یادداشت‌ها
13.6K subscribers
189 photos
3 videos
6 files
118 links
کانال یادداشت‌ها، جهت آرشیو نوشته‌ها و اطلاع‌رسانی دربارۀ چاپ آثار استاد رضا بابایی، توسط خانوادۀ ایشان اداره می‌شود.

@reza_babaei
Download Telegram
ده توصیه برای زیبانویسی در نثر معیار

1. اگر می‌خواهید زیبا و دلنشین بنویسید، سعی نکنید که زیبا بنویسید. زیبایی در فکر شما است، نه در قلم شما. با قلمتان راحت باشید تا قلم هم بتواند فکر شما را به‌راحتی بر روی کاغذ بیاورد.
2. به ساختار متن، بیشتر از جمله‌ها، و به جمله‌ها بیشتر از کلمه‌ها اهمیت بدهید.
3. به مخاطب احترام بگزارید تا او نیز به نوشتار شما به دیدۀ تحسین و احترام بنگرد. کمترین احترام به خواننده، آن است که پاکیزه و درست بنویسید و ساده‌ترین اصول تایپ(مانند فاصله‌ها و نیم‌فاصله‌ها) را رعایت کنید.
4. نوشتار شما، رفتار شما با خواننده است. هر قدر در رفتارتان صمیمی‌تر باشید، او نیز با شما همدلی بیشتری می‌کند. پس در وقت نوشتن، یکی از احساسات انسانی خود را اجازۀ ابراز بدهید؛ احساساتی مانند شادی، خشم، غمگینی و هیجان. شما نویسنده‌اید نه دیپلمات یا ربات. اگر می‌خواهید خشک و جدی هم باشید، باشید؛ ولی نفس‌گیر ننویسید.
5. غنی‌ترین سرمایۀ پنهان برای نویسنده، دیوان‌هایی است که خوانده و از یاد برده است.
6. وظیفۀ نخست نویسنده، صراحت و صداقت است. حلاوت و ملاحت در رتبه‌های پس از آن است.
7. یکی از مهم‌ترین عوامل زیبایی در نویسندگی، سرعت نویسنده در چینش مطالب اصلی نوشتار است. رانندۀ خوب، راننده‌ای است که نه تند می‌رود و نه آهسته. نویسنده هم نباید قلمش را به دست تداعی‌های پی‌درپی و گریزهای فرعی بسپارد كه سرعتش در پیشبرد مطالب كم شود و خواننده را معطل کند. همچنین نباید چنان مختصر و تلگرافی بنویسد كه از هوش و تمرکز خواننده، سبقت بگیرد. تنظیم سرعت قلم در چیدن مطالب كنار هم، خواننده را به وجد می‌آورد.
8. متن نارس و نارسا زیبا نیست؛ حتی اگر همۀ آرایه‌های زبانی در آن جاسازی شده باشد.
9. فقط کسی می‌تواند زیبا بنویسید که می‌داند چه می‌خواهد بگوید و چقدر و چرا و برای چه کسی. نویسنده‌ای که گیج می‌زند، خواننده‌اش را هم دچار سرگیجه می‌کند. هیچ انسانی دوست ندارد او را در ابهام بگذارند.
10. بپذیریم که هر کسی نمی‌تواند زیبا بنویسد؛ ولی باور کنیم که هر کسی می‌تواند نازیبا ننویسد.

(رضا بابایی، چو تخته‌پاره بر موج، ص162)
@rezababaei43
از درويشي خویش انديش

مرد به خانه گريخت. در را به روي خود بست و در کنجي نشست. طفلان، به عادت هر شب، گرد او جمع شدند.
سر از گريبان بيرون نياورد.
همسر آمد و گفت: اي مرد، تو را چه افتاده است؟
مرد سر از گريبان بيرون نياورد.
زن، نزديک شوي شد. آهسته در گوش مرد گفت: به خداي که هرگز تو را چنين زار و غمناک نديده بودم. بگو تو را چه پیش آمده است؟
صداي مرد را شنيد:
- رهايم کن.
زن گفت: تو نيز مرا از غم رها کن و راز دل بگو.
گفت: امشب به مسجد بودم. واعظ مي‌گفت: هر که خدا را تشبيه کند و نشسته بر عرش داند، جاي او دوزخ است. شب پيشين واعظي ديگر بر منبر بود. او مي‌گفت: هر کس كه نشستن خدا را بر عرش تأويل يا انكار کند، جاي او دوزخ است. اکنون ما کدام گيريم که دوزخی نباشیم؟ بر چه باشيم که مسلمان بمیریم؟ عاجز شديم!
زن گفت: اي مرد، هيچ عاجز مشو و سرگردان مباش و غم مخور. خدا اگر بر عرش است و اگر بي‌عرش است، اگر در جاي است و اگر بي‌جاي است، اگر سزاوار تشبیه است و اگر خواستار تنزیه است، هر چه هست نامش پرآوازه باد و دولتش پاينده! تو از درويشي خویش انديش که سفره‌ات بی‌نان است و خانه‌ات بی‌چراغ.

(از کتاب مقالات شمس، با ویرایش و تلخیص)

رضا بابایی

@rezababaei43
آی صاحب بزغاله

می‌گویند: مردی بزغاله‌ای یافت. به او گفتند: شرعاً بر تو واجب است که بزغاله را به صاحبش برگردانی. گفت: صاحبش را چگونه بیابم؟ گفتند: در کوچه و بازار با صدایی بلند بگو «آی صاحب بزغاله». یابنده که نمی‌توانست از بزغاله دل بکَند، آن را به خانه برد و سپس به میان مردم آمد و گفت: «آی صاحبِ بزغاله». اما کلمۀ «آی صاحبِ» را با صدای بلند و کلمۀ بزغاله را آهسته می‌گفت. بدین ترتیب هم به وظیفۀ شرعی‌اش عمل کرد و هم بزغاله در خانه‌اش ماند.

(علی‌اکبر دهخدا، امثال و حکم، انتشارات امیر کبیر، چاپ هشتم، 1374، ج1، ص76)

@rezababaei43
I have a dream

جملۀ «I have a dream؛ من رؤیایی دارم»، عنوان مشهورترین سخنرانی قرن بیستم است. حدود 60 سال پیش، دکتر مارتین لوترکینگِ 38 ساله، کشیش، برندۀ جایزه صلح نوبل و رهبر جنبش سیاه‌پوستان آمریکا، در یک سخنرانی 16 دقیقه‌ای، تأثیری بر وجدان عمومی مردم کشورش گذاشت که امضای آبراهام لینکن در زیر اعلامیۀ رفع تبعیض نژادی، چنان اثر و پیامدی نداشت. این سخنرانی کوتاه و بسیار هنرمندانه، با جملاتی ساده و افروخته آغاز می‌شود. یک سال بعد از این سخنرانی، او به تیر نژادپرستان متعصب از پای درآمد و یکی از جملات همین سخنرانی بر روی سنگ قبرش نشست: ما عاقبت آزادیم.
پس از آن، رؤیاهای مارتین، یکی پس از دیگری واقعیت یافت و اکنون کلید کاخ سفید، در دست یکی از دلسپردگان او است.
مارتین، سخنرانی خود را این گونه آغاز کرد:
من رؤیایی دارم. روزی این ملت برخواهد خاست و به معنای حقیقی زندگی خواهد کرد. ما این حقیقت را آشکار خواهیم کرد که همه انسان‌ها برابر خلق شده‌اند.
من رؤیایی دارم. روزی بر روی تپه‌های قرمز جورجیا، فرزندان برده‌های پیشین و فرزندان برده‌داران با یکدیگر پشت میزهای برادری خواهند نشست.
من رؤیایی دارم. روزی ایالت میسی‌سیپی، خسته از گرمای سوزان بی‌عدالتی، به سبزه‌زار آزادی و عدالت بدل خواهد شد.
من رؤیایی دارم. روزی خواهد رسید که چهار کودک من، در سرزمینی زندگی خواهند کرد که با رنگ پوستشان قضاوت نخواهند شد؛ آنان را با فرهنگ و رفتارشان، داوری خواهند کرد.
من رؤیایی دارم. من در خواب دیده‌ام که روزي زمین‌هاي ناهموار صاف می‌شود، و راه‌های کج، مستقیم، و عظمت پروردگار، آشکار. آن روز همۀ انسان‌ها خدا را در کنار خود مي‌یابند.
این امید ما است. ما با این امید و ایمان، خواهیم توانست از دل کوه نومیدي، امید را بیرون آوریم. با این امید و ایمان، ما قادر خواهیم بود که مرارت‌های ملال‌آور را به همخوني‌های دل‌انگیز تبدیل کنیم. با این امید و ایمان، مي‌توانیم با یکدیگر کار کنیم، نماز بگزاریم و آزادی را پاس داریم. آن روز، همۀ فرزندان خدا، هم‌صدا آواز می‌خوانند و خدا را سپاس می‌گویند.

***
من نیز رؤیایی دارم. روزی را آرزو می‌کنم که در ایران، هر جا که نام قانون به میان آمد، دست‌ها به نشانۀ تسلیم بالا برود و دل‌ها آرام گیرد و نور امید در چشم‌ها بدرخشد. رؤیای من بیش از این نیست که قانون بر سرزمینم فرمانروایی کند و سخنرانان درباره قانون سخن بگو‌یند و حرمت قانون بیش از هر کس و هر چیز دیگر باشد.
من رؤیایی دارم. رؤیای شیرین من این است که هیچ‌ کس را به هیچ جرمی ملامت نکنند، جز به جرم قانون‌شکنی. هر کاری و هر سخنی که هیچ قانونی را نقض نمی‌کند، در امان باشد و هر کس که به هر بهانه‌ای، بر چهرۀ مقدس قانون چنگ می‌اندازد، جایی جز تربیت‌گاه نداشته باشد.
من رؤیایی دارم. من روزی را انتظار می‌کشم که مردم سرزمینم، هر گاه با هر مشکلی مواجه می‌شوند، نخستین راه‌حلی که به ذهنشان می‌رسد، راه قانونی باشد و مسئولان کشورم، بیشتر و کمتر از قانون سخنی نگویند.
خدایا، ما را به بدترین قانون‌ها مبتلا کن، اما دچار قانون‌شکنان و قانون‌گریزان و خودقانون‌بینان مکن.

رضا بابایی

@rezababaei43
زادروز مصدق

دیروز، 29 اردیبهشت، زادروز دکتر محمد مصدق بود. سه نکتۀ کوتاه درباره او:
1. مسئله نفت و ملی شدن صنعت انرژی، بر شیوۀ حکمرانی دکتر مصدق در دوران کوتاه نخست‌وزیری‌اش، سایه انداخته است؛ در حالی که اهمیت مصدق، بیش از ملی کردن صنعت نفت، در نجابت سیاسی و پایبندی‌اش به اصول دموکراسی است. دوران بسیار کوتاه نخست‌وزیری دکتر محمد مصدق، اولین تجربه سیاست‌ورزی ایرانیان به شیوۀ دموکراتیک در تاریخ معاصر است.
2. مصدق، افزون بر سیاست‌مداری، بسیار متدین بود. خاطراتی که از تدین او نقل می‌کنند، باورکردنی نیست(برای نمونه، ر.ک: خاطرات آیت الله پسندیده، برادر امام خمینی). جمع سیاست(به معنای کوشش برای حفظ منافع ملی) با دیانت(به معنای پایبندی به شریعت) از نوعی که مصدق به منصۀ ظهور درآورد، تجربه‌ای است موفق و درس‌آموز برای کسانی که قرائتی دیگر از شعار «سیاست ما عین دیانت ما است و دیانت ما عین سیاست ما است» را می‌جویند.
جمع صورت با چنان معنای ژرف
نیست ممکن جز ز سلطان شگرف
3. کودتای 28 مرداد، هم عوامل داخلی داشت و هم عوامل خارجی. نمی‌توان عوامل خارجی آن را محکوم کرد، اما بر خیابان‌های پایتخت، نام کسانی را گذاشت که پس از کودتا نخستین تبریک‌ها را برای شاه ارسال کردند و معتقد بودند: «بزرگ‌ترین اشتباه مصدق، عدم اطاعت از اوامر شاه بود» و «مصدق، شاه را مجبور کرد که ایران را ترک کند؛ اما شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد برگشت. ملت شاه را دوست دارد» و «خداوند عادل است و آنچه امروز بر مصدق گذشته ‌است نتیجۀ عدل خداوندی است» و «مصدق به من و کشورش خیانت کرد. طبق شرع شریف اسلامی مجازات کسی که در فرماندهی و نمایندگی کشورش خیانت کند مرگ است» و «او دستخوش نوعی جنون شده بود.» (گزارش کیهان از مصاحبه روزنامه المصری با آیت الله کاشانی، مورخ ۱۷ و 23 شهریور 1332. مشابه همین اظهارات را بنگرید در جلد سوم کتاب «مجموعه‌ای از مکتوبات و سخنرانی‌های آیت‌الله کاشانی»، به کوشش ‌محمد ترکمان، چاپ 1363)

رضا بابایی
@rezababaei43
«جوانان معقول»

«جوانان معقول»، نام و لقب گروهی از روشنفکران جوان در دورۀ ناصر الدین شاه بود. این لقب، در سال‌های پایانی عصر قاجار و دورۀ نخست سلطنت پهلوی، به «منوّر الفکر» تغییر کرد و آن نیز به «روشنفکر». بنابراین «جوانان معقول» نخستین لقب روشنفکران ایرانی در تاریخ معاصر است.
در سال 1308 ق(حدود 140 سال پیش)، گروهی از این جوانان معقول در نامه‌ای به ناصر الدین شاه، از وی اجازه خواستند که در تهران باشگاهی تأسیس کنند تا در آنجا گرد هم آیند و همدیگر را ببینند و قهوه بنوشند. نامه را کامران‌میرزا به دست شاه رساند و شاه در زیر نامه نوشت: «جوانان معقول، بسیار بسیار بسیار غلط کرده‌اند که کُلوب می‌خواهند. اگر همچو کاری بکنند، پدرشان را آتش خواهم زد. نویسندۀ این کاغذ هم با [پیگیری] ادارۀ پلیس باید مشخص شده، تنبیه سخت شود که مِن بعد، از این فضولی‌ها نکنند.»

(فریدون آدمیت، فکر آزادی و مقدمۀ نهضت مشروطیت، انتشارات سخن، 1340، ص203)

رضا بابایی
@rezababaei43
عشق اول

اندیشه‌ورزی بدون سنگ‌دلی و بی‌رحمی ممکن نیست. اندیشه‌گری، دنیای بی‌عاطفگی است. انسان اندیشه‌گر، هر روز باید با عقیده‌ای خداحافظی ‌کند و از محبوبی دل بکَند و در مسیری دیگر راه بپیماید. اندیشه‌گری، عرصۀ گسستن‌های سخت‌‌تر از جان کندن است. هر روز باید رشته‌ای را پاره کند و عشقی را به مسلخ ببرد و سخنانی بر زبان بیاورد که پیشتر لرزه بر اندامش می‌انداخت. میدان باورها، جای عاشق‌پیشگی نیست. اگر می‌خواهی عاشق بمانی، نیندیش، نخوان، نبین و مقایسه نکن. سر به زیر انداز و تا بهشت موعود لحظه‌ها را بشمار!
کسی می‌گفت: نزد استادی فلسفه می‌خواندم. چنان زبان و بیانی داشت که پیچیده‌ترین مسئله‌ها را همچون خوردن آب بر ما آسان می‌کرد. تا اینکه به مبحث «اصالة الوجود» رسیدیم. ناگهان استادی دیگر پیش روی خود دیدیم. زبانش الکن شده بود و چهره اش بی نشاط و نگاهش بی‌رمق. پایان درس گفت: من در جوانی، فلسفه را نزد استادی آموختم که هوادار «اصالة الماهیه» بود و سخت مخالف اصالت وجود. سپس نزد استادان دیگر درس خواندم و دانستم که اصالت با وجود است، نه ماهیت. اما هنوز دل در گرو ماهیت دارم و استدلال علیه «اصالة الماهیه» که روزگاری محبوب و معشوقم بود، برای من سخت است. سپس این بیت‌ها را از مثنوی مولوی خواند:

ناف ما با مهر او ببریده‌اند
عشق او در جان ما کاریده‌اند

پیشۀ اول کجا از دل رود
عشق اول، کی ز دل بیرون شود

در سفر گر رُوم بینی یا خُتَن
از دل تو کی رود حبُ الوطن

عشق اول می‌‌کند دیوانه‌ات
تا ز ما و من کند بیگانه‌ات

عشق چون در سینه‌ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کند

رضا بابایی

@rezababaei43
این گوی و این میدان

نظریه‌پرداز و اندیشه‌گری به نام دکتر سروش، نظریه‌ای درانداخته است که درست یا غلط، نظرگاه رسمی و سنتی را دربارۀ قرآن کریم به چالش می‌اندازد. تا امروز، ده‌ها مقاله و یادداشت و مصاحبه دربارۀ این دیدگاه، منتشر شده است و همچنان دربارۀ آن می‌نویسند و گفت‌وگو می‌کنند؛ برخی همدلانه و برخی خصمانه. صاحبِ نظریه نیز در مناظره‌ای حضور رسانده و به‌تفصیل دربارۀ دیدگاه خود سخن گفته است. این مناظره را صدها هزار نفر دیده‌اند یا شنیده‌اند. اگر مجموع آنچه دربارۀ این دیدگاه قرآنی گفته و نوشته‌اند، در کتابی جمع شود، کمتر از 1000 صفحه نخواهد بود. اما تا امروز هیچ‌یک از علمای صاحب‌نام وارد این میدان نشده‌اند و سخنی نگفته‌اند. در ایران، چندین عالم نامدار زندگی می‌کنند که نامشان با قرآن و تفسیر قرآن گره خورده است و چندین مؤسسه یا پژوهشگاه قرآنی را سرپرستی می‌کنند. آنان تا امروز جمله‌ای دربارۀ نظریه‌ای که این‌ همه گرد و خاک برانگیخته و ذهن‌ها را دربارۀ قرآن به تکاپو انداخته است، بر زبان نیاورده‌اند. چرا؟ چرا عالمانی که نام و اعتبار از قرآن دارند، سکوت کرده‌اند؟ آیا شأن خود را فراتر از این‌گونه بحث‌ها می‌دانند؟ اگر چنین است، چرا دربارۀ مسائل و مباحثی ساده‌تر، سخن می‌گویند و اصطلاحاتی مانند «دیوث سیاسی» می‌سازند؟ آیا پدیدۀ شوم تبعیض، تا حوزۀ «پاسخ به پرسش‌ها» پیش رفته است؟ آیا آن بزرگواران، تدریس در حلقۀ شاگردان و گفت‌وگو با مردم عامی را بر مناظرات علمی با نخبگان ترجیح می‌دهند؟
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان درنمی‌‌آید، سواران را چه شد؟

رضا بابایی
@rezababaei43
چهار راه

تقابل مذهبی میان پیروان تشیع و تسنن، هزینه‌های جانی و مالی بسیاری برای جهان اسلام و مسلمانان داشته است. از چهار روش تقابل، شوربختانه ما بدترین و خطرناک‌ترین‌ روش را برگزیده‌ایم. روش‌های چهارگانۀ تقابل به این شرح است:

1. روش سلبی:
در این روش، پیروان هر مذهب می‌کوشند حقانیت خود و بطلان طرف مقابل را از راه تحریر محل نزاع و تأکید بر آن ثابت کنند. در این روش، همۀ اختلافات شیعه و سنی به سقیفه برمی‌گردد و تقریبا در سقیفه نیز می‌ماند. شیعه می‌گوید با وجود نص بر وجود امامت و خلافت علی(ع)، انصار و مهاجر حق نداشتند خلیفه‌ای دیگر برگزینند و چون در روز سقیفه با ابوبکر بیعت کردند، دچار فساد در عقیده و عمل شدند. پس باید با آنها مقابلۀ فکری و حتی عملی کرد. پیروان اهل سنت نیز شیعه را متهم به انشعاب و اختلاف می‌کنند و حکومت را امری عرفی می‌دانند که قرآن و پیامبر(ص) تکلیف آن را به مردم سپرده‌اند.

2. روش اثباتی:
بر پایۀ این روش، شیعه یا سنی، عقیدۀ خود را ثابت می‌کند؛ بدون حمله به اعتقادات دیگری؛ مانند دونده‌ای که بدون توجه به رقبای خود، فقط می‌دود تا زودتر به پایان خط مسابقه برسد.

3. روش محتوایی:
روش محتواگرا، این است که شیعه یا سنی، محتوای مذهب خود را دربارۀ خدا، انسان، معاد، جامعه، حکومت، حقوق بشر، توسعه، فرهنگ، تربیت، رشد، معنویت، اخلاق و... می‌گوید و به جای تأکید بر اختلاف‌های تاریخی و فرقه‌ساز، بر آموزه‌ها و محتوای مذهب تأکید می‌کند. مثلا شیعه به جای کوشش فراوان برای اثبات خلافت بلافصل علی(ع)، از باورها و آموزه‌های تشیع در مسائل مربوط به انسان و جامعه و اخلاق سخن بگوید و از راه‌ ادلۀ علمی و عقلی ثابت کند که دیدگاه تشیع دربارۀ این مسائل، بهتر و برتر است. داوری را نیز به دیگران می‌سپارد. در این روش، برتری مذهب از راه محتوا و کارایی آن ثابت می‌شود، نه از راه گزارش‌های تاریخی. همچنین، تنها موضوع مهم، سقیفه نیست؛ بلکه نظرگاه‌های این دو مذهب در مسائل زنده و امور جاری در جامعه هم مهم است؛ بلکه‌ مهم‌تر. بر پایۀ این روش، عالم شیعی به جای گفت‌وگو دربارۀ اختلافات شیعه و سنی و برحسته‌سازی آنها، باید نشان دهد که تشیع برای کمک به حل مسانل مهم بشری در زمان حاضر(مانند مسئلۀ حقوق بشر، اخلاق اجتماعی، توسعۀ اقتصادی و فرهنگی، صلح و معنابخشی به زندگی انسان‌ها) توانمندتر است.

4. هم‌زیستی:
در روش هم‌زیستی، کوشش برای اثبات برتری عقیدتی، همچون کوشش برای اثبات برتری نژادی، مذموم است و هیچ کس حق ندارد اعتقادات مذهبی را بهانۀ تقابل کند؛ زیرا مشکلات بشر به قدری است که فقط با تعامل می‌توان مقداری از آنها را حل و فصل کرد و تا می‌توان باید از تقابل گریخت. این روش را به‌واقع نمی‌توان از اقسام تقابل شمرد؛ مگر از این باب که متقابلان را مدیریت می‌کند.

متأسفانه رایج‌ترین روش در کشورهای اسلامی راهکار اول است، و روش‌های دیگر، در میان مسلمانان جایگاهی شایسته ندارند. روش‌های دوم تا چهارم، می‌توانند از تقابل‌های دیگر نیز تنش‌زدایی کنند؛ تقابل‌هایی همچون تقابل دین سیاسی با سکولاریسم و دین سنتی با لیبرالیسم و دین حداکثری با دین حداقلی.


رضا بابایی
95/3/3

@rezababaei43
پنجاه سال بعد

پنجاه سال بعد در چنین روزی، مقاله‌ای منتشر می‌شود به قلم یکی از دانش‌آموختگان حوزۀ علمیۀ قم، به نام «اسلام و دگراندیشان». نویسنده در این مقاله ثابت می‌کند که مسلمانان همیشه با ناهم‌کیشان خود مهربان بودند؛ حتی با پیروان مذاهب تازه‌تأسیس. وی در این مقاله، بیست نمونۀ تاریخی از مهربانی و مدارای حاکمان مسلمانان با دیگراندیشان می‌آورد. نمونۀ هیجدهم، این است که دختر رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام اسلامی در بهار 1395، به عیادت زنی رفت که با او هیج ‌سنخیتی در افکار مذهبی و جایگاه اجتماعی نداشت.

رضا بابایی
چند نکته در چند بیت حافظ

غیر از این «نکته» که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
هیچ هنری نیست که در سراپای معشوق حافظ نیست. معشوق او «مجمع خوبی و لطف است». تنها عیب معشوقش، این است که حافظ از او ناخشنود است؛ اما چه باک، که ناخشنودی عاشق، در حد «نکته» است و نکته، همان نقطه است که چون خال بر چهرۀ معشوق می‌نشیند و اتفاقا او را زیباتر می‌کند.

از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصۀ دوران نرود
این بیت، گردهمایی «گرد»‌ها است: خیال، دماغ، سرگشته، دهن، فلک، دوران.

جهان پیر است و «بی‌بنیاد»، از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش، ملول از جان شیرینم
قصۀ شیرین و فرهاد، بدون ذکر بیستون، نه شیرین است، نه شورانگیز. اگر بدانیم که «بنیاد» یعنی ستون، «بی‌بنیاد»، راه را برای یادآوری بی‌ستون/ بیستون در بيت مذكور باز می‌کند.

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتۀ «خویش» آمد و هنگام درو
در مصرع دوم، جای «خود»، «خویش» گذاشته است تا جای «خیش» که خویشاوند مزرع و سبز و داس و درو است، خالی نباشد.

ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار «مهروی» مرا نیز به من بازرسان
مگر می‌شود حافظ در یک مصرع، سخن از ماه و خورشید بگوید و در مصرع دوم، فقط یکی از آن دو را تکرار کند؟ «مه» در «مهروی» رفیق نیمه‌راه نشده و خورشید را هم با خود آورده است؛ چون در «مهرو»، کلمۀ «مهر» که نام دیگر خورشید است، به چشم می‌خورد.

در خلوص منت ار هست شکی «تجربه کن»
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
به معشوق می‌گوید: اگر در اخلاص من تردید داری، با من کاری را بکن که برای عیارسنجی، محک با طلا می‌کند! اگر معشوق این پیشنهاد حافظ را بپذیرد، حافظ با یک تیر، دو نشان زده است: هم اخلاصش ثابت می‌شود و هم به کام می‌رسد(ر.ک: شیوۀ محک زدن طلا در قدیم)

مگر به روی دل‌آرای يار ما، ورنی
به هیچ وجه دگر کار برنمی‌آید
باید چند ثانیه در ترکیب «به هیچ وجه دگر» فکر کنید تا دریابید که چقدر فرق است میان «به هیچ وجه دگر» در این بیت با همین ترکیب در زبان مردم. گویا حافظ معتقد است که فقط از یک «وجه» کار برمی‌آید و آن، وجه(روی) یار دل‌‌آرای ما است. نکته‌ رندانۀ این بیت در کاربرد متفاوت ترکیب مشهور «به هیچ وجه» است. در کاربرد حافظ، به هیچ وجه دگر، یعنی به هیچ روی و چهره و سیمای دیگر.

من، رند و عاشق، وانگاه توبه؟
استغفرالله استغفرالله
بله؛ استغفار «برای» توبه است، اما وقتی توبه، ریایی باشد، همین استغفار بعد از توبه و برای پرهیز از آن می‌آید، نه برای شروع آن.

مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه‌رویا آه از دلت آه
به این می‌گویند تهدید به شیوۀ حافظ. وقتی مهر یار، رخسار می‌پوشاند، حافظ با تشبیه روی یار به آیینه، یادآوری می‌کند که هیچ آینه‌ای در برابر «آه» تاب مقاومت ندارد؛ چون هر آهی(با بخاری که تولید می‌کند)، قادر است هر آینه‌ای را مکدر کند؛ حتی اگر آن آینه از فلز «روی» باشد.

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصِّل بر کسی نگماشتیم
این بیت، نمونه‌ای است از حاضرجوابی‌های معشوق حافظ. چون پاسخی است دندان‌شکن به حافظ که در همان غزل گفته بود:
گلبن حسنت نه خود شد دل‌فروز
ما دم همت بر او بگماشتیم

رضا بابایی

@rezababaei43
95/3/6
بازی با اعصاب خواننده

بند زیر، حدود 50 کلمه دارد و هشت غلط و چند مشکل بلاغی و ویرایشی و یک عیب بزرگ که من آن را «بازی با اعصاب خواننده» می‌نامم:

«جنبه های بسیار حائز اهمیتی از دین، جدای از محتوای گزاره ای باور های دینی، در دسترس درک و فهم ما قرار دارند. بنابراین مطالعه دین می تواند از اتخاذ یک رویکرد پراگماتیکی در باره معنا بهره مند گردد، در حالی که همزمان به این نکته نیز توجه دارد که این دیدگاه پیشاپیش متکی به مفروضات معناشناسانه خاص خود است .»

از غلط‌های تایپی و ویرایشی آن می‌گذرم که چندان مهم نیست. به مشکلات بلاغی و بیانی آن(مانند گرته‌برداری و تتابع اضافات در برخی عبارات) هم کاری ندارم. مشکل اصلی این بند که در قلم نویسندگان دیگر نیز کم‌وبیش به چشم می‌خورد، «ابهام ساختگی» است؛ یعنی ابهامی که دلیلی ندارد جز اعتیاد برخی نویسندگان به خواننده‌آزاری و پیچاندن مطلب. آنان گمان می‌کنند اگر بگویند «فلان شخص، پسر زنی است که او مادر من است و نیز همسر پدرم»، علمی‌تر و باکلاس‌تر از آن است که بگویند او برادر من است. سرراست نوشتن و ساده‌گویی را در شأن خود نمی‌دانند؛ وجاهت علمی را در گره‌افکنی بر مفاهیم ساده می‌بینند، و آب را گل‌آلود می‌کنند تا به نظر عمیق‌تر بیاید. این گروه از نویسندگان را که متأسفانه شمارشان هم کم نیست، باید از مهم‌ترین عوامل بی‌رغبتی جوانان به مطالعۀ آثار فلسفی و علمی شمرد.
من سعی کردم پاراگراف بالا را بازنویسی کنم؛ اما نتوانستم؛ چون ارتباط جملات بسیار سست و مبهم است و دقیقا معلوم نیست که نویسنده چگونه از برخی جنبه‌های حائز اهمیت در دین، به این نتیجه رسیده است که «بنابراین مطالعه دین می‌تواند از اتخاذ یک رویکرد پراگماتیکی درباره معنا بهره‌مند گردد.» باقی عبارات نیز بر دامنۀ ابهامات می‌افزاید. خوانندگان، معمولا با مطالعۀ این دست نوشتارها، خود را متهم به بی‌سوادی یا نداشتن تمرکز می‌کنند؛ اما به‌واقع مشکل در فرستنده‌ است، نه گیرنده. اگر نویسندگان ما بپذیرند که اهمیت و ارزش آنان در گره‌گشایی است، نه در زحمتی که برای فهم مطلب به خواننده می‌دهند، خدمتی بزرگ به رشد علمی جامعه کرده‌اند.

رضا بابایی
@rezababaei43
دینِ مفهوم؛ دینِ نامفهوم

ابوالقاسم فنایی

اگر دین‌شناسان در مقام فهم و تفسیر دین، «ظرف» دین را از «مضمون» و «محتوای» دین جدا نکنند و آن را در قالب ظرف عصر خود نریزند، دین به امری نافهمیدنی تبدیل می‌شود و نقش و کارکرد شایسته خود را در زندگی دینداران از دست خواهد داد و به صورت افیون درخواهد آمد. ظرف ظهور دین اسلام، یعنی فرهنگ اعراب صدر اسلام، در عین اینکه برای آنان شرط فهم دین و عمل به آن بوده است، برای کسانی که در دنیای جدید زندگی می‌کنند، مانع فهم دین و عمل به آن است. اینان برای فهم درست دین یا باید دنیای خود را عوض کنند و به عقب بازگردند و جلو تغییر و تحول دنیا را بگیرند که کاری نشدنی و در صورت امکان نامطلوب است، و یا باید دین را از دنیای قدیم جدا کنند تا بتوانند آن را به دنیای خود پیوند بزنند.

وقتی دین به امری نامفهوم بدل شد، دینداران به ناچار به قشر و ظاهر دین قناعت خواهند کرد و آن را به جای باطن و حقیقت دین خواهند نشاند. در حقیقت این نیز یک نوع جمع بین دین و مقتضیات دنیای جدید است. در این حالت زندگی دینداران به دو حوزۀ کاملا مجزا و مستقل تجزیه می‌شود، یک حوزه که قلمرو دین است، عبارت است از مجموعه‌ای از اعتقادات جزمی و کلیشه‌ای و رفتارهای خشک و بی‌روح و تصنعی و تقلیدی و بی‌اثر و بی‌خاصیت که نه به درد دنیا می‌خورد و نه به درد آخرت. چنین دینی صرفا نوعی سرگرمی و افیون است. اما حوزۀ دیگر که قلمرو زندگی است، جایی است که در آن از دین هیچ خبری نیست. خودداری از ترجمۀ فرهنگی، دین را به جسدی بی‌روح بدل می‌کند که جز ظاهر و پوسته‌ای خشن از آن در حاشیه زندگی انسان، چیزی باقی نمی‌ماند.

(اخلاق دین‌شناسی، ص465)
آیا حق با شفیعی کدکنی است؟

«... وقتی بخواهیم فرهنگ یا دائرة‌المعارفی از اندیشۀ بشری فراهم آوریم، سهم متأخرینِ جهان اسلام، تقریبا صفر است. تمام مسلمانان در قرون اخیر به اندازۀ یک سال از عمرِ فلسفی ویتگنشتاین، اندیشه عرضه نکرده‌اند. با هیچ کس تعارف نداریم.» (غزلیات شمس تبریز، مقدمه، گزینش و تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، انتشارات سخن، ج1، ص70)
وقتی نمی‌نویسم، یعنی بغضی در گلو دارم؛ وقتی بغضی در گلو دارم، یعنی سخنی هست که نمی‌توانم گفت. سخنی که نتوان گفت، بغض می‌شود و بغض، گلو را می‌فشارد و از گلوی فشرده، جز ناله بیرون نمی‌آید. ناله را ترجمه نمی‌توان کرد؛ ناله را کتابت نمی‌توان کرد؛ ناله برای سودا با آه است. آه، دم نیست، بازدم است. من کی نفس فرو بردم که بازدمیدمش؟ دم، خبر بود و بازدم آهی که با چند کلمه از گلوی جزغاله بیرون می‌آید: کارگران سرزمین مرا شلاق نزنید.
نان، نام خدا است

بعد از جملۀ «اقتصاد زیربنا است»، سه نشانه می‌توان گذاشت: نشانۀ شگفتی(!)، علامت سؤال و نقطه. در دورۀ دبیرستان، وقتی تازه با مکتب‌ها و آیین‌ها آشنا می‌شدیم، آن جمله را فقط برازندۀ علامت تعجب و استهزا(!) می‌دیدیم. سالیانی گذشت و روزگار به صد شعبده، تأثیر اقتصاد را در فرهنگ و سیاست و حتی اخلاق و معنویت پیش چشممان آورد. شنیدیم که پیامبر اسلام هم گفته است: «لولا الخُبز ماصلّینا و ماصُمنا؛ نان نباشد، روزه و نماز هم نیست.» از عطار نیشابوری(در مصیبت‌نامه) خواندیم که از اهل دلی پرسیدند: اسم اعظم خدا چیست و او گفت: نان. پرسیدند چگونه؟ گفت: آیا فراموش کردید که در سال خشک‌سالی و قحطی نیشابور، مردم به مسجدها نمی‌آمدند و نمازه و روزه را رها کردند، و چون نان به سفره‌ها بازگشت، نماز و روزه نیز به میان مردم بازآمد؟ کدام اسم خدا، چنین برق‌آسا درهای مسجد را باز می‌کند و صدای مؤذن را در شهر می‌پراکند و مردم را به مسجد و محراب بازمی‌آورد؟
ابوسعید ابوالخیر نبز در اسرار التوحید، از زبان عاقلی دیوانه‌نما نقل می‌کند که «نان از اسمای حسنای خدا، بلکه اسم اعظم او است.»(اسرار التوحید، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، ج2، ص583)
اندک‌اندک نشانۀ شگفتی‌نما(!) رفت و جای خود را به علامت سؤال داد. آیا واقعا شکم خالی، ایمان ندارد؟ تا آب قنات نباشد، کسی به آب حیات نمی‌اندیشد؟ در اندیشۀ پاسخگویی به این پرسش‌ها بودیم که دست روزگار، نشانۀ سؤال را هم برداشت و نقطه را جای آن گذاشت. دانستیم که اقتدار سیاسی و فرهنگی بدون رونق اقتصادی، مثلث دو ضلعی است؛ سایۀ دیوار بدون دیوار است؛ کلاه بی‌سر و ابر بی‌باران است.
در معتبرترین متون شیعی آمده است: عده‌ای از بردگان(موالی) نزد علی(ع) رفتند و از خلیفۀ وقت شکایت کردند که درهای حکومت و خلافت را به روی ما بسته‌ است. ما را به بازی نمی‌گیرد. هستیم و نیستیم. امام(ع) از آنان خواست با وی به مسجد النبی(ص) بیایند. وقتی به مسجد رسیدند، امام(ع) داخل شد، ولی از آنان خواست که بیرون مسجد بمانند. امام(ع) داخل شد و با گروهی از مسئولان بلندپایۀ خلافت که در آنجا اجتماع کرده بودند، گفت‌وگو کرد. چندی‌بعد، امام(ع) بیرون آمد و گفت: آنان پذیرای شما نیستند. اما چه باک! من از پیامبر خدا(ص) شنیدم که خدا آنچه از راه تجارت به شما می‌دهد، بیش از آن است که از راه حکومت می‌بخشد(اصول کافی، باب النوادر، ح59).

رضا بابایی

@rezababaei43
اسلام و شلاق

مدافعان مجازات با شلاق، به قرآن استناد می‌کنند(سورۀ نور، آیۀ 2). بر پایۀ روایات نیز، مجازات بسیاری از جرم‌های اخلاقی و اجتماعی، شلاق است. اما استناد به قرآن و روایات برای مجازات با تازیانه، موجّه نیست؛ زیرا در صدر اسلام، مجازات‌های جایگزین مانند زندان به شکل امروزین، ممکن و رایج نبود؛ هم به دلیل هزینه‌های آن، و هم به دلیل نفرت شدید اعراب از زندان و اسارت، و هم به دلیل نامعمول بودن حبس و زندان در آن روزگاران. بنا بر روایات معتبر و متواتر، در صدر اسلام محلی به نام زندان وجود نداشت و اسیران را به طور موقت در مسجد یا خانه‌های مسلمانان حبس می‌کردند. همچنین تحمل شلاق برای مردم آن روزگار، آسان‌تر از تحمل حبس بود؛ درست بر عکس امروز. نخستین زندان در اسلام، در زمان خلافت امام علی(ع) و در کوفه ساخته شد؛ پیش از آن، رایج‌ترین تنبیه و جریمه، شلاق بود(ر.ک: محمدحسين ساكت، نهاد دادرسی در اسلام).
باری؛ شلاق در آن روزگاران: 1. باصرفه‌ترین مجازات بود؛ 2. چندان رواج داشت که کرامت انسانی مجرم را نابود نمی‌کرد و چیزی بیش از تنبیه بدنی محسوب نمی‌شد؛ اما در زمانۀ ما، شلاق افزون بر مجازات بدنی، روح و روان مجرم را هم زخمی می‌کند و بازگشت او را به جامعه و زندگی آبرومندانه، تقریبا ناممکن می‌سازد.
طرفداران شلاق می‌گویند: تازیانه، حکم قرآن و فرمان خدا است و به هیچ بها و بهانه‌ای نباید از آن دست کشید. از این گروه باید پرسید: چرا تانک و هواپیما را می‌توان جایگزین اسب و شتر کرد، اما زندان را نمی‌توان جانشین شلاق کرد؟ مگر قرآن نفرموده است که برای جهاد در راه خدا اسب‌های خود را آماده کنید(سورۀ انفال، آیۀ 60)؟ اگر اسب، موضوعیّت ندارد و اکنون می‌توان تانک و هواپیمای جنگی را مصداق «رباط الخیل = اسب‌های آماده برای جنگ» دانست، چرا شلاق را از دست نیندازیم؟ اگر شتر را می‌توان از قاموس دیه پاک کرد و جای آن را به پول رایج داد، چرا جای تازیانه را به جریمه‌های نقدی یا زندان ندهیم؟ آیا «سوگند به قلم» که در قرآن آمده است، خودکار و خودنویس و روان‌نویس و کیبورد را به حریم خود راه نمی‌دهد؟ مگر قلم در صدر اسلام، غیر از قلم پر بود؟ اگر قلم دیروز، کیبورد امروز است، چرا شلاق دیروز، جریمه‌های دیگر نباشد؟ چرا اکنون که شمشیر را کنار گذاشته و سراغ موشک‌های بالستیک رفته‌ایم، تازیانه‌ را هم کنار نمی‌گذاریم و از مجازات‌های معمول در دنیا استفاده نمی‌کنیم؟ اگر توانسته‌ایم برده‌داری را از صفحۀ روزگار براندازیم – به‌رغم آنکه احکام شرعی برده و امه در متون دینی آمده است - چرا شلاق را نتوانیم؟ آیا وفاداری به قرآن، یعنی وفاداری به شلاق؟
شلاق در روزگاران قدیم، جز بدن مجرم را زخمی نمی‌کرد، اما اکنون شلاق معنایی دیگر یافته است و زخمی که در روح مجرم بر جای می‌گذارد، به هیج روی التیام‌پذیر نیست. در روزگاری که حیوان را هم تازیانه نمی‌زنند، کوفتن شلاق بر گردۀ انسان، چه معنایی دارد؟ آیا تنبیه تحقیرآمیز، تبدیل مجرم عادی به مجرم خطرناک و انتقام‌جو نیست؟ چند صد سال است که صدها دانشکدۀ حقوق در سرتاسر دنیا دربارۀ شیوه‌های مجازات، مطالعات کتابخانه‌ای و میدانی می‌کنند و به‌تقریب همۀ آنها به این نتیجه رسیده‌اند که ردّی که شلاق بر بدن مجرم باقی می‌گذارد، آینده‌ای هولناک برای او و جامعه رقم می‌زند.
بر فرض که شلاق جایگزین‌ناپذیر است، پرسیدنی است که ما بر تن کدام اصل یا فرع دین جامۀ عمل پوشانده‌ایم که حالا نوبت به تازیانۀ اسلام رسیده است؟ از مردی روزه‌خوار پرسیدند: تو که نماز نمی‌خوانی و روزه نمی‌‌گیری، چرا نیمه‌شب برمی‌خیزی و سحری می‌خوری؟ گفت: چون از مسلمانی، تنها همین نشان در من باقی مانده است!

رضا بابایی
@rezababaei43
95/3/13
نقاشی آبرنگ، مهدی خسرویان
***

این است معجزۀ رنگ و رسم و نقش
تا چه باشد اعجاز واژه‌ها

رضا بابایی