روزنۀ برجام
ایران در این سالها، یکی از سختترین دوران دیپلماسی خارجی را از سر میگذراند. تا آنجا که من میدانم، از زمان مشروطه تا امروز، هیچ دولتی به اندازه دولت یازدهم، مجبور به گشودن عرصهای چنین دشوار در دیپلماسی خارجی نبوده است. این دولت، بهرغم مسئولیت سنگینی که در عرصۀ بین الملل برعهده گرفته است، با کمترین همدلی در میان صداهای بلند و نهادهای قدرتمند داخلی مواجه است. تیم رسانهای آن نیز بسیار ضعیف و منفعل، عمل میکند.
دولتها را باید نقد کرد و به هیچ بهانهای نباید جلو نقد هیچ دولتی را گرفت. دولت یازدهم نیز در روش و ساختار، قوی نیست. اما آیا کسانی که به بهانۀ نقد دولت، همۀ امکانات رسانهای و تبلیغی کشور – از صداوسیما تا سخنرانیهای پیش از خطبههای نماز جمعه و هیئتهای مذهبی- را علیه سیاست خارجی دولت بسیج کردهاند، پیامدهای شکست برجام را میپذیرند؟ تا امروز مسئولیت کدام سیاستشان را پذیرفتهاند که این را هم بپذیرند؟ اگر این روزنه را بستند، کدام پنجره را میگشایند؟
رضا بابایی
@rezababaei43
ایران در این سالها، یکی از سختترین دوران دیپلماسی خارجی را از سر میگذراند. تا آنجا که من میدانم، از زمان مشروطه تا امروز، هیچ دولتی به اندازه دولت یازدهم، مجبور به گشودن عرصهای چنین دشوار در دیپلماسی خارجی نبوده است. این دولت، بهرغم مسئولیت سنگینی که در عرصۀ بین الملل برعهده گرفته است، با کمترین همدلی در میان صداهای بلند و نهادهای قدرتمند داخلی مواجه است. تیم رسانهای آن نیز بسیار ضعیف و منفعل، عمل میکند.
دولتها را باید نقد کرد و به هیچ بهانهای نباید جلو نقد هیچ دولتی را گرفت. دولت یازدهم نیز در روش و ساختار، قوی نیست. اما آیا کسانی که به بهانۀ نقد دولت، همۀ امکانات رسانهای و تبلیغی کشور – از صداوسیما تا سخنرانیهای پیش از خطبههای نماز جمعه و هیئتهای مذهبی- را علیه سیاست خارجی دولت بسیج کردهاند، پیامدهای شکست برجام را میپذیرند؟ تا امروز مسئولیت کدام سیاستشان را پذیرفتهاند که این را هم بپذیرند؟ اگر این روزنه را بستند، کدام پنجره را میگشایند؟
رضا بابایی
@rezababaei43
نشان دوزخی
شِبلی، صوفی مشهور قرن سوم، در بغداد میزیست و در آن شهر، موافقان و مخالفان بسیاری داشت. در میان دوستداران او، نانوایی بود که شبلی را از نزدیک ندیده بود، ولی بسیار دوستش میداشت. روزی شبلی از کنار دکان او میگذشت. از مرد نانوا خواست که برای خدا يك گرده نان به او وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلی رفت.
در دکان نانوایی، مردی نشسته بود که شبلی را میشناخت. به نانوا گفت: «اگر شبلی را ببینی، چه خواهی کرد؟» نانوا گفت: «او را بسیار اکرام خواهم کرد.» گفت: «آن مرد که از خود راندی و لقمهای نان را از او دریغ کردی، شبلی بود.» نانوا سخت شرمنده شد. پریشان و شتابان، در پی شبلی افتاد و چون او را یافت، بهالتماس از او خواست که بازگردد تا وی را طعام دهد. شبلی گفت: اکنون مرا بگذار و بگذر. نانوا گفت: «بر من منت بگذار و شبی را در سرای من بگذران تا به شکرانۀ این توفیق و افتخار، خلقی را اطعام کنم» شبلی پذیرفت.
شب موعود فرا رسید. ضیافتی عظیم برپا شد. دستها در سفره بود و دهانها پر. در آن میان، اهل دلی از شبلی پرسید: «یا شیخ، نشان دوزخی چیست؟» شبلی گفت: «دوزخی آن است که یک گرده نان در راه خدا وام نمیدهد؛ اما برای شبلی که بندۀ اوست، سفره میاندازد و خلقی را اطعام میکند.»
(برگرفته از: عطار نیشابوری، الهینامه، تصحیح فؤاد روحانی، ص 71)
رضا بابایی
شِبلی، صوفی مشهور قرن سوم، در بغداد میزیست و در آن شهر، موافقان و مخالفان بسیاری داشت. در میان دوستداران او، نانوایی بود که شبلی را از نزدیک ندیده بود، ولی بسیار دوستش میداشت. روزی شبلی از کنار دکان او میگذشت. از مرد نانوا خواست که برای خدا يك گرده نان به او وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلی رفت.
در دکان نانوایی، مردی نشسته بود که شبلی را میشناخت. به نانوا گفت: «اگر شبلی را ببینی، چه خواهی کرد؟» نانوا گفت: «او را بسیار اکرام خواهم کرد.» گفت: «آن مرد که از خود راندی و لقمهای نان را از او دریغ کردی، شبلی بود.» نانوا سخت شرمنده شد. پریشان و شتابان، در پی شبلی افتاد و چون او را یافت، بهالتماس از او خواست که بازگردد تا وی را طعام دهد. شبلی گفت: اکنون مرا بگذار و بگذر. نانوا گفت: «بر من منت بگذار و شبی را در سرای من بگذران تا به شکرانۀ این توفیق و افتخار، خلقی را اطعام کنم» شبلی پذیرفت.
شب موعود فرا رسید. ضیافتی عظیم برپا شد. دستها در سفره بود و دهانها پر. در آن میان، اهل دلی از شبلی پرسید: «یا شیخ، نشان دوزخی چیست؟» شبلی گفت: «دوزخی آن است که یک گرده نان در راه خدا وام نمیدهد؛ اما برای شبلی که بندۀ اوست، سفره میاندازد و خلقی را اطعام میکند.»
(برگرفته از: عطار نیشابوری، الهینامه، تصحیح فؤاد روحانی، ص 71)
رضا بابایی
از متن:
قراردادهای اجتماعی،کمیتمحورند و کمیت را میتوان سنجید و اندازه گرفت و سهم هر کس و هر اندیشه و گروهی را به اندازه وزن اجتماعی او داد. قرارداد اجتماعی میگوید: بیایید نزاع بر سر حق و حقیقت را از مسئله حقوق جدا کنیم. نزاع بر سر حق و باطل،هیچگاه پایان نمیپذیرد؛اما مسئله حقوق،قراردادی است و پذیرای سهمیهبندی. تنها راه جلوگیری از جنگهای بیپایان، همین است؛وگرنه تا ابد باید با هم بجنگیم.
http://www.ettelaat.com/etiran/?p=199319
قراردادهای اجتماعی،کمیتمحورند و کمیت را میتوان سنجید و اندازه گرفت و سهم هر کس و هر اندیشه و گروهی را به اندازه وزن اجتماعی او داد. قرارداد اجتماعی میگوید: بیایید نزاع بر سر حق و حقیقت را از مسئله حقوق جدا کنیم. نزاع بر سر حق و باطل،هیچگاه پایان نمیپذیرد؛اما مسئله حقوق،قراردادی است و پذیرای سهمیهبندی. تنها راه جلوگیری از جنگهای بیپایان، همین است؛وگرنه تا ابد باید با هم بجنگیم.
http://www.ettelaat.com/etiran/?p=199319
قبض و بسط
گفتم: تو چرا این همه نق میزنی؟
گفت: در جامعهای که عدهای فقط مداحی میکنند، عدهای هم مانند من دچار بیماری نق میشوند.
گفتم: چرا خودت را آزاد نمیکنی؟
گفت: آزادی خصوصی نداریم. در جامعه، یا همه آزادند یا همه اسیر.
گفتم: رندی را برای همین روزها گذاشتهاند.
گفت: سرنوشت حافظ هم بهتر از ما نبود.
گفتم: رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز/ تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
گفت: عبید زاکانی توانست داد خود از کهتر و مهتر بستاند؟
گفتم: چرا نمیمیری؟
گفت: نه آنقدر زندهام که زندگی کنم و نه آنقدر مردهام که در گورستان بیارامم.
گفتم: فلسفه، عرفان، معنویت، علم، پیشرفت، امید، خدمت، لذت، عشق، چای، قیمه، قورمه، کوه، درخت، باران...
گفت: پنجره.
گفتم: قبض، بسط آرد، مشو تو ناامید/ قفلگر هم قفل سازد هم کلید.
گفت: آدم گاهی قفل و کلید را گم میکند، گاهی هم قفل و کلید را و هم قفلگر را.
گفتم: خداحافظ.
گفت: سلام
رضا بابایی
گفتم: تو چرا این همه نق میزنی؟
گفت: در جامعهای که عدهای فقط مداحی میکنند، عدهای هم مانند من دچار بیماری نق میشوند.
گفتم: چرا خودت را آزاد نمیکنی؟
گفت: آزادی خصوصی نداریم. در جامعه، یا همه آزادند یا همه اسیر.
گفتم: رندی را برای همین روزها گذاشتهاند.
گفت: سرنوشت حافظ هم بهتر از ما نبود.
گفتم: رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز/ تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
گفت: عبید زاکانی توانست داد خود از کهتر و مهتر بستاند؟
گفتم: چرا نمیمیری؟
گفت: نه آنقدر زندهام که زندگی کنم و نه آنقدر مردهام که در گورستان بیارامم.
گفتم: فلسفه، عرفان، معنویت، علم، پیشرفت، امید، خدمت، لذت، عشق، چای، قیمه، قورمه، کوه، درخت، باران...
گفت: پنجره.
گفتم: قبض، بسط آرد، مشو تو ناامید/ قفلگر هم قفل سازد هم کلید.
گفت: آدم گاهی قفل و کلید را گم میکند، گاهی هم قفل و کلید را و هم قفلگر را.
گفتم: خداحافظ.
گفت: سلام
رضا بابایی
«معلم»ها
انسانها به دو گونه معلم نیاز دارند: معلمهای کاهنده و معلمهای افزاینده. کاهندگان، بیش از آنکه بیاموزانند، آموزشهای پیشین را میستُرند و میکَنند. آنان غلطها را نشان میدهند، بر خطاها انگشت میگذارند، جانهای انباری را سبکبار و رودخانۀ جامعه را لایروبی میکنند. سپس نوبت به افزایندگان میرسد که آموزههای نو بیاورند و اندیشههای بکر بیافرینند. بدون معلمهای کاهنده، از درۀ حماقت و بلاهت بیرون نمیآییم و بدون معلمهای افزاینده، به هیچ قلهای نمیرسیم.
مُزد معلمهای کاهنده، خون دل است و بدنامی و اتهامات رنگارنگ و فقر و مرگ آهسته. این گروه از آموزگاران، نه جایی استخدام میشوند، نه جیره و مواجب دارند و نه حرمت و احترام. آنان، به جرم کاستن و کندن، آماج تیر ابلهان و شمشیر ابلهسواران و نیزۀ بلاهتپرستانند. هیچ روزی از سال، به نام ایشان نیست؛ اما آینده بر گردۀ زخمی آنان سوار است.
رضا بابایی
@rezababaei43
انسانها به دو گونه معلم نیاز دارند: معلمهای کاهنده و معلمهای افزاینده. کاهندگان، بیش از آنکه بیاموزانند، آموزشهای پیشین را میستُرند و میکَنند. آنان غلطها را نشان میدهند، بر خطاها انگشت میگذارند، جانهای انباری را سبکبار و رودخانۀ جامعه را لایروبی میکنند. سپس نوبت به افزایندگان میرسد که آموزههای نو بیاورند و اندیشههای بکر بیافرینند. بدون معلمهای کاهنده، از درۀ حماقت و بلاهت بیرون نمیآییم و بدون معلمهای افزاینده، به هیچ قلهای نمیرسیم.
مُزد معلمهای کاهنده، خون دل است و بدنامی و اتهامات رنگارنگ و فقر و مرگ آهسته. این گروه از آموزگاران، نه جایی استخدام میشوند، نه جیره و مواجب دارند و نه حرمت و احترام. آنان، به جرم کاستن و کندن، آماج تیر ابلهان و شمشیر ابلهسواران و نیزۀ بلاهتپرستانند. هیچ روزی از سال، به نام ایشان نیست؛ اما آینده بر گردۀ زخمی آنان سوار است.
رضا بابایی
@rezababaei43
دربارۀ استاد مطهری
استاد مطهری، علوم دینی را یک گام به جلو برد. دانش و میزان مطالعات دینی و سرمایههای علمی او هنوز در میان روحانیان کممانند است و حوزههای علمیه، دیگر نتوانستند مانند او را در دامان خود بپرورند. علوم دینی، پس از او نیز بالید و به راه خود ادامه داد؛ اما همچنان نیمنگاهی به نوشتهها و سخنرانیهای او در دو دهۀ چهل و پنجاه دارد.
جفای بزرگی که بر مطهری رفت، بسندگی به نام و چند سخنرانی کوتاه او است. بهتقریب هیچ یک از آرمانها و اندیشههای آن شهید بزرگوار، جامۀ عمل نپوشید؛ اما آثاری که آفرید، همچنان خواندنی است. مطهری، فقط آن نیست که هر سال سخنرانی کوتاهش را در روز سیزدهم فروردین دربارۀ سیزدهبدر و در روز قدس دربارۀ اسرائیل و در روز عاشورا دربارۀ مصائب امام حسین(ع) پخش میکنند. مطهری، گفتارها و نوشتارهایی دارد که بهواقع اکنون امکان پخش آنها از رسانههای سراسری و رسمی نیست؛ همچون سخنان او دربارۀ حقوق دگراندیشان و برخی فیلسوفان غرب و ارجگذاری به کوششهای حقوق بشری آنان. آیا کسی باور میکند که عبارات زیر از مطهری باشد؟
«در دنیای غرب از قرن هفدهم به بعد، پابهپای نهضتهای علمی و فلسفی، نهضتی در زمینۀ مسائل اجتماعی و به نام "حقوق بشر" صورت گرفت. نویسندگان و متفکران قرن هفدهم و هجدهم، افکار خویش را دربارۀ حقوق طبیعی و فطری و غیر قابل سلب بشر با پشتکار قابل تحسینی در میان مردم پخش کردند. ژان ژاک روسو و ولتر و منتسکیو از این گروه نویسندگان و متفکراناند. این گروه حق عظیمی بر جامعۀ بشری دارند. شاید بتوان ادعا کرد که حق اینها بر جامعۀ بشری از حق مکتشفان و مخترعان بزرگ، کمتر نیست. اصل اساسی مورد توجه این گروه این نکته بود که انسان بالفطره و به فرمان خلقت و طبیعت، واجد یک سلسله حقوق و آزادیها است. این حقوق و آزادیها را هیچ فرد یا گروه، به هیچ عنوان و با هیچ نام نمیتوانند از فرد یا قومی سلب کنند؛ حتی خود صاحب حق نیز نمیتواند به میل و ارادۀ خود آنها را به غیر منتقل نماید و خود را از اینها عریان و منسلخ سازد. همۀ مردم، اعم از حاکم و محکوم، سفید و سیاه، ثروتمند و مستمند در این حقوق و آزادیها با یکدیگر متساوی و برابرند.» (نظام حقوق زن در اسلام، مقدمه، انتشارات صدرا، چاپ34، سال 1382،ص12)
در مجموعۀ چهارده جلدی «یادداشتهای استاد مطهری»، گاه عبارات و تحلیلهایی به چشم میخورد که من از یادآوری آنها در اینجا هراس دارم؛ اما او این سخنان را گفته است و این میراث گرانبها را از خود برجای گذاشته است. نه مطهری و نه هیچ کس دیگر، در جهان معرفت، فصل الخطاب نیست؛ اما شنیدن برخی سخنان از برخی نامداران در این سالها، جای خالی علامه طباطبایی و شهید مطهری را نمایانتر میکند.
رضا بابایی
@rezababaei43
استاد مطهری، علوم دینی را یک گام به جلو برد. دانش و میزان مطالعات دینی و سرمایههای علمی او هنوز در میان روحانیان کممانند است و حوزههای علمیه، دیگر نتوانستند مانند او را در دامان خود بپرورند. علوم دینی، پس از او نیز بالید و به راه خود ادامه داد؛ اما همچنان نیمنگاهی به نوشتهها و سخنرانیهای او در دو دهۀ چهل و پنجاه دارد.
جفای بزرگی که بر مطهری رفت، بسندگی به نام و چند سخنرانی کوتاه او است. بهتقریب هیچ یک از آرمانها و اندیشههای آن شهید بزرگوار، جامۀ عمل نپوشید؛ اما آثاری که آفرید، همچنان خواندنی است. مطهری، فقط آن نیست که هر سال سخنرانی کوتاهش را در روز سیزدهم فروردین دربارۀ سیزدهبدر و در روز قدس دربارۀ اسرائیل و در روز عاشورا دربارۀ مصائب امام حسین(ع) پخش میکنند. مطهری، گفتارها و نوشتارهایی دارد که بهواقع اکنون امکان پخش آنها از رسانههای سراسری و رسمی نیست؛ همچون سخنان او دربارۀ حقوق دگراندیشان و برخی فیلسوفان غرب و ارجگذاری به کوششهای حقوق بشری آنان. آیا کسی باور میکند که عبارات زیر از مطهری باشد؟
«در دنیای غرب از قرن هفدهم به بعد، پابهپای نهضتهای علمی و فلسفی، نهضتی در زمینۀ مسائل اجتماعی و به نام "حقوق بشر" صورت گرفت. نویسندگان و متفکران قرن هفدهم و هجدهم، افکار خویش را دربارۀ حقوق طبیعی و فطری و غیر قابل سلب بشر با پشتکار قابل تحسینی در میان مردم پخش کردند. ژان ژاک روسو و ولتر و منتسکیو از این گروه نویسندگان و متفکراناند. این گروه حق عظیمی بر جامعۀ بشری دارند. شاید بتوان ادعا کرد که حق اینها بر جامعۀ بشری از حق مکتشفان و مخترعان بزرگ، کمتر نیست. اصل اساسی مورد توجه این گروه این نکته بود که انسان بالفطره و به فرمان خلقت و طبیعت، واجد یک سلسله حقوق و آزادیها است. این حقوق و آزادیها را هیچ فرد یا گروه، به هیچ عنوان و با هیچ نام نمیتوانند از فرد یا قومی سلب کنند؛ حتی خود صاحب حق نیز نمیتواند به میل و ارادۀ خود آنها را به غیر منتقل نماید و خود را از اینها عریان و منسلخ سازد. همۀ مردم، اعم از حاکم و محکوم، سفید و سیاه، ثروتمند و مستمند در این حقوق و آزادیها با یکدیگر متساوی و برابرند.» (نظام حقوق زن در اسلام، مقدمه، انتشارات صدرا، چاپ34، سال 1382،ص12)
در مجموعۀ چهارده جلدی «یادداشتهای استاد مطهری»، گاه عبارات و تحلیلهایی به چشم میخورد که من از یادآوری آنها در اینجا هراس دارم؛ اما او این سخنان را گفته است و این میراث گرانبها را از خود برجای گذاشته است. نه مطهری و نه هیچ کس دیگر، در جهان معرفت، فصل الخطاب نیست؛ اما شنیدن برخی سخنان از برخی نامداران در این سالها، جای خالی علامه طباطبایی و شهید مطهری را نمایانتر میکند.
رضا بابایی
@rezababaei43
جنگ
جنگ در خون ماست. در هر مسئلهای نخستین راهحلی که به ذهنمان میرسد، جنگ است. در مغازه و اداره، در کوچه و خیابان، در سیاست و اقتصاد، همه به زبان جنگ با هم سخن میگوییم. مهربانی و ادبیات نرم و خوشایند را در شأن خود نمیدانیم. هوس پیروزی محتمل و اندک، چشم ما را بر تلخی شکست محتوم و سنگین در جنگ میبندد. در گذشتههای دور زندگی میکنیم و به فردا نمیاندیشیم. خشم را تقدیس میکنیم و رواداری را سرزنش. گفتوگو را سازش و زبونی مینامیم و قهر انقلابی را رسالت آسمانی. نمیدانیم که جنگ واقعی در میدان اقتصاد است، و سیاستمداران وظیفهای جز پشتیبانی نرمافزازی از اقتصاد و منافع ملی ندارند. جنس سیاست، جنگ را برنمیتاید. سیاست باید در خدمت اقتصاد باشد، نه اقتصاد در خدمت سیاست. در ایران، جنگ و ادبیات زمخت، نشانۀ غیرت و شجاعت است؛ حال آنکه شجاع کسی است که هزینه میدهد، نه شعار؛ مسئولیتپذیر است، نه طلبکار. میگوییم: «کلوخانداز را پاداش سنگ است» و گمان میکنیم که دیگری کلوخ انداخته است و ما باید با سنگ جواب او را بدهیم؛ نمیاندیشیم که شاید کلوخ را ما انداختهایم و این سنگها که بر سر ما میبارد، پاداش ما است.
رضا بابایی
@rezababaei43
جنگ در خون ماست. در هر مسئلهای نخستین راهحلی که به ذهنمان میرسد، جنگ است. در مغازه و اداره، در کوچه و خیابان، در سیاست و اقتصاد، همه به زبان جنگ با هم سخن میگوییم. مهربانی و ادبیات نرم و خوشایند را در شأن خود نمیدانیم. هوس پیروزی محتمل و اندک، چشم ما را بر تلخی شکست محتوم و سنگین در جنگ میبندد. در گذشتههای دور زندگی میکنیم و به فردا نمیاندیشیم. خشم را تقدیس میکنیم و رواداری را سرزنش. گفتوگو را سازش و زبونی مینامیم و قهر انقلابی را رسالت آسمانی. نمیدانیم که جنگ واقعی در میدان اقتصاد است، و سیاستمداران وظیفهای جز پشتیبانی نرمافزازی از اقتصاد و منافع ملی ندارند. جنس سیاست، جنگ را برنمیتاید. سیاست باید در خدمت اقتصاد باشد، نه اقتصاد در خدمت سیاست. در ایران، جنگ و ادبیات زمخت، نشانۀ غیرت و شجاعت است؛ حال آنکه شجاع کسی است که هزینه میدهد، نه شعار؛ مسئولیتپذیر است، نه طلبکار. میگوییم: «کلوخانداز را پاداش سنگ است» و گمان میکنیم که دیگری کلوخ انداخته است و ما باید با سنگ جواب او را بدهیم؛ نمیاندیشیم که شاید کلوخ را ما انداختهایم و این سنگها که بر سر ما میبارد، پاداش ما است.
رضا بابایی
@rezababaei43
محمد در حِراء
برای من، نورانیترین نقطه در زندگی پیامبر اسلام(ص)، خلوتنشینیهای او در غار حراء است. پیش از او، پدربزرگش عبدالمطلب نیز در این غار تنگ و تاریک خلوت میگزیده و با خدایی غیر از خدایان حجاز مناجات میکرده است. محمد(ص)، از شهر به بیابان میگریخت و در غاری که مردم به آن «حراء» میگفتند، بیتوته میکرد. علی(ع) و زید بن حارثه برای او غذا میبردند و از او برای خدیجه خبر میآوردند. هر اتفاقی که برای او افتاد، در همین خلوتهای مرموز بود. ما نمیدانیم او در غار حراء چه میکرد و به چه میاندیشید و چه مواجیدی بر او فرود آمد؛ ولی میدانیم که وقتی به میان مردم آمد، سخن از خدایی دیگر گفت و مرامی دیگر درافکند.
پیروان محمد(ص) آن مقدار که به سیرۀ او در مدینه مینگرند، سیرتش را در مکه نمیبینند و از مکه نیز به نهضت بیرونی اسلام بیشتر توجه دارند تا انقلاب درونی محمد(ص). تجربههای معنوی پیامبر اسلام، ارزشمندترین بخش زندگی او و تاریخ اسلام است؛ اگرچه کمترین توجه را در میان پیروانش برانگیخته است. گمشدۀ بشر نیز همین دست مواجید و انقلابهای درونی است. از محمد باید شوریدن بر عادتها و رسوم را میآموختیم؛ اما از همو نیز عادتی دیرینه ساختیم.
هر چه خلافآمد عادت بود
قافلهسالار سعادت بود
رضا بابایی
@rezababaei43
برای من، نورانیترین نقطه در زندگی پیامبر اسلام(ص)، خلوتنشینیهای او در غار حراء است. پیش از او، پدربزرگش عبدالمطلب نیز در این غار تنگ و تاریک خلوت میگزیده و با خدایی غیر از خدایان حجاز مناجات میکرده است. محمد(ص)، از شهر به بیابان میگریخت و در غاری که مردم به آن «حراء» میگفتند، بیتوته میکرد. علی(ع) و زید بن حارثه برای او غذا میبردند و از او برای خدیجه خبر میآوردند. هر اتفاقی که برای او افتاد، در همین خلوتهای مرموز بود. ما نمیدانیم او در غار حراء چه میکرد و به چه میاندیشید و چه مواجیدی بر او فرود آمد؛ ولی میدانیم که وقتی به میان مردم آمد، سخن از خدایی دیگر گفت و مرامی دیگر درافکند.
پیروان محمد(ص) آن مقدار که به سیرۀ او در مدینه مینگرند، سیرتش را در مکه نمیبینند و از مکه نیز به نهضت بیرونی اسلام بیشتر توجه دارند تا انقلاب درونی محمد(ص). تجربههای معنوی پیامبر اسلام، ارزشمندترین بخش زندگی او و تاریخ اسلام است؛ اگرچه کمترین توجه را در میان پیروانش برانگیخته است. گمشدۀ بشر نیز همین دست مواجید و انقلابهای درونی است. از محمد باید شوریدن بر عادتها و رسوم را میآموختیم؛ اما از همو نیز عادتی دیرینه ساختیم.
هر چه خلافآمد عادت بود
قافلهسالار سعادت بود
رضا بابایی
@rezababaei43
دو نشانۀ متعصبان
«تعصب» که در ادبیات دینی به آن «جاهلیت» هم میگویند، شایعترین بیماری فکری در جوامع عقبافتاده است. درمان آن نیز بسیار دشوار است؛ چون هیچ کس خود را متعصب نمیداند. تعصب، چیزی است که ما آن را همیشه در دیگری میبینیم و دیگری در ما. ما نمیتوانیم به او ثابت کنیم که متعصب است و او نیز نمیتواند تعصب ما را به ما نشان دهد. اما دو ویژگی مهم در انسانهای متعصب وجود دارد که خوشبختانه تا حدی قابل اندازهگیری است و از این راه میتوان میزان و مقدار تعصب را در انسانها حدس زد:
یک. غلبۀ کمّی و کیفی باورهای متافیزیکی بر دانشهای زمینی.
باورهای متافیزیکی انسان متعصب، بسیار بیش از دانشهای دنیوی او است. او بیش از آنکه بداند و بشناسد و بخواند، باورمند است و آن اندازه که اقیانوس باورهای او سرشار است، کاسۀ دانشش پر نیست. باورهای متافیزیکی در غیبت دانشهای زمینی، از سنگ و چوب، بت میسازند و از زمین و زمان، مقدسات. اگر نیوتن یا زکریای رازی متعصب نبودند، از آن رو است که دانستههای علمی آنان، بسیار بیش از باورهای فراعلمی و فرازمینی ایشان بود. نیز به همین دلیل است که دیو تعصب، معمولا قربانیان خود را از میان جوانان و مردم کمسواد میگیرد.
دو. ناآشنایی با «دیگر»ها.
متعصب، معمولا شناختی ژرف از دیگران و باورهایشان ندارد. بیخبری از اندیشهها و باورهای دیگران، او را به آنچه دارد، دلبستهتر میکند. انسانها هر چه با شهرها و کشورهای بیشتر و بزرگتری آشنا باشند، دلبستگی کمتری به روستای خود دارند.
بنابراین، انسان متعصب، بیش از دانش، گرایش دارد و بیش از آنکه عقیدهشناس باشد، عقیدهپرست است. حاضر است در راه عقیدهاش جان بدهد ولی حاضر نیست دربارۀ عقیدهاش بیندیشد و بخواند و بپرسد.
متعصبان را بهراحتی میتوان سازماندهی کرد و به کارهای سخت واداشت. آنان، کنشگر و سراپا غیرت و ارادهاند، و هیچ نیرویی در برابرشان تاب مقاومت ندارد، مگر حکومت قانون. برای مهار خشونت و زیادهخواهی متعصبان، در کوتاهمدت هیچ راهی وجود ندارد، جز تقدیس و تقویت قانون و استوارسازی پایههای آن. تعصب، تا آنجا که قانون را نقض نکند، خطری برای جامعه ندارد. گرفتاری از وقتی آغاز میشود که قانون در برابر متعصبان و خشونتطلبان کوتاه بیاید و دست آنان را باز یا نیمهباز بگذارد. از همین رو است که زنان و مردان تعصبمدار، قانونگریزترین مردم روزگارند. آنان خود را تافتههای جدابافته میدانند و عقیدۀ خود را مقدستر از هر قانونی. قانون را تا آنجا گردن میگذارند که پشتیبانشان باشد؛ نه بیش از آن. کشوری که در آن، سخن از عقیده، بیش از قانون و حقوق باشد، بهشت متعصبان است.
رضا بابایی
@rezababaei43
«تعصب» که در ادبیات دینی به آن «جاهلیت» هم میگویند، شایعترین بیماری فکری در جوامع عقبافتاده است. درمان آن نیز بسیار دشوار است؛ چون هیچ کس خود را متعصب نمیداند. تعصب، چیزی است که ما آن را همیشه در دیگری میبینیم و دیگری در ما. ما نمیتوانیم به او ثابت کنیم که متعصب است و او نیز نمیتواند تعصب ما را به ما نشان دهد. اما دو ویژگی مهم در انسانهای متعصب وجود دارد که خوشبختانه تا حدی قابل اندازهگیری است و از این راه میتوان میزان و مقدار تعصب را در انسانها حدس زد:
یک. غلبۀ کمّی و کیفی باورهای متافیزیکی بر دانشهای زمینی.
باورهای متافیزیکی انسان متعصب، بسیار بیش از دانشهای دنیوی او است. او بیش از آنکه بداند و بشناسد و بخواند، باورمند است و آن اندازه که اقیانوس باورهای او سرشار است، کاسۀ دانشش پر نیست. باورهای متافیزیکی در غیبت دانشهای زمینی، از سنگ و چوب، بت میسازند و از زمین و زمان، مقدسات. اگر نیوتن یا زکریای رازی متعصب نبودند، از آن رو است که دانستههای علمی آنان، بسیار بیش از باورهای فراعلمی و فرازمینی ایشان بود. نیز به همین دلیل است که دیو تعصب، معمولا قربانیان خود را از میان جوانان و مردم کمسواد میگیرد.
دو. ناآشنایی با «دیگر»ها.
متعصب، معمولا شناختی ژرف از دیگران و باورهایشان ندارد. بیخبری از اندیشهها و باورهای دیگران، او را به آنچه دارد، دلبستهتر میکند. انسانها هر چه با شهرها و کشورهای بیشتر و بزرگتری آشنا باشند، دلبستگی کمتری به روستای خود دارند.
بنابراین، انسان متعصب، بیش از دانش، گرایش دارد و بیش از آنکه عقیدهشناس باشد، عقیدهپرست است. حاضر است در راه عقیدهاش جان بدهد ولی حاضر نیست دربارۀ عقیدهاش بیندیشد و بخواند و بپرسد.
متعصبان را بهراحتی میتوان سازماندهی کرد و به کارهای سخت واداشت. آنان، کنشگر و سراپا غیرت و ارادهاند، و هیچ نیرویی در برابرشان تاب مقاومت ندارد، مگر حکومت قانون. برای مهار خشونت و زیادهخواهی متعصبان، در کوتاهمدت هیچ راهی وجود ندارد، جز تقدیس و تقویت قانون و استوارسازی پایههای آن. تعصب، تا آنجا که قانون را نقض نکند، خطری برای جامعه ندارد. گرفتاری از وقتی آغاز میشود که قانون در برابر متعصبان و خشونتطلبان کوتاه بیاید و دست آنان را باز یا نیمهباز بگذارد. از همین رو است که زنان و مردان تعصبمدار، قانونگریزترین مردم روزگارند. آنان خود را تافتههای جدابافته میدانند و عقیدۀ خود را مقدستر از هر قانونی. قانون را تا آنجا گردن میگذارند که پشتیبانشان باشد؛ نه بیش از آن. کشوری که در آن، سخن از عقیده، بیش از قانون و حقوق باشد، بهشت متعصبان است.
رضا بابایی
@rezababaei43
انوار جَلی
جناب شیخ بهایی در مثنوی «نان و حلوا» گفته است:
دل منوّر کن به انوار جَلی
چند باشی کاسهلیس بوعلی؟
...
از این گونه ابیات که کوششهای نظری و تجربی ابن سینا را در مقابل عشق و ایمان قرار میدهند و سپس تحقیر میکنند، در متون کهن و جدید فارسی، فراوان است. دربارۀ ارسطو هم از این گونه سخنان بسیار میگویند. خاقانی در قصیدهای، ارسطو را چنان نواخته است که قاضی شرع، روسپیان را. شاعر معاصر هم گفته است:
صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر کشیدن پرستو شدن
از گویندگان این ابیات باید پرسید، آن «انوار جلی» چیست که در ابن سینا نبوده و لابد در شما هست؟ کدام عالم و عارف و صوفی و فقیه و فیلسوف را میشناسید که به اندازه ابن سینا در برابر حقیقت، زلال و تسلیم و طالب بوده است؟ او ادعای عرفان و دیانت نداشت و حتی متهم به شرابخواری و زنبارگی است؛ اما بفرمایید کدامیک از شما مدعیان عرفان و دینداری، به اندازۀ او در راه فهمیدن و دانستن و کشف حقیقت، کوشید و ریاضت کشید و بیماران را درمان کرد و گرههای بسیار گشود؟ ابن سینا، غیر از آنکه سرآمد فیلسوفان و طبیبان و ریاضیدانان و منجمان و منطقدانان در دورۀ میانه است، یکی از اخلاقیترین عالمان و دانایان در همۀ روزگاران نیز بهشمار است؛ به دو دلیل:
نخست آنکه برای فهمیدن و فهماندن و درمان دردها و گشایش رازها، بسیار رنج کشید و فراوان کوشید، و دوم اینکه تعهد او به حقیقت و دانش، تا آنجا است که آنچه را نمیدانست، بهصراحت میگفت:
ــ لم افهمها؛ آن را نفهمیدم.
(شفا، مکتبة آیة الله المرعشی، ج4، ص81)
ــ لم یتفق لی الی هذه الغایه فهمها؛ این مسئله را ژرفایی است که فهم من به آن نمیرسد.
(منطق شفا، ج1، ص235)
ــ لست اُحصّلهُ؛ نتوانستم آن را [آنسان که باید] بفهمم.
(نجاة، المکتبة المرتضویه، ص82)
ــ «این باب بر من هنوز معلوم نشده است.»
(دانشنامۀ علائی، تصحیح محمد معین، کتابفروشی دهخدا، ص30)
ــ لو کنت اعلم هذا...؛ اگر حقیقت این مسئله را میدانستم، چنین گرفتار درازگویی نمیشدم.
(المباحثات، تحقیق محسن بیدارفر، ص179)
اگر اخلاق و عرفان و دینداری و انوار جلی، چیزی است غیر از تعهد و فروتنی در برابر حقیقت، ارزانی شما.
رضا بابایی
@rezababaei43
جناب شیخ بهایی در مثنوی «نان و حلوا» گفته است:
دل منوّر کن به انوار جَلی
چند باشی کاسهلیس بوعلی؟
...
از این گونه ابیات که کوششهای نظری و تجربی ابن سینا را در مقابل عشق و ایمان قرار میدهند و سپس تحقیر میکنند، در متون کهن و جدید فارسی، فراوان است. دربارۀ ارسطو هم از این گونه سخنان بسیار میگویند. خاقانی در قصیدهای، ارسطو را چنان نواخته است که قاضی شرع، روسپیان را. شاعر معاصر هم گفته است:
صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر کشیدن پرستو شدن
از گویندگان این ابیات باید پرسید، آن «انوار جلی» چیست که در ابن سینا نبوده و لابد در شما هست؟ کدام عالم و عارف و صوفی و فقیه و فیلسوف را میشناسید که به اندازه ابن سینا در برابر حقیقت، زلال و تسلیم و طالب بوده است؟ او ادعای عرفان و دیانت نداشت و حتی متهم به شرابخواری و زنبارگی است؛ اما بفرمایید کدامیک از شما مدعیان عرفان و دینداری، به اندازۀ او در راه فهمیدن و دانستن و کشف حقیقت، کوشید و ریاضت کشید و بیماران را درمان کرد و گرههای بسیار گشود؟ ابن سینا، غیر از آنکه سرآمد فیلسوفان و طبیبان و ریاضیدانان و منجمان و منطقدانان در دورۀ میانه است، یکی از اخلاقیترین عالمان و دانایان در همۀ روزگاران نیز بهشمار است؛ به دو دلیل:
نخست آنکه برای فهمیدن و فهماندن و درمان دردها و گشایش رازها، بسیار رنج کشید و فراوان کوشید، و دوم اینکه تعهد او به حقیقت و دانش، تا آنجا است که آنچه را نمیدانست، بهصراحت میگفت:
ــ لم افهمها؛ آن را نفهمیدم.
(شفا، مکتبة آیة الله المرعشی، ج4، ص81)
ــ لم یتفق لی الی هذه الغایه فهمها؛ این مسئله را ژرفایی است که فهم من به آن نمیرسد.
(منطق شفا، ج1، ص235)
ــ لست اُحصّلهُ؛ نتوانستم آن را [آنسان که باید] بفهمم.
(نجاة، المکتبة المرتضویه، ص82)
ــ «این باب بر من هنوز معلوم نشده است.»
(دانشنامۀ علائی، تصحیح محمد معین، کتابفروشی دهخدا، ص30)
ــ لو کنت اعلم هذا...؛ اگر حقیقت این مسئله را میدانستم، چنین گرفتار درازگویی نمیشدم.
(المباحثات، تحقیق محسن بیدارفر، ص179)
اگر اخلاق و عرفان و دینداری و انوار جلی، چیزی است غیر از تعهد و فروتنی در برابر حقیقت، ارزانی شما.
رضا بابایی
@rezababaei43
بر سر شاخ، بُن میبرید
اینکه سازمان ملل نمیتواند جلو کشتار بیرحمانۀ مردم سوریه را بگیرد، بیش از ماهیت و ارادهاش، به میزان اعتبارش در جهان بازمیگردد. سازمان ملل، اعتبار و اهرمهای لازم را برای کنترل اوضاع جهان ندارد. در داستان دارفور که عمر البشیر جانی، رئیس جمهور سودان، بیش از 300 هزار انسان بیپناه و مظلوم را کشت و نزدیک دو میلیون و پانصد هزار نفر را در صحراهای خشک و داغ سودان آواره کرد، سازمان ملل تا سال 2003 هیچ کاری نتوانست بکند؛ تا اینکه سرانجام پس از تصویب دو قطعنامه و پیگیری کشورهای آفریقایی و برخی کشورهای مهم دنیا، کنترل دارفور را به دست گرفت.
سازمان ملل، تنها مرجعی است که باید در مناقشات کشورها دخالت کند و جلو خونریزی بیشتر را بگیرد؛ اما بسیاری از کشورهای جهان، آنقدر به قطعنامههای این سازمان دهنکجی کردهاند که اعتباری برای آن باقی نگذاشتهاند. دود این بیاعتباری، امروز به چشم مردم سوریه میرود و فردا به چشم ما یا دیگری. روزی که قزافی منشور جهانی حقوق بشر را در مجمع عمومی سازمان ملل، جلو چشم نمایندگان کشورهای جهان پاره کرد و به سطل زباله ریخت، نمیدانست بهزودی به چنان چاه هولناکی میافتد که همۀ امیدش به طناب سازمان ملل خواهد بود. سازمان ملل، ضعیف یا قوی، فعلا تنها نهادی است که میتواند اوضاع جهان را بهسامانتر کند. به همان دلیل که هر کشوری به دولت مقتدر و حکومت قانون محتاج است، دنیا نیز به اقتدار سازمان ملل نیازمند است. هر مقدار بیاعتنایی به این سازمان و دیگر مجامع جهانی، به هر بهانهای، عواقبی دارد که هیچ کس را در امان نمیگذارد. مقابله با مصوبات این نهاد جهانی، به هر بهانهای، معنایی ندارد جز تیشه زدن بر ریشۀ درختی که روزی به سایه یا میوۀ آن سخت محتاج خواهیم شد.
یکی بر سر شاخ، بُن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند
نه با من که با نفس خود میکند
رضا بابایی
@rezababaei43
اینکه سازمان ملل نمیتواند جلو کشتار بیرحمانۀ مردم سوریه را بگیرد، بیش از ماهیت و ارادهاش، به میزان اعتبارش در جهان بازمیگردد. سازمان ملل، اعتبار و اهرمهای لازم را برای کنترل اوضاع جهان ندارد. در داستان دارفور که عمر البشیر جانی، رئیس جمهور سودان، بیش از 300 هزار انسان بیپناه و مظلوم را کشت و نزدیک دو میلیون و پانصد هزار نفر را در صحراهای خشک و داغ سودان آواره کرد، سازمان ملل تا سال 2003 هیچ کاری نتوانست بکند؛ تا اینکه سرانجام پس از تصویب دو قطعنامه و پیگیری کشورهای آفریقایی و برخی کشورهای مهم دنیا، کنترل دارفور را به دست گرفت.
سازمان ملل، تنها مرجعی است که باید در مناقشات کشورها دخالت کند و جلو خونریزی بیشتر را بگیرد؛ اما بسیاری از کشورهای جهان، آنقدر به قطعنامههای این سازمان دهنکجی کردهاند که اعتباری برای آن باقی نگذاشتهاند. دود این بیاعتباری، امروز به چشم مردم سوریه میرود و فردا به چشم ما یا دیگری. روزی که قزافی منشور جهانی حقوق بشر را در مجمع عمومی سازمان ملل، جلو چشم نمایندگان کشورهای جهان پاره کرد و به سطل زباله ریخت، نمیدانست بهزودی به چنان چاه هولناکی میافتد که همۀ امیدش به طناب سازمان ملل خواهد بود. سازمان ملل، ضعیف یا قوی، فعلا تنها نهادی است که میتواند اوضاع جهان را بهسامانتر کند. به همان دلیل که هر کشوری به دولت مقتدر و حکومت قانون محتاج است، دنیا نیز به اقتدار سازمان ملل نیازمند است. هر مقدار بیاعتنایی به این سازمان و دیگر مجامع جهانی، به هر بهانهای، عواقبی دارد که هیچ کس را در امان نمیگذارد. مقابله با مصوبات این نهاد جهانی، به هر بهانهای، معنایی ندارد جز تیشه زدن بر ریشۀ درختی که روزی به سایه یا میوۀ آن سخت محتاج خواهیم شد.
یکی بر سر شاخ، بُن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند
نه با من که با نفس خود میکند
رضا بابایی
@rezababaei43
نهضت «آسیبشناسی» در قم
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، بودجه و امکانات بیمانندی در اختیار تبلیغات دینی قرار گرفت. استفاده از این بودجه و امکانات، تقریبا بدون هیچ برنامه و نقشۀ راه و کلاننظریه بود. گمان میکردیم که تبلیغات از عهدۀ فرهنگ برمیآید. هر چه بر حجم مشکلات فرهنگی افزوده میشد، ما نیز بر بودجه و فرصتهای تبلیغاتی میافزودیم. عجیبتر از همه، این است که هرگز دربارۀ تعریف و ماهیت «مشکلات فرهنگی» به توافق نرسیدیم. آنچه را که من عین فرهنگ و فرهیختگی میدانم، دیگری اوج بیفرهنگی و ناهنجاری میشمرد و آنچه را که شما ام الفساد میخوانید، من آن را ضرورت زیست اجتماعی میبینم.
گذشت و گذشت، تا اینکه آثار و پیامدهای سیاستهای تبلیغی در کشور پدیدار شد و همه دانستیم که پول و ساختمان و بلندگو و کتابهای ارزان یا رایگان و برنامههای اجباری و بمباران تبلیغاتی و دهها شبکۀ رادیویی و تلویزیونی، کمترین تأثیر را در چرخشهای فرهنگی مردم دارند. اکنون سالیانی است که همه به «آسیبشناسی» روی آوردهاند و از خود میپرسند: چرا در اکثر جبهههای فرهنگی، شکست خوردیم؟ چند سالی است که در قم، نهضت آسیبشناسی راه افتاده است. در مؤسسات و پژوهشگاهها و نهادهای تبلیغی و علمی قم، کلمۀ «آسیبشناسی» از آشناترین و رایجترین کلمات است. هر جا میروی، سخن از این است که چرا آنچه میخواستیم نشد و چرا این همه بودجه و هزینه و انگیزه، پیامدی دلخواه نداشت و چه کنیم که پس از این نتیجه بگیریم.
در همان سالهایی که برای کارهای فرهنگی و تبلیغی، سیاستگذاری میشد، گروهی از دانایان هشدار دادند که این سیاستها جز بلعیدن بودجههای میلیاردی سودی ندارد. پلیس فرهنگی و تبلیغات بیاندازه، نتیجۀ عکس میدهد. به قول حافظ: این شحنه در ولایت ما هیچ کاره است. اکنون نیز که به مرحلۀ آسیبشناسی رسیدهایم، گوشی برای شنیدن هشدارها نیست. هنوز متولیان امور، شاهکلید همۀ درهای بسته را بودجۀ بیشتر میدانند. گمان میکنند کمکاری شده است و باید بیشتر دوید و بیش از گذشته، وقت و انرژی گذاشت. غافل از آنکه در مسیر خطا، هر چه بیشتر بدوی، از مقصد دورتر میشوی.
گو بدو، چندان که افزون میدود
از مراد دل، جداتر می شود
پیشنهاد من این است که در قدم اول، باید فتیلۀ تبلیغات را در کشور پایین کشید و مردم را کمی به حال خود گذاشت. در گام دوم، باید در تعریف ایمان، فرهنگ، آسیب و ناهنجاری، بازاندیشی کرد. همچنین میبایست اکثر مسئولان فرهنگی کشور را به خانههایشان فرستاد و به گفتمانهای تازهتری فرصت داد. این واقعیت را هم باید پذیرفت که نظام سیاسی کشور تا در حوزههای اقتصاد و آرامش روانی جامعه و بهبود شاخصهای زندگی، به توفیق نرسیده است، کمترین تأثیر را در فرهنگسازی دارد. به قول شاملو: کسی با لالایی شیپور، به خواب نمیرود. فرهنگ، شبکهای از دادههای بیرونی و نهادههای درونی است و بهشدت متأثر از اقتصاد. تا امروز، اقتصاد هیچ کشوری هم بدون پیوستن به اقتصاد جهانی، از رکود بیرون نیامده است، و راه پیوستن به جامعۀ جهانی نیز از سیاست میگذرد. بنابراین، بدون سیاست همگرایی و اقتصاد زنده، همۀ کوششهای مثلا فرهنگی ما آب در هاون کوبیدن است.
رضا بابایی
@rezababaei43
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، بودجه و امکانات بیمانندی در اختیار تبلیغات دینی قرار گرفت. استفاده از این بودجه و امکانات، تقریبا بدون هیچ برنامه و نقشۀ راه و کلاننظریه بود. گمان میکردیم که تبلیغات از عهدۀ فرهنگ برمیآید. هر چه بر حجم مشکلات فرهنگی افزوده میشد، ما نیز بر بودجه و فرصتهای تبلیغاتی میافزودیم. عجیبتر از همه، این است که هرگز دربارۀ تعریف و ماهیت «مشکلات فرهنگی» به توافق نرسیدیم. آنچه را که من عین فرهنگ و فرهیختگی میدانم، دیگری اوج بیفرهنگی و ناهنجاری میشمرد و آنچه را که شما ام الفساد میخوانید، من آن را ضرورت زیست اجتماعی میبینم.
گذشت و گذشت، تا اینکه آثار و پیامدهای سیاستهای تبلیغی در کشور پدیدار شد و همه دانستیم که پول و ساختمان و بلندگو و کتابهای ارزان یا رایگان و برنامههای اجباری و بمباران تبلیغاتی و دهها شبکۀ رادیویی و تلویزیونی، کمترین تأثیر را در چرخشهای فرهنگی مردم دارند. اکنون سالیانی است که همه به «آسیبشناسی» روی آوردهاند و از خود میپرسند: چرا در اکثر جبهههای فرهنگی، شکست خوردیم؟ چند سالی است که در قم، نهضت آسیبشناسی راه افتاده است. در مؤسسات و پژوهشگاهها و نهادهای تبلیغی و علمی قم، کلمۀ «آسیبشناسی» از آشناترین و رایجترین کلمات است. هر جا میروی، سخن از این است که چرا آنچه میخواستیم نشد و چرا این همه بودجه و هزینه و انگیزه، پیامدی دلخواه نداشت و چه کنیم که پس از این نتیجه بگیریم.
در همان سالهایی که برای کارهای فرهنگی و تبلیغی، سیاستگذاری میشد، گروهی از دانایان هشدار دادند که این سیاستها جز بلعیدن بودجههای میلیاردی سودی ندارد. پلیس فرهنگی و تبلیغات بیاندازه، نتیجۀ عکس میدهد. به قول حافظ: این شحنه در ولایت ما هیچ کاره است. اکنون نیز که به مرحلۀ آسیبشناسی رسیدهایم، گوشی برای شنیدن هشدارها نیست. هنوز متولیان امور، شاهکلید همۀ درهای بسته را بودجۀ بیشتر میدانند. گمان میکنند کمکاری شده است و باید بیشتر دوید و بیش از گذشته، وقت و انرژی گذاشت. غافل از آنکه در مسیر خطا، هر چه بیشتر بدوی، از مقصد دورتر میشوی.
گو بدو، چندان که افزون میدود
از مراد دل، جداتر می شود
پیشنهاد من این است که در قدم اول، باید فتیلۀ تبلیغات را در کشور پایین کشید و مردم را کمی به حال خود گذاشت. در گام دوم، باید در تعریف ایمان، فرهنگ، آسیب و ناهنجاری، بازاندیشی کرد. همچنین میبایست اکثر مسئولان فرهنگی کشور را به خانههایشان فرستاد و به گفتمانهای تازهتری فرصت داد. این واقعیت را هم باید پذیرفت که نظام سیاسی کشور تا در حوزههای اقتصاد و آرامش روانی جامعه و بهبود شاخصهای زندگی، به توفیق نرسیده است، کمترین تأثیر را در فرهنگسازی دارد. به قول شاملو: کسی با لالایی شیپور، به خواب نمیرود. فرهنگ، شبکهای از دادههای بیرونی و نهادههای درونی است و بهشدت متأثر از اقتصاد. تا امروز، اقتصاد هیچ کشوری هم بدون پیوستن به اقتصاد جهانی، از رکود بیرون نیامده است، و راه پیوستن به جامعۀ جهانی نیز از سیاست میگذرد. بنابراین، بدون سیاست همگرایی و اقتصاد زنده، همۀ کوششهای مثلا فرهنگی ما آب در هاون کوبیدن است.
رضا بابایی
@rezababaei43
جی. آر. ای.
جی. آر. ای.(GRE) مخفف Graduate Records Examination (سنجش توانمندی فارغ التحصیلان)، آزمونی است در برخی دانشگاههای معتبر جهان كه دانشجويان داوطلب براي تحصيل در مقطع بالاتر، بايد آن را با موفقيت بگذرانند. یکی از شکلهای اين آزمون، سنجش مهارت دانشجویان در «نقد» است. در این آزمون، پاراگرافی را در اختیار داوطلب میگذارند و از او میخواهند جملات سست، بیدلیل و مغالطات آن را نشان دهد. پاراگرافی که برای آزمون انتخاب میکنند، در نگاه اول، به نظر استوار و منطقی میآبد و مو لای درزش نمیرود. به همین دلیل گاهي داوطلب، زیر برگۀ آزمون مینویسد: من در این نوشتار، هیچ سخن غیر منطقی و سست نیافتم. اما دانشجویانی که دل به دریا میزنند و سلولهای خاکستری خود را با مطالب پاراگراف درگیر میکنند، در همین جملات آنقدر خبط و خطا پیدا و حذف میکنند که گاهی چیزی از آن باقی نمیگذارند.
در رشتههاي علوم انساني، خطاهایی که معمولا در متون جاسازی میکنند، از این دست است: ادعای اعم از دلیل و دلیل اخص از مدعا، جابهجایی کُنه و وجه، نقد انگیزه به جای نقد اندیشه، ضروری دانستن امر نظری، تکرار مطلب به جای اثبات آن، مصادره به مطلوب، نقض ادعا از راه نقض استدلال، تعمیم بیجا و بیمبنا، خلط فرضیه با نظریه، استدلال نقلی در مسئلۀ عقلی و عکس آن، تقریر غلط از نظریۀ دیگران، اثبات نظریهای از راه نقض اندیشۀ مقابل آن، تلقی برهان از مشهورات و...
چند سال پيش، من یکی از يادداشتهاي علمی خود را با این روش ویرایش کردم. آن نوشته، حدود 60 جمله داشت؛ ولی از این آزمون، بیش از 35 جملۀ آن، سربلند يا نيمهسربلند بیرون نیامد.
رضا بابایی
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%D8%B1%D8%A7%DB%8C
جی. آر. ای.(GRE) مخفف Graduate Records Examination (سنجش توانمندی فارغ التحصیلان)، آزمونی است در برخی دانشگاههای معتبر جهان كه دانشجويان داوطلب براي تحصيل در مقطع بالاتر، بايد آن را با موفقيت بگذرانند. یکی از شکلهای اين آزمون، سنجش مهارت دانشجویان در «نقد» است. در این آزمون، پاراگرافی را در اختیار داوطلب میگذارند و از او میخواهند جملات سست، بیدلیل و مغالطات آن را نشان دهد. پاراگرافی که برای آزمون انتخاب میکنند، در نگاه اول، به نظر استوار و منطقی میآبد و مو لای درزش نمیرود. به همین دلیل گاهي داوطلب، زیر برگۀ آزمون مینویسد: من در این نوشتار، هیچ سخن غیر منطقی و سست نیافتم. اما دانشجویانی که دل به دریا میزنند و سلولهای خاکستری خود را با مطالب پاراگراف درگیر میکنند، در همین جملات آنقدر خبط و خطا پیدا و حذف میکنند که گاهی چیزی از آن باقی نمیگذارند.
در رشتههاي علوم انساني، خطاهایی که معمولا در متون جاسازی میکنند، از این دست است: ادعای اعم از دلیل و دلیل اخص از مدعا، جابهجایی کُنه و وجه، نقد انگیزه به جای نقد اندیشه، ضروری دانستن امر نظری، تکرار مطلب به جای اثبات آن، مصادره به مطلوب، نقض ادعا از راه نقض استدلال، تعمیم بیجا و بیمبنا، خلط فرضیه با نظریه، استدلال نقلی در مسئلۀ عقلی و عکس آن، تقریر غلط از نظریۀ دیگران، اثبات نظریهای از راه نقض اندیشۀ مقابل آن، تلقی برهان از مشهورات و...
چند سال پيش، من یکی از يادداشتهاي علمی خود را با این روش ویرایش کردم. آن نوشته، حدود 60 جمله داشت؛ ولی از این آزمون، بیش از 35 جملۀ آن، سربلند يا نيمهسربلند بیرون نیامد.
رضا بابایی
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%D8%B1%D8%A7%DB%8C
مناظرۀ علت با دلیل
در مناظرۀ آقای بازرگان و سروش، آقای بازرگان از دیدگاه سنتی دربارۀ قرآن دفاع میکند و آقای سروش از نظریهای که چندان سابقه و پشتوانۀ تاریخی در ایران ندارد. آقای سروش، برای اثبات نظریهاش دلیل نمیآورد و بیشتر دیدگاهی تازه را دربارۀ وحی و زبان قرآن، عایقبندی میکند؛ اگرچه نظریۀ سنتی نیز دلیلی از جنس برهان عقلی ندارد. اینکه آقای سروش، قرآن را رؤیاهای صادق پیامبر میخواند، نه سخنان صریح خدا با او در بیداری، اگرچه دلیل ندارد، اما بیعلت نیست. نظریهها یا فرضیهها در همۀ علوم، افزون بر دلیل، علت نیز دارند. علت، پدیدآورنده است؛ دلیل، نشاندهنده. علت، هستیبخش است و دلیل، آگاهیبخش. مثلا موقعیت خاص زمین در برابر خورشید، «علت» سردی هوا است، و یخ زدن آب، «دلیل» آن؛ یعنی ما از یخ زدن آب، پی میبریم که دمای هوا زیر صفر است؛ اما یخ زدن آب، علت سردی هوا نیست؛ بلکه دلیل آن است.
نظریۀ آقای سروش دربارۀ قرآن، فاقد دلیل است؛ اما مهم است که بدانیم چرا چنین نظریهای به وجود آمده است و بسیاری از روشنفکران دینی، قرائتی شبیه آن – در پیامد و آثار - از قرآن و حدیث دارند. به عبارت دیگر، باید دید که خاستگاه این نظریۀ درست یا نادرست چیست و قرار است چه مسئلهای را حل کند یا چه راهی را پیش پای مسلمانان بگذارد.
به گمان من، مدافعان این نظریه و مشابه آن، گرهی را در دینشناسی و دینداری دیدهاند که گشودن آن را از راههای سنتی ناممکن میدانند. به باور درست یا نادرست آنان، تلقی سنتی از قرآن، پاسخگوی برخی پرسشها نیست و همین ناتوانی و سکوت، زمینه را برای خلق نظریههای دیگر دربارۀ وحی و قرآن هموار کرده است. اما آن مشکل چیست که – به گمان برخی روشنفکران دینی – نظریۀ سنتی دربارۀ قرآن، قادر به حل آن نیست؟
مشکل اصلی در متنمحوری است. متنمحوری ادیان، آنها را غیر منعطف و بنیادگرا میکند. اگر عمود خیمۀ دین، متن یا متون یا گزارههای تاریخی آن باشد، امیدی به سازگاری آن با مصالح و حقایق جدید نیست. وقتی متن در کانون دین قرار گیرد، جلو هر گونه انعطاف را در اجرای احکام و قانونگزاری میگیرد. از همین رو است که بنیادگرایی در میان ادیان نصگرا و متنمحور بیشتر است تا در آیینها و دینهای مفهومگرا، مانند بودیزیم. متن، هرچه مقدستر و آسمانیتر به نظر آید، همراهی آن با رویدادهای زمینی دشوارتر است؛ اما اگر متنی را محصول مشترک خدا، انسان و مخاطبان خاص دانستیم، هماهنگسازی آن با بدیهیات عصری آسانتر و کمهزینهتر میشود و در حل مشکلات اینجهانی و اینزمانی، کاراتر است. تفاوت متنهای نوع اول(تماماً آسمانی) با نوع دوم(الهی – بشری)، تفاوت «راه» با «راهنما» است. متنهای تماماَ آسمانی، راه و راهبرند؛ اما متنهای الهی – بشری، بیش از راهنماییهای کلی، ادعایی ندارند.
ناهمسویی برخی گزارههای قرآنی با رهیافتهای جدید بشری، از دیگر مشکلات نظریۀ سنتی دربارۀ قرآن است. نظریۀ سنتی که نسبت قرآن را با خدا مانند نسبت نوشتار با مؤلف میداند، آن ناهمسوییها را انکار یا توجیه میکند، و اگر هم بپذیرد، میگوید: این رهیافتها غلط است و باید تغییر کنند. اما روشنفکران دینی، نه حاضرند چشم از این رهیافتها بپوشند و نه میپذیرند که دین را کنار بگذارند. بنابراین، در پی تلقی جدیدی از دین میگردند که متن، تنها محور و ستون فقرات آن نباشد؛ تا بتوانند دین را نه راه که راهنما نشان دهند. اما از چشمانداز سنت، قرآن عین کلام خدا و ابدی و عمومی است و به هیچ روی نمیتوان صراحتهای آن را در حوزۀ قوانین و احکام اجتماعی نادیده گرفت.
نظریۀ «رؤیاهای پیامبرانه» و نظریههای مشابه، رسالتی روشنفکرانه بر عهده گرفتهاند. در این نظریات، قرآن کتابی است که تجربههای معنوی و دستورالعملهای مربوط به شخص پیامبر(ص) را روایت میکند. بنابراین، نسبت آن با خدا مانند نسبت سوانح روحی و تاریخی شخص پیامبر(ص) با خدا است. از همین رو است که پیامبر(ص) برای جمعآوری قرآن اقدام نکرد؛ زیرا جمعآوری قرآن به دست پیامبر(ص)، بدین معنا بود که این کتاب، همان نسبتی را با دیگران دارد که با او داشت؛ در حالی که «انما یعرفُ القرآنَ مَن خُوطبَ بهِ؛ قرآن را کسی میفهمد که مخاطب آن است.» (وسائل الشيعه، ج18، ص136)
نظریۀ آقای سروش و مشابه آن، سر در چنین آبشخوری دارد. در این نظریهها علت مهمتر از دلیل است. مخالفان نیز به جای درپیچیدن با دلیلها، باید بتوانند سرچشمۀ اینگونه نظریات را خشک کنند و مثلا نشان دهند که قانون قصاص و دیات در قرآن، کارامدتر از آخرین نظریات حقوقدانها دربارۀ مسائلی همچون اعدام، دیه، ارث، و حقوق زن است.
رضا بابایی
@rezababaei43
در مناظرۀ آقای بازرگان و سروش، آقای بازرگان از دیدگاه سنتی دربارۀ قرآن دفاع میکند و آقای سروش از نظریهای که چندان سابقه و پشتوانۀ تاریخی در ایران ندارد. آقای سروش، برای اثبات نظریهاش دلیل نمیآورد و بیشتر دیدگاهی تازه را دربارۀ وحی و زبان قرآن، عایقبندی میکند؛ اگرچه نظریۀ سنتی نیز دلیلی از جنس برهان عقلی ندارد. اینکه آقای سروش، قرآن را رؤیاهای صادق پیامبر میخواند، نه سخنان صریح خدا با او در بیداری، اگرچه دلیل ندارد، اما بیعلت نیست. نظریهها یا فرضیهها در همۀ علوم، افزون بر دلیل، علت نیز دارند. علت، پدیدآورنده است؛ دلیل، نشاندهنده. علت، هستیبخش است و دلیل، آگاهیبخش. مثلا موقعیت خاص زمین در برابر خورشید، «علت» سردی هوا است، و یخ زدن آب، «دلیل» آن؛ یعنی ما از یخ زدن آب، پی میبریم که دمای هوا زیر صفر است؛ اما یخ زدن آب، علت سردی هوا نیست؛ بلکه دلیل آن است.
نظریۀ آقای سروش دربارۀ قرآن، فاقد دلیل است؛ اما مهم است که بدانیم چرا چنین نظریهای به وجود آمده است و بسیاری از روشنفکران دینی، قرائتی شبیه آن – در پیامد و آثار - از قرآن و حدیث دارند. به عبارت دیگر، باید دید که خاستگاه این نظریۀ درست یا نادرست چیست و قرار است چه مسئلهای را حل کند یا چه راهی را پیش پای مسلمانان بگذارد.
به گمان من، مدافعان این نظریه و مشابه آن، گرهی را در دینشناسی و دینداری دیدهاند که گشودن آن را از راههای سنتی ناممکن میدانند. به باور درست یا نادرست آنان، تلقی سنتی از قرآن، پاسخگوی برخی پرسشها نیست و همین ناتوانی و سکوت، زمینه را برای خلق نظریههای دیگر دربارۀ وحی و قرآن هموار کرده است. اما آن مشکل چیست که – به گمان برخی روشنفکران دینی – نظریۀ سنتی دربارۀ قرآن، قادر به حل آن نیست؟
مشکل اصلی در متنمحوری است. متنمحوری ادیان، آنها را غیر منعطف و بنیادگرا میکند. اگر عمود خیمۀ دین، متن یا متون یا گزارههای تاریخی آن باشد، امیدی به سازگاری آن با مصالح و حقایق جدید نیست. وقتی متن در کانون دین قرار گیرد، جلو هر گونه انعطاف را در اجرای احکام و قانونگزاری میگیرد. از همین رو است که بنیادگرایی در میان ادیان نصگرا و متنمحور بیشتر است تا در آیینها و دینهای مفهومگرا، مانند بودیزیم. متن، هرچه مقدستر و آسمانیتر به نظر آید، همراهی آن با رویدادهای زمینی دشوارتر است؛ اما اگر متنی را محصول مشترک خدا، انسان و مخاطبان خاص دانستیم، هماهنگسازی آن با بدیهیات عصری آسانتر و کمهزینهتر میشود و در حل مشکلات اینجهانی و اینزمانی، کاراتر است. تفاوت متنهای نوع اول(تماماً آسمانی) با نوع دوم(الهی – بشری)، تفاوت «راه» با «راهنما» است. متنهای تماماَ آسمانی، راه و راهبرند؛ اما متنهای الهی – بشری، بیش از راهنماییهای کلی، ادعایی ندارند.
ناهمسویی برخی گزارههای قرآنی با رهیافتهای جدید بشری، از دیگر مشکلات نظریۀ سنتی دربارۀ قرآن است. نظریۀ سنتی که نسبت قرآن را با خدا مانند نسبت نوشتار با مؤلف میداند، آن ناهمسوییها را انکار یا توجیه میکند، و اگر هم بپذیرد، میگوید: این رهیافتها غلط است و باید تغییر کنند. اما روشنفکران دینی، نه حاضرند چشم از این رهیافتها بپوشند و نه میپذیرند که دین را کنار بگذارند. بنابراین، در پی تلقی جدیدی از دین میگردند که متن، تنها محور و ستون فقرات آن نباشد؛ تا بتوانند دین را نه راه که راهنما نشان دهند. اما از چشمانداز سنت، قرآن عین کلام خدا و ابدی و عمومی است و به هیچ روی نمیتوان صراحتهای آن را در حوزۀ قوانین و احکام اجتماعی نادیده گرفت.
نظریۀ «رؤیاهای پیامبرانه» و نظریههای مشابه، رسالتی روشنفکرانه بر عهده گرفتهاند. در این نظریات، قرآن کتابی است که تجربههای معنوی و دستورالعملهای مربوط به شخص پیامبر(ص) را روایت میکند. بنابراین، نسبت آن با خدا مانند نسبت سوانح روحی و تاریخی شخص پیامبر(ص) با خدا است. از همین رو است که پیامبر(ص) برای جمعآوری قرآن اقدام نکرد؛ زیرا جمعآوری قرآن به دست پیامبر(ص)، بدین معنا بود که این کتاب، همان نسبتی را با دیگران دارد که با او داشت؛ در حالی که «انما یعرفُ القرآنَ مَن خُوطبَ بهِ؛ قرآن را کسی میفهمد که مخاطب آن است.» (وسائل الشيعه، ج18، ص136)
نظریۀ آقای سروش و مشابه آن، سر در چنین آبشخوری دارد. در این نظریهها علت مهمتر از دلیل است. مخالفان نیز به جای درپیچیدن با دلیلها، باید بتوانند سرچشمۀ اینگونه نظریات را خشک کنند و مثلا نشان دهند که قانون قصاص و دیات در قرآن، کارامدتر از آخرین نظریات حقوقدانها دربارۀ مسائلی همچون اعدام، دیه، ارث، و حقوق زن است.
رضا بابایی
@rezababaei43
«دشمنان اهل بیت(ع)»
کلمۀ «دشمنان اهل بیت»، از کلماتی است که بسیار میشنویم. چندین شبکۀ ماهوارهای نیز به بهانۀ مبارزه با دشمنان اهل بیت(ع) راهاندازی شدهاند و به این بهانه که خاندان مکرّم پیامبر اسلام(ص) دشمنانی دارند و ما باید آنها را رسوا کنیم، بودجههای کذایی میگیرند و بر دامنۀ اختلافات و جنگهای خونین میافزایند. در داخل نیز، برخی از اهل علم، تنها رسالتی که برای خود میشناسند، مبارزه با دشمنان اهل بیت(ع) است. اما آیا بهواقع چیزی به نام «دشمنان اهل بیت» وجود خارجی دارد؟
اهل بیت(ع) در زمان حیاتشان، دوستان و دشمنانی داشتهاند و اکنون نیز بیشتر مسلمانان، دربارۀ ایشان مانند ما نمیاندیشند؛ یعنی آنان را معصوم و جانشین رسول خدا(ص) و... نمیدانند؛ اما حتی در میان علمای وهابی نیز کسی را نمیتوان یافت که دشمنی با اهل بیت پیامبر(ص) را موجّه بشمارد؛ چنانکه کتابفروشیها و کتابخانههای مکه و مدینه و ریاض، سرشار است از کتابهایی در مدح اهل بیت(ع). در هیچ نقطهای از جهان، هیچ مسلمان یا غیر مسلمانی را نمییابیم که دشمنی با خاندان رسول(ص) را پیشه و اندیشۀ خود بداند؛ مگر اینکه بگوییم هر کس دربارۀ اهل بیت، مانند ما نیندیشد، دشمن آنان است! متأسفانه بسیاری از اهل علم و مدیران هیئتهای مذهبی و برنامهسازان شبکههایی ماهوارهای همینگونه میاندیشند. اکثر برنامههایی که در برخی شبکههای ضد وهابی ساخته و پخش میشود، نقد اهل سنت است، نه نقد دشمنان اهل بیت یا حتی وهابیت. این برنامهسازمان به بهانه مبارزه با وهابیت و دشمنان اهل بیت، رسما به جنگ اهل سنت رفتهاند، و در آن سو نیز عدهای به بهانۀ مبارزه با شیعیان تندرو و غالی، علیه ایران و همۀ شیعیان جهان، بهشدت فعالیت میکنند. هزینۀ مالی و جانی این جنگ نافرجام را هم مردمی میدهند که برای حل سادهترین و ضروریترین مسائل خود، رمقی برایشان باقی نمانده است.
رضا بابایی
@rezababaei43
کلمۀ «دشمنان اهل بیت»، از کلماتی است که بسیار میشنویم. چندین شبکۀ ماهوارهای نیز به بهانۀ مبارزه با دشمنان اهل بیت(ع) راهاندازی شدهاند و به این بهانه که خاندان مکرّم پیامبر اسلام(ص) دشمنانی دارند و ما باید آنها را رسوا کنیم، بودجههای کذایی میگیرند و بر دامنۀ اختلافات و جنگهای خونین میافزایند. در داخل نیز، برخی از اهل علم، تنها رسالتی که برای خود میشناسند، مبارزه با دشمنان اهل بیت(ع) است. اما آیا بهواقع چیزی به نام «دشمنان اهل بیت» وجود خارجی دارد؟
اهل بیت(ع) در زمان حیاتشان، دوستان و دشمنانی داشتهاند و اکنون نیز بیشتر مسلمانان، دربارۀ ایشان مانند ما نمیاندیشند؛ یعنی آنان را معصوم و جانشین رسول خدا(ص) و... نمیدانند؛ اما حتی در میان علمای وهابی نیز کسی را نمیتوان یافت که دشمنی با اهل بیت پیامبر(ص) را موجّه بشمارد؛ چنانکه کتابفروشیها و کتابخانههای مکه و مدینه و ریاض، سرشار است از کتابهایی در مدح اهل بیت(ع). در هیچ نقطهای از جهان، هیچ مسلمان یا غیر مسلمانی را نمییابیم که دشمنی با خاندان رسول(ص) را پیشه و اندیشۀ خود بداند؛ مگر اینکه بگوییم هر کس دربارۀ اهل بیت، مانند ما نیندیشد، دشمن آنان است! متأسفانه بسیاری از اهل علم و مدیران هیئتهای مذهبی و برنامهسازان شبکههایی ماهوارهای همینگونه میاندیشند. اکثر برنامههایی که در برخی شبکههای ضد وهابی ساخته و پخش میشود، نقد اهل سنت است، نه نقد دشمنان اهل بیت یا حتی وهابیت. این برنامهسازمان به بهانه مبارزه با وهابیت و دشمنان اهل بیت، رسما به جنگ اهل سنت رفتهاند، و در آن سو نیز عدهای به بهانۀ مبارزه با شیعیان تندرو و غالی، علیه ایران و همۀ شیعیان جهان، بهشدت فعالیت میکنند. هزینۀ مالی و جانی این جنگ نافرجام را هم مردمی میدهند که برای حل سادهترین و ضروریترین مسائل خود، رمقی برایشان باقی نمانده است.
رضا بابایی
@rezababaei43
انگشتری ارسطو
ابوحیان توحیدی را میتوان پدر روشنفکری و پرسشگری در جهان اسلام شمرد. در قرن چهارم هجری میزیست و در سالهای پایانی عمر دچار یأس و نومیدی شد و برخی از آثارش را نابود کرد. نوشتههای باقیمانده از او، از ذهنی پرسشگر، آزاده و بسیار دانا حکایت میکنند. مفصلترین اثر او کتابی است در ده جلد، به نام «البصائر و الذخائر». در جلد نخست این کتاب(چاپ بیروت، 1408ق، ص127)، میگوید: ارسطو انگشتری داشت که روی نگین آن نوشته بود: «منکر نادان، معذورتر است از معتقد نادان.»
رضا بابایی
ابوحیان توحیدی را میتوان پدر روشنفکری و پرسشگری در جهان اسلام شمرد. در قرن چهارم هجری میزیست و در سالهای پایانی عمر دچار یأس و نومیدی شد و برخی از آثارش را نابود کرد. نوشتههای باقیمانده از او، از ذهنی پرسشگر، آزاده و بسیار دانا حکایت میکنند. مفصلترین اثر او کتابی است در ده جلد، به نام «البصائر و الذخائر». در جلد نخست این کتاب(چاپ بیروت، 1408ق، ص127)، میگوید: ارسطو انگشتری داشت که روی نگین آن نوشته بود: «منکر نادان، معذورتر است از معتقد نادان.»
رضا بابایی