_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_پنج

کنارش رسیدم:

-سلام.

با شنیدن صدام متوجه اومدنم شد و جواب سلامم رو داد.
همون طور که به طرفی که ماشین رو پارک کرده بودم میرفتیم گفتم:

-ماشین رو گذاشتی خونه ترنج؟ من زنگ زدم بهش گفتم.

سری تکون داد و گفت:

+اره بردم گذاشتم.

بعد دستش رو توی جیبش برد و سوییچ ماشین رو بیرون اورد و به طرفم گرفت:

+اینم امانتی شما.

کنار ماشین رسیده بودیم.خندیدم و سوییچ رو گرفتم.بعد دستم رو توی کیفم بردم و سوییچ ماشینش رو بیرون اوردم و به طرفش گرفتم:

-اینم امانتی شما.

دقیقا جمله ای که به خودم گفته بود رو بهش گفتم.هردو خندیدیم و سوییچ رو ازم گرفت.سوار ماشین شدیم و راه افتاد.

-خب نمیخوای بگی کجا میریم؟ و اینکه چی میخوای بگی؟
چون تمام مدت تو بیمارستان ذهنم به همین مشغول بود.

راهنما زد و دوربرگردون رو دور زد و خندید و گفت:

+میبینم که یکی اینجا فضولیش بدجور گل کرده.

سریع گفتم:

-نخیر من فقط یه ذره کنجکاو شدم اونم از اثرات گشتن با ترنج.

با خنده سری تکون داد:

+بله بله درست میگی.فقط یه کوچولو فضولیت زده بالا.
ولی هر چقدر هم سوال بپرسی نمیتونی ازم حرف بکشی.

حرصم گرفت ولی خودمو به بیخیالی زدم و شونه ای بالا انداختم مثلا که برام مهم نیست. نمیدونم چقدر توش موفق بودم.
بقیه راه به حرف زدن درمورد روزمون و کار هایی که کردیم گذشت و چقدر همین حرف زدن عادی کنار کسی که عاشقانه دوسش داری و دوست داره میچسبه.
ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شدیم.به طرفم اومد و با گرفتن دستم به سمت رستوران مدنظرش حرکت کردیم.
خیلی جای قشنگی بود. دکور و عودی که روشن کرده بودن با موسیقی ملایمی که در حال پخش بود فضا رو ارامش بخش و رمانتیک کرده بود.
پشت میز دونفره ای تو یه قسمت دنج میشینیم.گارسون میاد و مِنو رو بهمون میده. سفارشمون رو میدیم و میره.
با بی طاقتی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:

-خب علیهان نمیخوای چیزی بگی؟

نفس عمیقی میکشه و با لبخندی روی لبش میگه:

+خب انگار نمیتونی جلوی خودتو بگیری.تا یه بلایی سر خودتو من و نیاوردی بهتره بگم.

عصبی میشم و تا میخوام یه چیزی بهش بگم با چیزی که میگه همه چی یادم میره:

+دیروز بابا زنگ زد گفت برم خونه مامان باهام حرف داره.

با بهت و ترس بهش خیره بودم انگار یادم رفته بود که علیهان گفته بود قراره یه خبر خوب بهم بده. هروقت خبری از این زن به گوشم میرسید ناخوداگاه همه ی افکارم راجع بهش منفی میشد و بدترین خبر ها توی ذهنم ترسیم میشدن.
چیزی نگفتم یعنی نمیتونستم بگم و منتظر بهش چشم دوختم تا ادامه بده نگاهم منتظرم رو که دید ادامه داد:

+وقتی رفتم مامان گفت که با رابطمون موافقت میکنه و....

با تموم شدن جمله اولش انگار تونستم دوباره نفس بکشم متوجه نبودم که تمام مدت نفسم رو حبس کرده بودم.
دیگه به بقیه حرفاش توجهی نکردم فکرم هنوز روی جمله اولی بود.
با صدا کردن اسمم توسط علیهان و دستی که جلوی صورتم تکون داد به خودم اومدم و به چشمای نگرانش نگاه کردم.
دستش رو جلو اورد و دستم که روی میز بود رو محکم دربر گرفت.

+سارا عزیزم خوبی؟ شنیدی چی گفتم؟

سری تکون دادم و گفتم:

-ببخشید حواسم پرت شد.
من درست شنیدم مامانت گفتم موافقه؟

حالا از نگرانی چشمام کمتر شده بود.سری به تایید حرفم تکون داد.و گفت:

+فهمیدی بعدش چی گفتم؟

خنده ای از سر حیرت و اسودگی کردم:

-نه. اصلا جمله اولت رو که شنیدم حواسم پرت شد خیلی خوشحال شدم. نفهمیدم چی گفتی دوباره میگی؟

لبخندی زد گفت:

+مامانم گفت که موافقه ولی باید یه چندماهی صبر کنیم بعد بیاییم خواستگاری. گفت که ۹ سال از اون زمان گذشته اون موقع هردو بچه بودیم و الان بالغ شدیم باید وقت بیشتری برای شناخت هم بزاریم و تورم باید ببرم اشنا بشی باهاشون و اینا. منم برای اینکه خیال اونا راحت بشه قبول کردم و البته گفتم که من به خودمون اطمینان دارم.

سکوت کرد و برای دیدن عکس العملم بهم نگاه کرد.لبخندی زدم و گفتم:

-مادرت درست میگه من و تو قطعا خیلی تو این ۹ سال تغییر کردیم. برای مادرت من الان دختری ام که به خاطر اون پسرش تو روشون ایستاد ترکشون کرد.
این چند ماه فرصت خیلی خوبیه برام که خودم رو بهشون بشناسونم.

به دستم که هنوز تو دستش بود فشاری وارد کرد و هر دو بهم لبخند زدیم.همون لحظه و غذاها رو اوردن هر دو اینبار با ارامش بیشتر مشغول شدیم.البته من هنوزم برای رو به رویی با خانوادش ترس داشتم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek