمش میزنم و میزارم دم گوشم بعد از سومین بوق جوابمو میده:

+الو جانم خواهری؟؟

-سلام امیر داداش پنچر کردم بیا دنبالم.

امیرطاها مکثی میکنه و میگه:

+شرمندم سارا من الان کار دارم نمیرسم بهت. زنگ بزن امداد خودرو بیاد یاماشینو اونجا پارک کن با اژانس برو

کلافه هوفی میکنم میگم :

+ نخواستم ، یه بار کارم افتاد بهت .خداحافظ

نمیزارم چیزی بگه و قطع میکنم.من الان چیکار کنم اخه؟؟ ماشینو که نمیتونم اینجا بزارم برم!! امدادم معلوم نیست کی بیاد!! ترنج و یکتا هم که هیچ سرکارن الان. یدفعه جرقه ای که تو سرم زد، گوشیو روشن میکنم و تند تند شماره علیهان رو میگیرم خداکنه برداره.
بوق چهارم میخوره که ناامید میشم و میخوام قطع کنم که صدای خواب الود علیهان تو گوشم پخش میشه:

+الو بفرمایید؟؟

-سلام اقای خوابالوی من

صداش یهدفعه هوشیار شد:

+عههه سارا تویی، خوبی؟؟
 
-خوبم تو خوبی؟؟ علیهان؟

+خوبم عزیزم ، جانم؟

-کجایی؟؟

-اول صبح کجا میخوای باشم خونه ام دیگه

لبام هامو میگزم  اصلا حواسم نبود امروز بیمارستان نمیاد ، زدم استراحتشو خراب کردم.

-ای وای ببخشید عزیزم حواسم نبود، اصلا بیخیال خدافظ

سریع گفت:

+عههه عشقم، کار داشتی که زنگ زدی بگو عزیزم چیکار داشتی؟؟

-چیز علیهان.....من وسط اتوبان پنچر کردم کسی هم نیست بیاد بابام جواب نداد طاها هم گفت کار داره ترنج و یکتا هم سرکارن. به خاطر همین زنگ زدم به تو. میخواستم ببینم میتونی بیای ؟
با صدای مهربونی که کمی توش سرزنش بود بهم میگه :

+عه سارا این چه حرفیه؟ تو بایدم به من زنگ بزنی.اصلا همون اول به جای بقیه باید به من زنگ میزدی.حالا بگو ببینم کجایی؟

خوشحال و با ذوق میگم:

-مرسی عشم الان ادرسو برات اس میکنم.

+اوکی عزیزم. زود میرسم.فعلا

ادرس رو بهش میفرستم و به ماشین تکیه میدم و منتظر میشم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽

@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_چهار

بعد از حدود ۱۰ دقیقه با صدای ترمز ماشین علیهان که پشت ماشینم پارک کرده بود سرم رو بلند میکنم.
از ماشین پیاده میشه و به طرفم میاد.تکیه ام رو از ماشین میگیرم.

+سلام.خوبی؟

سری تکون میدم و میگم:

-سلام. خوبم من مرسی که اومدی.

به ماشین اشاره میکنم و ادامه میدم:

-ولی انگار حال این خوب نیست.

سری تکون میده و به طرف چرخ پنچر شده میره.خم میشه و چرخ رو بررسی میکنه.بعد یک دقیقه کمر صاف میکنه و میگه:

+خب این باید عوض بشه.چرخ یدک داری؟

تند سری تکون میدم و میگم:

-اره اره دارم.

به سمت صندوق عقب میرم و بازش میکنم.کنارم میاد و چرخ رو از صندق برمیداره و روی زمین میزاره.

+جک و وسایل دیگه رو داری؟

کمی فکر میکنم و میگم:

-نه فکر نمیکنم.ندارم

به طرف ماشین خودش میره و جک و وسایل مورد نیاز دیگش رو میاره و مشغول میشه. بالای سرش می ایستم و میگم:

-چقدر طول میکشه؟

جک رو زیر ماشین میزاره شروع میکنه ماشین رو بیاره بالا و در همون حین جواب میده:

+حدود ۱۰ دقیقه اینا. چطور؟عجله داری؟

به ساعتم نگاه میکنم و بعد با استرس لبم رو میگزم و میگم:

-اره دیرم شده باید برم بیمارستان و فقط ۲۰ دقیقه وقت دارم.با این ترافیک اگه بخوام صبر کنم کار ماشین تموم بشه دیر میرسم.

دست از کار میکشه و بلند میشه:

+با ماشین من برو. سوییچت هم بده به من بعد اینکه اینو عوض کردم با ماشین تو میبرم.
راستش میخواستم امشب شام بریم بیرون یه خبر خوب میخوام بهت بدم.

یه ذره هول شدم:

-اوووم....با ماشین تو برم یعنی؟!!خب اگه میگی امشب شام بریم بیرون ماشینو چیکار کنم تو که نمیتونی ببری خونه ممکنه ببیننت.

چند ثانیه برای فکر کردن مکث میکنم و بعد یهو میگم:

-اهااان! میتونی ماشین رو بزاری دم خونه ترنج شب میتونم برم پیش اون.

سری به نشونه موافقت تکون میده:

+باشه پس شب میام دنبالت.سوییچ رو ماشینه.برو تا دیر نشده

یهو یادم میاد که ای وای من دیرم شده.زود سوییچ ماشینم رو به علیهان میدم و بعد خداحافظی باهاش سریع سوار ماشین خوشگلش میشم و پیش به سوی کار.

**************

توی آیینه نگاهی به خودم میندازم اه کاش صبح لباس بهتری میپوشیدم حس میکنم زیادی ساده ام علیهانم که گفت یه خبر خوب میخواد بهم بده.
رژ لبم رو پررنگ میکنم و با خط چشمی که تو کیفم داشتم به خط چشم پشت پلکهام میکشم.
خب بهترشد. صبح وقتی با ماشین علیهان اومده بودم بقیه با تعجب نگام میکردن. ماشین علیهان رو میشناختن و اینکه من پشت فرمونش نشسته بودم عجیب بود. ولی خداروشکر کسی ازم چیزی نپرسید.
فقط وقتی که ستاره رو تو بیمارستان دیدم و حال سهیل رو ازش پرسیدم و گفت خوبه. یکم شیطنت و کرد سربه سرم گذاشت که اون خودش جریان رو میدونست و نیازی نبود من بهش توضیحی بدم.
الانم قرار بود تا چند دقیقه دیگه علیهان بیاد و بریم شام.دل تو دلم نبود که بفهمم اون خبر خوبی که میخواد بهم بده چیه.
همون لحظه با پیامکی که به گوشیم اومد به سمتش رفتم و برش داشتم.
علیهان گفته بود که جلوی در ورودی پارکینگ منتظرم ایستاده.کیفم رو برمیدارم و از اتاق استراحت خارج میشم و به سمت پارکینگ میرم.علیهان رو کنار در پارکینگ که برای کارکنان بود و از ساختمون هم راه داشت دیدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_پنج

کنارش رسیدم:

-سلام.

با شنیدن صدام متوجه اومدنم شد و جواب سلامم رو داد.
همون طور که به طرفی که ماشین رو پارک کرده بودم میرفتیم گفتم:

-ماشین رو گذاشتی خونه ترنج؟ من زنگ زدم بهش گفتم.

سری تکون داد و گفت:

+اره بردم گذاشتم.

بعد دستش رو توی جیبش برد و سوییچ ماشین رو بیرون اورد و به طرفم گرفت:

+اینم امانتی شما.

کنار ماشین رسیده بودیم.خندیدم و سوییچ رو گرفتم.بعد دستم رو توی کیفم بردم و سوییچ ماشینش رو بیرون اوردم و به طرفش گرفتم:

-اینم امانتی شما.

دقیقا جمله ای که به خودم گفته بود رو بهش گفتم.هردو خندیدیم و سوییچ رو ازم گرفت.سوار ماشین شدیم و راه افتاد.

-خب نمیخوای بگی کجا میریم؟ و اینکه چی میخوای بگی؟
چون تمام مدت تو بیمارستان ذهنم به همین مشغول بود.

راهنما زد و دوربرگردون رو دور زد و خندید و گفت:

+میبینم که یکی اینجا فضولیش بدجور گل کرده.

سریع گفتم:

-نخیر من فقط یه ذره کنجکاو شدم اونم از اثرات گشتن با ترنج.

با خنده سری تکون داد:

+بله بله درست میگی.فقط یه کوچولو فضولیت زده بالا.
ولی هر چقدر هم سوال بپرسی نمیتونی ازم حرف بکشی.

حرصم گرفت ولی خودمو به بیخیالی زدم و شونه ای بالا انداختم مثلا که برام مهم نیست. نمیدونم چقدر توش موفق بودم.
بقیه راه به حرف زدن درمورد روزمون و کار هایی که کردیم گذشت و چقدر همین حرف زدن عادی کنار کسی که عاشقانه دوسش داری و دوست داره میچسبه.
ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شدیم.به طرفم اومد و با گرفتن دستم به سمت رستوران مدنظرش حرکت کردیم.
خیلی جای قشنگی بود. دکور و عودی که روشن کرده بودن با موسیقی ملایمی که در حال پخش بود فضا رو ارامش بخش و رمانتیک کرده بود.
پشت میز دونفره ای تو یه قسمت دنج میشینیم.گارسون میاد و مِنو رو بهمون میده. سفارشمون رو میدیم و میره.
با بی طاقتی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:

-خب علیهان نمیخوای چیزی بگی؟

نفس عمیقی میکشه و با لبخندی روی لبش میگه:

+خب انگار نمیتونی جلوی خودتو بگیری.تا یه بلایی سر خودتو من و نیاوردی بهتره بگم.

عصبی میشم و تا میخوام یه چیزی بهش بگم با چیزی که میگه همه چی یادم میره:

+دیروز بابا زنگ زد گفت برم خونه مامان باهام حرف داره.

با بهت و ترس بهش خیره بودم انگار یادم رفته بود که علیهان گفته بود قراره یه خبر خوب بهم بده. هروقت خبری از این زن به گوشم میرسید ناخوداگاه همه ی افکارم راجع بهش منفی میشد و بدترین خبر ها توی ذهنم ترسیم میشدن.
چیزی نگفتم یعنی نمیتونستم بگم و منتظر بهش چشم دوختم تا ادامه بده نگاهم منتظرم رو که دید ادامه داد:

+وقتی رفتم مامان گفت که با رابطمون موافقت میکنه و....

با تموم شدن جمله اولش انگار تونستم دوباره نفس بکشم متوجه نبودم که تمام مدت نفسم رو حبس کرده بودم.
دیگه به بقیه حرفاش توجهی نکردم فکرم هنوز روی جمله اولی بود.
با صدا کردن اسمم توسط علیهان و دستی که جلوی صورتم تکون داد به خودم اومدم و به چشمای نگرانش نگاه کردم.
دستش رو جلو اورد و دستم که روی میز بود رو محکم دربر گرفت.

+سارا عزیزم خوبی؟ شنیدی چی گفتم؟

سری تکون دادم و گفتم:

-ببخشید حواسم پرت شد.
من درست شنیدم مامانت گفتم موافقه؟

حالا از نگرانی چشمام کمتر شده بود.سری به تایید حرفم تکون داد.و گفت:

+فهمیدی بعدش چی گفتم؟

خنده ای از سر حیرت و اسودگی کردم:

-نه. اصلا جمله اولت رو که شنیدم حواسم پرت شد خیلی خوشحال شدم. نفهمیدم چی گفتی دوباره میگی؟

لبخندی زد گفت:

+مامانم گفت که موافقه ولی باید یه چندماهی صبر کنیم بعد بیاییم خواستگاری. گفت که ۹ سال از اون زمان گذشته اون موقع هردو بچه بودیم و الان بالغ شدیم باید وقت بیشتری برای شناخت هم بزاریم و تورم باید ببرم اشنا بشی باهاشون و اینا. منم برای اینکه خیال اونا راحت بشه قبول کردم و البته گفتم که من به خودمون اطمینان دارم.

سکوت کرد و برای دیدن عکس العملم بهم نگاه کرد.لبخندی زدم و گفتم:

-مادرت درست میگه من و تو قطعا خیلی تو این ۹ سال تغییر کردیم. برای مادرت من الان دختری ام که به خاطر اون پسرش تو روشون ایستاد ترکشون کرد.
این چند ماه فرصت خیلی خوبیه برام که خودم رو بهشون بشناسونم.

به دستم که هنوز تو دستش بود فشاری وارد کرد و هر دو بهم لبخند زدیم.همون لحظه و غذاها رو اوردن هر دو اینبار با ارامش بیشتر مشغول شدیم.البته من هنوزم برای رو به رویی با خانوادش ترس داشتم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_شیش

با خسته نباشید استاد وسایلمو جمع میکنم و توی کیفم میریزم و از کلاس خارج میشم.اخیش تموم شد بالاخره چقدرم حرف زد.حالا امتحان هم میخواد بگیره.ای خدا کی حال داره تو این اوضاع درس بخونه.
از چند شب پیش که علیهان درمورد مامانش گفت تا الان برای ملاقات باهاشون استرس دارم و هنوز خبری از این قرار ملاقات نیست خداروشکر. علیهان درموردش چیزی نگفت و منم از خدا خواسته پیگیری نکردم ولی تا کی فرار کنم بالاخره که باید باهاش رو به رو بشم.خانواده علیهانه دیگه هیولا نیستن که اروم باش دختر. با گفتن این حرفا به خودم تا حدودی خودم رو اروم کردم.
بعد از سفارش دادن قهوه و کیک پشت یه میز تو کافه تریا میشینم.صبحونه نتونسته بودم بخورم و هنوز تا ناهار وقت بود.همون لحظه گوشیم شروع به زنگ زدن میکنه. از کیفم بیرون میارم و جواب میدم:

-الو سلام.

صدای هیجان زده ترنج تو گوشم پیچید:

+سلام. ببینم سارا برای امروز چیکار کردی؟

با گیجی گفتم:

-از چی حرف میزنی؟ مگه امروز چه خبره؟

با تعجب و بهتی که توی صداش هم معلوم بود تیکه تیکه گفت:

+سارا....نگو...نگو که یادت رفته؟

یهو پقی زدم زیر خنده و بریده بریده گفتم:

-واای ترنج...کاش اونجا بودم قیافتو....میدیدم.

بعد دوباره با شدت بیشتری خندیدم.صدای عصبانی و حرصیش بلند شد:

+زهرمار دختره...چی بگم اخه به تو. گفتم یادت رفته میخواستم بیام تیکه تیکت کنم.

بعد اینکه یه دل سیر خندیدم و ترنج هم حسابی بهم غر زد گفتم:

-فقط برای همین زنگ زده بودی؟کار خاصی نکردم مثل همیشه یه چیزی براش گرفتم که نمیگم بهت بعدم تو کافه ای جایی براش جشن کوچیک میگیریم دیگه.

دوباره صداش هیجان زده شد و گفت:

+من یه فکری کردم.میگم که امسال بیا یه کار متفاوت بکنیم. سوپرایزش کنیم.چون همیشه یه کار رو انجام میدیم.قطعا توقع نداره بخواییم غافل گیرش کنیم

همون لحظه کیک و قهوه ام رو اوردن. تشکر کردم و گفتم:

-اره فکر خوبیه. حالا چه جوری اینکارو بکنیم.فکری داری؟

+ببین الان من یه ساعت دیگه مرخصی میگیرم میرم خونه خودم. اونجا رو تزئین میکنم.یه ذره کارا سخت میشه تا بخواییم به امشب برسونیم ولی اشکال نداره. تو کی کارت تموم میشه؟

برنامه امروزم رو تو ذهنم مرور میکنم و میگم:

-اووووم...امروز تا ۲ کلاس دارم بعدش ازادم.میتونم بیام کمکت. میتونیم از بقیه هم کمک بخواییم.

+اره راست میگی. پس یه کار کن سارا یه گروه بزن بچه ها رو بیار توش. تا جایی هم که میتونی به دوست و اینا زنگ بزن دعوتشون کن برای شب فقط صمیمیا.

تماس رو قطع میکنیم و سریع یه گروه باز میکنم و علیهان،امیرعلی،سهیل،ستاره و ترنج رو میارم توش. و اسمش هم میزارم"عملیات مخفی ت. ی"
همون لحظه ترنج ایموجی خنده میفرسته و میگه خدا نکشتت سارا. خب حالا به قول سارا عملیات مخفی ت.ی رو شروع میکنیم.
بقیه هم انلاین شدن و هرکس گوشه ای از کارو گرفت.همون جور که داشتیم حرف میزدیم قهوه و کیکم رو میخورم. از نقشه ترنج برای به خونه کشوندن یکتا خندم میگیره. خدا امشب رو بخیر بگذرونه.

******************

همه چی اماده بود.کیک هم همین الان توسط علیهان رسیده بود و تو یخچال بود.مهمونا تا یک ساعت دیگه میرسیدن.
با ترنج رفته بودیم اتاقش تا لباس هامون رو عوض کنیم.
لباس من یه شومیز قرمز با طرح های مشکی و شلوار جذب مشکی و صندل تخت قرمز. موهام رو که چون زیر شال میموندن چون از قبل صاف کرده بودم محکم دم اسبی بستم. ترنج هم یه سرهمی بندی لی آبی تیره پوشیده بود که شلوارش مدل مام استایل بود با تیشرت بنفش زیرش. موهاش هم که تا سرشونه هاش میرسید رو باز گذاشته بود و پایینش رو حالت داده بود و دو سه روزی میشد پایینش رو از این رنگ های فانتزی بنفش زده بود.با کتونی های سفید و ارایش ملایمی که به لباسش میومد.جلوی آینه اتاقش ایستادم و ارایش ملایمم رو با یه رژ قرمز تموم کردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_هفت

همراه ترنج از اتاق خارج شدیم و به سمت پذیرایی جایی که پسرا و ستاره اونجا حاضر و اماده بودن رفتیم.ستاره زودتر اماده شده بود و اومده بود اینجا.
وقتی جلوی دیدشون قرار گرفتیم نگاهشون بهمون خورد علیهان با یه لبخند محبت امیز همراه با تحسین بهم خیره شد. چشم ازم برنمیداشت.
 اولین نفری که واکنش نشون داد ستاره بود که با خنده و شیطنت گفت:

+اوو!خانما چه خوشگل کردن.شماره بدم پاره کنید؟!

بعد از حرفش هم زد زیر خنده.خندم گرفت و زیر لب زهرماری نثارش کردم که جز شدید کردن خنده جمع چیزی نداشت.حالا ترنج هم مسخره بازیش گرفته بود و چند قدم با ادا و اطوار جلو رفت مثلا با یه عشوه خرکی مثل این دخترای افاده ای صداش رو کشیده کرد و گفت:

+اِوا!خجالت بکش مزاحم نشو وگرنه میگم داداشام بیان کتلتت کننا.

بازم صدای خندمون بالا رفت.چند دقیقه به شوخی مسخره بازی گذشت که صدای زنگ خونه زده شد. مهمون ها اومده بودن. سری اول مهمونا چندتا از دوستای مشترکمون بودن که بعضیاشون همراه با همسر و دوس دختر یا پسرشون اومده بودن.بعد از احوال پرسی و معارفه ترنج به اتاق راهنماییشون کرد که لباس هاشون رو عوض کنن.
من و ستاره هم رفتیم اشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو ببریم.
بازم زنگ زده شد و سهیل گفت که باز میکنه.منم پشت سرش رفتم ببینم کیه. در که باز شد اول یه دست گل از رز های قرمز نمایان شد.کم کم سرم بالاتر رفت چشمم به جمال صاحب گل روشن شد. با دیدن قیافش اول ناخوداگاه نگاهی به صورت اخموی سهیل کردم و بعد خود به خود نیشم باز شد و با گرفتن دستم جلوی دهنم سعی در پنهون کردنش کردم و تا خواستم چیزی بگم همون لحظه صدای ترنج هم اومد که بلند گفت:

+کی اومد....
 
کنارم رسید با دیدن شخص جلوی در حرفش نصفه واره موند و اونم اول با نگاهی به سهیل که هنوز اخماش تو هم بود نیشش شل شد ولی برعکس من تلاشی برای پنهان کردنش نکرد.

+سلام اراز جان خوش اومدی!بفرما بفرما داخل.

اراز از ترنج تشکری کرد و داخل اومد و به من و سهیل سلام داد. سهیل بدون اینکه جوابش رو بده هنوز با اخم نگاهش میکرد.با دیدن اوضاع که داشت ناجور میشد زود با خنده گفتم:

-وای چه گلای قشنگی! حتما برای یکتا اوردید.

اراز با شنیدن اسم یکتا نیشش تا بناگوش باز شد و خداروشکر حواسش کلا از سهیل پرت شد. همون جور که حرف میزدیم به سمت پذیرایی راهنماییش کردم.
و لحظه اخر شنیدم که سهیل از ترنج میپرسید تو دعوتش کردی و اونم سعی داشت قانعش کنه دعوتش نکرده.

وقتی داشتم لیوان های شربت رو پر میکردم ترنج کنارم اومد و گفت:

+ببینم تو ارازو دعوت کردی؟

خونسرد لیوان بعدی رو پر کردم و گفتم:

-اره مگه چیه؟ نباید دعوت میکردمش؟
دعوتش کردم اولا به خاطر اینکه دوستمونه.دوما به خاطر اینکه میخواستم یکتا تکلیف بدبختو روشن کنه اونم انسان و درست نیست که انقد معطل یکی بمونه.

بعد خنده ای کردمو گفتم:

-سوما هم برای اینکه میخواستم عکس العمل سهیل رو ببینم. این چند وقته متوجه رفتارهای خاص سهیل نسبت به یکتا شده بودم که انکار بی دلیل هم نیست.

متفکر سری تکون داد و گفت:

+اره راس میگی. بنده خدا گناه داره بالاخره تکلیفش روشن شه یه لنگه پا نمونه‌.

و بعد خندید و دستاش رو به عادت همیشگیش که وقتی میخندید میکوبید بهم، بهم زد و گفت:

+توهم فهمیدی نه؟ این پسره انگار تازه گیا تابلو بازی زیاد دراورده. فقط نمیدونم خود یکتا هم متوجه شده یا نه.

خندیدم و سینی به دست به سمت مهمونا رفتم. علیهان نگاهش بهم خورد و از جا بلند و سمتم اومد. همون جور که سینی رو ازم میگرفت لب زد:

+خانم خوشگل من خسته شده بقیش رو من میبرم.

کمی سرش رو نزدیک اورد و با نگاهی به لبام که باعث داغ شدن صورتم شد ادامه داد:

+و با این لبای خوشگلش حسابی داره دلبری میکنه. بهتره دعا کنه که نگاه کسی رو لباش خیره نمونه چون ممکنه این جشنو به عزا تبدیل کنم.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگم با زدن چشمکی سینی رو از دست های خشک شدم میگیره و میره.
دستم رو روی گونم میزارم با حالی که هنوز از حرفاش دگرگونه دیوونه ای زیر لب میرونم.
بقیه مهمون ها هم میرسن و جشن زیاد شلوغ نیست. ادم های زیادی رو دعوت نکرده بودیم.همه از دوستان و اشنا های صمیمی مون بودن.
حالا وقت اجرای نقشه ترنج برای کشوندن یکتا به اینجا بود.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام عزیزای دل❤️
امشب پارت نداریم دوستان منتظر نمونید. فردا پارت امروز و فردا باهم آپ میشن.
نام رمان:ویدیوچک
#پارت_صد_چهل_و_هشت

نگاهی به ساعت کردم. ۶ بود. رو به ترنج که کنارم روی مبل نشسته بود کردم و گفتم:

-ساعتو ببین داره دیر میشه زنگ بزنم دیگه؟

اونم نگاهی به ساعت کرد و بعد گفت:

+اره دیگه بزنگ بهش.

بعد دست هاش رو چند بار برای جلب کردن توجه بقیه به خودش بهم زد. وقتی همه منتظر بهش نگاه کردن گفت:

+خب بچه ها. لطفا همه ساکت باشید که فراره عملیات کشوندن یکتا به اینجا رو انجام بدیم.

همه خندیدن و بعد از اینکه همه جا ساکت شد.گوشیم رو برداشتم و بعد از کشیدن نفس عمیقی تا خواستم روی شماره یکتا بزنم ترنج یهو گفت:

+ببین سارا تروخدا تابلو نکنیا. یهو نخندی وسطش یکتا تیزه میفهمه.

ایشی گفتم و با یه پشت چشم نازک کردنی گفتم:

-خیله خب بابا حواسم هست. ساکت زنگ بزنم.

بعد روی شمارش زدم و روی گوشم گذاشتم. شروع به بوق زدن کرد. با ترنج و علیهان روی یه مبل سه نفره نشسته بودیم و من وسطشون بودم. اونا راحت میتونستن صدای یکتا رو بشنون ولی بقیه نه. برای اینکه معلوم نشه گوشی رو روی اسپیکر نذاشته بودم.
همون لحظه صدای یکتا تو گوشم پیچید:

+الو؟

سریع صدام رو بغض دار کردم و گفتم:

-یکتا؟

+ها چیه؟ چیشده باز ابغوره گرفتی؟

به صورت نمایشی دماغم رو بالا کشیدم و با همون صدای بغض دار ادامه دادم:

-یکتا میای اینجا؟ من خونه ترنجم حالم خیلی بده.

صداش یه ذره از اون بی خیالی بیرون اومد:

+چی شده مگه؟ درست بگو ببینم؟

صدام رو جوری کردم که انگار دارم گریه میکنم و میون گریه بریده بریده گفتم:

-امروز....ماما...مامان علیهان اومد جلوم... گفت..گفت که از زندگی پسرم برو بیرون.بعد..بعد گفتش که علیهان با یکی دیگس...باور نمیکنی برو خودت..خودت ببین.

حرفام که تموم شد مثلا بلند شروع به هق هق و گریه کردم.
صداش کمی رنگ عصبانیت گرفت:

+ینی چی پسره گلابی. مگه شهرهرته بره راحت خیانت کنه.
الان میام اونجا صبر کن.

بعد با کمی حرص ادامه داد:

+بترکی سارا میخواستم برم خونه بخوابم الان باید بیام اونجا.قطع کن اومدم.

با همون گریه باشه ای گفتم و تا خواستم قطع کنم.
یه لحظه سرم رو بالا اوردم و باچیزی که دیدم گریه الکیم قطع شد.
همه با دقت و چشمای درشت شده بهم نگاه میکردن فک کنم نفسم نمیکشیدن. علیهان هم دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و با خنده ارومی سرش رو به نشونه تاسف تکون میداد. از اون بدتر امیرعلی و ترنج بودن که عملا داشتن از خنده مبلو گاز میزدن.سهیل هم با دقت و خنده نگاه میکرد فکر کنم چون اونم نزدیکمون بود یه چیزایی از حرفای یکتا شنیده بود.

نمیدوستم تعجب کنم یا از بخندم. برای اینکه یه وقت گند نزنم سریع قطع کردم. و بلند شروع به خندیدن کردم. بقیه هم وقتی دیدن تلفن قطع شده شروع به بلند بلند خندیدن کردن.
بعد اینکه یه دل سیر خندیدم یهو با یاداوری چیزی بلند شدم و گفتم:

-وای پاشید جمع و جور کنیم چراغ هارم خاموش کنیم. فک کنم نزدیک خونشون بود چون گفت میخواستم برم خونه بخوابم پس نزدیکه به اینجا. الان میرسه.
سریع همه سره جای خودش وایسادن. ترنج رفت کیک رو اورد و روی میزی که جلوی یه مبل دونفره بود گذاشت.شمع های ۲ و ۶ رو روی کیک گذاشتیم و روشن کردیم.
ترنج و امیرعلی کنار در ایستادن و دست ترنج یه برف شادی و دست امیرعلی هم یه دونه بمب شادی بود. یکی از بچه ها هم دوربینش رو اورده بود و مسئول فیلم و برداری بود.
 من و بقیه هم کنار کیک ایستاده بودیم چراغ رو خاموش کردیم و همون لحظه صدای ایفون بلند شد. ترنج به طرفش رفت و با گفتن اینکه یکتا اومده در رو زد که باز بشه. بعد کنار در خونه رفت و اونم باز گذاشت. بعد دو دقیقه صدای باز شدن در اسانسور اومد و بعد صدای قدم های یکتا.
ما همیشه برای یکتا روز بعد تولدش یا همون رو روز زودتر یه جشن کوچیک سه نفره تو کافه یا خونه ترنج یا میرفتیم خونه خودشون میگرفتیم.
ولی امسال برای سوپرایز کردنش یک روز قبل از تولدش میخواییم جشن بگیریم. وقتی اصلا انتظارشو نداره.
قبلم از هیجان داشت میومد تو دهنم دست علیهان رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_نه

در رو اروم باز کرد و جلو اومد با دیدن تاریکی خونه چند ثانیه مکث کرد. صدای غرغر کردنش میومد همون جور که چند قدم جلو میومد گفت:

+سارا؟ ترنج؟ کدوم گوری اید شماها؟
اینجا چرا تاریکه؟ خاک تو سرت سارا خودکشی که نکردی؟
اون گلابی ارزشش رو.....

همون موقع سهیل که مسئول روشن کردن چراغ ها بود. کلید برق رو زد و همه جا روشن شد و دقیقا همون لحظه هم امیرعلی بمب شادی رو ترکوند و ترنج برف شادی رو زد و ما هم شروع به دست زدن و خوندن شعر تولد مبارک کردیم.
یکتا شوکه ک با تعجب بهمون نگاه میکرد.یهو ترنج با شادی و خنده جلو رفت و محکم یکتا که هنوز مثل مجسمه ایستاده بود رو بغل کرد و گفت:

+تولدت مباررررک.

بعد عقب کشید و با خنده بهش نگاه کرد.یکتا کم کم به خودش اومد و جلوتر اومد.تو صداش هنوزم بهت و تعجب رو میشد حس کرد. خنده متعجبی کرد و گفت:

+روانیا، این چه کاری بود اخه ، انتظارش رو نداشتم

بعد با چشماش دنبال کسی میگرده که چشماش روی من ثابت میمونه و چشاشو ریز میکنه و میگه:

-که گلابی بهت خیانت کرده اره؟؟ یه خیانتی بهت نشون بدم!!

همگی از این حرفش خنده ای میکنیم و من لوس مانند به سمتش قدم برمیدارم میگم:

- اولا گلابی نه علیهان.. دوما علیهان جان غلط میکنن خیانت کنن

صدای گفتن (دستت درد نکنه ) علیهان میاد و خنده ی ریزی میکنم و ادامه میدم:

-سوما تولدت مبارکمون باشه عزیزم.

نزدیکش میشم و بغلش میکنم.اونم دستاش رو دورم حلقه میکنه.عقب میکشم بعد بقیه هم جلو میان و دونه دونه تبریک میگن. امیرعلی جلو میاد و با شیطنت میگه:

+تولدت مبارک باشه شیطونک.

سهیل هم جلو رفت و با لحن قشنگ و خاصی تولدش رو تبریک گفت و عقب رفت.
همون لحظه اراز با دسته گلش جلو میاد و به طرفش میگیره و با نگاهی عمیق میگه:

+تولدت مبارک خانم زیبا.

با خنده و تعجب ابروهامو بالا میندازم و با ترنج نگاهی بهم میکنیم و همون جور که جلوی خندمون رو گرفتیم چشمکی بهم میزنیم و سری تکون میدیم.
قیافه یکتا عالی شده بود. قیافش جوری شده بود که انگار از یه چیزی چندشش شده بود. ولی زورکی لبخندی زد که مصنوعی بودنش از صد فرسخی داد میزد. گل رو گرفته بود و تا خواست چیزی بگه. یهو سهیل جلو رفت و با لبخند و لحن حرصی که داد میزد دلش میخواد سر به تن اراز نباشه  گفت:

+اقا اراز بهتر نیست اجازه بدید یکتا بیاد بشینه. شمعش داره اب میشه.

معلوم بود حس کرده یه چیزی درمورد سهیل وجود داره که اونم خنده زورکی ای کرد و گفت:

+درست میگید.

ترنج سریع جلو رفت و گفت:

+بیا پالتوتو بده به من زود بشین فوت کن.

یکتا پالتوشو دراورد و به دست یکتا داد.یه شلوار مام استایل ذغالی پوشیده بود که اونم مثل ترنج پایینشو تا کرده بود. با یه پیرهن مدل مردونه سفید با طرح چهره های مینیمال صورتی رنگ که داده بود توی شلوارش و یه کلاه بافنتی سفید مشکی با پالتو تدی سفید که پوشیده بود.
لباساش خیلی قشنگ شده بود. و ارایشش هم مثل همیشه. شانس داره دیگه حالا تولد من بود میخواستن سوپرایز کنن در وحشتناک ترین حالت خودم میبودم.
پشت میزی که کیک رو روش گذاشته بودیم نشست.تا خواست فوت کنه. یکی دوستای قدیمیمون به اسم محیا جلو اومد و گفت:

+یکتا یکتا صبر کن. اول ارزو کن بعد.

یکتا بیخیال نگاش کرد و گفت:

+برو بابا. اینکارا چیه؟

بعد سرش رو جلو برد و شمع هاش رو فوت کرد. همه شروع به دست زدن کردیم بعد بریدن کیک نوبت دادن کادو ها رسید.
همه کادوهاشون رو روی میز گذاشته بودن.اولین کادویی که یکتا برداشت برای علیهان بود. کادوش رو باز کرد و بیرون اوردش یه هودی گشاد و قشنگ دقیقا از اونا که یکتا دوست داره.علیهان خندید و گفت:

+اینو برات گرفتم که شاید دست از سر هودیای منم برداری.

یکتا با خوشحالی به هودی نگاه کرد و گفت:

+دستت درد نکنه خیلی خوبه. ولی من عمرا دست از سر هودیای تو بردارم.

همه به این تخس بودنش خندیدیم. علیهان هم سری تکون داد و به یه باکس تقریبا کوچیک اشاره کرد و گفت:

+نمیدونم چرا امیدوار بودم. اینم کادوی اصلیمه امیدوارم خوشت بیاد.

یکتا باکس رو برداشت و گفت:

+چرا زحمت کشیدی همین هودی کافی بود.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه

یکتا جعبه رو باز می کنه با، دیدن ساعت که از یه برند معروف بود. خندون و خوشحال می گه:

+واییی خدایا چقدر قشنگه، مرسی

علیهان هم در جوابش میگه:

+خواهش میکنم قابلی نداشت.

کادو بعدی رو از روی میز برداشت. با کمی بالا گرفتنش گفت:

+اینو کی اورده؟

با خنده گفتم:

-از طرف منه.

کاغذ کادو دورش رو باز کرد. وقتی چشمش به در جعبه که اسم برند رو روش زده بودن خورد. یکم چشماش درشت شد و بعد سریع در جعبه رو باز کرد.
با ذوق کتونی هارو از جعبه بیرون اورد با خنده رو بهم گفت:

+وای سارا اینا همونان.مرسی دستت درد نکنه.

با لبخند دندون نمایی جلو رفتم با دوباره بغل کردن و بوسیدنش گفتم:

-قابلت رو نداره میدونستم خوشت میاد و خیلی وقته دنبالش میگردی.
منم کلی گشتم برای پیدا کردنش اخرسرم شانسی تو یکی از پاساژ هایی که با علیهان رفته بودم پیداش کردم.

کتونی ای که براش خریده بودم از یه برند خیلی معروف و خوب بود که یکتا خیلی دوسش داشت و خیلی وقت بود داشت دنبال این مدلش میگشت.
ترنج با بی طاقتی جلو اومد و با برداشتن کادوش از روی میز گفت:

+وای من دیگه نمیتونم صبر کنم. بیا برای منو باز کن.

یکتا کادو رو از ترنج گرفت و گفت:

+اگه یه موقعیت دیگه بود کادو تورو میذاشتم اخرین نفر باز میکردیم. ولی خب این همه زحمت کشیدین این یه بارو اذیت نمیکنم.

همه شروع به خندیدن کردن. من و ترنج که به این کارای یکتا عادت داشتیم برای همین ترنج هم فقط خندید و یه بچه پررو بهش گفت. که یکتا هم خیلی خونسرد همونجور که کادو ترنج رو این ور اون ور میکرد گفت:

+خودتی.
حالا چی گرفتی که انقد سنگینه؟

ترنج با شیطنت شونه ای بالا انداخت:

+نمیگم. باز کن خودت ببین.

یکتا شروع به باز کردن کاغذ کادو کرد.یه کیف مخصوص پر از لاک بود.همه شون خیلی قشنگ و خوشرنگ.

+رنگ همه لاک ها رو اونجور که خودت دوس داری مات گرفتم.خوشت اومد؟

یکتا همون جور که داشت لاک هارو نگاه میکرد با خنده گفت:

+اره خیلی قشنگن واقعا. دستت درد نکنه.

ترنج با جلو رفتن و دوباره بغل گرفتن و بوسیدنش گفت:

+قابلت رو نداشت. خوشحال شدم دوسشون داشتی.

*********

^یکتا^

کادوی ترنج رو کناری گذاشتم و دستم رو دراز کردم و همین جوری یکی دیگه رو برداشتم. یه مستطیل شکل دراز اما کوچیک بود مثل جعبه دستبند. نمیدونستم از طرف کیه برای همین رو به جمع کردم و با نشون دادن کادو گفتم:

-این از طرف کیه؟

همون لحظه اراز با گفتن من جلو اومد و نزدیکم ایستاد.سرم رو بلند کردم با نگاه کردن بهش گفتم:

-دستت درد نکنه. راضی به زحمتت نبودم.

لبخندی زد و گفت:

+خواهش میکنم. زحمتی نبود. امیدوارم خوشت بیاد.

لبخند تشکر امیزی زدم و شروع به باز کردن کادو کردم. وقتی در جعبه رو باز کردم همون جور که انتظار داشتم دسبند بود. ولی چه دستبندی. معلوم بود طلاعه و روش با الماس و جواهرات گرون قیمت ظریف کاری شده بود و شلوغ بود .خیلی قشنگ بود ولی اول اینکه باب سلیقه من نبود و دوم اینکه خیلی گرون بود و دلیلی نداشت که اراز بخواد همچین هدیه ای برای من بخره. اگه کادو تولد نبود عمرا اگه قبولش میکردم.
همه با دیدن کادو شروع به اوو کشیدن و تعریف از دسبند کردن.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_یک

-ممنون اراز ولی نیاز نبود همچین هدیه گرونی برام بگیری.

لبخندی زد و گفت:

+اصلا قابلت رو نداره یکتا. این هدیه که چیزی نیست اگه حتی گرون تر از اینم میگرفتم بازم به ارزشت نمیرسید.

چیزی نگفتم و فقط لبخند زوری ای زدم. که جلو اومد و با گرفتن دسبند گفت:

+بده من برات میبندم.

یه لحظه نگاهم به سهیل خورد. اخم کرده و به نظر عصبی میومد. و با همون اخم های توهم به اراز زل زده بود. یه لحظه شک کردم الانه که بپره خرخره ارازو بجوعه.
همون لحظه یهو ترنج خودشو انداخت وسط و با خنده هول زده ای دسبند رو از اراز گرفت و گفت:

+شما زحمت نکشید من براش میبندم.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگه کنارم نشست و با گرفتن دستم شروع به بستن دسبند کرد.اراز هم لبخند زورکی و مصنوعی زد و عقب رفت.
بعد اینکه ترنج دسبند رو بست بلند نشد و همون جا کنارم نشست. به دستم که دسبند روش میدرخشید نگاه کردم. روی دستم قشنگ نشسته بود ولی همون طور که گفتم باب سلیقه من نبود.
همون لحظه سهیل جلو اومد و با دست کردن توی جیب کتش یه جعبه مخملی زرشکی رنگ رو بیرون اورد به طرفم گرفت و گفت:

+یکتا جان تولدت رو بازم تبریک میگم.

ازش گرفتم و گفتم:

-خیلی ممنون همین که زحمت کشیدی اومدی اینجا کافی بود.

لبخندی زد و گفت:

+امیدوارم بپسندی.

در جعبه رو باز کردم و با چیزی که دیدم چشمام برق زد.
اروم بیرون اوردمش و بالا گرفتمش. صدای بچه ها رو میشنیدم که همه داشتن تعریف میکردن و میپرسیدن که چی نوشته. اروم سرم به طرفش کردم و گفتم:

-اسممه.

حرفم سوالی نبود. انگار میخواستم چیزی رو که دیدم تایید کنم.لبخند مهربونی زد و با تکون سرش تایید کرد.
دوباره به هدیه تو دستم نگاه کردم. گردنبند طلا ظریفی که وسطش اسمم به روسی، به قشنگی روش میدرخشید. با اینکه ساده بود ولی خیلی قشنگ و شیک بود. دقیقا سلیقه خودم.
خنده خوشحالی کردم و رو بهش کردم:

-خیلی قشنگه. ممنونم خیلی خوشم اومد.

لبخندی زد و گفت:

+خوشحال شدم خوشت اومد. حالا اجازه میدی ببندم برات؟

به دستش که سمتم دراز کرده بود نگاه کردم برخلاف اراز که خودش دسبند رو از دستم کشید و بدون اینکه ازم بپرسه میخواست برام ببنده. سهیل ازم اجازه خواست که میتونه برام ببینده یا نه. شاید این موضوع برای کسی اونقدر مهم نباشه ولی از دید من این رفتار یعنی برام ارزش قائله و بهم احترام میزاره.
هر لحظه منتظر بودم دوباره ترنج بپره وسط و اینم بخواد خودش ببنده ولی دیدم نه خبری نیست وقتی هم که نگاه کوتاهی بهش کردم دیدم نیشش بازه و با ذوق گفت:

+وای یکتا بده بهش ببنده برات دیگه دستش خسته شد بیچاره.

مشکوک بهش نگاه کردم. من که میدونم یه ریگی به کفش توعه که اینجوری رفتار میکنی. اگه نفهمم یکتا نیستم.
رو به سهیل کردم دیدم بیچاره داشت از گلابی به گلابی خشک شده ارتقا پیدا میکرد. لبخند کوچیکی زدم و بعد گردن بند رو تو دستش گذاشتم.
جلو اومد و با بلند شدن سریع ترنج از روی مبل جای اون نشست. پشتم رو بهش کردم بهم نزدیک شد و دستش رو جلو اورد و گردن بند رو روی قفسه سینم گذاشت و با کنار زدن موهام که تا سرشونه هام میرسید و بعد اومدن کلاه رو هم دراورده بودم قفل گردنبند رو بست. موقع بستنش نفس های گرمش به گردنم میخورد و باعث میشد مور مور بشم.
نه یه مور مور بداومدنی. بلکه جوری بود که بهم حس خاصی میداد حسی که تاحالا تجربش نکرده بودم.
با بستن قفلش عقب کشید. سرم رو پایین انداختم و به گردبند که از میون دوتا دکمه باز بالای پیرهنم روی پوستم افتاده نگاه کردم. ناخوداگاه لبخندی زدم و به عقب چرخیدم و به سهیل نگاه کردم. اونم درجواب لبخندی مهربونی تحویلم داد.
بقیه مهمونی به باز کردن کادو های بقیه و خوشی خنده گذشت. وقتی باز کردن همه کادوها تموم شد. با متوجه شدن یه چیزی رو به امیرعلی کردم و گفتم:

-ببینم تو چرا کادوی منو ندادی؟

امیرعلی قیافه متعجبی به خودش گرفت و دستش رو جلوی دهنش گذاشت و بعد با لحن مسخره ای گفت:

+واه واه واه دخترم دخترای قدیم!یه ذره شرم و حیا داشتن. چون خیلی پررویی من برای تو کادو نگرفتم.

خواستم بتوپم بهش که خودش زودتر خندید و گفت:

+شوخی کردم بابا. کادو من اینجا نیست باید صبرکنی برم بیارم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_دو

بعد به سمت یکی از اتاق ها که اتاق کار ترنج بود راه افتاد و بعد باز کردن قفل در داخل شد. همه مون با تعجب داشتیم بهش نگاه میکردیم. معلوم نیس باز چه مسخره بازی ای میخواد دربیاره.
تنها کسی که متعجب نبود و میخندید ترنج بود که انگار میدونست کادو امیرعلی چیه.
سارا با تعجب رو بهش کرد:

+ترنج تو چرا میخندی؟ میدونی کادوش چیه مگه نه؟ بگو چیه دیگه.

ترنج بازم خندید و شونه ای بالا انداخت:

+من نمیگم الان میاد خودتون میبینید.

ایشی گفتم و روم رو اونور کردم. همون لحظه دراتاقی که امیرعلی رفته بود توش باز شد و بیرون اومد.همه با دیدن چیزی که دستش بود دهنمون باز مونده بود.
به زور جلو اومد و وسط پذیرایی گذاشتش.‌ یه خرس خیلی بزرگ قهوه ای روشن که یه هودی بامزه نارنجی تنش تنش بود. قشنگ هم قد خود امیرعلی بود. ذوق زده از جام بلند شدم و به طرفش رفتم. دستام رو باز کردم و خرس رو بغلش کردم خیلی نرم و گوگولی بود عاشقش شده بودم.
همه از بهت دراومدن و شروع به خندیدن کردن. صدای متعجب علیهان رو شنیدم که گفت:

+امیرعلی تو اینو کی اوردی که ما ندیدیم؟

امیرعلی خندید و گفت:

+ما اینیم دیگه.
من همون موقع که ترنج خبر داد قراره جشن بگیریم برا یکتا اوردم گذاشتم تو اتاق کار ترنج که درش همیشه قفله تا کسی نبینه.

 یهو با حس یه چیز سفید عقب کشیدم و دستم رو تو جیب هودیش کردم. با لمس چیزی گرفتمش و بیرون اوردمش. با تعجب سرم رو بالا اوردم و با نشون دادن جعبه به امیرعلی گفتم:

-این دیگه چیه؟

+کادوته دیگه.

با ذوق خندیدم و گفتم:

-وای دوتا کادو گرفتی؟!

در جعبه ادکلن رو باز کردم. دقیقا همون مارکی بود که همیشه استفاده میکنم.رو به امیرعلی کردم و با خنده گفتم:

-مرسی امیر. خیلی دوسشون دارم. مخصوصا این خرسه رو.

+قابلتو نداره شیطونک. مگه میشه من چیزی بگیرم که کسی بدش بیاد.

مشت محکمی به بازوش کوبیدم که باعث آخ گفتن و بعدم خنده ی جمع شد. ترنج و سارا کیک رو بردن تو اشپزخونه تا توی ظرف بچینن بیارن. منم که تولدمه پام رو انداختم رو پام و تکیه ام رو دادم به مبل. والا کی روز تولدش کار میکنه.
کم کم با کمک بقیه کیک بین همه تقسیم شد و همه همراه با چای شروع به خوردن کیک کردیم.

+خب خب همه چند لحظه توجه کنید.

با صدای امیرعلی همه سرمون به طرفش چرخید که روی یه صندلی پایه بلند نشسته بود و گتارش هم دستش بود. این پسره کی رفت گتارشو اورد اومد نشست اینجا که کسی ندید.همه به دهن امیرعلی زل زده بودیم تا ببینیم چی میگه. ادامه داد:

+میخوام براتون هنرنمایی کنم. این اهنگ رو میخوام تقدیم کنم به دختری که اندازه خواهر نداشته ام برام عزیزه.

با دست زدن همه شروع به زدن و خوندن کرد:

+ یه خواهری دارم که هیچکی نداره
از توو چشاش هرشب میباره ستاره

دل بیقرار تو این دنیا کنار تو عشقه
یه خواهری دارم ابروهاش کمونه

من از دلش نگم خیلی مهربونه
دل بیقرار تو این دنیا کنار تو عشقه

به اینجا که رسید سارا و ترنج که کنار امیرعلی ایستاده بودن انگار از قبل هماهنگ کرده بودن اروم با امیرعلی همراهی کردن:

+خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی
پر پرواز منی دوست دارم

خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی
پر پرواز منی دوست دارم

دیگه ادامه ندادن و بقیش رو امیرعلی با زدن چشمکی بهم ادامه داد. بقیه هم تو جاشون تکون میخورن و با بشکن و دست زدن همراهی میکردن.

پاکی مثل فرشته تو دلت بهشته
ای جان ای جان ای جان

عاشقتم هر دم دور تو میگردم
ای جان ای جان ای جان

دوباره به این قسمت که رسید سارا و ترنج هم شروع به همخوانی کردن:
 
خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی
پر پرواز منی دوست دارم

خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی
پر پرواز منی دوست دارم
(خواهر-هویار)

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
_*رمان ویدئو چک*_
Hooyar ~ Musico.IR – Khahar ~ Musico.IR
اهنگی که امیرعلی برا یکتا خوند😍❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_سه

^ترنج^

بعد از تموم شدن اهنگ همه شروع به دست زدن کردن. با مسخره ای بازی تعظیمی رو جمع کردم که صدای خنده های همه رو بلند کرد.
رفتیم سرجامون نشستیم. همون موقع سارا از جا بلند شد و با هیجان گفت:

+بیایید یه بازی بکنیم.

وقتی نگاه های منتظرمون رو دید با هیجان ادامه داد:

+مثلا مسابقه ماست خوری.یکی با یکتا مسابقه میده بازنده هم باید هرکاری که برنده میگه رو انجام بده.

یکتا میخواست مخالفت کنه که با شنیدن ادامه حرف سارا چیزی نگفت و لبخند خبیثی رو لبش نشست. یا خدا! فقط خدا به داد اونی که قراره با یکتا مسابقه برسه چون اگه ببازه بدبخته.
 همه شروع به خندیدن کردن و موافقت خودشونو اعلام کردن.یکی از بچه ها با خنده گفت:

+حالا شرکت کننده بعدی کیه؟

کنجکاو به سارا نگاه کردم تا اون شرکت کننده بدبخت رو انتخاب کنه که با نگاه خندونش که به من بود. چشمام کم مونده بود بزنه بیرون. سرم رو چرخوندم که دیدم بقیه هم دارن با خنده بهم نگاه میکنن.دستم رو به سمت خودم گرفتم و گفتم:

-م..ممم..من؟!!!

با ناله به امیرعلی نگاه کردم تا شاید چیزی بگه ولی اونم با خنده شونه ای بالا انداخت.سارا سری تکون داد و گفت:

+اره تو. الکی اون جوری هم به امیرعلی نگاه نکن اعتراضی هم قبول نیست.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگم در مقابل نگاه وارفته ام رفت تو اشپزخونه و بعد یه دقیقه با دوتا ظرف ماست اومد و روی میز گذاشت. با یکتا پشت میز روی زمین دوزانو نشستیم. هردو موهامون رو با کش از پشت بستیم و برای اینکه لباسامون کثیف نشه نفری یه دونه از دستمال های پارچه ای تقریبا بزرگم رو دور گردنمون بستیم.
قبل از اینکه شروع کنیم دیدم که امیرعلی و یکتا باهم پچ پچ کردن. اهمیتی ندادم و رو برنده شدن و بدبخت نشدنم تمرکز کردم.امیرعلی اومد و بالای سر من ایستاد. با شمارش معکوس بچه ها شروع کردیم. هرکی نمیدونست فکر میکرد مسابقات جام جهانیه. چیزی تا پیروزی نمونده بود که با خوردن نفس های گرم و زمزمه ای دم گوشم خشک شدم.چیزی که شنیدم رو باورم نمیشد ضربان قلبم رو هزار بود حس میکردم کل دنیا میتونن صداشو بشنون.مبهوت سرم رو به طرفش چرخوندم به هر جون کندنی بود صدام رو هرچند کم جون پیدا کردم:

-چی؟!!

با صدای جیغ و تشویق بچه ها تکونی خوردم و به خودم اومدم. انگار یکتا برنده شده بود ولی هیچ کدوم برام مهم نبود نه برنده شدن یکتا نه شرطی که ممکنه بزاره نه جا و موقعیتی که توش بودم. فقط میخواستم بدونم چیزی که شنیدم واقعیت بود یا نه. با خنده بهم نگاه کرد و گفت:

+شوخی کردم. باور کردی؟! ولی خوب گول خوردیا.

چیزی که شنیدم رو باور نمیکردم. مبهوت بهش نگاه میکردم. شوخی کردم؟! هه همین قدر ساده؟ عصبی از جا بلند شدم بدون توجه به بقیه و صدا زدن هاشون که چی شده به سمت آشپزخونه رفتم. دستمال دور گردنم رو عصبی کشیدم که باعث شد گردنبندم هم باهاش کشیده بشه و گردنم رو بخراشه. اهمیتی ندادم و با همون دستمال صورتم رو تمیز کردم. یه بغضی تو گلوم نشسته بود که نه پایین میرفت و نه بالا میومد. همون بهتر همون جا بمونه خفم کنه تا بالابیاد و باعث گریه ام بشه. صدای بقیه رو میشنیدم که با تعجب میگفتن چیشد یهو؟ ناراحت شد؟ و صدای یکتا و سارا که میگفتن ترنج همچین دختری نیست که سر این چیزا ناراحت بشه. پشتم به پذیرایی بود و داشتم از پنجره آشپرخونه بیرون رو نگاه میکردم و فش هایی بود که روونه امیرعلی و خودم میکردم. هنوز صداش توی گوشمه اون زمزمه دوست دارم ترنجمش و نفسای گرمش رو هنوز حس میکنم.
با حس دستی رو شونم به خودم اومدم احتمال میدادم یکتا باشه. کلافه و بدون اینکه برگردم گفتم:

-برو یکتا چیزی نشده فقط از اینکه باختم ناراحتم. تو برو منم میام.

چیزی نگفت و هنوز دستش رو شونم بود. با کلافگی برگشتم چیزی بگم که با دیدن کسی که مقابلم بود حرف تو دهنم موند.کم کم اخمام توی رفت و گفتم:

-چیه چی میخوای؟ میخوای بازم از اون شوخیای بامزت بکنی؟ راحت باش بکن ایندفعه منم میشینم باهات به خودم میخندم.

پشیمونی رو توچشماش میدیدم. ولی اهمیتی برام نداشت. دستی تو موهاش کشید و گفت:

+ترنج تروخدا اینجوری نکن.من واقعا معذرت میخوام. تو نذاشتی من حرفم رو ادامه بدم...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

-اهان یعنی الان تقصیر من شد اره؟ بفرما بفرما بگو ببینم چی میخوای بگی من ایندفه لال میشم تو حرف بزنی ببینیم بهونت چیه.

با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:

+ترنج باور کن قصدم مسخره کردن و بهت خندیدن نبود.

دهن باز کردم چیزی بگم که گفت:

+چند لحظه لطفا چیزی نگو بزار توضیح بدم. یکتا قبل از مسابقه بهم گفت که اگه دیدی دارم میبازم حواس ترنجو پرت کن که نبره.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_چهار

موقعی که دیدم داری میبری. گفتم الان بهترین فرصته که بهت بگم. بعدش وقتی اونجوری نگام کردی اون حرفو زدم تا عکس العملتو ببینم. فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی. واش لال میشدم اون حرفو نمیزدم.

پوزخندی زدم و گفتم:

-اینم شوخی جدیدته اره؟ چیکار کنیم الان بخندیم یا دست بزنیم برات؟یا هردو؟

قدمی جلو اومد و دستهاش رو روی بازوم هام گذاشت و تو چشمام نگاه کرد:

+حرفم راست بود ترنج. به خدا قسم به جون خودت که برام عزیزی قسم به جون مامان نیلو که خودتم میدونی چقد دوسش دارم قسم راست گفتم‌.
من واقعا دوست دارم.

وایساد. اینبار دیگه راست راستکی قلبم وایساد. مبهوت بهش زل زدم.

-واقعا؟ واقعا میگی؟

لبخند مهربونی رو لبش اومد:

+عزیزم دلم معلومه که واقعا. دوست دارم خیلی خیلی زیادم دوست دارم.

زبونش رو روی لبش کشید و با تردید ادامه داد:

+تو..تو چی؟ تو حست چیه؟

گیج گفتم:

-م..من..من راستش گیج شدم. نمیدونم چی بگم.

+فقط حرف دلتو.

تو چشمام نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.به حرفش گوش کردم و حرف دلمو به زبون اوردم:

-منم..منم دوست دارم.

وقتی دیدم چیزی نگفت چشمام رو اروم و با تردید باز کردم.
با بهت بگم نگاه میکرد. کم کم لبش به خنده باز شد و یهو محکم تو اغوشش فشردم و بوسه های محکمی رو سرم میزد:

+الهی من قربونت بشم. عزیزه دلم. ترنج من.

کم کم به خودم اومدم و با لبی خندون دستام رو بالا اوردم و پشتش گذاشتم و بغلش کردم.تو حال و هوای خودمون بودیم که با صدای دست و جیغ به خودمون اومدن و ازجا پریدیم و فاصله گرفتیم. به طرف ورودی آشپزخونه چرخیدیم. همه بچه ها اونجا ایستاده بودن و داشتن دست میزدن. از اون بدتر نگاه های شیطون سارا و یکتا به من و علیهان و سهیل به امیرعلی بود. راستش یکم خجالت کشیدم ولی نشون ندادم والا اینا بُل میگیرن بدتر اذیت میکنن.امیرعلی هم که همون یه ذره خجالت منم تو وجودش نبود دستش رو دور گردنم انداخت و به خودش فشردم بعد با خنده گفت:

+شماها اینجا چیکار میکنید؟!اگه گذاشتید ما دو دیقه راحت باهم خلوت کنیم. تازه داشت به جاهای خوبش میرسید.

ارنجم رو محکم برای اینکه ادامه نده تو پهلوش کوبیدم که از درد خم شد و باعث بلند شده خنده همه بشه. با تیکه و خنده های بقیه از اشپزخونه بیرون رفتیم. یکتا و سارا به زور منو از امیرعلی جدا کردن و تا وقتی که همه چی رو نگفتم ولم نکردن. با اینکه به سارا گفتم تا یه نیشگون ازم بگیره تا بفهمم بیدارم یانه و نه تنها یه نیشگون محکم بلکه یه تو سری هم از یکتا گرفتم. ولی بازم نمیدونم چرا هنوزم باور نمیکنم واقعی باشه.

^یکتا^

ساعت حدودای هشت بود که مهمونا کم کم رفتن. به پیشنهاد علیهان قرار شد که شام رو بریم بیرون.
 پسرا که اماده بودن منم که فقط باید پالتو و کلاهم رو میپوشیدم ولی با دخترا که رفتن اتاق ترنج تا حاضر بشن رفتم.
خودمو پرت کردم روی تخیت ترنج به بچه ها نگاه کردم.
سارا جلوی اینه ایستاده بود و داشت رژ لبشو کمرنگ میکرد ستاره هم داشت پیرهنش رو با یه بافت عوض میکرد. ترنج هم در گیر پیدا کردن لباس بود. همون جور که نشسته بودم فکرم به یک ساعت پیش برگشت.
"بعد از تموم شدن اهنگ امیرعلی و خوردن کیک اراز ازم خواست که بریم یه جا تا حرف بزنیم. روی صندلی های حصیری توی تراس نشستیم. با دیدن سکوتش به حرف اومدم:

-خب چی میخواستی بگی؟

نفسش رو به بیرون فوت کرد و رو بهم کرد:

+من فکر میکنم تو باید یه چیزی رو به من بگی.

اخمی از سر نفهمیدن کردم و گفتم:

-من؟!من چرا باید چیزی بگم! تو گفتی بریم یه جا حرف بزنیم.

با کلافگی گفت:

+ببین یکتا الان چند هفته ای از وقتی که بهت اعتراف کردم میگذره. میخوام از این بلاتکلیفی بیرون بیام. میخوام جوابتو بدونم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_پنج

سری تکون دادم و گفتم:

-فهمیدم. درست میگی. راستش خودمم میخواستم در همین مورد باهات صحبت کنم.

منتظر بهم نگاه کرد و گفت:

+خب؟جوابت چیه؟

لبی تر کردم و روبهش گفتم:

-ببین اراز من این چند وقت خیلی فک کردم.

اره جون عمم!خودم که بهتر میدونم تا الان هم چیزی نگفتم فقط به خاطرکرم های عزیز درونم بود. الان هم میبینم داره خودشو میکشه کوتاه اومدم.

ادامه دادم:

-تو یه مرد موفق، خوشتیپ، پولدار، مهربون و با شخصیتی. و البته یه دوست و همکار خیلی خوب برای من. خیلی از دخترا دلشون میخواد باتو باشن.
متاسفم ولی.... من تورو به عنوان یه دوست و همکار دوست دارم. به چشم دیگه ای نمیتونم بهت نگاه کنم. امیدوارم درک کنی.

ناراحت سرش رو پایین انداخت. بعد چند ثانیه سرش رو بلند کرد و با همون صورت ناراحت پوزخندی زد و گفت:

+پای کس دیگه ای درمیونه مگه نه؟کیه؟ها؟

دهن باز کردم چیزی بگم که اجازه نداد و با صدایی که کمی رنگ عصبانیت به خودش گرفته بود ادامه داد:

+حتما همین پسره. سهیل. اره؟ الان میفهمم وقتی میاد اون کادو رو بهت میده توهم بدون اینکه چیزی بگی اجازه میدی بیاد بندازه گردنت. اون نگاهاش به تو.
یکتا تو هیچوقت تاحالا به این اندازه نرمش نسبت به یه مرد نشون ندادی. حتی من که به قول خودت یه دوست خیلی خوبم برات.

از اینکه داشت همین جور بدون اینکه بزاره من چیزی بگم. برای خودش میتازوند عصبی شدم. وسط حرفش پریدم و بدون اینکه بدون لحظه ای فکر کردن با صدای کمی بلند شده که تو صدای اهنگی که از تو خونه میومد گم میشد گفتم:

-اره اره اصلا پای کس دیگه ای درمیونه. تو چی میگی؟
بهم ابراز علاقه کردی جوابتو دادم. من نمیتونم به چشم دیگه ای جز دوستی بهت نگاه کنم. اگه این دوستی برای خودتم ارزش داره و میخوای حفظش کنی پس بهتره تو کارای من دخالت نکنی و پا رو دمم نزاری.

بعد در مقابل نگاه بهت زده و عصبانیش، عصبی از جا بلند شدم و در تراس رو باز کردم تا برم بیرون که یک دفعه محکم به یه چیزی خوردم.تعادلم رو از دست دادم داشتم از پشت میوفتادم که دستم دور کمرم پیچید و اجازه نداد.
سرم رو بلند کردم که چشمم تو یه جفت چشم تیله ای خوشرنگ گره خورد. هنوز بهش خیره بودم که با صدای در تراس به خودم اومدم. سریع خودم رو که بهش چسبیده بودم کمی عقب کشیدم ولی هنوز دستش دور کمرم بود. سرم رو به عقب چرخوندم و به اراز نگاه کردم.
با نگاهی به کمرم و دستی که دور کمرم پیچیده شده بود پوزخندی زد و سری به طرفین تکون داد. بعد بدون اینکه حرفی بزنه رد شد و پیش بقیه رفت. به ثانیه نکشید که صدای خداحافظیش با بقیه و صدای ترنج که گله میکرد که بیشتر بمونه و در نهایت بسته شدن در خونه رو شنیدم.
سرم رو چرخوندم که نگاهم به چشمایی که رنگ شیطنت به خودش گرفته بود افتاد. لبخند مهم اما شیطونی رو لبش بود و داشت با تفریح بهم نگاه میکرد.

به خودم اومدم و سریع عقب کشیدم.دهن باز کرد چیزی بگه که بدون اینکه اجازه بدم انگشت اشاره ام رو به نشونه تهدید جلوش گرفتم و با تکون دادنش گفتم:

-هیسسسس چیزی نمیگی. الکی هم فکر و خیال به سرت نزنه اگه درست گوش وایساده باشی پس اینم فهمیدی که فقط برای دک کردنش همچین حرفی زدم. پس اصلا درمورد حرفی نمیزنی به کسی هم هیچی نمیگی. فهمیدی؟

با قیافه ای که معلوم بود به زور جلوی خندش رو گرفته بود دستاش رو به نشونه تسلیم بالا گرفت و سرش رو به نشونه فهمیدن تند تند تکون داد.
پسره پررو گلابی منو مسخره میکنه. دهن باز کردم که یه چیزی بارش کنم که منصرف شدم و دهنم رو بستم و فقط با نگاه عصبی و تهدید امیزی بهش از کنارش رد شدم و پیش بقیه رفتم."



با صدای ترنج به خودم اومدم و  به سمتش چرخیدم.

+بچه ها به نظرتون همین اینو بپوشم رو لباسم یا کلا عوضش کنم.

سارا و ستاره هم به طرفش چرخیدن. به لباس تو دستش نگاه کردم یه کت لی بود که بلندیش تا وسطهای رونش میرسید.قشنگ بود میخواست روی همون سرهمیش بپوشه.
ستاره با قیافه متفکری گفت:

+خیلی قشنگه با سرهمیت هم قشنگ میشه. ولی میگم سردت نشه؟!

نگاهی به کت کرد و گفت:

+نه بابا زخیمه قشنگ. تازه بیرونم امشب زیاد سرد نیست. اگرم یهو سوز اومد دکمه هاش رو ببندم اوکی میشه.

همه سری تکون دادیم و بعد از ۱۰ دقیقه حاضر و اماده بیرون اومدیم رفتیم پیش پسرا. ستاره هم رفت کنار شوهرش وایساد ایش انقد بدم. دخترم انقد شوهری اخه!ترنج هم زرتی رفت چسبید به امیرعلی. سارا رو هم که اصلا نمیشه از علیهان جداش کرد انگار با چسب ۱ ۲ ۳ چسبوندنش به علیهان .از خونه خارج شدیم و رفتیم پایین.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_شیش

^سارا^

قرار شد ما دخترا با ماشین یکتا بریم و پسرا هم چون سهیل گفت یه رستوران خیلی خوب میشناسه با ماشین اون.
همه سوارشدیم و همون اول کاری ترنج از پشت خم شد جلو و سیستم رو روشن کرد و صدا رو تا ته داد.
با ریتم اهنگ تکون میخوردیم و میخوندیم. یکتا هم با زیاد کردن سرعت و گاهی هم لایی کشیدن باعث بلند شدن جیغمون از هیجان میشد.پسرا از ما عقب افتاده بودن و پشتمون میومدن.
یهو با شنیدن صدای بوق بوقی که از کنار ماشین میومد حواسمون جمع شد. سهیل ماشین رو کنارمون اورده و یه چیزایی میگفتن.چون سمت من که جلو کنار یکتا نشسته بودم،بود.
سرم رو از شیشه ای که پایین بود کمی به بیرون بردم و گفتم:

-چی؟ چی میگین؟ نمیفهمم.

یهو دستی اومد و زد پس کله ام و بعدش هم صدای ستاره:

+خانم دکتر کم اون صدای اهنگو بشنویم چی میگن بدبختا.

دستمو روی سرم گذاشتم و چون دیدم راست میگه فقط چشم غره ای بهش رفتم. قبل از من یکتا دست برد و اهنگ رو قطع کرد. بعد همون طور که رانندگی میکرد سرش رو به سمتشون چرخوند و گفت:

+چیه؟ چیکار دارین؟

سهیل با عصبانیتی که از صورتش هم معلوم بود گفت:

+اروم تربرین خطرناکه. صدای ضبطم کم کنید اروم بشینید سرجاتون اینجاها پلیس راه زیاد داره اگه ببیننتون نگهتون میدارن جریمه میشید.

و بعدش صدای غرغرهای عصبی علیهان و امیرعلی و محمد شوهر ستاره که حرفای سهیل رو تایید میکردن.
یکتا یه نگاه بیخیالی بهشون کرد. دستش رو بالا اورد و تکون داد و گفت:

+بای بای پسرا.

بعدم پاشو گذاشت رو گاز و برو که رفتیم. با این حرکتش دست و جیغ مون بلند شد.

-هووووو. ایول یکتا.

داشتیم همین جور با ادرسی که سهیل فرستاده بود تا اگه گمشون کردیم بتونیم بریم رستوران میرفتیم که یهو چشمتون روز بد نبینه.
پلیس بهمون ایست داد و اشاره زد که بزنیم بغل. از ترس خشکمون زده بود. صدای ضبط رو قطع کرده بودیم و سریع شال هامون رو که افتاده بود رو سرمون انداختیم. بینمون فقط یکتا بیخیال بود و ترنج که همیشه تو موقعیت های حساس اون رنگ بیخیالی دلقکیش میزد بالا ولی نه به اندازه یکتا ترنج حداقل یه ذره میترسید. ولی من و ستاره که داشتیم سنگ کوپ میکردیم. تاحالا تو همچین موقعیت قرار نگرفته بودم و میترسیدم خوب شد حالا من اون کسی نیستم که پشت فرمونه وگرنه تشنج کردنم حتمی بود. به خاطر سرعت بالا دقیقا کنارشون نتونستیم نگه داریم به خاطر همین پلیس داشت از پشت میومد سمتمون. صدای ریز ترنج رو شنیدم که مثلا با صدای ترسیده ای گفت:

+مواد هارو قایم کنید تا نیومده چوب بکنه تو...
یه جامون.

نمیدونستم بخندم یا بزنمش. این یکتا هم که خل تر از این تو همه چی همراهی میکنن همو گفت:

+ای وای راست میگی؟ اونم این همه اگه بگیرن اعدام مهربون ترین کاریه که میتونن بکنن باهامون.بدویید بچه ها هرچی دارید بزارید تو شورتتون اینا مامور خانم ندارن فعلا نمیتونن بگردنمون.

ترنج الکی و اروم زد روی پیشونیش و گفت:

+واای!حالا اینو حلش کردیم.
اونی که کشتیم تو صندوق گذاشتیمو چیکار کنیم؟!

تمام این حرفارو با صدای اروم و ادا دراوردن میزدن. انقد جدی بودن که هرکی نمیدونست فک میکرد واقعا دارن میگن. انگار این کارشون باعث اروم شدن جو شده بود من که عادت داشتم ولی ستاره استرسش رو فراموش کرده بود و داشت میخندید.
همون لحظه نزدیک شدن اقای پلیس به ماشین اجازه ادامه پیدا کردن خل و چل بازیاشونو نداد. پلیس یه اقای قد بلند و حق نگذریم خوش برو رو جای برادری خوب چیزی بود حداداً سی و خورده ای سن داشت. همه اینا رو تونستم با وجود چراغ ماشین که روشن کرده بودیم ببینم وگرنه تو این تاریکی چشم چشمو نمیبینه.
کنار ماشین قرار گرفت و سرش رو کمی خم کرد و از پنجره ماشین بهمون نگاه کرد. همزمان هر چهارنفرمون باهم سلام کردیم. وای خیلی ضایع بود. پلیسه که خندش گرفته بود سری تکون داد و بعد رو به یکتا با صدای جدی گفت:

+سلام.
خانم لطفا مدارکتون رو بردارید و تشریف بیارید پایین.

بعد کمی از ماشین فاصله گرفت.یکتا بعد از اینکه چشم غره ای به خاطر گروه سرود بودنمون بهمون رفت مدارکش رو از داشبورد برداشت و پیاده شد و سمت پلیسه رفت.
دیگه بهشون نگاه نکردم و به عقب چرخیدم. ترنج داشت از خنده میترکید ولی به زور جلوی خودش رو با زدن رو پاها و در و دیوار ماشین گرفته بود. خودمم بدجور خندم گرفته بود ولی میدونستم اگه یه ذره هم صدای خندم بیاد دیگه نمیشد صدای خنده های ترنج رو کنترل کرد. ستاره هم معلوم بود خندش گرفته بود قبل از اینکه صدای خندش بلند بشه با چشم و ابرو بهش اشاره کردم فکر کنم منظورم رو گرفت که سری تکون داد و روش رو به سمت دیگه چرخوند.
همون لحظه ماشین دیگه ای اومد و جلوتر نگه داشت. با چیزی که دیدم کم مونده بوده بود چشمام بزنه بیرون. یا خدا بدبخت شدیم!

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_هفت

مطمئن بودم رنگ صورتم فرقی با گچ دیوار نداره. از اینجا هم متونستم عصبانیت رو از صورتش بخونم. با سهیل جلو رفتین و کنار پلیس و یکتا ایستادن و شروع به حرف زدن کردن. بعد از چند دقیقه پلیسه رفت و پنج تایی اومدن سمت ماشین. دستم رو به دستگیره گرفتم و بعد از باز کردن در اروم پیاده شدم. با پیاده شدنم صدای باز شدن در رو شنیدم و ستاره و ترنج هم بیرون اومدن.اخمای همشون توی هم بود. بالاخره صدای عصبی علیهان بلند شد:

+اخه من به شماها چی بگم هان؟ طرف میخواست ماشینو بخوابونه کلی حرف زدیم باهاش تا کوتاه اومد و در عوض کلی جریمه نوشت.
این جهنم حالا. مگه بهتون نگفتیم اروم برید خطرناکه ماشالا با کمربندو اینا هم که غریبه اید. با شمام سارا خانم.

وقتی از دستم ناراحت یا عصبی میشد باهام سرسنگین حرف میزد و جمع میبست. از همون ۹ سال پیش هم همینجوری بود.با این حرفش یهو یادم اومد که ای واای من خاک بر سر کمربندمو نبسته بودم. یکتا بسته بود ولی من یادم رفته‌.سرم رو پایین انداخته بودم و با انگشتام بازی میکردم.فقط صدای پوف عصبیش رو شنیدم و دیگه چیزی نگفت.بقیشون هم شروع به سرزنش کردنمون کردن که دیگه انگار یکتا نتونست تحمل کنه و صداش دراومد و شروع به بحث کردن کردن با امیرعلی و سهیل کرد و اون وسط مسطا هم ترنج هم همراهیش میکرد. محمد هم که فقط با اخم کنار ستاره ایستاده و به جز یکی دوتا حرف دیگه چیزی به ستاره نگفت.علیهان هم کمی عقب تر ایستاده بود و به اینا نگاه میکرد. دیگه انگار کلافه شد که جلو اومد و بحثشون رو تموم کرد. بعد هم بدون توجه به کسی از کنارم رد شد و جای من نشست. وقتی دید کسی حرکت نمیکنه با اخم به چهارتامون نگاه کرد:

+بیاید سوار شید من میشینم تو ماشین شما تا باز کاری نکنید.

من و ستاره و ترنج بی حرف پشت نشستیم.یکتا هم پاکوبان جلو اومد و پشت فرمون نشست. با سوار شدن پسرا راه افتادیم. تو فکر بودم که با سلقمه و صدای اروم ترنج که فقط درحدی بود که من و ستاره بشنویم به خودم اومدم:

+میگم بچه ها ولی پلیسه جای برادری عجب چیزی بود.

میدونستم داره اینکارو میکنه که حال و هوامون رو عوض کنه. و همینم شد و باعث شد یکم خنده رو لبم بیاد. صدای ستاره بلند شد که به همون ارومی گفت:

+اره لامصب جای برادری واقعا خوب چیزی بود. اسمشو شما نفهمیدید؟

از تاکید هردوتاشون رو کلمه جای برادری خندم گرفته بود.
از لرزیدن شونه های ترنج فهمیدم که داره میخنده. به خنده هاش اروم گفت:

+من از رو اتیکت رو لباسش خوندم اسمشو.
وای نمیدونید چی بود.
اک..اکبر خاله گیزی.

اینو که گفت نتونست تحمل کنه و شروع کرد بلند بلند خندیدن پشت بندش من و ستاره هم شروع به خندیدن کردیم. واقعا به اون قیافه این اسم نمیخورد. حالا این هیچی نه به اسمش که انقد مردونس نه فامیلیش. خاله گیزی یه کلمه ترکی هست به معنی دخترخاله.
با صدای خنده بلندمون یکتا و علیهان که حواسشون نبود هردو یکم شونه هاشون بالا پرید و چشماشون گرد شد.
با دیدن این صحنه نتونستم تحمل کنم و با شدت بیشتری شروع به خندیدن کردم. ترنج و ستاره هم همینطور.
حالا مگه خندمون تموم میشد.بعد چند دقیقه صدای حرصی یکتا بلند شد:

+ای زهرمار. به چی میخندید؟
یا حرف بزنید یا ببندید دهنتونو.

با خنده ای که حالا اروم تر شده بود و شروع به حرف زدن کردم:

-این...این پلیسه بود.حدس بزن اسمش چی بود؟!
اکبر..اکبرخاله گیزی. ابهتو داشتی؟!!

دوباره صدای خندمون بلند شد ولی اینبار صدای خنده یکتا و علیهان هم همراهیمون میکرد.
بالاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین ها همه مون پیاده شدیم.یه رستوران خیلی قشنگ. با وجود ظاهر شیکش احساس معذب بودن نداشتی یه فضای ارامش بخش و در عین زیبایی ساده.
پشت یه میز هشت نفره نشستیم و گارسون منو هارو برامون اورد.همه جفت جفت کنار هم نشسته بودیم. یکتا و سهیل هم کنار هم نشسته بودن فقط اونا زوج نبودن که ایشالا هرچه زودتر میشن.بعد از انتخاب غذا سهیل دستش رو بالا برد و با صدا کردن گارسون سفارشات رو دادیم.
امیرعلی رو بهمون کرد و گفت:

+تو اون ماشین چه خبر بود که قهقه تون هوا بود؟

ترنج با تعجب و خنده نگاهش کرد و گفت:

+تو از کجا فهمیدی؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:

+از اینه دیدم. حالا جریان چی بود؟
اون جور که شما سوار ماشین شدید من گفتم باید بیاییم با دست و پای زخمی از ماشین پیادتون کنیم.

این حرفاش رو با یه لحن بامزه ای گفت که باعث خندمون شد.بعد از یکم اذیت کردن سه تاشون ترنج جریان رو براشون تعریف کرد.

+من با اینکه از دور قیافش رو دیدم ولی فک نمیکردم با اون قیافه این اسم دربیاد.

این حرف رو محمد میون خنده گفت و امیرعلی و سهیل هم با تایید کردنش شروع به خنده کردن.و سهیل میون خنده گفت:

+با اینکه منم اونجا بودم ولی اصلا به اسمش دقت نکردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_هشت

غذاهامون رو که اوردن شروع به خوردن کردیم. رستوران غذاهای دریایی بود و میگو و ماهی سفارش داده بودیم. واقعا خیلی لذیذ و خوشمزه بود یادم باشه هروقت هوس غذای دریایی کردم بیام اینجا.
با علیهان و پسرا عادی رفتار میکردم یه کوچولو ناراحت شده بودم ولی اشکالی نداشت. چون خودمم حس میکردم یکمی مقصریم.ترنج هم که کلا هیچی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده کلا اخلاقش همین بود زود یادش میرفت.
ولی یکتا هنوزم سرسنگین بود حتی با محمد بدبخت. یکتا اینجوریه که اگه از کسی ناراحت یا دلخور بشه یا چند وقت سرسنگینه باهاشون جوری که خوده طرف به غلط کردن میوفته. بعد چند وقت شاید تازه اونم بعد اینکه یه چیزی ازشون بگیره آشتی میکنه. اینجوری بگم که دق میده.

بعد غذا خوردن موقع حساب کردن رسید. سهیل میخواست حساب کنه از اون ور یکتا زیر بار نمیرفت که نه تولد منه خودم حساب میکنم. این رفتارشم به خاطر این بود که هنوز از دستش ناراحته وگرنه موقعیت دیگه بود به هیجاشم حساب نمیکرد.

+نه خب تولد منه خودم حساب میکنم‌. دلیلی نداره شما حساب کنید همون هدیه ای که بهم دادید کافیه.

اینو یکتا درحالی که با کمی اخم به سهیل نگاه میکرد گفت و همه ی افعال هم جمع بست.
سهیل با کلافگی گفت:

+درسته تولد توعه ولی من دعوت کردم به اینجا. دلم میخواد به مناسبت تولدت این شام رو حساب کنم.

بعد از یکم کلکل که سهیل رو تا مرز جنون برد و یکتا هم قشنگ از این قضیه حالشو برد بالاخره رضایت داد که سهیل بره حساب کنه. یعنی جوری بود که کم مونده بود سهیل به خاطر اینکه تونست حساب کنه از یکتا تشکر کنه.
ماهم از اینور داشتیم از خنده میمردیم ولی جرئتش رو نداشتیم که بخندیم.

***

-وای نه من نمیام ولم کنید!

ترنج چند قدم جلو اومد و گفت:

+سارا بیا دیگه چیزی نمیشه که. اصلا تو پایینو نگاه نکن. تازه ببین چقد محکمه ترس نداره که.

دستام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:

-عمرا!اصرار نکنید. بیام اونجا سکته رو زدم اون موقع خونم میوفته گردن شماها. برید شما تا وقتی برگردید...

نگاهم رو به اطراف چرخوندم و به چیزی اشاره کردم:

-ایناها من میشینم اینجا شما برید بیایید.

یکتا نگاه کلافه ای کرد و گفت:

+اه به ک....به کتفم. بیایید بریم نمیاد دیگه.

همه مون خندمون گرفته بود. معلوم بود میخواست یه چیز دیگه بگه که عوضش کرد اونم حتما به خاطر سهیل.که اونم از خنده ای که سعی در پنهان کردنش داشت معلوم بود فهمیده.

برگشت بره که اینبار علیهان گفت:

+صبر کن یکتا.

بعد یک قدم جلو اومد و نزدیکم شد:

+سارا.. منو نگاه کن

سرم رو بالا می گیرم و نگاهش می کنم، می دونم الان استرس و ترس رو توی چشمام می بینه.
دستاشو میاره  جلو، دستام رو بین دستای گرمش می گیره
و میگه:

+یادته قبلا همیشه میخواستی از جای مرتفع رد بشی یا به جاهای مرتفع بری، کنارت بودم و تو دیگه ترست یادت می رفت؟
سرم رو به علامت مثبت تکون میدم و ادامه میده:
+حالا مثل اون روزا بهم اعتماد کن، دستات رو بزار تو دستام و بیا بریم خوش بگذرونیم

شاید کمی اروم شده باشم، اما هنوز از اون ارتفاعی که شاید زیاد نباشه اما برای من خیلی ارتفاع بود میترسیدم.
با داغ شدن پیشونیم به علیهان نگاه می کنم ، بوسه اش مثل اب روی آتش بود؛ تمام حسای بد ازم دور شدن.

علیهان سرشو جلو میاره و شیطون در گوشم میگه:

+میای یا بیشتر پیش برم تا خانم خانما راضی بشن؟ نمیخوای که جلو دوستات حرکت بزنیم که؟ ها؟

با این حرفاش هجوم خون رو به گونه هام احساس می کنم و مشت ارومی به بازوش میزنم و برای اینکه بیشتر بی حیایی نکنه به سمت بچه ها رفتم.
ترنج که مثل این ندیده ها بهم نگاه می کرد و نیش تا بناگوش باز بود، خدا من رو بکش اما این من واینجور نگاه نکنه.
فکر کنم همه دیدن که علیهان چیکار کرد و که بهم یه اینجوری نگاه می کردن. نه تروخدا میخوام نبینن جلو این همه ادم نگاه چیکار کرد.
پرو پرو بهشون نگاه کردم و بدون توجه به اینکه اینا به چی فکر می کنن گفتم:

-چیه نگام می کنید؟ بریم دیگه مگه نمیخواستید بریم؟

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek