رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.12K subscribers
7.71K photos
2.2K videos
164 files
3.76K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 31
#قسمت سی و یکم



🔻 سيد حميد #رجبي را ديدم كه تركش خورده بود و ناله ميكرد. 😖با خود گفتم بايد راهش بياندازم.گفتم: ((حميد خبر داري #مسعود_احمديان شهيد شد؟ )) فرياد زد: ((مسعود؟ ))😱 و با گريه بلند شد و شروع كرد به تير اندازي بي هدف. 😭گفتم : ((خودت را كنترل كن .)) و در حالي كه تيرباري را به او نشان مي دادم، گفتم: ((برش دار و برو سمت راست، كمك اسماعيل زاده .)) او با گريه شروع كرد به دويدن به آن سمت .🏃🏻


🔻((محمد #عبداالله_زاده )) هم تركش به سرش خورده و بي حال گوشه اي افتاده بود و با سلاحش ، از كانال فرعي مواظبت مي كرد. در دل تحسينش كردم و رفتم .

🔻دم كانال فرعي بعدي ديدم از داخل آن ،باران تير به سمت داخل كانال مي آيد . از همان جا چند نارنجك پرتاب كردم تا تيراندازي قطع شد . وقني داخل كانال فرعي شدم ،ديدم دو تا عرافي با يك تير بار افتاده اند .


🔻بعضيشان عجب جر بزه اي دارند؛تا اينجا آمده بودند جلو . در سمت چپ ، امان از بجه ها بريده شده بود. عراقيها بيست تا بيست تا ، از كانالهاي فرعي و روي خاكريز و پشت خاكريز و داخل كانال ريخته بودند سر بچه ها. با ((#اكبرزاده)) يك جا بودم و داشتم به طرف عراقيها روبه رو تيراندازي مي كردم كه يكدفعه فرياد زد(( محمد،پشت سرت.)) تا آمدم بجنبم ، خودش با يك رگبار ، دو تا عراقي را كه يواشكي مي خواستند از پشت به ما حمله كنند ، كشت.


🔻ناگهان ديدم يك عراقي بالاي سراكبرزاده است.بستمش به رگبار . افتاد پايين. از چپ و راست ، عراقي مي ريخت.😱 #اكبرزاده دويد داخل كانال فرعي و دو تا نارنجك انداخت پشت كانال. 💥💥صداي داد و فرياد پشت كانال ، نشان از اين داشت كه چند عراقي به هلاكت رسيده اند.

🔻 خوشحال و خندان برگشت سمت من و گفت (جمعشون جمع بود.))😄 كه خنده روي لبهايش كمرنگ شد و چشمانش بي حال روي هم افتاد و در حالي كه با دستش لباس مرا گرفته بود ، افتاد زمين . از پشت تير خورده بود توي سرش. 😑


🔻بچه هاي ديگر هم كه اين وضع را ديدند ، با ناراحتي گفتند ((محمد ، برو به #دلبريان بگو اينجا خيلي خر تو خره ! چند نفر كمكي بفرستند.)) دويدم تا به #دلبريان رسيدم . 🏃🏻خونسرد بود و با بيسيم صحبت مي كرد . 📞انگار در خانه شان پاي بخاري دارد تلفني حرف مي زند! 😒


🔻گفتم:(برادر علي ، سمت چپ خيلي شلوغه . چند تا كمكي بديد.)) آرام گفت:(نداريم ، برو!)) 😐😝داد زدم :(عراقيا زيادند. نمي تونيم مقاومت كنيم. از در و ديوار مي ريزن تو كانال.))😤 با خونسردي گفت:(خب، بكشيدشون!))🤐 با تعجب گفتم :(ا...نه بابا! خوب شد گفتي!)) 😠در حالي كه مي خنديد ، گفت :( برو و به همه همين را كه گفتم ، بگو!))😒

🔻برگشتم و جريان را گفتم . همه خنده شان گرفت و سر حال نشستيم منتظر. 😃ناگهان غوغاي عظيمي به پا شد .🤐

🕙قسمت سی و دوم فردا شب راس 22⁣



🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 45
#قسمت چهل و پنجم



🔻تعجب كردم كه از كي تا حالا اينقدر مهمان نواز شده اند ! 😒به محض اين كه داخل اتاق شديم ، چشمتان روز بد نبيند ، چراغ را خاموش كردند و تا آمديم بجنبيم ، يك پتو افتاد رو سرمان و يك عده هم با مشت و لگد افتادند به جانمان !🤕 خلاصه ، يك جشن پتوي مفصلي به تلافي قسر در رفتن از آموزش نصيبمان شد .

🔻 بعد توضيح دادند كه يك كار آبي داريم داخل درياچه ماهي ، در شمال بوارين ، در منطقه عمومي شلمچه . جزئيات كار هم واگذار شد به جلسه اي كه آن شب داشتيم . من ، “ #جعفر_موسوي ” ، “ #حسين_صادقي ” ، “ حميد #رجبي ” ، “ #بادياني ” ، “ #رحمتي ” ، “ #عبداالله_زاده ” ، “ #يوسفي ” و “ #مقدم ” قرار بود به عنوان غواص و تخريبچي كار كنيم ؛ چهار نفر از بازمانده هاي #گردان_ياسين ، و بقيه از #گردان_نوح

🔻 در جلسه توجيهي معلوم شد ما و لشكر الغدير بايد در كانال ماهي وارد عمل شويم و بچه هاي امام حسين عليه السلام و لشكر نصر بايد به كانالهاي زوجي يورش ببرند . قرار بود ما با دو گروهان كار كنيم . گروهان اول بعد از عبور از ما به خط عراق بزند و گروهان دوم كه ما بوديم ، چند كيلومتر به موازات خط عراقيها پيشروي كند و از پشت به عراقيها حمله ور شود

🔻 حدود دو ساعت حركت به موازات خط دشمن و درست از زير پاي آنان ، بي اين كه متوجه شوند ، فقط در صورتي ميسر بود كه لشكر الهي باشد و نيروها بسيجي ! مي گوييد نه ، برويد از متخصصان نظامي سؤال كنيد ! 😑

🔻با صداي اذان ، تمامي سرها پايين افتاد . باز هم بايد حسابها صاف مي شد . شايد نماز آخرين باشد . من كه تجربه كار غواصي داشتم ، با ولع به بچه ها نگاه مي كردم ؛ شايد ديگر همديگر را نديديم .👀 صداي هق هق بچه ها جگرم را ريش كرد .😖 صحنه نماز آخر #گردان_ياسين جلوي چشمانم بود . من هم به حال خودم گريه كردم . آيا خدا ميان اين همه اميدواران به فضلش فقط مرا نااميد مي كند ؟ 😔

🔻مدتي طول كشيد تا توانستند بچه ها را ساكت كنند . بايد شام مي خورديم و حركت مي كرديم . حالم خوب نبود و معده ام از غذاي ظهر حسابي به هم ريخته بود . ترجيح دادم چيزي نخورم . از مسجد بيرون زدم و لبه اسكله رو به كارون نشستم . آب گل آلود كارون ، خاطراتم را زنده مي كرد . ياد #علي_شيباني بودم . ملتمسانه از او خواستم مرا پيش خود ببرد .

🕙قسمت چهل و ششم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom